Sunday, May 11, 2014

تخريب گلستان جاويد بهائيان شيراز توسط سپاه پاسداران جمهوري اسلامي ايران و وصف الحال عاشقان بهاء در ميدان فدا درسال 62 و1361



 تخريب گلستان جاويد بهائيان شيراز توسط سپاه پاسداران جمهوري اسلامي ايران و وصف الحال عاشقان بهاء در ميدان فدا درسال 62 و1361 







" ... امروز گوش های بیشتری برای شنیدن آماده است. دارند گور ها ی جمعی را میشکافند که دوباره به سخن آئید. این بار گفته هاتان مُهر و سند دارد مُهر جاوید شهادت. حرفهاتان شنیدنی تر است. .." *




1- پس از دستگیری گروهی حدود80  نفراز بهائیان شیراز در آبان و آذرسال 1361یک نفر از بند1 زنان به نام :

 - طوبی قره گوزلو

 و دو نفر از بند 4 سپاه زندان عادل آباد به نامهای:

- یدالله محمود نژاد و
- رحمت الله وفائی در زمستان سال 1361

و شش نفر از آنان به اسامی :

- بهرام یلدایی ( فرزند نصرت غفرانی)
- کورش حق بين
- عنایت الله اشراقی ( پدر رویا اشراقی و همسر عزت جانمی)
- عبدالحسین آزادی
- جمشید سیاوشی ( همسر طاهره ارجمندی)
- بهرام افنان

 در روزپنج شنبه 26 خرداد ماه 1362 در شیراز به دار آویخته شدند.

 دو روز بعد از آن در روز شنبه 28خرداد ماه 1362 هفت نفر از دختران جوان بهائی با سنین بین17 تا26 ساله به نامهای:

- مونا محمود نژاد 17ساله ( فرزند یدالله محمود نژاد)
- رویا اشراقی ( فرزند عنایت الله اشراقی)
- سیمین صابری
- اختر ثابت
- مهشيد نيرومند 
- زرين مقيمي
- شيرين(شهين) دالوند

 به همراه 3 بانوی بهائی به اسامی:

- عزت جانمی(همسر عنایت الله اشراقی)
- نصرت غفرانی(مادر بهرام یلدایی)
- طاهره ارجمندی(همسر جمشید سیاوشی)
از بند 1زنان نیز به دار آویخته شدند

ودر هفت تیر ماه 1361نیز

- سهیل هوشمند از بند 4 مردان اعدام گردید.

2- گلستان جاوید تاریخی بهائیان شیراز با مساحت بیش از 16000متر مربع وحدود1000آرامگاه که تا آذر ماه سال1357 و واقعه آتش سوزی منازل واماکن متعلق به بهائیان از سرسبز ترین و زیبا ترین نقاط شیراز محسوب میشد .در این حادثه به شدت تخریب شد. ساختمان ها ودرخت ها و تاسیسات به آتش کشیده شد و قبور تخریب و سنگها شکسته شد..پس از تیرباران و سپس اعدام بهائیان اجساد آنان بلافاصله پس از انتقال به پزشک قانونی به همان وضعی که حلق آویز شده بودند توسط مامورین سپاه بصورت ناشناس و در محل نامشخصی از گلستان دفن گردید. در طول این مدت تعدادی از اعدامیان گروههای سیاسی نیز در گوشه و کنار این گلستان بصورت گمنام و نامعلوم دفن گردیدند.این محل در همان سال از دسترس بهائیان خارج شد و تا به امروز بصورت نیمه مخروبه باقی مانده بود و اجازه حضور خانواده متوفیان و شهدا برای زیارت دعا و مناجات داده نمی شد. و اخیرا قسمتی از آن به تعمیرگاه موتوری سپاه تبدیل شده بود . در اردی بهشت سال93 بصورت ناگهانی اقدام به گود برداری گسترده و عمیق و نبش قبر و بی حرمتی و انتقال بقایای اجساد گردید.تا طبق تصمیم اعلام شده از طرف مرکز سپاه فجر شیراز به مرکز ورزشی، فرهنگی ،مذهبی تبدیل شود.


