ميرزاي شيرازي و پذيزش امرجديد و خدمات امري او
میرزا محمّد حسن
معروف به میرزای شیرازی، بزرگترین مجتهد عصرخود بود، منحصراً او مرجع
تقلید جمیع شیعیان جهان بود یعنی تمام شیعیان درجمیع ممالک، او را به عنوان
رهبر روحانی شناخته و او به عنوان راهنما و مثل اعلای قوانین مقدّس اسلام بود.
پدراین شخص بزرگ، میرمحمّد خوشنویس ساکن شیراز، که به واسطه خطّاطی درسبک نستعلیق
شهرت داشت، ایشان عموزاده پدرحضرت باب بود.
او تصمیم گرفت که دراواخرعمرش فقط به یکی
ازبستگانش، ميرزا آقا افنان ( نورالدّین) که
پدرش عموزاده
میرزای شیرازی بود حقیقت
را آشکارسازد. داستان مربوط به این ملاقات به وسیله میرزا حبیب الله ، پسرآقا
میرزا ثبت شده است . و اينك منتخبي ازمحاورات آنها ذيلاً درج ميگردد:
میرزای شیرازی به ميرزا آقا افنان:
دوست
عزيزم چون تو می خواهی بدانی من به تو می گويم: من جوان بودم؛ مشغول تحصيل در اصفهان،
زمانيكه حضرت باب به آن شهر آمد من، در ملاقاتی كه با امام جمعه و طلاب علوم دينی
درخانه مرحوم معتمدالدوله منوچهرخان بود، حضورداشتم، آنها از ايشان سؤالات؛
از هر قبيل پرسيدند؛ دانش او را آزمايش كردند، او به هركدام؛ به راحتی و در نهايت بلاغت
جواب می داد بطوريكه ما در سكوت تعجّب آوری فرو رفتيم؛ پس يكی ازطلاب سؤالی كرد و او شروع
به دادن پاسخ نمود؛ آن شاگرد بی انصافی نمود و جواب او را رد كرد، جواب او به آن شخص،
مرا مصمّم نمود ومطمئن نمود و همه چيز را دريافتم. هرگز نگذاشتم اين باور من نقصان
پذيرد، آنچه از آيات و بيانات او به دستم رسيد؛ خواندم و آنها باعث تجديد روحانيّت من
گشته اند. بدون شك از آن زمان به بعد فكر من تغيير كرده و اين جلال بارزی كه خداوند به
من عنايت فرموده، باعث گشته كه عادلانه به اين موضوع توجّه كنم و اين ديانت را
بپذيرم.
ميرزا آقا افنان به میرزای
شیرازی:
حالا كه اين امرمقدّس
ظاهرشده وكنترل به روی ميليونها شيعه دردست شما است؛ اگرتصوّرمی كنيد آن درست است
می توانيد اين موضوع را اعلان عمومی؛ كنيد، تا اشخاص ازجهالت واشتباه رهائی يافته
وبه راه راست هدايت شوند !
میرزای شیرازی به ميرزا آقا افنان:
چه
ميگوئی پسرم ؟ اين اشخاص انصاف ندارند ؟ آيا درجه من بالاتر از ملا حسين بشرویه ای يا
ميرزا محمدعلی بارفروش (قدّوس) يا آخوند ملا محمّدعلی زنجانی (حجّت) و سايرين است ؟ آنها
با من همان رفتار را خواهند كرد؛ كه با آنها كردند، بهترين كار برای من آن بود كه
عقيده ام را پنهان دارم ودرضمن؛ خدماتی انجام دهم كه اگربه توبگويم، خودت تصديق می
كنی؛ كه صلاح من اين بود كه ايمانم را مخفی دارم وخدمت به امركنم،
ميرزا آقا افنان به میرزای
شیرازی:
مايلم ازكمكهائی كه
نموده ايد بشنوم
میرزای شیرازی به ميرزا آقا افنان:
درسال
1301 جمعی از مؤمنين به وسيله نايب السلطنه؛ كامران ميرزا؛ در طهران بازداشت شدند
و برای مدّت 2 سال در وضع اَسَفناكی به زندان افتادند، هرروز بازخواست می شدند و اوضاع؛
بر ايشان بسيار مشكل بود، من به ناصرالدين شاه نوشتم و به او گفتم: چرا بدون علّت
