Saturday, January 26, 2013

اگر بهائي بودم - دکتر طارق حجی متفکّر و روشنفکر برجسته مصری


  دکتر طارق حجی متفکّر و روشنفکر برجسته مصری : اگر بهائي بودم   


 
 Vida Zabardast
 
اگر بهائی بودم
 
اثر: طارق حجی

روز گذشته، متفکّر و روشنفکر برجستۀ مصری، دکتر طارق حجی، مقاله‌ای به زبان عربی با عنوان "اگر بهائی بودم"انتشار داد که ابتدا در سایت Civic Egypt درج شد و به علّت لحن صریح و قاطعش و بیان روشن و واضح حقایق، که مصائب و بلاهایی را بر می‌شمرد که بهائیان مصری در طول سالها و تا زمان حال تحمّل کرده‌اند، مورد توجّه واقع شد. این مقاله در سایت http://www.bahai-egypt.org/ به زبان اصلی و با ترجمه انگلیسی درج گردید. این مقاله مسلّماً ارزش خواندن و تأمّل و تفکّر رادارد!

اگر بهائی بودم، نظر جمیع شخصیت‌ها و اندیشمندان جهان را به احترام و تکریمی جلب می‌کردم که همتایان آنها در مصر در استقبال از عبدالبهاء (پسر بهاءالله) در طیّ سفرش به مصر در اوایل قرن بیستم به معرض شهود گذاشتند و توجّه آنها را به شخصیت‌های متظاهر و اندیشمندان دروغین مصر معطوف می‌داشتم که نام نیک امر بهائی و بهائیان را به چه پلیدی و زشتی لکّه‌دار می‌کنند.
اگر بهائی بودم، هواداران عدالت و انصاف در عالم را در خصوص متنفّذین و صاحبان قدرت الأزهر به شهادت می‌گرفتم و به علمای محترمش می‌گفتم: چگونه می‌توانید امروز به این نتیجه برسید که امر بهائی دین نیست در صورتی که محکمۀ شرعی علیا در ببا، سوهاج، در سال 1925 حکم کرد که "البهائیة دینٌ مستقلّ"؟
اگر بهائی بودم، هواداران عدالت در جهان را در مورد متنفّذین و صاحبان قدرت الازهر به شهادت می‌گرفتم که با تمامی مساجد، دانشگاه‌ها و مدارس مکتبی که در اختیار دارند، لازم دانسته‌اند که جامعۀ بهائی را از ساختمان اصلی مرکزی خود سلب مالکیت کرده آن را برای مدرسۀ قرآنی مورد استفاده قرار دهند.
اگر بهائی بودم، هواداران عدل و انصاف در سراسر جهان را در خصوص زندانی شدن حدود 92 بهائی، اعم از زن و مرد، بین دو و هشتاد ساله، به شهادت می‌طلبیدم. آنها را، صرفاً به دلیل بهائی بودن، در نیمه شب و بامداد در سراسر مصر بازداشت و به زندانی در طنطا منتقل کردند و سپس، به نحوی گسترده در رسانه‌ها، به دروغ آنها را به خیانت، فسق، تخلّف و جاسوسی متّهم نمودند.
اگر بهائی بودم، هواداران عدالت و انصاف را در سراسر جهان در مورد بازداشت مکرّر بهائیان، اعم از زن و مرد، و زندانی کردن آنها در محبس به مدّت چند روز، یا هفته، یا ماه برای استنطاق، به شهادت می‌طلبیدم. دادگاه‌ها هرگز آنها را در ارتکاب جُرم و جنایت متخلّف و گناهکار نیافتند، امّا آنها را بهائی یافتند.
اگر بهائی بودم، اهل هنر در غرب و شرق را در قضیۀ یکی از بزرگترین و ممدوح‌ترین هنرمندان مصر، حسین بیکار، به شهادت فرا می‌خواندم؛ هنرمندی که همراه با سایر بهائیان سرشناس در منزلش دستگیر شده چندین روز به زندان افتاد تا دربارۀ دین و عقیدۀ خود که امر بهائی است تحت استنطاق قرار گیرند.
اگر بهائی بودم، اهل هنر در شرق و غرب را گواه می‌گرفتم و به آنها می‌گفتم: حسین بیکار، یکی از بزرگترین و ممدوح‌ترین هنرمندان مصر در هنگام وفاتش در سنّ قریب به نود سالگی دارای کارت هویت نبود. مقامات مصری از صدور کارتی که در قسمت دین کلمۀ "بهائی" قید شده باشد امتناع کردند.
اگر بهائی بودم، سازمان‌های حقوقی و عدالت و حقوق بشر، اعم از دولتی و غیردولتی، را به شهادت فرا می‌خواندم و به آنها می‌گفتم: آیا می‌توانید در نظر مجسّم کنید که در مصر قرن بیست و یکم، کارت هویت فردی باید دارای اشارۀ الزام‌آوری به دیانت فرد باشد؟
اگر بهائی بودم، سازمان‌های حقوقی و عدالت و حقوق بشر، اعم از دولتی و غیردولتی، را به شهادت فرا می‌خواندم و به آنها می‌گفتم: آیا می‌توانید تصوّر و تجسّم نمایید که در مصر قرن بیست و یکم ذکر یکی از تنها سه دیانت در کارت هویت، علیرغم میل یا عقیدۀ فرد، الزامی باشد؟
اگر بهائی بودم، سازمان‌های حقوقی و عدالت و حقوق بشر، اعم از دولتی و غیردولتی، را به شهادت فرا می‌خواندم و به آنها می‌گفتم: در مصر قرن بیست و یکم، برای دختران و پسران بهائی کارت هویت فردی صادر می‌شود که در قسمت دین "---" می‌گذارند امّا از صدور کارت برای والدین آنها خودداری می‌کنند. چرا؟ زیرا دولت مصر ازدواج بهائی را به رسمیت نمی‌شناسد! ای اهل عالم، ای اهل انصاف، بیایید، بیایید و برتری و مزیت قوانین اداری را مورد مداقّه قرار دهید!
اگر بهائی بودم، کلّیه وزرای آموزش و پرورش سراسر عالم را به شهادت می‌طلبیدم و آنها را آگاه می‌کردم که، وزیر معارف و تعلیمات مصر اعلام کرده که از پذیرش اطفال – بلی، اطفال بهائی – در مدارس دولتی امتناع خواهد کرد زیرا این کودکان بهائی هستند!
اگر بهائی بودم، اهل عالم را مطّلع می‌ساختم که قانون اساسی مصر از عناصر لازم برای حذف اقلّیت بهائی در مصر برخوردار است.
اگر بهائی بودم به اهل عالم می‌گفتم که طعمۀ حریق ساختن خانه‌های بهائیان در مصر با مصونیت از مجازات صورت می‌گیرد.
اگر بهائی بودم، جمیع سازمان‌های جهانی رسانۀ گروهی، حقوقی، دادگستری و حقوق بشری، اعم از دولتی و غیردولتی، را به شهادت می‌طلبیدم و آنها را آگاهی می‌بخشیدم که در مصر، تحریک به قتل بهائیان با ایراد سخنرانی‌ها و بیانیه‌ها در تلویزیون امری عادّی است و مجازاتی به آن تعلّق نمی‌گیرد!
با این همه:
اگر بهائی بودم به مقامات مسئول مصری می‌گفتم، من به کشورم وفادارم؛ به کشورم عشق می‌ورزم؛ برای موفّقیت و ترقّی کشورم می‌کوشم و کودکان همسایه را، بدون در نظر گرفتن دین یا آئین، همچون فرزندان خودم تلقّی می‌کنم. اگر شما نیز، که بر مسند قدرت جالسید، همین شیوه را در پیش می‌گرفتید و در همین سبیل قدم می‌گذاشتید، مصر چه جای عالی و چه کشور شگفت‌انگیزی می‌شد.








Thursday, January 17, 2013

جامعه بهائی چه درون زندان و چه بیرون زندان، به صلح جهانی و محبّت و وحدت عالم انسانی می اندیشد



جامعه بهائی چه درون زندان و چه بیرون زندان، به صلح جهانی و محبّت و وحدت عالم انسانی می اندیشد



جامعه بهائی چه درون زندان و چه بیرون زندان، به صلح جهانی و محبّت و وحدت عالم انسانی می اندیشد و برای تحقق آن نه تنها برنامه و طرح های مشخص بر طبق آموزه های بهائی دارد، بلکه بر اساس آن آموزه ها، اقدامات متنوع هم در سطوح محلّی و ملّی و بین المللی می نماید. سازمان ملل متحد و بسیاری از جوامع و کشورها و ملل جهان و سازمان های غیردولتی از طرح های بهائی در این مسیر استقبال کرده اند. زندانیان بی گناه بهائی نیز که در زندان های جمهوری اسلامی ایران به اتهامات واهی و ظالمانه اسیرند جز به صلح و رفاه جهانیان نمی اندیشند. به فکر خود نیستند، بلکه به فرمودۀ مولایشان به فکر صلح و صلاح عالم اند. متن زیر آرزوی های یکی از ایشان است که گویی از دل یک یک بهائیان زندانی و غیر زندانی برخاسته است. عین نوشته ایشان را در زیر می خوانیم.

دلنوشته وحید تیزفهم، یکی از مدیران بهایی در بند برای پدرش

سه‌شنبه، ۱۹ دی ۱۳۹۱

وحید تیزفهم یکی از هفت مدیر سابق جامعه بهایی ایران است که در مرداد ماه سال ۸۹ و پس از چهار جلسه محاکمه در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی به ریاست قاضی مقیسه هر یک به ۲۰ سال زندان محکوم شدند که حکم مذکور عیناً به تائید دادگاه تجدیدنظر رسید.