ياد عزيزشان گرامي و روح پاكشان در ملكوت اعلي شاد و پر سرور .

چون كه در خلوت دل يار مقيم است مرا
از ستمكارى اغيار چه بيم است مرا
سرو جان و دل و دين دادم و ديدم رخ دوست
وه چه سود است كه اين سود عظيم است مرا
نه اميدم به نعيم است نه بيمم ز جحيم
وصل تو جنّت و هجر تو جحيم است مرا

(جناب ورقا)



مینیاتور اثر هنرمند گرامی خانم عطیه فرید می باشد













-------------------------------------------------------------------------------
*
به یاری تیغ های بیرحم وفولادین لودر، دارند زخمه بر سینه خاک میزنند تا از سلول های زندان بیرونتان آورند و از آنجا ببرند. این بار به کمک چنگک های سرد و بیرحمی که استخوانها را از هم متلاشی میکند، جمعتان می کنند؛ به جائی میبرندتان که باز هم نمیدانید.

مثل آن بعد از ظهر شنبه که از سالن ملاقات بیرون می آمدید، وقتی خبر اعدام مردها را شنیده بودید –رزیتا به رویا گفته بود بابا را روز پنجشنبه اعدام کردند وطاهره که مطمئن بود تنها نخواهد ماند فهمید بزودی جمشید را خواهد دید - اسامی آنها را قبلا دیده بودید. کنار اسم های خودتان. هر شش نفر را. دیگر فرصتی نداشتید تا به آنها فکر کنید. می دانستید. به همین زودی نوبت شما شده بود.

وقتی همگی سوار اتوبوس زندان میشدید، یقین داشتید برای چه می روید، اما نمیدانستید به کجا.

مثل امروز که همه را، با همراهان جدیدی، کوچک و بزرگ، اما این بار با چند کمپرسی، جا به جا میکنند.

عاشق کوه نوردی و طبیعت و گلها بودی. پاکی و لطافت را دوست داشتی. میگفتی :چه قدرخوب می شد اگر همه با هم با یک اتوبوس به سفر می رقتیم. وقتی تلف نمی شد دوستانمان بودند، افق وسیع و باز و دشت وکوه و دریا بود، هوای پاک بود و از همه بهتر، همه را با هم، یک جا داشتیم. میخندیدی : نمیشود همه با هم؟هوای خوب طبیعت و طبیعت خوب وپاک مردمان و دریا ی زلال، مگر همه از جنس هم نیستند؟

درون سلول های دو نفره تنگ و تاریک و دلگیر بند زنان، اما، طبیعت سرسبز و باغها و گلها وترکیب دشت وکوه و آسمان وافق را طلب نمیکردی. یادشان هم نمیکردی. حالا روز قلبهای پاک و وسیع بود و دستهای مهربان و همراه، برای یکی شدن. تصویر کارت پستال ذهنت داشت کامل میشد.

آن روزتوی اتوبوس زندان هم، با هم بودید. یک دل و یک رنگ. کنار هم. پهلو به پهلوی یکدیگرنشسته بودید و دست های هم را گرفته بودید و با هم میخواندید: آیا گشاینده ای جز خدا هست؟. راننده اما با تعجب نگاه میکرد، اشک میریخت و نمی فهمید چرا اینقدرباید شاد باشید. این حال و هوا مال آن فضا نبود. ترکیب جدیدی بود که راننده آن را نمی شناخت. طبیعت شما ناشناس بود.

مثل امروز که بدنتان به هم نزدیک تر شده است. بازدست دردست هم. برای یک سفر دیگر. . . برای آفرینش یک ترکیب جدید. خاک واستخوان و چادر و نور. اگرچه راننده لودر، به خودش، کارش و اجبارش و نامردمی اش لعنت میفرستد.

استخوان ها را از زیر خاک بیرون میکشند؛ با تکه های پوسیده و خرد شده تابوت و با تل خاک همراهش، تا کمپرسی های منتظر، یکی یکی با نوبتشان پیش بیایند. این بار با تعداد بیشتری هم سفرید ؛ جوانهای بی تابوت نا آشنائی که بالباس زندانشون، اینجا همسایه تون شدند و تابوت هائی که حریم سست مردگان سالهای دورتری بوده اند.