و بدون دستور و فتوای من؛ باعث تشديد اين وضع مشكل شديد؟ بواسطه شما است، كه اين مذهب
درمملكت و بين مردمان گسترش يافته، رسول الله حضرت محمّد فرموده: "مردمان، به
آنچه از آن، باز داشته می شوند؛ رو میآورند." منع و توقيف شما، باعث تقويّت اين مذهب گشته؛ شما به محض وصول
نامه من، دنبال زندانيّان بفرستيد؛ به آنها مَحَبّت كنيد و آنها را آزاد كنيد،
و از اين به بعد هيچكس برای اين موضوع نبايد پس از وصول نامه من كشته شود. ناصرالدين
شاه زندانيان را احضارنمود، به هركدام يك اشرفی داد و آنها را آزاد ساخت. در بين
آنها حاجی ملا علی شهميرزادی، حاجی آخوند، آقا ميرزا ابوالفضائل گلپايگانی، حاجی
امين مشهدی، علی قزوينی و اشخاص ديگر زندانی بودند. اين يكی از كارهای من بود كه
برای خدمت امر انجام دادم
میرزای شیرازی به ميرزا آقا افنان:
و يكی
ديگر؛ وقتی بود كه سَيِّد جمال الدّين اسدآبادی، كه به افغانی مشهوراست، نقشه های
غير واقع در اسلامبول طرح نموده بود، او مطالبی ضميمه كتاب اقدس كرده بود و مهملاتی
از خود در آن كتاب گنجانيده بود، در بين مطالب كه در كتاب گنجانده بود اينكه؛ مساجد
مسلمين بايد ويران و با خاك یكسان گردد، مكّه بايد خراب گردد و مدينه بايد سرنگون
شود، با مطالبی ديگر؛ او اينها را به تركی ترجمه كرده بود و به سلطان عبدالحميد داده
بود، بطوريكه سلطان عبدالحميد؛ عصبانی شود و نتيجه نادرست از آن حاصل آيد، سلطان
عبدالحميد؛ مطلبی در باره اين كتاب به من نوشت و اظهار داشت جه بايد بكند ؟ من جواب
دادم: شما حقی نداريد در اين قبيل مطالب؛ دخالتی كنيد، هر كس اين كار را كرده است غرض
داشته، تمام اين قبيل كتابها را برای من بفرست، پس از بررسی موضوع، من تصميم می
گيرم چه بايد با آنها بكنم، سلطان عبدالحميد آنها را فرستاد و من به شيخ حسن دادم
كه همه آنها را به دريا بريزد؛ در جائيكه فرو روند و محو گردند. پسرم تو نمی دانی
چقدرعلماء ايران به من نوشتند و فتوای مرا بر ضد بهائيان خواستند؛ من طريقی اتخاذ
كردم كه به همه سئوالات آنها پاسخ گويم و آنها را آرام سازم، اگر بخواهم همه آنها را
به تو بگويم خسته می شوی. در بين آنها بودند:
ميرزاحسن آشتيانی از طهران، شيخ محمد باقر و شيخ محمدتقی از اصفهان، سَيِّدعلی
اكبر و شيخ طاهرعرب از شيراز، ملاعبدالله بروجردی از همدان و سايرين از شهرهای مختلف،
شايد صد نامه و به هر نامه؛ من جوابی دادم و نويسنده اش را آرام كردم.
ميرزا آقا افنان به میرزای
شیرازی:
حقيقتاَ
كارو حمايت شما از اين امر؛ بسيار ارزشمند می باشد.
*********************************************************************************
میرزامحمّدحسن
معروف به میرزای شیرازی، بزرگترین مجتهد عصرخود بود، منحصراً اومرجع تقلید
جمیع شیعیان جهان بود یعنی تمام شیعیان درجمیع ممالک، او را به عنوان
رهبرروحانی شناخته و او به عنوان راهنما ومثل اعلای قوانین مقدّس اسلام
بود. پدراین شخص بزرگ، میرمحمّد خوشنویس ساکن شیراز، که به واسطه خطّاطی
درسبک نستعلیق شهرت داشت، ایشان عموزاده پدرحضرت باب بود.