پدر آقای تیزفهم نیز از جمله زندانیان سیاسی دهه شصت بود که به جرم اعتقاد به آئین بهائیت اعدام شد. وی دلنوشته ای در مورد پدر خود نگاشته است که متن کامل آن به شرح زیر است:

کودکی ۹ ساله بودم که پدرم را به خاطر اعتقاد داشتن در مهر ماه ۶۰ در شهر ارومیه دستگیر و به زندان انداختند. یادم می‌آید آن روز صبح که مأمورین به منزل ما آمدند؛ روز غریبی بود! آخرین روزی بود که پدرم را در کنارم داشتم.

در آن روز مادرم و برادر کوچکم هوشمند به مسافرت رفته بودند. من و دو خواهرم، دو عمه ام و پدرم در منزل بودیم. صبح آن روز قبل از آنکه به منزل ما هجوم بیاورند به منزل آقای جلال پیروی رفته بودند. همسر ایشان با منزل ما تماس گرفتند و خبر آمدن مأمورین را دادند ولی پدرم با خونسردی کامل گفت که فرار نمی‌کند، جایی نمی رود و کنار ما خواهد ماند؛ آنچه مقدّر است پیش خواهد آمد.

پس از ساعتی زنگ در زده شد و مأمورین امنیتی آمدند و پس از تفتیش منزل و جمع آوری تمامی کتب دینی، اوراق، آلبومها، عکسها، و سمبلهای مذهبی به پدرم گفتند که آماده رفتن باشد. وقتی ما پرسیدیم چه زمانی پدرم باز خواهد گشت؟ آنها گفتند: بزودی. یکی دو روز بیشتر از ما دور نخواهد بود. پدرم به مأمورین اصرار کردند که آلبوم عکس من و برادرم را با خود نبرند چرا که ما به آلبوم عکسهایمان وابسته ایم و دوستش داریم.

یکی از مأمورین که در دوره تحصیل، شاگرد پدرم بود پذیرفت و این شد که تنها آلبومهای عکس باقیمانده از یورش مأمورین، آلبوم من و برادرم است. ولی آن یکی دو روزی که به ما قول داده بودند که پدرم را آزاد خواهند کرد و به خانه باز خواهد گشت، هنوز محقق نشده چرا که حدود ۸ ماه بعد در زندان ارومیه، پدرم با اصابت سه تیر به شهادت رسیدند. تیری سه سانت بالای ناف، تیری در بازوی چپ و تیر خلاصی که از گیجگاه سمت چپ وارد و از گونه سمت راستش خارج شد.

پدر عزیزم! دوستت دارم و می‌ستایمت. به تو افتخار می‌کنم که در نبودنت معنی بودن و زیستن را به من آموختی. تحسینت می‌کنم که با ریختن خونت معنی فداکاری و ایثار را برایم ابدی کردی. آفرینت می‌گویم که بین زندگی زودگذر مادی و حیات ابدی، ابدیت را برگزیدی و به من درسی آموختی که با بودنت به این میزان قادر نبودی در اعماق روح وجانم تأثیر گذاری.

یادت همیشه در یادهاست و محبتت در قلبها.

روزهای سختی را در زندگی ام تجربه کردم و امتحانات فراوانی را پشت سر گذاشته ام. ولی تنها چیزی که در زمان ظهور و بروز هر بحران به ذهنم خطور می‌نماید آن است که چطور از این بحران یک فرصت بسازم و آن فرصت را چگونه به یک پیروزی تبدیل کنم! من ساعتها، ماه‌ها، و سالها با چهاردیواری دور و برم در زندان صحبت کردم و درد و دل های فراوانی با این دیوارها داشتم. با آنکه محصور این دیوارهای بلندم ولی آرمانهای بلندتر از این دیوارها دارم و آرزوی بزرگی در سر.

حال حاضرید با من در این آرزوها شریک باشید؟ آماده اید تا دست به دست هم گامهای بلندی به سوی آنچه سالها نوع بشر تشنه رسیدن به آن بوده یعنی صلح، وحدت و محبت برداریم؟ من نقشه‌هایی دارم؛ شما چه؟ لختی بیاندیشید و زمانی به محیط پیرامونی خود نظاره کنید چه برنامه ای برای تغییر خود و دیدگاه خود دارید؟ چگونه می‌توانید دیگران را در این تغییر سهیم نمائید؟ زیباترین هدیه شما به انسانهای پیرامونتان چیست؟

قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب/
دور خواهم شد از این خاک پلید/
که در آن هیچکس نیست که در بیشه عشق/
قهرمانان را بیدار کند/
پشت دریاها شهریست که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است /
همچنان خواهم خواند./
همچنان خواهم راند./

وحید تیزفهم

زندان رجایی شهر

  بند ۴ سالن
۱۲
 



Wednesday, January 16, 2013

حقيقت آفرينش عالم در شش روز و استواء خداوند بر عرش


حقيقت آفرينش عالم در شش روز و استواء خداوند برعرش
  
وفي قوله تعالى : الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالارْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ الرَّحْمَنُ فَاسْأَلْ بِهِ خَبِيرًا (59) الفرقان
                                                                                    
 منظور از عالم ، عالم دين، و منظو ر از شش روز، شش هزار سال دور شش پيغمبر است كه با ختم دوره رسالت حضرت محمد، قيامت برپا و خداوند برعرش رحمن مستوي شد.

شيخ عطار گويد: ...

بقرآن این چنین فرمود داور
تو تا دینش بدانی ای برادر
که عالم را به شش روز آفریدم
محمد را بعالم برگزیدم
بود عالم حقیقت عالم دین
چنین دارم ز پیر راه تلقین
بود شش روز دور شش پیمبر
مرا تعلیم قرآن گشت یاور
ولیکن روز دین سال هزار است
بدين ترتیب عالم را مدار است
چو گردد شش هزاران  سال آخِر
شود قائم مقام خلق ظاهر
بسر آید همه دور شریعت
بامر حق شود پیدا قیامت
...

 قابل توجه دوستان :
درآثار دیانت بهائی نیز صراحتاً مذکور که عرفان خداوند و رؤیت حق منوط به شناخت و دیدار مظاهر ظهور الهی است که قائم مقام حق بوده و جانشین و خلیفه خداوند در روی زمین و آئینه صفات الهی و بالاترین جلوه ظهور باری تعالی و تجلیات آن غیب اقدس امنع می باشند. به تصریح آثار دیانت بهائی: " ابواب معرفت كُنه ذات حقّ مسدود است بر كلّ وجود، و طلب و آمال در اين مقام مردود"؛ بنابراین، "مقصود معرفت آثار و تجلّيات آن غيب اقدس امنع بوده و هست ... مقصود از عرفان، معرفت مظاهر احديّه است" (مکاتیب حضرت عبدالبهاء)


http://behnazar.blogspot.com/2013/01/blog-post_1645.html

------------------------------------------------------------------------

در تحقيق انسان كامل و تابعين آنها كه رستگارانند

از: رساله سي فصل حضرت قطب العارفين شيخ فريد الدين عطّار قدس سره ، چاپ كتابخانه مركزي، 
نسخه تقي ابن يوسف حاتمي سال 1314 شمسي مطابق 1354 قمري.



دگر پرسي طريق اولياء را
طريق صدر دار انبيا را
بدان انسان کامل انبیا بود
ولی بهتر ز جمله مصطفی بود
بعالم انبیاء بسیار بودند
كه جمله واقف اسرار بودند
ولیکن شش پیمبر در طریقت
شدند مأمور اسرار شریعت
نخستین این ندا در داد آدم
بگسترد او شریعت را بعالم
دوم نوح است و آن هادي مطلق)
(كه در كشتي نمودي دعوت حق
پس ابراهیم بُد صاحب توکل
که بر وی آتش نمرود شد گل
ز بعد او کلیم الله را دان
عصا شد در کفش مانند ثُعبان
بیامد بعد از آن عیسی بن مریم
که مرده زنده گردانید از دم
ز بعدش خاتم خیرالبشر بود
که او پیغمبران را جمله سر بود
برو شد ختم اسرار شریعت
به پيش حيدر آمد دين و ملت
بقرآن این چنین فرمود داور
تو تا دینش بدانی ای برادر
که عالم را به شش روز آفریدم
محمد را بعالم برگزیدم
بود عالم حقیقت عالم دین
چنین دارم ز پیر راه تلقین
بود شش روز دور شش پیمبر
مرا تعلیم قرآن گشت یاور
ولیکن روز دین سال هزار است
بدين ترتیب عالم را مدار است
چو گردد شش هزاران  سال آخِر
شود قائم مقام خلق ظاهر
بسر آید همه دور شریعت
بامر حق شود پیدا قیامت
تو اسرار قیامت را ندانی
ره دین و علامت را چه دانی
نبد فرمان که سازند انبیا را
رموز این قیامت آشکارا
حدیثی مصطفی گفته درین باب
روایت این چنین کردند اصحاب
که جن و انس چندانی که باشند
همه اندر قیامت جمع باشند
که بردارند علم از پیش خلقان
نباشد قوت برداشتن شان
به تنهائی علی بردارد آن را
کند اسرار پنهان آشکارا
بگوید جمله علم اولین را
نماید سرّ علم آخرین را
خدا را هم به خلقان او نماید
در بسته به خلقان او گشاید
جهان گردد ازو پر امن و ایمان
جماد و جانور یابد ازو جان
کسی کو مرده باشد در جهالت
نرفته راه حق را از بطالت
نماند در جهان ترسا و کافِر
کند علم حقیقت جمله ظاهر
قیامت دور دین مرتضی دان
به معنیش تو باب مصطفی دان
تو باب الله میدان مرتضی را
ز خودآگاه میدان مرتضی را
ازین در رو که تا بینی خدا را
ازین درگاه  بینی  مصطفی را
ازین در گر روی باشی تو برحق
درو بینی حقیقت ِسرّ مطلق
که بابِ حقّ هم او باشد بمعنی
امیرالمؤمنین میدان تو یعنی:
امیرالمؤمنین است جان آدم
امیرالمؤمنین با نوح همدم
امیرالمؤمنین باب نبوت
امیرالمؤمنین اصل فتوت
امیرالمؤمنین شرح  و بیان است
امیرالمؤمنین نطق و زبان است
امیرالمؤمنین باب ولایت
امیرالمؤمنین ختم رسالت
امیرالمؤمنین سلطان عادل
(امیرالمؤمنین انسان کامل)
اگراز بخت برخوردار گردی
مطیع حیدر کرّار گردی
مراتب گر نماید راه تحقیق
تو باب الله را دانی بتحقیق
در این درباش و دولتمند میباش
بدین دولت خوش و خرسند میباش