میگویم اگر خودشان را ندیده بودید، لااقل عکس هایشان را نگاه کنید. ببینید چقدر صاحب کمالند. همه درس خوانده و فارغ التحصیل و دانشجو و پرستاروآن فرشته زیبا روی مهربان که هنوز دلواپس درس های مدرسه اش است. صدای ملکوتی اش را نمی شنوی وقتی با معبودش نجوا می کند: "از من به من مهربان تری"؟ نمی بینید چه صورت های شاداب و زیبا و معصومی دارند؟ بدن های لطیف و شکننده ی اینها تاب این همه سنگدلی را ندارد؛ می شکند. ببینید چقدرحساسند؛ درشتی را تاب نمیآورند. مگر نه که خاک و باران و زمان، در طول این سالیان، آرام و نرم آنها را در آغوش گرفته بودند تا دلشان را نشکنند؟

می خندیدی :دلت میخواهد ببینی چقدر تاب می آوریم ؟ هنوز قدرت عشق را ندیده اند. درد شکستن استخوان را نمیفهمد. کابل ها را کف دستت می گذاشتند تا لمسشان کنی ؛وقتی چشمانت بسته بود. و با تمسخر می پرسیدند:با کدامشان دوست داری تعزیرت کنیم ؟ شاید اختراع این لغت های جدید وآزارهای تازه، برای هراس بیشتر بود. نمی ترسیدی. مثل این دست های پر قدرت چنگگ دار، با ناخن های آهنی تیزکه نگرانت نمی کند.

آنها هم دوست داشتند ببیند چقدر تاب می آوری؛ وقتی نعره های عبدالله، عبد الله و الله اکبر، خون و درد و بی تابی را میپوشاند. دست راستت راکه با تسمه محکم به تخت شفا(اسمی بود که خودشان گذاشته بودند)بسته بودندتا در هنگام کابل خوردن جابجا نشوی،باز میکنند. اندازه کوهی شده ، متورم وپر از درد. خودکاری به دستت میدهند، تا بنویسی. دستت ولی هنوز از قلبت فرمان میگیرد. همراه، اما ناتوان و پردرد. پاسخ دیگری برای نوشتن وجود ندارد، حتی وقتی نمیتوانی روی پاهایت راهبروی و اجازه نمی دهند با زانوانت خود را به جلو بکشی . مگردرسبزه میدانهای شهرها آنقدر بر تن دوستان قدیمت، شلاق نزده بودند تا در پیکرشان دیگراستخوان استواری نماند که سرپا بایستند؟ فرو می غلطیدند و ازپا می افتادند واما، نه ازدل. مثل تو که بعد از تنها دیدارچند دقیقه ای با جمشید پریشان شده بودی. حتی نمیتوانست دهانش را باز کند، تا تکه کوچک میوه ای را که بازجو گفته بود به دهانش بگذاری.. میگفتی : امشب تا صبح می میرد. اما خودت حتی نمیتوانستی شانه کوچکت را دردست بگیری تا گیسوان آشفته ات را سامانی بدهد. امروز نسیم، طره گیسوان پریشانت رادسته دسته جا به جا میکند، تا کارت پستالی جدید بیافریند.

هم بندیت، درون سلول سپاه با حسرت میگفت: آدمهای عجیبی هستید؛ کافیه یک کلمه بگین وآزاد بشین ؛ یعنی باور کردنیه که بتونین همین الان از این جهنم بیرون برین. اما خودتون را آماده مرگ کنید ؟ شما دیوونه این. میخندیدی : برای مردن آماده می شیم؟ کی گفته؟ مگر دیوانه ایم؟ و بعد آرام میگفتی :خودمونیم، مگه آدمهای دیوونه، کار این دنیا را درست کنند.