میرزای شیرازی درپنجم ماه می 1815 درشیرازمتولّد شد وتحصیلات مقدّماتی خود
را درآنجا نمود. اوبعداً به اصفهان که درآن زمان بزرگترین شهرعلم ودانش
بود اعزام گشت، درحدود سال 1843 به عراق سفرکرد امّا درابتدا مکرراً به
اصفهان مراجعت می نمود تا آنکه شروع به رفتن کلاسهای شیخ مرتضی انصاری
نمود. درآن موقع بود که تصمیم گرفت ساکن عراق شود؛ کم کم اوبه عنوان
ممتازترین شاگرد شیخ مرتضی، کسی که به عنوان مجتهد پیشوای شیعیان جهان
شناخته می شد؛ معروف گردید درسال 1864 که شیخ مرتضی درگذشت، میرزای شیرازی
جانشین اودرتدریس جمیع شاگردانش شد. بعد ازپنج سال موقعیّت اودربین
سایرعلما افزوده گشت تا آن حدّ که، وقتی درسال 1882 سیّد حسین ترک درگذشت ؛
میرزای شیرازی به عنوان تنها مرجع تقلید جهان شناخته شد. اوهمچنین حجّت
الاسلام، آیت الله، (مجدّد) تجدید کننده، تازه کننده، احیاء کننده اسلام،
بوسیله کسانی که شرح حالش را نوشته اند، تأ یید شده است. درسال 1875 میزای
شیرازی محلّ سکونت خود را ازنجف به سامره انتقال داد وتا زمان فوتش آنجا
بود. درسال 1891 اعتراض معروف به منع قرارداد تنباکو؛ بوقوع پیوست. درنتیجه
فتوائی که گفته می شود بوسیله میرزای شیرازی صادرگشت، دولت ایران وتشکیلات
دیپلماتی خارجی به این نتیجه رسیدند؛ که استعمال تنباکودرایران بطورکامل
منع کنند، شاه مجبوربه تسلیم شد وامتیازواگذاری تنباکو موقوف شد.
میرزای شیرازی در20 فوریه 1895 درگذشت وجسد اوازسامره به نجف برده، دفن حمل گردید. .
داستان میرزا به همین جا ختم نمی شود؛ اوازنظردیانت بهائی جنبه جالبی
دارد زیرا هیچکس نمی داند که میرزای شیرازی ازسن جوانی، ازمؤمنین حضرت باب
وحضرت بهاءالله بوده است.
اوتصمیم گرفت که دراواخرعمرش فقط به یکی
ازبستگانش، که میرزا نورالدّین افنان؛ که ازجانب مادری وابسته به افنانها
وپدرش عموزاده میرزای شیرازی بود حقیقت را آشکارسازد. داستان مربوط به این
ملاقات به وسیله میرزا حبیب الله افنان، پسرآقا میرزا؛ که ثبت شده است
بقیّه موضوع؛ ازشرحی است که اونوشته است، وقتی که درسال 1311 (4-1893)
مادرآقا سیّد حسین افنان (صاحب سلطان بیگم ) با دخترش فاطمه بیگم، که
اومادرمرحوم موقرالدوله می باشد؛ به زیارت عتبات عالیّات درعراق رفتند؛
آنها به منزل میرزا حجت الاسلام (میرزای شیرازی) به منظورمعرّفی خود به او
رفتند، حین انجام تشریفات؛ مادرگفت من زوجه میرزا ابوالقاسم هستم وایشان هم
دخترم می باشند؛ ما خواهان بذل عنایت مخصوص شما هستیم. اوسؤال کرد کدام
میرزا ابوالقاسم؟ جواب داد( دائی را؟ میرزا را؟ کدام میرزا را؟) پسرمرحوم
میرزا زین العابدین. سپس اوبه یادش آمد چه کسی را می گوید، پرسید : میرزا
زین العابدین که نزدیک دروازه مسجد جامع می نشست؟ او جواب داد بلی؛
اوبسیارخوشحال شد وپرسید حالا میرزا کجا است؟ گفت: اودرمصرزندگی میکرد،
امّا ازآنچه که نوشته بود اوحالا باید به شیرازمراجعت کرده باشد، آیا
میدانید اوبه شیرازرسیده است یا نه؟ اوهنوزبه شیرازنرسیده، تا چه مدّت شما
قصد ماندن درعتبات عالیّات دارید؟ تا 15 روزدیگر؛ پس ازانجام زیارت به
بوشهربرمیگردیم، خواهش می کنم به محض ورود به بوشهر؛ اگرکه ميرزا ازآنجا
گذشته ودر راه شيراز است؛ بگذاريد برود شيراز، امّا اگر در زمانيكه شما
بوشهرهستيد وارد شد، خواهش ميكنم از طرف من به او بگوئيد حتما به عيادت
آمده مرا ملاقات كند زيرا سالهاست كه از ملاقات افراد فاميلم محروم هستم
واگر شما بوشهر را قبل از ورود اوترك ميكنيد؛ يك پيغام برای او توسط يك
فرد امينی بگذاريد؛ كه بسيار برای من مهم است؛ تا او راملاقات كنم. مرحوم
حجت الاسلام؛ بستگی فاميلی با مرحوم ميرزا داشت، يعنی پدر ايشان باهم عمو
زاده بودند وهمچنين با پدرحضرت باب فاميل بود ند. بخاطراين بود كه كوشش؛
برای اين ملاقات داشت.