http://behnazar.blogspot.com/2013/01/blog-post_1645.html
نسخه متفاوت با اين رساله در:
  بخش 9 سي فصل شيخ عطار    


---------------------------------------------------------------------------------------------------------
قيامت -  رستاخيز

قيامت:
برخاستن از قبور( غفلت)- برانگيخته شدن بعد از مرگ (مرگ روحاني)- ايضا،
 قيامت قيام و ظهور مظهر الهي است و در احاديث و تفاسير اسلامي هم بقيام و ظهور قائم و موعود اسلام تعبير شده است.
-----------------------------------------------------------------------------
قيامت:
 در اصطلاح بيان، مدت رسالت هر رسول قيامت ظهور قبل است و در اصطلاح بهائي نيز قيام نفس الله بمَظهر كلّيه خود است.
-----------------------------------------------------------------------------
قيامت:
قيام الساعة ( قيامت)
يوم الآخر- يوم البعث- يوم التغابن- يوم التلاق- يوم االتناد- يوم الجزاء- يوم الجمع- يوم الجواب- يوم الحساب- يوم الحسرة- يوم الحشر- يوم الدين- يوم السؤال- يوم الفضل- يوم القرار- يوم القيام- يوم القيامة- يوم اللقاء- يوم الله المخيف- يوم الموعود- يوم الميزان- يوم الميعاد- يوم النشور- يوم الواقعة- يوم الوعد- يوم الوعيد- كلّ روز قيامت يا روز رستاخيز يا روز ظهور حضرت موعود و تحقق وعود است
-----------------------------------------------------------------------------
يوم الدين:
روز داوري- روز حساب- روز جزاء- منظور روز رستاخيز و روز قيامت است
-----------------------------------------------------------------------------  
يوم الدين:
روزقيامت يا روز رستاخيز يا روز ظهورحضرت موعود و تحقق وعود
-----------------------------------------------------------------------------
مالک یوم الدین ؛ (قرآن 4/1) پادشاه روز جزا. (ناظم الاطباء). صاحب روز جزا. خدای تعالی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

مالک- خداوند

لغت نامه دهخدا





Saturday, January 5, 2013

ميرزاي شيرازي و پذيزش امرجديد و خدمات امري او


ميرزاي شيرازي و پذيزش امرجديد و خدمات امري او






    میرزا محمّد حسن معروف به میرزای شیرازی، بزرگترین مجتهد عصرخود بود، منحصراً او مرجع تقلید جمیع شیعیان جهان بود یعنی تمام شیعیان درجمیع ممالک، او را به عنوان رهبر روحانی شناخته و او به عنوان راهنما و مثل اعلای قوانین مقدّس اسلام بود. پدراین شخص بزرگ، میرمحمّد خوشنویس ساکن شیراز، که به واسطه خطّاطی درسبک نستعلیق شهرت داشت، ایشان عموزاده پدرحضرت باب بود.  

   او تصمیم گرفت که دراواخرعمرش فقط به یکی ازبستگانش، ميرزا آقا افنان ( نورالدّین) که
پدرش عموزاده میرزای شیرازی بود حقیقت را آشکارسازد. داستان مربوط به این ملاقات به وسیله میرزا حبیب الله ، پسرآقا میرزا ثبت شده است . و اينك  منتخبي ازمحاورات آنها ذيلاً درج ميگردد:

میرزای شیرازی  به  ميرزا آقا افنان:

دوست عزيزم چون تو می خواهی بدانی من به تو می گويم: من جوان بودم؛ مشغول تحصيل در اصفهان، زمانيكه حضرت باب به آن شهر آمد من، در ملاقاتی كه با امام جمعه و طلاب علوم دينی درخانه مرحوم معتمدالدوله منوچهرخان بود، حضورداشتم، آنها از ايشان سؤالات؛ از هر قبيل پرسيدند؛ دانش او را آزمايش كردند، او به هركدام؛ به راحتی و در نهايت بلاغت جواب می داد بطوريكه ما در سكوت تعجّب آوری فرو رفتيم؛ پس يكی ازطلاب سؤالی كرد و او شروع به دادن پاسخ نمود؛ آن شاگرد بی انصافی نمود و جواب او را رد كرد، جواب او به آن شخص، مرا مصمّم نمود ومطمئن نمود و همه چيز را دريافتم. هرگز نگذاشتم اين باور من نقصان پذيرد، آنچه از آيات و بيانات او به دستم رسيد؛ خواندم و آنها باعث تجديد روحانيّت من گشته اند. بدون شك از آن زمان به بعد فكر من تغيير كرده و اين جلال بارزی كه خداوند به من عنايت فرموده، باعث گشته كه عادلانه به اين موضوع توجّه كنم و اين ديانت را بپذيرم.

ميرزا آقا افنان  به  میرزای شیرازی:

حالا كه اين امرمقدّس ظاهرشده وكنترل به روی ميليونها شيعه دردست شما است؛ اگرتصوّرمی كنيد آن درست است می توانيد اين موضوع را اعلان عمومی؛ كنيد، تا اشخاص ازجهالت واشتباه رهائی يافته وبه راه راست هدايت شوند !

میرزای شیرازی  به  ميرزا آقا افنان:

چه ميگوئی پسرم ؟ اين اشخاص انصاف ندارند ؟ آيا درجه من بالاتر از ملا حسين بشرویه ای يا ميرزا محمدعلی بارفروش (قدّوس) يا آخوند ملا محمّدعلی زنجانی (حجّت) و سايرين است ؟ آنها با من همان رفتار را خواهند كرد؛ كه با آنها كردند، بهترين كار برای من آن بود كه عقيده ام را پنهان دارم ودرضمن؛ خدماتی انجام دهم كه اگربه توبگويم، خودت تصديق می كنی؛ كه صلاح من اين بود كه ايمانم را مخفی دارم وخدمت به امركنم،

ميرزا آقا افنان  به  میرزای شیرازی:

مايلم ازكمكهائی كه نموده ايد بشنوم


میرزای شیرازی  به  ميرزا آقا افنان:

درسال 1301 جمعی از مؤمنين به وسيله نايب السلطنه؛ كامران ميرزا؛ در طهران بازداشت شدند و برای مدّت 2 سال در وضع اَسَفناكی به زندان افتادند، هرروز بازخواست می شدند و اوضاع؛ بر ايشان بسيار مشكل بود، من به ناصرالدين شاه نوشتم و به او گفتم: چرا بدون علّت و بدون دستور و فتوای من؛ باعث تشديد اين وضع مشكل شديد؟ بواسطه شما است، كه اين مذهب درمملكت و بين مردمان گسترش يافته، رسول الله حضرت محمّد فرموده: "مردمان، به آنچه از آن، باز داشته می شوند؛ رو میآورند." منع و توقيف شما، باعث تقويّت اين مذهب گشته؛ شما به محض وصول نامه من، دنبال زندانيّان بفرستيد؛ به آنها مَحَبّت كنيد و آنها را آزاد كنيد، و از اين به بعد هيچكس برای اين موضوع نبايد پس از وصول نامه من كشته شود. ناصرالدين شاه زندانيان را احضارنمود، به هركدام يك اشرفی داد و آنها را آزاد ساخت. در بين آنها حاجی ملا علی شهميرزادی، حاجی آخوند، آقا ميرزا ابوالفضائل گلپايگانی، حاجی امين مشهدی، علی قزوينی و اشخاص ديگر زندانی بودند. اين  يكی از كارهای من بود كه برای خدمت امر انجام دادم

میرزای شیرازی  به  ميرزا آقا افنان:

و يكی ديگر؛ وقتی بود كه سَيِّد جمال الدّين اسدآبادی، كه به افغانی مشهوراست، نقشه های غير واقع در اسلامبول طرح نموده بود، او مطالبی ضميمه كتاب اقدس كرده بود و مهملاتی از خود در آن كتاب گنجانيده بود، در بين مطالب كه در كتاب گنجانده بود اينكه؛ مساجد مسلمين بايد ويران و با خاك یكسان گردد، مكّه بايد خراب گردد و مدينه بايد سرنگون شود، با مطالبی ديگر؛ او اينها را به تركی ترجمه كرده بود و به سلطان عبدالحميد داده بود، بطوريكه سلطان عبدالحميد؛ عصبانی شود و نتيجه نادرست از آن حاصل آيد، سلطان عبدالحميد؛ مطلبی در باره اين كتاب به من نوشت و اظهار داشت جه بايد بكند ؟ من جواب دادم: شما حقی نداريد در اين قبيل مطالب؛ دخالتی كنيد، هر كس اين كار را كرده است غرض داشته، تمام اين قبيل كتابها را برای من بفرست، پس از بررسی موضوع، من تصميم می گيرم چه بايد با آنها بكنم، سلطان عبدالحميد آنها را فرستاد و من به شيخ حسن دادم كه همه آنها را به دريا بريزد؛ در جائيكه فرو روند و محو گردند. پسرم تو نمی دانی چقدرعلماء ايران به من نوشتند و فتوای مرا بر ضد بهائيان خواستند؛ من طريقی اتخاذ كردم كه به همه سئوالات آنها پاسخ گويم و آنها را آرام سازم، اگر بخواهم همه آنها را به تو بگويم خسته می شوی. در بين آنها بودند:  ميرزاحسن آشتيانی از طهران، شيخ محمد باقر و شيخ محمدتقی از اصفهان، سَيِّدعلی اكبر و شيخ طاهرعرب از شيراز، ملاعبدالله بروجردی از همدان و سايرين از شهرهای مختلف، شايد صد نامه و به هر نامه؛ من جوابی دادم و نويسنده اش را آرام كردم.


ميرزا آقا افنان  به  میرزای شیرازی:

حقيقتاَ كارو حمايت شما از اين امر؛ بسيار ارزشمند می باشد.