راست میگفت. میتونستین به راحتی آزادی را انتخاب کنین. این اولین انتخابتون بود. شما هم همین را میخواستین، آزادی. نه تنها برای خودتون، بلکه برای همه هم بندی های زجر کشیده ای که کاملا بهتون اعتماد داشتن و حرمت میذاشتن. میدونستن که میتونن کنا رشما، خودشون باشن. حتی وقتی اعتراف میکردن که بازجو ازشون خواسته، از شما خبر ببرن. وقتی صداتون میکردن وبا چشم بند بیرون میرفتین، بازجوگوشه روزنامه رو به دستتون میداد تا مستقیما با دست شما تماس پیدا نکنه. احتیاط واجب برای رعایت احکام شرعی که تازه یاد گرفته بودن. نجس نشدن. . کور مال کور مال جلو میرفتین و زمین میخوردین تا بازجو فریاد بزنه :مگه کوری؟ اگه اونروز، پژواک صدای خودشو با قلبش می شنید؛می تونست اولین انتخابش این باشه که، خودش چشم هاشو باز کنه.

خاک، اما، از همان روزی که شما را بهش سپردن، حرمت شما را میفهمید. زخمه های ناسزا و هتاکی و تمسخروشلاق و کابل را پوشانده بود وهمه را پنهان کرده بود. صفتش این بود. همه چیزرا نگاه می داشت. زشتی و زیبائی را نهان میکرد. با گلهای کوچک ریز زرد رنگ، روی سقف موهاتون رو زینت می داد تا منظره ای خوشایند بیافریند. دلش نمی آمد زیبائی ها را هم بپوشاند.

مثل همان گلهای ریز زرد رنگی که از لابلای سیمان هواخوری به چشمتان آمده بودند. تا در سفره هفت سین سلول دو نفره، رنگ زندگی بزنند. نکند این گلهای کوچک چند رنگ هم، پوشش نعش چادر پیچ دیگری بوده است؟

وقتی به اسم رفتن به اتاق ویدئو همه رو بیرون آوردند ؛ معلوم بود باز هم کار دیگه ای دارن. ما را زودتر آورده بودند و جلو نشانده بودند. وقتی شما وارد شدید، ته اطاق، پشت سر ما، روی زمین چهار زانو و دو زانو نشستید. دیگه بلد شده بودید چادر ها را با دستتان بگیرید که از روی سرتان سر نخورن. . وقتی مینشستی پشت کتف هات از درد میسوخت. اما مهم نبود؛چون شوق و هیجانت، نشانه سلامتی بود:. آخر شاهنامه رو بلد بودیم. برای همه چی آماده ایم.

وقتی با اون قد های رشید و هیکل صاف و موزون وارد میشدید دلم میخواست، میشد یکی یکی را در آغوش میگرفتم. خنده دار شده بودید، نمیشد شناختتون. همه تون شکل هم شده بودین. هنوز اما، ناشی بودید توی چادر سر کردن.

چادر، روی سرشیرین بااون قد بلندش، انگار آب رفته بود واو را لو می داد و خنده شیطنت آمیز سیمین، عطر نشاط توی اطاق میریخت و هویتش را فاش میکرد. فضا یه جور دیگه شد. از اول اونطوری پیش نرفت که برنامه ریزی کرده بودند. زن و مرد، همگی احساس لذت بخش هیجان و بی قراری مسافران عاشقی را داشتیم که در غربت، درمسیر یک سفر طولانی، همدیگه رو پیدا میکنن. این بار قرار نبود ساعتها دو زانو همگی در سکوت، سخنرانی از قبل ضبط شده ای را از ویدئو نگاه کنیم. برنامه زنده ای بود با حضوردادستان وبا هشت، نه نفری پاسدار کلاش به دست، که دورتا دور اتاق ایستادن. بعد از هشتی کسی نمیتونست اسلحه حمل کنه. اما این بار ظاهرا متفاوت بود. می خواستند فضای پر از رعب و وحشت ایجاد کنند تا دادستان بگوید:حکم اعدام همه تون رو گرفتم. همه رو خودم اعدام میکنم تا پیش جده ام فاطمه زهرا، روسفید بشم.