ايّام زيارت اين دو خانم تمام شد وبرای
خداحافظی نزدحجت الاسلام رفتند، آنها گفتند كه امروز عازمند، او تأكيد نمود
كه فراموش نكنند وپيغام او را به ميرزا برسانند ومطمئن شوند؛ وقتی به
عتبات آمد به ديدار من بيّايد، پس از خاتمه زيارت به بوشهر برگشتند، در
همان ايّام؛ كشتی حامل آقاميرزا به بوشهر رسيد، آنها يكديگر را ملاقات
كردند، خانمها پيغام حجت الاسلام رابه او دادند، آقا ميرزا گفت من مُردّد
هستم كه آيا به ملاقات اوبروم يا نه؟ در عين حال او تصميم به رفتن گرفت،
همان كشتی او را به بصره برد، واز آنجا به بغداد رفتم، من نامه ای برای حجت
الاسلام نوشتم و گفتم بر حسب خواسته شما پيغامتان به من رسيد، چون تأكيد
كرده بوديد؛ وقتی به عراق رسيدم؛ شما را ديدار كنم، من حالا در بغداد هستم.
هر وقتی معيّن كنيد؛ بديدارتان بيّايم. من اين نامه را توسط يك نفرعرب
بهائی فرستادم و گفتم خود را به عنوان فرستاده من معرفی كن ونامه را
برساند، وقتی نامه به او رسيد و فهميد من در بغداد هستم؛ جواب ذيل را داد:
ای نور چشمان من، عزيز گرامی، نامه ات رسيد، چون در حال حاضر رفت وآمد
زائرين زياد است، خواهش می كنم مدت 15روزدر بغداد بمان، هرچند ممكن است
برای تو ناراحتی در بر داشته باشد وپس ازخاتمه 15روزبيا و من را ملاقات كن.
من بسيار مشتاق ملاقات تو هستم، من اين جواب را توسط فرستاده تو برايت می
فرستم، پس از ديدن اين جواب در بغداد ماندم. برحسب دستورش پس از پايان
15روزبه محضرش افتخار حضور يافتم ويك پيرمرد با صورت نورانی؛ ديدم نشسته
بود؛ در حاليكه تعدادی متكا دوروبرش بود؛ كه به آنها تكيه داده بود،
اشخاصيكه به ملاقاتش می آمدند؛ دستهايش را مي بوسيدند، يك ساعت يا در همين
حدود؛ در حضورش می نشستند و می رفتند، من هم مانند سايرين جلو رفتم
دستهايش را بوسيدم و خود را معرفی كردم، او به من نگاه كرد و از حالم
پرسيد، او سئوال كرد كه در كجا اقامت كرده ام؟ من نمی دانستم ولی اعراب
بهائی كه با من بودند آدرس دادند، اوبيشتربا من حرفی نزد وتوجّهی نكرد وپس
ازنشستن بيش از يك ساعت؛ بلند شدم وبازاو، بدون اينكه به من توجّه كند
خداحافظی نمود، من از اين بی توجّهی او؛ مكدّرشدم، با خود گفتم چكار بايد
بكنم؟ من با زحمت بسيار، وعبث از بوشهر به اين جا آمدم. خيلی مأيوس شده
بودم، به محلّ اقامت خودم آمدم و به همراهانم گفتم خود را آماده كنيم و
فردا صبح، شفق حركت كنيم، در وقت نماز كه دو ساعت قبل از طلوع آفتاب بود،من
برخاستم و چای نوشيدم و مشغول بستن اسبابها بودم، حالا داشت هوا روشن می
شد ومن از پنجره به درب خانه نگاه می كردم، ديدم يك آخوند می آيد؛ چون او
به در خانه رسيد؛ يكی از بهائيان را كه اسمش علی بود صدا زد، علی برای
صحبت؛ با او رفت، او به علی گفت من پيغامی از طرف حضرت ميرزا دارم كه بايد
به اطلاع آقا ميرزا برسانم، علی پيغام به من داد، من بسوی آخوند رفتم با او
صحبت كردم، او گفت حضرت حجت الاسلام خواسته اند كه شما؛ تنهائی به
ملاقاتشان برويد. بدون همراهان، من تصميم به رفتن گرفتم ولی همراهان گفتند:
ما نمی توانيم بگذاريم شما به تنهائی برويد؛ همه چيز ممكن است اتفاق
بيّفتد، من جواب دادم: اوحتماً می خواهد مرا برای يك موضوعی ببيند؛ كه
مخصوصاْ دنبال من فرستاده است، بالأخره همراهان قبول كردند و من بدون
آنها رفتم، اسم آن آخوند شيخ حسن بود واز نزديكان حجت الاسلام بود، من با
او رفتم تا به درب خانه حضرت ميرزا رسيديم، جائيكه روز گذشته آنجا بودم،
امّا او به اطراف خانه به رفتن ادامه داد؛ من به او گفتم: ای شيخ خانه حضرت
میرزا اينجاست كجا داری می روی، او جواب داد: اينجا بيرونی است او دستور
داده است شما دراندرونی جائيكه خصوصی است وارد كنم، شيخ بيست قدم ديگر رفت
ودری را باز كرد و در گوشه راهرو اطاقی بود، وارد آنجا شد وپرده را كنار
زد؛ من داخل شدم وحضرت حجت الاسلام را مانند روزقبل ديدم؛ با متكّاهائی كه
اطراف او بود تكيه داده بود، من سلام كردم؛ او جوابم را داد سپس به شيخ حسن
گفت: برو چای درست كن و بياور. هيچكس اجازه ورود به اينجا را ندارد، زيرا
پنجاه سال می گذرد كه من بستگانم را نديده ام؛ می خواهم يك ساعت كه با او
هستم از مزاحمت آزاد باشم، حتی بچه ها اجازه آمدن ندارند، پس از دادن اين
دستورات او گفت: درب را هم ببند، شيخ حسن رفت درب را بست. پس او بازوی خود
را باز كرد ومرا درآغوش گرفت، او به شدّت می گريست ومن به قدری برای او
متأثرشدم؛ بطوريكه من هم به گريه افتادم، اومرا پهلوی خودش نشاند، ونهايت
مَحَبّت وحميّت را نشان داد و گفت من می دانم كه شما از جهت ملاقات ديروز
من؛ رنجيده خاطر شده ايد، من فهميدم كه شما عصبانی شدی، من با اين مردمان
چكار می توانم بكنم، به اين علّت بود كه شيخ حسن را صبح زود فرستادم شما را
اينجا بياورد، تا بتوانم شمارا ديدار كنم، در اين موقع شيخ حسن چای آورد،
او گفت: بگذار و برو؛ آقا ميرزا چای را می ريزد، شيخ حسن سينی را گذاشت و
رفت؛ من چای ريختم وبه اوتعارف كردم؛ او گفت شما اين را بياشاميد؛ من
خودداری كردم، ولی او اصرار كرد؛ لذا من چای را نوشيدم؛ او دستور داد همان
استكان را دوباره پركنم و او از آن استكان چای خورد، سپس با من مشغول صحبت
شد، او چند سؤال از من كرد كه در سالهای اخيركجا بودم؟ چه شنيده ام؟ وچه
اشخاصی را ملاقات كرده ام؟ من سؤال كردم منظورچه نوع اشخاصی است؟ او گفت:
اشخاصی كه ادّعائی نموده اند و سبب بحث و گفتگوشده اند. با نظريات جديد من،
جواب دادم در سال 1294وقتيكه از شيراز خارج شدم به بمبئی رفتم و مشغول
تجارت شدم، در آنجا من با ايرانيّان و تجّارخارجی مأنوس گشتم، من همه نوع
اشخاص را ملاقات كردم و ما؛ درخيلی موضوعها می توانيم صحبت كنيم، مثلاً من؛
حاجی محمّد ابراهيم شيرازی كه به مُبَلِّغ مشهور است؛ كسيكه خيلی مطالب
مهم عنوان می كند را ملاقات كردم، وقتيكه در آنچه او می گفت؛ دقت نمودم
وگفتارش را عادلانه سنجيدم؛ نمی توانستم آنها را ردّ و تكذيب نمايم. به كجا
بعد از بمبئی رفتيد؟ درسال 1305(19سپتامبر1987) از بمبئی به مصررفتم و
برای مدّتی در پرت سعيد ماندم وقاهره رفتم و با همه نوع مردم معاشرت كردم.