*********************************************************************************


میرزامحمّدحسن معروف به میرزای شیرازی، بزرگترین مجتهد عصرخود بود، منحصراً اومرجع تقلید جمیع شیعیان جهان بود یعنی تمام شیعیان درجمیع ممالک، او را به عنوان رهبرروحانی شناخته و او به عنوان راهنما ومثل اعلای قوانین مقدّس اسلام بود. پدراین شخص بزرگ، میرمحمّد خوشنویس ساکن شیراز، که به واسطه خطّاطی درسبک نستعلیق شهرت داشت، ایشان عموزاده پدرحضرت باب بود. 
میرزای شیرازی درپنجم ماه می 1815 درشیرازمتولّد شد وتحصیلات مقدّماتی خود را درآنجا نمود. اوبعداً به اصفهان که درآن زمان بزرگترین شهرعلم ودانش بود اعزام گشت، درحدود سال 1843 به عراق سفرکرد امّا درابتدا مکرراً به اصفهان مراجعت می نمود تا آنکه شروع به رفتن کلاسهای شیخ مرتضی انصاری نمود. درآن موقع بود که تصمیم گرفت ساکن عراق شود؛ کم کم اوبه عنوان ممتازترین شاگرد شیخ مرتضی، کسی که به عنوان مجتهد پیشوای شیعیان جهان شناخته می شد؛ معروف گردید درسال 1864 که شیخ مرتضی درگذشت، میرزای شیرازی جانشین اودرتدریس جمیع شاگردانش شد. بعد ازپنج سال موقعیّت اودربین سایرعلما افزوده گشت تا آن حدّ که، وقتی درسال 1882 سیّد حسین ترک درگذشت ؛ میرزای شیرازی به عنوان تنها مرجع تقلید جهان شناخته شد. اوهمچنین حجّت الاسلام، آیت الله، (مجدّد) تجدید کننده، تازه کننده، احیاء کننده اسلام، بوسیله کسانی که شرح حالش را نوشته اند، تأ یید شده است. درسال 1875 میزای شیرازی محلّ سکونت خود را ازنجف به سامره انتقال داد وتا زمان فوتش آنجا بود. درسال 1891 اعتراض معروف به منع قرارداد تنباکو؛ بوقوع پیوست. درنتیجه فتوائی که گفته می شود بوسیله میرزای شیرازی صادرگشت، دولت ایران وتشکیلات دیپلماتی خارجی به این نتیجه رسیدند؛ که استعمال تنباکودرایران بطورکامل منع کنند، شاه مجبوربه تسلیم شد وامتیازواگذاری تنباکو موقوف شد.
میرزای شیرازی در20 فوریه 1895 درگذشت وجسد اوازسامره به نجف برده، دفن حمل گردید. .
داستان میرزا به همین جا ختم نمی شود؛ اوازنظردیانت بهائی جنبه جالبی دارد زیرا هیچکس نمی داند که میرزای شیرازی ازسن جوانی، ازمؤمنین حضرت باب وحضرت بهاءالله بوده است.
اوتصمیم گرفت که دراواخرعمرش فقط به یکی ازبستگانش، که میرزا نورالدّین افنان؛ که ازجانب مادری وابسته به افنانها وپدرش عموزاده میرزای شیرازی بود حقیقت را آشکارسازد. داستان مربوط به این ملاقات به وسیله میرزا حبیب الله افنان، پسرآقا میرزا؛ که ثبت شده است بقیّه موضوع؛ ازشرحی است که اونوشته است، وقتی که درسال 1311 (4-1893) مادرآقا سیّد حسین افنان (صاحب سلطان بیگم ) با دخترش فاطمه بیگم، که اومادرمرحوم موقرالدوله می باشد؛ به زیارت عتبات عالیّات درعراق رفتند؛ آنها به منزل میرزا حجت الاسلام (میرزای شیرازی) به منظورمعرّفی خود به او رفتند، حین انجام تشریفات؛ مادرگفت من زوجه میرزا ابوالقاسم هستم وایشان هم دخترم می باشند؛ ما خواهان بذل عنایت مخصوص شما هستیم. اوسؤال کرد کدام میرزا ابوالقاسم؟ جواب داد( دائی را؟ میرزا را؟ کدام میرزا را؟) پسرمرحوم میرزا زین العابدین. سپس اوبه یادش آمد چه کسی را می گوید، پرسید : میرزا زین العابدین که نزدیک دروازه مسجد جامع می نشست؟ او جواب داد بلی؛ اوبسیارخوشحال شد وپرسید حالا میرزا کجا است؟ گفت: اودرمصرزندگی میکرد، امّا ازآنچه که نوشته بود اوحالا باید به شیرازمراجعت کرده باشد، آیا میدانید اوبه شیرازرسیده است یا نه؟ اوهنوزبه شیرازنرسیده، تا چه مدّت شما قصد ماندن درعتبات عالیّات دارید؟ تا 15 روزدیگر؛ پس ازانجام زیارت به بوشهربرمیگردیم، خواهش می کنم به محض ورود به بوشهر؛ اگرکه ميرزا ازآنجا گذشته ودر راه شيراز است؛ بگذاريد برود شيراز، امّا اگر در زمانيكه شما بوشهرهستيد وارد شد، خواهش ميكنم از طرف من به او بگوئيد حتما به عيادت آمده مرا ملاقات كند زيرا سالهاست كه از ملاقات افراد فاميلم محروم هستم واگر شما بوشهر را قبل از ورود اوترك ميكنيد؛ ‍‍‍‍يك پيغام برای او توسط يك فرد امينی بگذاريد؛ كه بسيار برای من مهم است؛ تا او راملاقات كنم. مرحوم حجت الاسلام؛ بستگی فاميلی با مرحوم ميرزا داشت، يعنی پدر ايشان باهم عمو زاده بودند وهمچنين با پدرحضرت باب فاميل بود ند. بخاطراين بود كه كوشش؛ برای اين ملاقات داشت.
ايّام زيارت اين دو خانم تمام شد وبرای خداحافظی نزدحجت الاسلام رفتند، آنها گفتند كه امروز عازمند، او تأكيد نمود كه فراموش نكنند وپيغام او را به ميرزا برسانند ومطمئن شوند؛ وقتی به عتبات آمد به ديدار من بيّايد، پس از خاتمه زيارت به بوشهر برگشتند، در همان ايّام؛ كشتی حامل آقاميرزا به بوشهر رسيد، آنها يكديگر را ملاقات كردند، خانمها پيغام حجت الاسلام رابه او دادند، آقا ميرزا گفت من مُردّ‍د هستم كه آيا به ملاقات اوبروم يا نه؟ در عين حال او تصميم به رفتن گرفت، همان كشتی او را به بصره برد، واز آنجا به بغداد رفتم، من نامه ای برای حجت الاسلام نوشتم و گفتم بر حسب خواسته شما پيغامتان به من رسيد، چون تأكيد كرده بوديد؛ وقتی به عراق رسيدم؛ شما را ديدار كنم، من حالا در بغداد هستم. هر وقتی معيّن كنيد؛ بديدارتان بيّايم. من اين نامه را توسط يك نفرعرب بهائی فرستادم و گفتم خود را به عنوان فرستاده من معرفی كن ونامه را برساند، وقتی نامه به او رسيد و فهميد من در بغداد هستم؛ جواب ذيل را داد: ای نور چشمان من، عزيز گرامی، نامه ات رسيد، چون در حال حاضر رفت وآمد زائرين زياد است، خواهش می كنم مدت 15روزدر بغداد بمان، هرچند ممكن است برای تو ناراحتی در بر داشته باشد وپس ازخاتمه 15روزبيا و من را ملاقات كن. من بسيار مشتاق ملاقات تو هستم، من اين جواب را توسط فرستاده تو برايت می فرستم، پس از ديدن اين جواب در بغداد ماندم. برحسب دستورش پس از پايان 15روزبه محضرش افتخار حضور يافتم ويك پيرمرد با صورت نورانی؛ ديدم نشسته بود؛ در حاليكه تعدادی متكا دوروبرش بود؛ كه به آنها تكيه داده بود، اشخاصيكه به ملاقاتش می آمدند؛ دستهايش را مي بوسيدند، يك ساعت يا در همين حدود؛ در حضورش می نشستند و می رفتند، من هم مانند سايرين جلو رفتم دستهايش را بوسيدم و خود را معرفی كردم، او به من نگاه كرد و از حالم پرسيد، او سئوال كرد كه در كجا اقامت كرده ام؟ من نمی دانستم ولی اعراب بهائی كه با من بودند آدرس دادند، اوبيشتربا من حرفی نزد وتوجّهی نكرد وپس ازنشستن بيش از يك ساعت؛ بلند شدم وبازاو، بدون اينكه به من توجّه كند خداحافظی نمود، من از اين بی توجّهی او؛ مكدّرشدم، با خود گفتم چكار بايد بكنم؟ من با زحمت بسيار، وعبث از بوشهر به اين جا آمدم. خيلی مأيوس شده بودم، به محلّ اقامت خودم آمدم و به همراهانم گفتم خود را آماده كنيم و فردا صبح، شفق حركت كنيم، در وقت نماز كه دو ساعت قبل از طلوع آفتاب بود،من برخاستم و چای نوشيدم و مشغول بستن اسبابها بودم، حالا داشت هوا روشن می شد ومن از پنجره به درب خانه نگاه می كردم، ديدم يك آخوند می آيد؛ چون او به در خانه رسيد؛ يكی از بهائيان را كه اسمش علی بود صدا زد، علی برای صحبت؛ با او رفت، او به علی گفت من پيغامی از طرف حضرت ميرزا دارم كه بايد به اطلاع آقا ميرزا برسانم، علی پيغام به من داد، من بسوی آخوند رفتم با او صحبت كردم، او گفت حضرت حجت الاسلام خواسته اند كه شما؛ تنهائی به ملاقاتشان برويد. بدون همراهان، من تصميم به رفتن گرفتم ولی همراهان گفتند: ما نمی توانيم بگذاريم شما به تنهائی برويد؛ همه چيز ممكن است اتفاق بيّفتد، من جواب دادم: اوحتماً می خواهد مرا برای يك موضوعی ببيند؛ كه مخصوصا‍‍ْ دنبال من فرستاده است، بالأخره همراهان قبول كردند و من بدون آنها رفتم، اسم آن آخوند شيخ حسن بود واز نزديكان حجت الاسلام بود، من با او رفتم تا به درب خانه حضرت ميرزا رسيديم، جائيكه روز گذشته آنجا بودم، امّا او به اطراف خانه به رفتن ادامه داد؛ من به او گفتم: ای شيخ خانه حضرت میرزا اينجاست كجا داری می روی، او جواب داد: اينجا بيرونی است او دستور داده است شما دراندرونی جائيكه خصوصی است وارد كنم، شيخ بيست قدم ديگر رفت ودری را باز كرد و در گوشه راهرو اطاقی بود، وارد آنجا شد وپرده را كنار زد؛ من داخل شدم وحضرت حجت الاسلام را مانند روزقبل ديدم؛ با متكّاهائی كه اطراف او بود تكيه داده بود، من سلام كردم؛ او جوابم را داد سپس به شيخ حسن گفت: برو چای درست كن و بياور. هيچكس اجازه ورود به اينجا را ندارد، زيرا پنجاه سال می گذرد كه من بستگانم را نديده ام؛ می خواهم يك ساعت كه با او هستم از مزاحمت آزاد باشم، حتی بچه ها اجازه آمدن ندارند، پس از دادن اين دستورات او گفت: درب را هم ببند، شيخ حسن رفت درب را بست. پس او بازوی خود را باز كرد ومرا درآغوش گرفت، او به شدّت می گريست ومن به قدری برای او متأثرشدم؛ بطوريكه من هم به گريه افتادم، اومرا پهلوی خودش نشاند، ونهايت مَحَبّت وحميّت را نشان داد و گفت من می دانم كه شما از جهت ملاقات ديروز من؛ رنجيده خاطر شده ايد، من فهميدم كه شما عصبانی شدی، من با اين مردمان چكار می توانم بكنم، به اين علّت بود كه شيخ حسن را صبح زود فرستادم شما را اينجا بياورد، تا بتوانم شمارا ديدار كنم، در اين موقع شيخ حسن چای آورد، او گفت: بگذار و برو؛ آقا ميرزا چای را می ريزد، شيخ حسن سينی را گذاشت و رفت؛ من چای ريختم وبه اوتعارف كردم؛ او گفت شما اين را بياشاميد؛ من خودداری كردم، ولی او اصرار كرد؛ لذا من چای را نوشيدم؛ او دستور داد همان استكان را دوباره پركنم و او از آن استكان چای خورد، سپس با من مشغول صحبت شد، او چند سؤال از من كرد كه در سالهای اخيركجا بودم؟ چه شنيده ام؟ وچه اشخاصی را ملاقات كرده ام؟ من سؤال كردم منظورچه نوع اشخاصی است؟ او گفت: اشخاصی كه ادّعائی نموده اند و سبب بحث و گفتگوشده اند. با نظريات جديد من، جواب دادم در سال 1294وقتيكه از شيراز خارج شدم به بمبئی رفتم و مشغول تجارت شدم، در آنجا من با ايرانيّان و تجّارخارجی مأنوس گشتم، من همه نوع اشخاص را ملاقات كردم و ما؛ درخيلی موضوعها می توانيم صحبت كنيم، مثلاً من؛ حاجی محمّد ابراهيم شيرازی كه به مُبَلِّغ مشهور است؛ كسيكه خيلی مطالب مهم عنوان می كند را ملاقات كردم، وقتيكه در آنچه او می گفت؛ دقت نمودم وگفتارش را عادلانه سنجيدم؛ نمی توانستم آنها را ردّ و تكذيب نمايم. به كجا بعد از بمبئی رفتيد؟ درسال 1305(19سپتامبر1987) از بمبئی به مصررفتم و برای مدّتی در پرت سعيد ماندم وقاهره رفتم و با همه نوع مردم معاشرت كردم. از آنجا به كجا رفتی و كی را ملاقات كردی؟ اين سؤال ناگهان مرا به فكر انداخت؛ كه مبادا می خواهد از من اقرار بگيرد وموجب زحمت من بشود؛ من دراين باره فكر كردم وديدم دراين جا غيرازمن و اوكسی نيست؛ فكر كردم بعيد به نظرمی رسد نقشه ای دراين مورد داشته باشد، لذا تصميم گرفتم جواب سؤالات او را به دقت بدهم، گفتم: زمانی به ملاقات دائيّم ياعمویم، (چون در متن انگليسی (uncle) نوشته) حاجی ميرزا سَيّد حسن رفتم و درآنجا اشخاص مهمّی كه ازافراد برجسته بودند، مانندآقا محمّد مصطفی بغدادی وسايرين را ملاقات كردم. آنها از چه صحبت می كردند؟ آنها ازديانت جديد حرف می زدند وآنچه را می گفتند؛ بوسيله آيات قرآن واحاديث ازحضرت محمّد تأیيد می شد؛ به نحويكه يك آدم منصف؛ هرگزنمی توانست آنهارا انكاركند، لذا من مشتاقم كه نظرجنابعالی را بدانم، لذا از شما مي پرسم: وظيفه من بر حسب قانون دين چيست؟ و وظيفه اخلاقی و مذهبی من چيست؟ بايد آن را قبول كنم يا رَد نمايم؟ خداوند بزرگ فرموده است، كه اعضا‍ء بدن برای استفاده مخلوقات است؛ كه از هر كدام از آنها بشود؛ استفاده كند، مثلاً چشم برای ديدن؛ خلق شده. گوش برای شنيدن. زبان برای بيان. دست برای گرفتن. و پا برای راه رفتن. امّا قلب را برای شناسائی ودرك خود، خلق کرده و آنرا برای مَحَبّت خويش قرار داده است. او گفت: قلب آدمی جايگاه الهی است، لذا شيطان را به آنجا راه نيست، وبنابراين اگر اين ديانت ازطرف خداوند نباشد؛ روی قلب و وجود انسان اثرنخواهد كرد، آنچه را قلب پذيرفت وفهميد؛ بدون شك ازطرف خداوند است، درآن گمراهی وخطا نخواهد بود. وقتيكه اين جواب را ازاوشنيدم؛ من جرئت بيشتريافتم وبرای مذاكره؛ آزادی حس كردم، او سؤال كرد: دوست عزيزم؛ بعد ازبيروت به كجا رفتی؟ جواب دادم به عكا رفتم. او لبخندی زد وپرسيد: در آنجا چه يافتی؟ ازچه جنبه ای منظورتان است؟ هم از جنبه مادّی وهم جنبه روحانی قضايا، از جنبه امور دنيوی؛ چنان قدرت عظيمی وچنان اقتداری يافتم كه هيچكدام از پادشاهان يا امپراطوران نمی توانند تصوّربرابری نمايند وازجنبه روحانی؛ آنچه را كه ازپيغمبران متجلّی، درباره قدرت الهی شنيده ايد يا دركتب آنها ديده ايد؛ می توانيد كاملترازآنها وهزاربرابردلائلِ قويّه دراين ظهور مقدّس ملاحظه كنيد، مثلاً از حضرت محمّد، آيات قرآن مقدّس در30 جزء به تدريج درظرف بيست سال نازل شده است، وازاين وجود مقدّس يعنی بهاءالله؛ درظرف يكماه دو برابرقرآن مقدّس درنهايت فصاحت وحجّت؛ برای اهل عالم نازل شده است، بطوريكه هيچ شخص منصفی نمی تواند آنها را ردّ كند ونه اينكه مثل آنها بياورد. اوجواب داد: واقعاً‍ اين طوراست اگرشخص منصفی باشد، من شخصاً تعدادی ازاين نوشتجات را ديده ام وهرگزنمی توان آنها را با آيات ظهورات قبلی مقايسه نمود، خير؛اينها خيلی بيشترفصيح وعميق هستند، پس با احترام پرسيدم چه موقع شما به اين نتيجه رسيده ايد ؟ اوخنديد وگفت: پسرم می خواهی ازمن اقراربشنوی ؟ خدا نكند؛ فقط برای اينكه قلبم احساس يقين بيشتركند، دوست عزيزم چون تو می خواهی بدانی من به تومی گويم: من جوان بودم؛ مشغول تحصيل دراصفهان، زمانيكه حضرت باب به آن شهرآمد من، درملاقاتی كه با امام جمعه وطلاب علوم دينی درخانه مرحوم معتمدالدوله منوچهرخان بود، حضورداشتم، آنها ازايشان سؤالات؛ ازهرقبيل پرسيدند؛ دانش اورا آزمايش كردند، اوبه هركدام؛ به راحتی ودرنهايت بلاغت جواب می داد بطوريكه ما درسكوت تعجّب آوری فرو رفتيم؛ پس يكی ازطلاب سؤالی كرد و اوشروع به دادن پاسخ نمود؛ آن شاگرد بی انصافی نمود وجواب او را رد كرد، جواب اوبه آن شخص، مرا مصمّم نمود ومطمئن نمود وهمه چيزرا دريافتم. هرگزنگذاشتم اين باورمن نقصان پذيرد، آنچه ازآيات وبيانات اوبه دستم رسيد؛ خواندم وآنها باعث تجديد روحانيّت من گشته اند. بدون شك از آن زمان به بعد فكرمن تغييركرده واين جلال بارزی كه خداوند به من عنايت فرموده، باعث گشته كه عادلانه به اين موضوع توجّه كنم واين ديانت را بپذيرم. پس ازشنيدن اين كلمات، وقتی كاملاً نسبت به اين مرد مقدّس مطمئن شدم، به اوگفتم حالا كه اين امرمقدّس ظاهرشده وكنترل به روی ميليونها شيعه دردست شما است؛ اگرتصوّرمی كنيد آن درست است می توانيد اين موضوع را اعلان عمومی؛ كنيد، تا اشخاص ازجهالت واشتباه رهائی يافته وبه راه راست هدايت شوند ! چه ميگوئی پسرم ؟ اين اشخاص انصاف ندارند ؟ آيا درجه من بالاترازملاحسين بشرویه ای يا ميرزا محمدعلی بارفروش (قدّوس) يا آخوند ملامحمّدعلی زنجانی (حجّت) وسايرين است ؟ آنها با من همان رفتار را خواهند كرد؛ كه با آنها كردند، بهترين كاربرای من آن بود كه عقيده ام را پنهان دارم ودرضمن؛ خدماتی انجام دهم كه اگربه توبگويم، خودت تصديق می كنی؛ كه صلاح من اين بود كه ايمانم را مخفی دارم وخدمت به امركنم، من گفتم مايلم ازكمكهائی كه نموده ايد بشنوم، گفت درسال 1301 جمعی ازمؤمنين به وسيله نايب السلطنه؛ كامران ميرزا؛ درطهران بازداشت شدند وبرای مدّت 2 سال دروضع اَسَفناكی به زندان افتادند، هرروزبازخواست می شدند و اوضاع؛ برايشان بسيارمشكل بود، من به ناصرالدين شاه نوشتم وبه اوگفتم: چرا بدون علّت وبدون دستوروفتوای من؛ باعث شديد اين وضع مشكل شود؟ بواسطه شما است، كه اين مذهب درمملكت وبين مردمان گسترش يافته، رسول الله حضرت محمّد فرموده: "مردمان، به آنچه از آن، باز داشته می شوند؛ رو میآورند." منع وتوقيف شما، باعث تقويّت اين مذهب گشته؛ شما به محض وصول نامه من، دنبال زندانيّان بفرستيد؛ به آنها مَحَبّت كنيد وآنها را آزاد كنيد، وازاين به بعد هيچكس برای اين موضوع نبايد پس از وصول نامه من كشته شود. ناصرالدين شاه زندانيان را احضارنمود، به هركدام يك اشرفی داد وآنها را آزاد ساخت. دربين آنها حاجی ملا علی شهميرزادی، حاجی آخوند، آقا ميرزا ابوالفضائل گلپايگانی، حاجی امين مشهدی، علی قزوينی واشخاص ديگرزندانی بودند. اين يكی از كارهای من بود كه برای خدمت امر انجام دادم، ويكی ديگر؛ وقتی بود كه سَيِّد جمال الدّين اسدآبادی، كه به افغانی مشهوراست، نقشه های غير واقع در اسلامبول طرح نموده بود، او مطالبی ضميمه كتاب اقدس كرده بود ومهملاتی از خود در آن كتاب گنجانيده بود، در بين مطالب كه در كتاب گنجانده بود اينكه؛ مساجد مسلمين بايد ويران وباخاك یكسان گردد، مكّه بايد خراب گردد ومدينه بايد سرنگون شود، بامطالبی ديگر؛ اواينها را به تركی ترجمه كرده بود وبه سلطان عبدالحميد داده بود، بطوريكه سلطان عبدالحميد؛ عصبانی شود ونتيجه نادرست ازآن حاصل آيد، سلطان عبدالحميد؛ مطلبی درباره اين كتاب به من نوشت واظهارداشت جه بايد بكند ؟ من جواب دادم: شماحقی نداريد دراين قبيل مطالب؛ دخالتی كنيد، هر كس اين كاررا كرده است غرض داشته، تمام اين قبيل كتابها را برای من بفرست، پس از بررسی موضوع، من تصميم می گيرم چه بايد با آنها بكنم، سلطان عبدالحميد آنها را فرستاد ومن به شيخ حسن دادم كه همه آنها را به دريا بريزد؛ درجائيكه فرو روند ومحو گردند. پسرم تو نمی دانی چقدرعلماءايران به من نوشتند وفتوای مرا برضد بهائيان خواستند؛ من طريقی اتخاذ كردم كه به همه سئوالات آنها پاسخ گويم وآنها را آرام سازم، اگربخواهم همه آنها را به تو بگويم خسته می شوی. در بين آنها بودند: ميرزاحسن آشتيانی ازطهران، شيخ محمد باقروشيخ محمدتقی ازاصفهان، سَيِّدعلی اكبروشيخ طاهرعرب ازشيراز، ملاعبدالله بروجردی ازهمدان وسايرين ازشهرهای مختلف، شايد صد نامه وبه هرنامه؛ من جوابی دادم ونويسنده اش را آرام كردم. پس از شنيدن اين كلمات از حجت الإسلام، من گفتم: حقيقتاَ كاروحمايت شما از اين امر؛ بسيار ارزشمند می باشد، سپس اوگفت: شما چه موقع عازم رفتن هستيد ؟ جواب دادم: منظور من فقط ملاقات شما بود؛ من كارديگری اينجا ندارم، بنابراين؛ بهتراست زودترازاينجا بروی، چونكه وقتی وارد بغداد شدی؛ برخی آشوبگران آمدند وچيزهائی گفتند كه: يك نفراز عكا به بغداد آمده برای تبليغ من، به آنها جواب دادم: اوآقاميرزا؛ یكی از پسرعموهای من است، من شخصاً او را دعوت كرده ام؛ كه اماكن مقدّسه را زيارت وبه ملاقات من بيايد، دراين امرمداخله نكنيد. ما همديگررا درآغوش گرفتيم وخداحافظی كرديم ومن آنجا را ترك كردم، همچنانكه از منزل خارج شدم؛ دوستان عرب بهائيّم را دیدم که اطراف خانهء آن حضرت جمع شده بودند ونگران بودند وچون مرا ديدند آرام شدند، به آنها گفتم: چكارمی كنيد ؟ گفتند: ما نگران بوديم، چون شما ديركرديد؛ ما همه نوع، فكر می كرديم، درحال پريشانی؛ خانه مان را ترك كرديم ودورخانه حضرت منتظرشما بوديم، من با دوستانم به محلّ اقامت آمدم، همان روز؛ ما بسوی بغداد وبصره حركت وبالأخره به بوشهررسيديم.
اين ترجمه غيررسمی در تاريخ نهم مارچ 1991 به وسيله مهين ثابت انجام گرفته شده است.