حتما روسفید شده. مثل چهره های شما که میدرخشید از شوق و معصومیت. حتی وقتی که فروغ چشم هاتون رو ازش گرفته بودند. انگار چشم هاتون رو دار زده بودند که دیگه سحر نمیکرد. و بدن هائیکه دیگه به دنیا واگذار شده بود. مهمانی تن تمام شده بود. دیگه مهمانها رفته بودند. شور و نشاط و زندگی و رفت و آمد تمام شده بود و اطاق ها مونده بودند؛ خالی و بی مسافرو بی روح.

خانواده ها چند روزی بود که می دونستن باید منتظر چی باشن. شش نفر از مردها، دو روز قبل به دارآویخته شده بودن. و تنشون رو به سردخانه سپرده بودن. میان انبوه جوانهای تازه اعدام شده ای که محصول همانروز بودن.

توی پزشک قانونی و بیرون در و دور تا دورفلکه شهرداری،غوغا بود. روز قبل فقط خانواده هاتون ملاقاتتون کرده بودن و از امروز، دیگه نوبت دیدارهمه کسانی بود که تمام این مدت، با شما زندگی کرده بودند و نیروگرفته بودند. خانواده جدیدتون.

با چادرهائی که به کمرتون بسته بودند، توی سرد خونه پزشک قانونی رها شده بودید. و مادر مونا تونسته بود در پاسخ به حسرت بوسه گرفتن ما از گونه ها تون، روی سرد و یخ شده شیرین- که کسی را در ایران نداشت- و مونا را، مثل موقعی که با ساک مدرسه در دست، خداحافظی میکرد؛ ببوسه.

دلم برای دوباره نگاه کردن به پشت سرو دیدن چهره های شاد وآرامتون یه ذره شده بود وقتی یکی به دادستان گفت: حالا که میخوای اینهمه آدم رو بکشی اقلا قبلش یه استخاره ای میکردی.

توی سلول استخاره نمیکردید، به جاش فال حافظ میگرفتید و بلند برای هم میخوندید. همیشه خوب می آمد. میگفتی روزمبادارسیده. اینجا دیگه جای بحث و گفتگو نیست. حالا زمان آرامش و سکونه. نتیجه همه مرارت ها و ریاضت هاو دعا ها و مناجات های شبانه است. باید آرام گرفت. همه حرفهات رو زده بودی. از دادگاه که برگشتی گفتی : دیگه راحت شدم. هرچه باید بگم گفتم. آنچه باید میشنیدن گفته بودی. میخندیدی :امیدوارم این نشنیدن ها ارثی نباشه ! یعنی نواده هاشون هم این حرفها رو نمی شنون؟

منتظر موندیم تا همه تهدید ها و حرفهائی که دادستان آماده کرده بود تمام بشه. بعدش یکی گفت: میشه بگین حالا که قراره اعداممون کنید؛ بذارن توی سلول، دعا و نماز خودمونرو بخونیم و مانع نشن؟ میرعماد منتظر این گونه سوالات نبود. گفت: باشه. گفتی : می تونیم با مردها ی زندانی هم دیدار کنیم؟ در عین ناباوری گفته بود. باشه ایرادی نداره.

همه محرم بودن. وآغوش ها درحسرت گشوده شدن. واشک ها، منتظر رو بروشدن پنجره های بهشت، تا مثل چشمه های شیر و عسل جاری بشن. و خنده ها و لمس دستها، آماده آرامش بخشیدن و اطمینان دادن. تصویر بهشت و فرشته ها بود، که جاودانه می شد، حالا که همه از برزخ گذشته بودیم.

مثل حالا، که لمس آرام دستهایتان دور از چشم نامحرمان، ابدی شده بود. گر چه از آغوش گشاده، خاک بهره برده بود. اشک وشوق و خندهها را، به باز مانده ها سپرده بودید. و آرامش و اطمینان رو به تاریخ.