از آنجا به كجا رفتی و كی را ملاقات كردی؟ اين سؤال ناگهان مرا به فكر
انداخت؛ كه مبادا می خواهد از من اقرار بگيرد وموجب زحمت من بشود؛ من دراين
باره فكر كردم وديدم دراين جا غيرازمن و اوكسی نيست؛ فكر كردم بعيد به
نظرمی رسد نقشه ای دراين مورد داشته باشد، لذا تصميم گرفتم جواب سؤالات او
را به دقت بدهم، گفتم: زمانی به ملاقات دائيّم ياعمویم، (چون در متن
انگليسی (uncle) نوشته) حاجی ميرزا سَيّد حسن رفتم و درآنجا اشخاص مهمّی كه
ازافراد برجسته بودند، مانندآقا محمّد مصطفی بغدادی وسايرين را ملاقات
كردم. آنها از چه صحبت می كردند؟ آنها ازديانت جديد حرف می زدند وآنچه را
می گفتند؛ بوسيله آيات قرآن واحاديث ازحضرت محمّد تأیيد می شد؛ به نحويكه
يك آدم منصف؛ هرگزنمی توانست آنهارا انكاركند، لذا من مشتاقم كه
نظرجنابعالی را بدانم، لذا از شما مي پرسم: وظيفه من بر حسب قانون دين
چيست؟ و وظيفه اخلاقی و مذهبی من چيست؟ بايد آن را قبول كنم يا رَد نمايم؟
خداوند بزرگ فرموده است، كه اعضاء بدن برای استفاده مخلوقات است؛ كه از هر
كدام از آنها بشود؛ استفاده كند، مثلاً چشم برای ديدن؛ خلق شده. گوش برای
شنيدن. زبان برای بيان. دست برای گرفتن. و پا برای راه رفتن. امّا قلب را
برای شناسائی ودرك خود، خلق کرده و آنرا برای مَحَبّت خويش قرار داده است.
او گفت: قلب آدمی جايگاه الهی است، لذا شيطان را به آنجا راه نيست،
وبنابراين اگر اين ديانت ازطرف خداوند نباشد؛ روی قلب و وجود انسان
اثرنخواهد كرد، آنچه را قلب پذيرفت وفهميد؛ بدون شك ازطرف خداوند است، درآن
گمراهی وخطا نخواهد بود. وقتيكه اين جواب را ازاوشنيدم؛ من جرئت
بيشتريافتم وبرای مذاكره؛ آزادی حس كردم، او سؤال كرد: دوست عزيزم؛ بعد
ازبيروت به كجا رفتی؟ جواب دادم به عكا رفتم. او لبخندی زد وپرسيد: در آنجا
چه يافتی؟ ازچه جنبه ای منظورتان است؟ هم از جنبه مادّی وهم جنبه روحانی
قضايا، از جنبه امور دنيوی؛ چنان قدرت عظيمی وچنان اقتداری يافتم كه
هيچكدام از پادشاهان يا امپراطوران نمی توانند تصوّربرابری نمايند وازجنبه
روحانی؛ آنچه را كه ازپيغمبران متجلّی، درباره قدرت الهی شنيده ايد يا
دركتب آنها ديده ايد؛ می توانيد كاملترازآنها وهزاربرابردلائلِ قويّه دراين
ظهور مقدّس ملاحظه كنيد، مثلاً از حضرت محمّد، آيات قرآن مقدّس در30 جزء
به تدريج درظرف بيست سال نازل شده است، وازاين وجود مقدّس يعنی بهاءالله؛
درظرف يكماه دو برابرقرآن مقدّس درنهايت فصاحت وحجّت؛ برای اهل عالم نازل
شده است، بطوريكه هيچ شخص منصفی نمی تواند آنها را ردّ كند ونه اينكه مثل
آنها بياورد. اوجواب داد: واقعاً اين طوراست اگرشخص منصفی باشد، من شخصاً
تعدادی ازاين نوشتجات را ديده ام وهرگزنمی توان آنها را با آيات ظهورات
قبلی مقايسه نمود، خير؛اينها خيلی بيشترفصيح وعميق هستند، پس با احترام
پرسيدم چه موقع شما به اين نتيجه رسيده ايد ؟ اوخنديد وگفت: پسرم می خواهی
ازمن اقراربشنوی ؟ خدا نكند؛ فقط برای اينكه قلبم احساس يقين بيشتركند،
دوست عزيزم چون تو می خواهی بدانی من به تومی گويم: من جوان بودم؛ مشغول
تحصيل دراصفهان، زمانيكه حضرت باب به آن شهرآمد من، درملاقاتی كه با امام
جمعه وطلاب علوم دينی درخانه مرحوم معتمدالدوله منوچهرخان بود، حضورداشتم،
آنها ازايشان سؤالات؛ ازهرقبيل پرسيدند؛ دانش اورا آزمايش كردند، اوبه
هركدام؛ به راحتی ودرنهايت بلاغت جواب می داد بطوريكه ما درسكوت تعجّب آوری
فرو رفتيم؛ پس يكی ازطلاب سؤالی كرد و اوشروع به دادن پاسخ نمود؛ آن شاگرد
بی انصافی نمود وجواب او را رد كرد، جواب اوبه آن شخص، مرا مصمّم نمود
ومطمئن نمود وهمه چيزرا دريافتم. هرگزنگذاشتم اين باورمن نقصان پذيرد، آنچه
