Zia Jaberi
🍀🌿🍀
🌹🌹ذره ، در حالت رویاء 🌹🌹
💘7 ،،💘
❤❤یک روز ستونی از ذرات غبار را دیدم که بی هیچ خودنمایی در کمال سکوت در مقابل شعاع آفتاب به رقص و پایکوبی مشغولند و تا اوج آسمان می روند،پرسیدم شما که فاقد ارزشید ، نه عقل دارید،نه درایتی ، نه قدرتی ، نه منزلتی ، نه مالی ، نه مکنتی . چطور است می توانید اوج گیرید ، اما من كه اشرف مخلوقاتم و خود را صاحب عقل می دانم و خیال می کنم به مزایای انسانیت آراسته ام نمی توانم بدون وسیله حتی یک متر هم بپرم ؟ گفتند :
ذره ای مثل ما شو .
با خود گفتم : اینها که ذره غبارند چنین درخشانند . خوب است من ذره ای از الماس شوم تا درخشش بیشتری داشته باشم . زحمتها کشیدم ، سختی ها دیدم ، زد و بند ها کردم ، تاریکی معدن و ذغال را تحمل نمودم تا به ذره ای از الماس مبدل شدم . اما سنگینتر شدم و نتوانستم اوج بگیرم .
پرسیدم : من که به ذره الماس مبدل شدم چرا مرا با خود به فضای بی منتهی نمی برید ؟
باز کفتند : ذره ای مثل ما شو .
برگشتم و با خود گفتم : اینها ذرات طلا و همرنگ خورشیدند . لذا تا عمق زمین رفتم . چه ها کشیدم . چه ها دیدم تا ذره ای از طلا شدم . اما افسوس که باز سنگین تر شدم و نتوانستم پرواز کنم .
با خشم و تعرض گفتم : چرا راه صحیح پرواز را نشانم نمی دهید ؟ کدامتان ارزش مرا دارید ؟
گفتند : ای اسیر دنیا ، ای بنده دنیا ، ای بنده الماس و طلا ، گفتیم ذره ای مثل ما شو . ما ذره خاکیم . غبار راهیم . ما را با الماس و طلا چه کاری . تو که تا عمق زمین رفتی و خودت را گرفتار ظلمت معادن الماس و طلا کردی چرا ذره خاک نشدی تا بتوانی با ما پرواز کنی ؟ ما هم آسان به این مقام نرسیده ایم . زحمتها کشیده ایم ، سختیها دیده ایم ، از هست و نیست ، از بود و نبود ، از شان و مقام ، از تفاخر و والامنشی چشم پوشیده ایم تا افتخار غبار بودن را به دست آورده ایم .
برگشتم . ذره خاک شدم . نسیم عنایتش وزید و مرا در هوای عشق جانش تا آسمان ایمان پرواز داد . همه جهان را زیر پا دیدم . چه مناظری ، چه چشم اندازی ، چنان به خودم بالیدم که حتی جاده کهکشان را به لحظه ای پیمودم و همه خطر ها را فراموش کردم . یکبار به خودم آمدم دیدم دو غول عظیم و دو دیو بی رحم سخت تهدیدم می کنند . و در تعقیبم هستند . غرور و امتحان . چنان ترسیدم که پا بر سر غرور گذاشتم و فرود آمدم . به دنبال پناهگاهی می گشتم . چه جایی بهتر از زیر قدمهای احبایش .
اما وقتی خواستم پناه بگیرم جایی برای من نبود . زیرا حضرت عبدالبهاء با بیان « واجعلنی غباراً فی ممر الاحبا » آن مکان مقدس را به تملک خویش در آورده بود . مرا چه حقی ؟ چه جائی ؟ پریشان و مضطرب گفتم ؛ چه کنم ؟ صدای خنده ملیحش را شنیدم که فرمود : غرور را مغلوب نمودی . با امتحان حق چه می کنی ؟ سرم را بالا کر دم . نگاهش در نگاهم پیچید . دامنش را نشانم داد یعنی پناه گیر . به دامنش آویختم و پناهگاه خود را یافتم .
حالا طعم محویت و فنا را چشیده ام . ذره خاکم غبار راهم . چه در اوج آسمان ، چه در جاده کهکشان باشم . چه خاک راه عزیزانش . هر دو اوج است ، بلندیست ، سرافرازیست . دعا کنید كه حضرت عبد البهاء ردای خود را نزداید و دامن خود را نتکاند و مر ا از این موهبت محروم نکند و از خود نراند . ❤❤
🍀🌿🍀
No comments:
Post a Comment