دادستان دیگه حرفی برای گفتن نداشت. نتیجه ای از این همه سناریو نگرفته بود. او هم می دانست که زمان حرف زدن تمام شده. پاسدارها اول شما را بیرون بردن و بعد ما، به دنبالتون روان شدیم. کار زیادی از پاسدارها برنمی آمد. دیگه حالا که همه آماده اعدام بودند، تهدید معنا نداشت. تقریبا با هم حرکت میکردیم. عجله نداشتیم. نمیخواستیم این چند متر را ه راهرو اصلی تا بند زنان زود تمام بشه. نمیخواستیم چشم هاتون را از دست بدیم. اما پاسدارها شما ها رو تند و تند جلومی بردن و ما پشت سرتون انگار پر در آورده بودیم. بدتون نمی اومد چادر ها را بیندازید وراحت به عقب برگردید. چهار پنج ماهی بود که همدیگه رو ندیده بودیم. گفتم کاش چادر ها را برمیداشتند. زشتشان میکند. حیف آن چهره های خندان و زیبا و آن هیکل های رعنا نیست ؟صدای سیلی محکم یکی از پاسدارها به چهره تا بناگوش باز شده یکی از ما سرعتمان را کم کرد. دیگه همگی، به درب بند زنان رسیده بودیم. ایستادید. ایستادیم. درست رو به روی هم. دست هاتون رو برای خداحافظی تکان دادید وسرهاتون رو. و ما هم. یکی از پاسدارهای همراه ما گفت : وداع کنید. دیدار آخرتونه. بگین دیدار به قیامت.

قیامت؟ مگر همین الان قیامت نبود؟

مثل همین الان، که نامحرمها دارن استخوان هاتون رو دزدکی از زیرتل خاکی که پنهانش کرده بودن در میارن و به ماشین های منتظر می سپرن؛ تا دور از چشم دیگران به جای دیگه ای منتقلتون کنن. چادر هایتان هنوز هست. چادرهائی که زشتتان نمیکرد. هیچ چیز زشتتون نمیکنه. حتی وقتی بعداز سالها سر زده از سلول خاک بیرونتون بیارن.

وقتی سوار اتوبوس تان کرده بودن، تا از عادل آباد به سپاه ببرند برای محاکمه؛جای نفس کشیدن نبود. میخواستند قفس ماشین، کاملا پر شده باشه. چند تائی حالشون بد شد. گاهی می تونستی چند ثانیه ایاز پنجره کنار قفس، بیرون رو نگاه کنی. غریب بود. زیادی همه چیز عادی بود. می گفتی: کاش زودتر کنارهم به سلولمان برمیگشتیم. آرامش عجیبی داشت. مثل اطاق های سه دری خانه گلی و قدیمی پدری، وقتی بعد از سالها دوری و تنهائی، همه اعضای خانواده، با ذوق گرد هم جمع میشن تا با اشتیاق و حسرت، خاطرات گذشته های دور را مرور کنن.

توی اطاق کثیف و پر از شپش و متعفنی که جایتان دادند. تعداد دیگری هم بودند. قدم میزدید و با هم شوخی میکردید. مثل توی حیات مدرسه وقت زنگ تفریح. میگفتی: فایده ای نداره. ولی حاکم شرع باید اگه واقعا ایمان داره، بدونه که شرمسار و سرافکنده میشه. گفتگو و بحث جاش اینجا نیست. مگه سالن کنفرانس دانشگاهه؟

وارد اطاق دادگاه که شدی. حاکم شرع هم مثل تو فکر میکرد. هنوز بهشون نمی گفتن قاضی. جای بحث و جدل نبود. وجودتون براش تازگی داشت. چون کسی التماسش نمیکرد در صدد رفع اتهام نبود. همه چیز را می پذیرفت. برای جانش و برای جوانی اش گدائی نمیکرد. فقط فرشته های رویائی و پاکی بودن که توی قفس گرفتار شده بودن. پشت میز کوچک شده بود. انگار فقط عمامه اش پیدا بود. نگاهت کرد. کلامش، غضبناک، آمرانه وخونریزبود. گفت: شمشیر یا اسلام؟ نگاهش کردی. مثل آفتابی که تن منجمد یخ رو آب می کنه.

انتخاب. اختیار، شجاعت، آزادی، پرکشیدن واوج گرفتن، اطمینان و بی باکی. هیچ کدامشان برات غریبه نبودن.