ازآيات وبيانات اوبه دستم رسيد؛ خواندم وآنها باعث تجديد روحانيّت من گشته
اند. بدون شك از آن زمان به بعد فكرمن تغييركرده واين جلال بارزی كه
خداوند به من عنايت فرموده، باعث گشته كه عادلانه به اين موضوع توجّه كنم
واين ديانت را بپذيرم. پس ازشنيدن اين كلمات، وقتی كاملاً نسبت به اين مرد
مقدّس مطمئن شدم، به اوگفتم حالا كه اين امرمقدّس ظاهرشده وكنترل به روی
ميليونها شيعه دردست شما است؛ اگرتصوّرمی كنيد آن درست است می توانيد اين
موضوع را اعلان عمومی؛ كنيد، تا اشخاص ازجهالت واشتباه رهائی يافته وبه راه
راست هدايت شوند ! چه ميگوئی پسرم ؟ اين اشخاص انصاف ندارند ؟ آيا درجه من
بالاترازملاحسين بشرویه ای يا ميرزا محمدعلی بارفروش (قدّوس) يا آخوند
ملامحمّدعلی زنجانی (حجّت) وسايرين است ؟ آنها با من همان رفتار را خواهند
كرد؛ كه با آنها كردند، بهترين كاربرای من آن بود كه عقيده ام را پنهان
دارم ودرضمن؛ خدماتی انجام دهم كه اگربه توبگويم، خودت تصديق می كنی؛ كه
صلاح من اين بود كه ايمانم را مخفی دارم وخدمت به امركنم، من گفتم مايلم
ازكمكهائی كه نموده ايد بشنوم، گفت درسال 1301 جمعی ازمؤمنين به وسيله نايب
السلطنه؛ كامران ميرزا؛ درطهران بازداشت شدند وبرای مدّت 2 سال دروضع
اَسَفناكی به زندان افتادند، هرروزبازخواست می شدند و اوضاع؛ برايشان
بسيارمشكل بود، من به ناصرالدين شاه نوشتم وبه اوگفتم: چرا بدون علّت وبدون
دستوروفتوای من؛ باعث شديد اين وضع مشكل شود؟ بواسطه شما است، كه اين مذهب
درمملكت وبين مردمان گسترش يافته، رسول الله حضرت محمّد فرموده: "مردمان،
به آنچه از آن، باز داشته می شوند؛ رو میآورند." منع وتوقيف شما، باعث
تقويّت اين مذهب گشته؛ شما به محض وصول نامه من، دنبال زندانيّان بفرستيد؛
به آنها مَحَبّت كنيد وآنها را آزاد كنيد، وازاين به بعد هيچكس برای اين
موضوع نبايد پس از وصول نامه من كشته شود. ناصرالدين شاه زندانيان را
احضارنمود، به هركدام يك اشرفی داد وآنها را آزاد ساخت. دربين آنها حاجی
ملا علی شهميرزادی، حاجی آخوند، آقا ميرزا ابوالفضائل گلپايگانی، حاجی امين
مشهدی، علی قزوينی واشخاص ديگرزندانی بودند. اين يكی از كارهای من بود كه
برای خدمت امر انجام دادم، ويكی ديگر؛ وقتی بود كه سَيِّد جمال الدّين
اسدآبادی، كه به افغانی مشهوراست، نقشه های غير واقع در اسلامبول طرح نموده
بود، او مطالبی ضميمه كتاب اقدس كرده بود ومهملاتی از خود در آن كتاب
گنجانيده بود، در بين مطالب كه در كتاب گنجانده بود اينكه؛ مساجد مسلمين
بايد ويران وباخاك یكسان گردد، مكّه بايد خراب گردد ومدينه بايد سرنگون
شود، بامطالبی ديگر؛ اواينها را به تركی ترجمه كرده بود وبه سلطان
عبدالحميد داده بود، بطوريكه سلطان عبدالحميد؛ عصبانی شود ونتيجه نادرست
ازآن حاصل آيد، سلطان عبدالحميد؛ مطلبی درباره اين كتاب به من نوشت
واظهارداشت جه بايد بكند ؟ من جواب دادم: شماحقی نداريد دراين قبيل مطالب؛
دخالتی كنيد، هر كس اين كاررا كرده است غرض داشته، تمام اين قبيل كتابها را
برای من بفرست، پس از بررسی موضوع، من تصميم می گيرم چه بايد با آنها
بكنم، سلطان عبدالحميد آنها را فرستاد ومن به شيخ حسن دادم كه همه آنها را
به دريا بريزد؛ درجائيكه فرو روند ومحو گردند. پسرم تو نمی دانی
چقدرعلماءايران به من نوشتند وفتوای مرا برضد بهائيان خواستند؛ من طريقی
اتخاذ كردم كه به همه سئوالات آنها پاسخ گويم وآنها را آرام سازم،
اگربخواهم همه آنها را به تو بگويم خسته می شوی. در بين آنها بودند:
ميرزاحسن آشتيانی ازطهران، شيخ محمد باقروشيخ محمدتقی ازاصفهان، سَيِّدعلی
اكبروشيخ طاهرعرب ازشيراز، ملاعبدالله بروجردی ازهمدان وسايرين ازشهرهای
مختلف، شايد صد نامه وبه هرنامه؛ من جوابی دادم ونويسنده اش را آرام كردم.