سی؛ چهل سال قبل ازاین تاریخ، جناب فاضل علوی ( آقا سید عباّس ) درطهران؛ درمجلسی ضمن ایراد نطق بیاناتی به این مضمون می فرمودند که ( میرزای شیرازی که فتوای تحریم تنباکو را صادرکرد ازافنان بودند. وحضرت عبدالبهاء، ایادی امرالله؛ ابن اصدق را مأمورفرمودند که درعراق میرزای شیرازی را ملاقات نماید وازطرف هیکل مبارک بگوید که بالای منبراعلان ظهورجدید را بنمایند. امّا ابن اصدق که آن سَطوت واُبُهَّت میرزا را دید؛ خوف وهراس او را برداشت وجرئت نکرد امرمبارک را ابلاغ نماید.


ویرایش: عندلیب 164 بدیع

ترجمه غیررسمی ازکتاب بهائیان برگزیده درزمان حضرت بهاءالله؛ تألیف

جناب حسن موقربالیوزی بخش 19 صفحه 251
----------------------------------------

حسن موقر بالیوزی افنان از ایادیان امرالله (۱۹۰۸ - ۱۹۸۰) و از برجسته‌ ترین پژوهشگران معاصر بهائی بود. ایشان در ۱۶ شهریور ۱۲۸۷ مطابق ۷ سپتامبر ۱۹۰۸ در شیراز، ایران به دنیا آمد و در ۲۳ بهمن ۱۳۵۹ مطابق ۱۲ فوریه ۱۹۸۰ درگذشت.

********************************************************************************

 گردآورنده و ویرایش: عندلیب 164 بدیع







Friday, January 4, 2013

تنوع باورهای دینی و اعترافات اجباری


    تنوع باورهای دینی و اعترافات اجباری

 
فریدون وهمن | 2013-01-03 ,17:33

    فریدون وهمن استاد پیشین زبان‌ها و ادیان کهن ایران در دانشگاه کپنهاگ و مولف کتاب "یکصد و شصت سال مبارزه با آیین بهائی" است


    گرفتن اعترافات اجباری برای شکستن روحیه مخالفان و دادن قیافه حق بجانب به رژیمی که مخالفان و ناراضیان را به شلاق و شکنجه می‌کشد پدیده تازه‌ای نیست و از کهن‌ترین روزگار تا امروز با تاریخ ما گره خورده است.

    گروه چشمگیری از این دگر اندیشان را از دیرباز «دگر اندیشان مذهبی» تشکیل می‌دهند که نه در برنامه‌های اخیر بی‌‍‌بی‌سی در مورد اعترافات اجباری یادی از ایشان شد و نه در تاریخ مکتوب ما مورد اعتنا قرار گرفته‌اند، حال آنکه امروزه تاریخ مستند و دقیقی از دوران سیاه تفتیش عقاید در اروپای قرون وسطی داریم که کشیشان و قاضیانِ محکمه‌های تفتیش عقاید هزاران نفر را به جرم کفر و ارتداد و جادوگری کشتند و یا سوزاندند.

    نگاه سریعی به گستره دینی ایران از کهن‌ترین روزگار ما را بهتر با این پدیده و میراث پایدار آن آشنا می‌سازد. پس از دوران پر تساهل مذهبی زمان اشکانیان، که مذاهب و مسالک گوناگون دینی و اعتقادی در ایران به آرامش کنار هم زندگی می‌کردند، اردشیر، نخستین پادشاه سلسله تازه نفس ساسانی قدرت را در دست گرفت (۲۲۴م.) و شاخه خاصی از دین زردشتی را دین رسمی کشور قرار داد.

    اردشیر که پیش از رسیدن به پادشاهی نگهبان آتشکده دینی آناهیتا بود، با رسیدن به سلطنت خود را چهره‌ای از یزدان دانست و سلطنت و حکومت را دو همزاد خواند. بدین ترتیب دین و دولت با هم قرین شد و موبد بزرگ ساسانی بنام کرتیر سرکوب و آزار بدعتگران (دگراندیشان) را وجهه همت خود قرار داد.

    اهمیت کرتیر و قدرت او، که موبد بزرگ شش پادشاه ساسانی بود، تا آنجا بود که اجازه یافت بنام خود سنگ‌نبشته‌هایی در کنار سنگ‌نبشته‌های شاهان ساسانی به یادگار گذارد. در این کتیبه‌هاست که می‌بینیم او با سرافرازی از کشتار و کیفر شدید آشموغ‌های (بدعتگرایان) ویرانگر یا «به راه آوردن ایشان» [اعتراف اجباری، توبه و بازگشت به دین زردشتی] گفتگو می‌کند. آشموغ‌های ویرانگر چه کسانی بودند؟ مسیحیان، مانویان، مزدکیان، زردشتیانی که پیرو شاخه زردشتی رسمی کشور نبودند و یا هر کس که خود را در قالب تفکردینی رایج کشور نمی‌دید.

    مسیحیت در ایران سابقه‌ای بسیار کهن دارد و ایرانیان و مردم سرزمین‌های ماد و پارت را می‌توان از جمله نخستین مسیحیان عالم بشمار آورد. اما در سال ۳۱۳م. هنگامی که کنستانتین امپراطور روم به مسیحیان آزادی داد و دین مسیحی را دین رسمی امپراطوری ساخت، بهانه خوبی بدست موبدان و شاهان ساسانی افتاد که مسیحیان ایران را به اتهام جاسوسی و همکاری با روم، دشمن قدیمی ایران، مورد آزار و شکنجه و کشتار قرار دهند. فصل بزرگی از تاریخ مسیحیت در ایران اختصاص به «شهدای مسیحی» در دوره ساسانی دارد.

    ظهور مانی در سال ۲۴۰م. بر تنوع منظر دینی ایران افزود. مانی با سفرهای طولانی خود به تبلیغ در امپراطوری ایران و کشورهای همسایه پرداخت و دین خود را در جهان آن روز پراکند. اما همزمان با اوج سرکوب مانویان به دست کرتیر، مانی به فرمان بهرام اول پادشاه ساسانی (۷۷-۲۷۴م) به زندان افتاد و در زیر زنجیر جان داد.

    به اعتبار آثار مانوی، او مانند مسیح بر صلیب مرد. به دنبال مانویان شاهان ساسانی به کشتار مزدکیان پرداختند و می‌توانیم تصور کنیم که برخی نیز زیر فشار و شکنجه «به راه آورده شدند». اما علیرغم همه این سرکوب‌ها هیچگاه یکپارچه شدن دینی ایران زردشتی، که زیربنای سیاست ساسانیان بود تحقق نیافت، رسوائی این نابردباری‌ها بر سلسله ساسانی ماند و ایران تنوع دینی خود را به مانند تنوع فرهنگی و قومی خود حفظ نمود.

    امروزه در ایران اسلامی مانویان و مزدکیان جای خود را به بهائیان و مسیحیان و عارفان و دراویش داده‌اند که هر گروه با درجاتی مشمول مجازات‌های گوناگون، به هدف یکدست کردن دین کشور هستند.

    در این میان سخت‌ترین سرکوب‌ها متوجه جامعه بهائی است که به طور جمعی و فردی مورد غضب و مجازات رژیم‌ قرار دارند. پس از انقلاب، نخستین گروهی که مورد دستگیری و شکنجه قرار گرفت رهبران جامعه بهائی در هر شهر بودند که سالانه از سوی بهائیان‌‌ همان شهر در شورایی انتخابی بنام محفل روحانی عضو می‌شدند. به خاطر سال‌ها تبلیغات ضد بهائی در سال‌های پیش از انقلاب و شایعه بهائی بودن هویدا و وزرایش (و حتی شاه) انقلابیون تازه‌ نفس ظاهرا ایشان را سبب و علت همه مسایل گوناگون کشور می‌دانستند و بر همه این‌ها تهمت جاسوسی برای اسرائیل را نیز می‌افزودند.

    وقتی علیرغم همه شکنجه‌ها کسی چیزی برای گفتن نداشت که بروز دهد، به بهائیان اعتراف در تلویزیون به جاسوسی برای اسرائیل و توبه و بازگشت به اسلام پیشنهاد می‌شد تا از حکم اعدام برهند و به خانه و زندگی باز گردند. چنین اعتراف‌هایی می‌توانست در شکستن روحیه جامعه بزرگ بهائی ایران و بازگرداندن گروهی از ایشان به اسلام نیز موثر افتد. اما ظاهرا از صد‌ها بهائی که دچار زندان‌ و شکنجه شدند کمتر کسانی حاضر به اعتراف اجباری شدند. نتیجه آنکه در‌‌ همان چند سال اول بیش از ۲۰۰ تن از ایشان تیرباران یا اعدام شدند.

    یرواند ابراهامیان در کتاب خود بنام «اعترافات زیر شکنجه» تعداد بهائیانی را که زیر شکنجه جان سپرده‌اند نه نفر می‌داند. ابراهامیان از چگونگی شکنجه و نام قربانیان شرحی نمی‌آورد ولی می‌توان قساوت و سخت‌دلی شکنجه‌گران را در چگونگی مجازات این «کافران» حدس زد.

    دکتر بهرام افنان، جراح قلب و استاد دانشگاه شیراز از جمله کسانی بود که برای اعتراف در تلویزیون زیر شکنجه قرار گرفت. مقام علمی او و شهرتش در شیراز به بهائیت، عضویتش در محفل روحانی شیراز، و نام خانوادگی افنان که نشان از بستگی با خانواده سید باب داشت وی را بهترین طعمه برای شکستن روحیه بهائیان می‌نمود و "تشرف" او به اسلام می‌توانست پیروزی درخشانی برای دژخیمان زندان بشمار آید.