پس از شنيدن اين كلمات از حجت الإسلام، من گفتم: حقيقتاَ كاروحمايت شما از
اين امر؛ بسيار ارزشمند می باشد، سپس اوگفت: شما چه موقع عازم رفتن هستيد ؟
جواب دادم: منظور من فقط ملاقات شما بود؛ من كارديگری اينجا ندارم،
بنابراين؛ بهتراست زودترازاينجا بروی، چونكه وقتی وارد بغداد شدی؛ برخی
آشوبگران آمدند وچيزهائی گفتند كه: يك نفراز عكا به بغداد آمده برای تبليغ
من، به آنها جواب دادم: اوآقاميرزا؛ یكی از پسرعموهای من است، من شخصاً او
را دعوت كرده ام؛ كه اماكن مقدّسه را زيارت وبه ملاقات من بيايد، دراين
امرمداخله نكنيد. ما همديگررا درآغوش گرفتيم وخداحافظی كرديم ومن آنجا را
ترك كردم، همچنانكه از منزل خارج شدم؛ دوستان عرب بهائيّم را دیدم که اطراف
خانهء آن حضرت جمع شده بودند ونگران بودند وچون مرا ديدند آرام شدند، به
آنها گفتم: چكارمی كنيد ؟ گفتند: ما نگران بوديم، چون شما ديركرديد؛ ما
همه نوع، فكر می كرديم، درحال پريشانی؛ خانه مان را ترك كرديم ودورخانه
حضرت منتظرشما بوديم، من با دوستانم به محلّ اقامت آمدم، همان روز؛ ما بسوی
بغداد وبصره حركت وبالأخره به بوشهررسيديم.
اين ترجمه غيررسمی در تاريخ نهم مارچ 1991 به وسيله مهين ثابت انجام گرفته شده است.
سی؛ چهل سال قبل ازاین تاریخ، جناب فاضل علوی ( آقا سید عباّس )
درطهران؛ درمجلسی ضمن ایراد نطق بیاناتی به این مضمون می فرمودند که (
میرزای شیرازی که فتوای تحریم تنباکو را صادرکرد ازافنان بودند. وحضرت
عبدالبهاء، ایادی امرالله؛ ابن اصدق را مأمورفرمودند که درعراق میرزای
شیرازی را ملاقات نماید وازطرف هیکل مبارک بگوید که بالای منبراعلان
ظهورجدید را بنمایند. امّا ابن اصدق که آن سَطوت واُبُهَّت میرزا را دید؛
خوف وهراس او را برداشت وجرئت نکرد امرمبارک را ابلاغ نماید.
ویرایش: عندلیب 164 بدیع
ترجمه غیررسمی ازکتاب بهائیان برگزیده درزمان حضرت بهاءالله؛ تألیف
جناب حسن موقربالیوزی بخش 19 صفحه 251
----------------------------------------
حسن
موقر بالیوزی افنان از ایادیان امرالله (۱۹۰۸ - ۱۹۸۰) و از برجسته ترین
پژوهشگران معاصر بهائی بود. ایشان در ۱۶ شهریور ۱۲۸۷ مطابق ۷ سپتامبر ۱۹۰۸ در شیراز،
ایران به دنیا آمد و در ۲۳ بهمن ۱۳۵۹ مطابق ۱۲ فوریه ۱۹۸۰ درگذشت.
********************************************************************************
گردآورنده و ویرایش: عندلیب 164 بدیع