    وقتی دکتر افنان «با زبان خوش» راضی به اعتراف و تغییر دین نشد، او را به شلاق بستند، باران ناسزا و توهین نثارش کردند، در سلول انفرادی انداختند و هر روز بر تعداد و شدت شلاق‌ها بر پشت و پا‌هایش ‌افزودند. به شهادت همسرش، در طول شکنجه‌های گوناگون سه بار سکته کرد. روزی او را پس ازاینکه زیر شکنجه بیهوش شده بود کشان کشان در سلول انفرادی انداختند و بدنش را که بر اثر کابل‌های شلاق مجروح بود با گونی آلوده به پهن پوشاندند. تمام بدن او با زخمهای عفونی متورم شد. ولی توبه نکرد و حاضر به اعتراف دروغ نگردید. سرانجام او را نیز با تنی تبدار و بدنی مجروح همراه با بیست و چند تن زندانی بهائی دیگر که ده نفر از ایشان زن بودند اعدام کردند (۲۶ خرداد ۱۳۶۲/ ۱۶ ژوئن ۱۹۸۳). به این زنان که از دختر ۱۷ ساله تا بانویی شصت ساله بودند، چهار بار مهلت داده شد که توبه کنند و اسلام بیاورند ولی نپذیرفتند.

    امروزه شکنجه‌های سال‌های اولیه جای خود را به شکنجه‌های روانی مثل ماه‌های متمادی زندان در سلول انفرادی در وضعی بسیار نامناسب، محرومیت از ملاقات در زندان، محرومیت از مرخصی و امثال آن داده است. در مواردی همه اعضای خانواده از مرد و زن و فرزند محکوم به زندان‌های طولانی شده‌اند. اتهاماتی که بر این نوع زندانیان اعم از بهائی و مسیحی، و دیگران زده می‌شود سیاسی است از قبیل «تبلیغ علیه نظام»، «تشکیل گروه‌هایی با هدف بر هم زدن امنیت کشور» و «عضویت در گروه غیر قانونی». اما اعتراف جنبه خالص دینی دارد یعنی بازگشت به اسلام که مساوی با آزادی و از بین رفتن همه اتهامات است.

    دولت ساسانی قریب چهارصد سال کوشید و نتوانست تنوع دینی ایران را از بین ببرد. گمان نمی‌رود دستاورد جمهوری اسلامی که به مانند ساسانیان رهبری دین و دولت را در یک فرد جمع کرده بهتر از ساسانیان باشد، خاصه آنکه روند جاری در ایران امروز گریز از دین و مذهب و روی آوری به سکولاریسم است


.



Tuesday, January 1, 2013

تطابق علم و دین


http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AA%D8%B7%D8%A7%D8%A8%D9%82_%D8%B9%D9%84%D9%85_%D9%88_%D8%AF%DB%8C%D9%86?match=zh


تطابق علم و دین

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

پرش به: ناوبری، جستجو
یکی از ۱۲ تعلیم اجتماعی دیانت بهائی این است که دین باید مطابق علم و عقل باشد.
مطابقت دین با علم و عقل یکی از ۱۲ تعلیم اجتماعی دیانت بهائی است.
بهائیان اعتقاد دارند که دین و علم و عقل هماهنگ بوده و با یکدیگر تطابق دارند. از نظر بهائیان علم موهبت الهی است. از انجا که علم کاشف حقایق اشیاء است بهائیان علم را بزرگ‌ترین منقبت جهان می‌دانند.[۱]
عبدالبهاء می‌گوید: «...دین با علم توأم است زیرا دین و علم هر دو حقیقت است اگر دین مخالف حقیقت باشد وهم است و هر مسئلهٔ دینی که مخالف علم صحیح و عقل کامل باشد شایان اعتماد نه. پس تقالید و رسوماتی که منافی علم و ترقّی است باید زائل نمود...»[۲]
عبدالبهاء دین را مروّج علم می‌داند و اظهار می‌دارد که هرگاه یک دین الهی ظهور کرده، علوم و فنون نیز توسط پیروان آن دین و حتی مردمان دیگر، پیشرفت زیادی حاصل نموده‌است.[۳]
عبدالبهاء، همچنین جهل و تقلید را موجب گمراهی و عامل اختلافات میان اقوام مختلف می‌داند و علم را سبب عزت و رفع بسیاری از مشکلات بشر معرفی می‌نماید.[۴] به علاوه مقام علما و فلاسفهٔ روشنفکر را عظیم می‌شمارد.[۵][۶]

محتویات

انواع علم

عبدالبهاء می‌گوید:
«... علم بر دو قسم است: علوم مادیه و علوم الهیه. علوم مادیه کشف اسرار طبیعت کند، علوم الهیه کشف اسرار حقیقت نماید. عالم انسانی باید تحصیل هر دو علم کند؛ اکتفای به یک علم ننماید، زیرا هیچ پرنده‌ای بجناح واحد پرواز نکند. باید به دو بال پرواز نماید. ... مقصود از علم لاهوتی (الهی) کشف اسرار الهی است، ادراک حقایق معنوی است. ...» [۷]

تطابق علم و دین

دین بهائی تأکید می‌نماید که علم و دین تفکیک ناپذیرند؛ اگر حقیقت یکی باشد، محال است که علم مطلبی را صحیح تلقی نماید ولی دین آن را حقیقت به حساب آورد.[۸] عبدالبهاء علم و عقل را میزان سنجش تلقی می‌کند و بیان می‌دارد که انسان باید دین را با عقل بسنجد و بفهمد.[۹]

ضعف عقل

طبق اعتقادات بهائی عقل انسان با تمام توانائی‌های انکارناپذیرش، نمی‌تواند کاملاً درست تصمیم بگیرد و اگر نتواند مطلبی را که دین می‌گوید ادراک نماید، قصور از دین نیست بلکه از عقل است.[۱۰] و تنها عقل کامل، عقل کلّی الهی است که ماوراء طبیعت است و محیط بر جمیع اشیاء است. این عقل فقط مخصوص مظاهر مقدسه‌است.[۱۱]

پاورقی

  1. خطابات صفحه ۳۵۷
  2. پیام ملکوت، عبدالحمید اشراق خاوری، ص ۵۹
  3. افاقیه صفحهٔ ۱۳۰
  4. خطابات تهران صفحهٔ ۶۳
  5. لوح حکما
  6. لوح دکتر فورال
  7. نجم باختر جلد سوم، شماره ۶-۷-۸
  8. دیانت بهائی آیین فراگیر جهانی، اثر ویلیام هاچر و دوگلاس مارتین، ص۱۲۱
  9. پیام ملکوت، تألیف عبدالحمید اشراق خاوری، صفحهٔ ۸۹و۹۰
  10. خطابات مصر صفحهٔ ۲۲۵
  11. مفاوضات حضرت عبدالبهاء ص۲۱۹-۲۲۰

منابع

  • مبادی روحانی دیانت بهائی

منبع

کتاب مجموعه‌ای از مطالب دیانت بهائی، صفحه ۲۶


مطالب مرتبط با آئین بهائی
Bahai star.svg

شخصیت‌های اصلی
نوشته‌ها
شخصیت‌های بارز
تعالیم
بیشتر

باب
بهاءالله

عبدالبهاء

شوقی افندی

کتاب اقدس
کتاب ایقان

کلمات مبارکه مکنونه

کتاب عهدی

کتاب بیان

الواح وصایا

هفت وادی

رساله سوال و جواب

مارثاروت · طاهره
بدیع
· حروف حی
ایادیان امرالله

وحدت عالم انسانی
تحری حقیقت

تساوی حقوق رجال و نساء

تطابق علم و دین

وحدت لسان و خط

نشانه‌ها · ادبیات
آموزه‌ها
· احکام
تاریخچه
· مؤسسات
گاهشماری
· زیارت
فهرست مقالات بهائی

از آنجایی که علم و دین در زمانهای گذشته اکثر در مقابل هم قرار گرفته بودن و از طرفی و دانشممندان و از طرفی علمای دین هر کدام دین یا علم را کافی و شافی برای بشریت می‌دانسته‌اند و در دنیای امروز هم هنوز هم افرادی یکی از دو راه را برای کشف حقیقت کافی می‌دانند دیدگاه دیانت بهائی دیدگاهی کاملاً بدیع و تلفیقی می‌باشد. اولا : دین و علم هر کدام دارای دو عرصه کاملاً متفاوت می‌باشند علم دانایی و کشف حقاقیق مادی را می‌کند و دین اخلاق می‌آموزد و کمالات روحانی را ترویج مینکند. بنا براین نمی‌توان دو چیز را که تفاوت عرصه دارند باهم مقایسه نمود و هر یک را بر دیگری ترجیح داد. دیدگاه دیانت بهائی این است که این دو قوه باید در کنار هم و هر کدام در جای خود هر دو برای سعادت بشریت استفاده شوند. انسان دین بدون تفکر و تعقل خرافات است و علم و دانشی ک منضم به کمالات اخلاقی و انسانی نیباشد آثار مخرب دارد. پس این دو هر و در کنارهم برای بشر لازم است. ثانیا: چون عقل(علم) و دین هر دو عطیه‌ای از خداوند یگانه و واحد هستند به دلیل اینکه یگانگی منشاءدارند اصولا نباید در تضاد و تباین باشند. یک اصل اساسی در دیانت بهائی وجود دارد که می‌گوید که حقیقت دین هم مانند تمامی حقایقی که در این جهان نسبی بروز می‌کنند نسبی است نه مطلق. بنا بر این اصل هر دینی که متناسب با عقل و دانش بشر در هر عصر ظهور می‌کند به دلیل تناسب با اوضاع خاص زمان و مکان اصولا با علم و عقل آن دوره بشر در تضاد نیست. این است که عقل و علم رو به تکامل و همچنین ادیان در سیر تکاملی مستمر خود همیشه همراه هماهنگ هستند.