تو ایمانت روانتخاب کردی. اما او شمشیر ها را تیز کرده بود و شما را برگزیده بود تا شمشیر ها را محک بزنه.

میخواستند ببینند چطورکار میکنه؟چگونه سر را از بدن جدا میکنه؟غافل از اینکه همه چیز داشت آزمایش می شد. نه فقط شمشیر. خودشون هم توی بازی بودن. همه چیز در بوته آتشین امتحان و آزمایش بود. میخندیدی: اینها با سر ما مشکل دارن. دردسر سازه. خوب، سر ما را روی تن دیگری بگذارند و باز میخندیدی: اونوقت با قلبمون چه میکنن؟ آه ! کاش می شد این سرهای درد سر ساز شما را، روی همین تنی که هست با همین موهائیکه مثل آبشار، زلال فرو میریزد در آغوش گرفت. و قصه را تمام کرد.

شمشیرهایشان را هنوزهم به کار میگیرند. با لبه های کند و زنگ زده. با قدرت فرو میآورند تا دوباره در دل خاک هم سراز بدنتان جدا کنند. چه زمان میخواهند بگذارند آرام بگیری؟ این بار انتخاب بین چیست ؟ شمشیربا چه چیز. . ؟ اما پرسش ها ی قدیمی و تکراری دوباره پاسخ میخواهند. خاک را که می گشایند تا دستشان به استخوان هایتان برسد، حرفهای ناگفته، جامانده و ناتمام. جان میگیرند. این بار هم برایتان انتخاب آسان است تا بگوئید چطور می شود همیشه زندگی را انتخاب کرد حتی حالا که دستتان از دنیا کوتاه است.

وقتی از سرد خانه با تعقیب و گریز به سمت گلستان حرکت کردند. معلوم نبود چه میکنند. نمیخواستند کسی بداند چه میشود. چگونه شمارا می برند؟ کجا آرامتان میگذارند و به خاکتان میسپارند و می روند؟ آنروز هم لودر ها به یاریشان آمدند مثل امروز. در آغوش هم، تنگ آرام گرفتید. لحاف نرمی را که رویتان پشته کردند. گفتیم دیگر حرکتی نمیکنند دیگر دست از سرشان برداشتند؛ حالا می توانند آرام به خواب روند. چشمه های شورو نشاط وبی باکی وزیبائی، جای دیگری برای جاری شدن خواهند یافت.

اما انگار فرصت دوباره است. زیبائی مست کننده تان را دوباره نشان دهید. گیسوانتان را تاب دهید و بی پروا سخن بگوئید امروز گوش های بیشتری برای شنیدن آماده است. دارند گور ها ی جمعی را میشکافند که دوباره به سخن آئید. این بار گفته هاتان مُهر و سند دارد مُهر جاوید شهادت. حرفهاتان شنیدنی تر است.

درب سلول ها را باز میکردند و با نام احضار میشدید. قاضی سه بار مهلت داده بود تا از عقیده خود برگردید. وگرنه شمشیر رها میشد: حالا که بهتون فرصت داده اند توبه کنید وآزاد شوید. حیف شما نیست؟ از اینجا بروید وازدواج کنید، زندگی کنید ولذت ببرید و شاد باشید.

راست میگفتند. حیف تان نبود ؟ زندگی با نفس کشیدن شما رنگ میگرفت . آبرو می یافت. زندگی از آن شما بود. آن را برای باج دادن به چه کسانی از شما باز ستاندند؟حیف این تن های نازنین و شکننده و زیبا نبود که زندگی را ازآنان بربایند؟ این چهره های همیشه خندان و شاد ؟ این رویهای همیشه گشاده؟ این دست های پر مهر؟ چطور دلتان راضی شد؟ چگونه به خود حق دادید با درشتی با آنان سخن بگوئید؟ آنها برای بالیدن و اندیشیدن و مهرورزیدن وعشق، از زندگی سهم کوچکی گرفته بودند. آنان زاده شده بودند تا خود زندگی کنند. اما حالا، بیش از آنچه اززندگیشان ربودید به دیگران زندگی بخشیده اند. سهم آنها تقسیم اکسیرحیات برای مردگان بود. حتی حالا که استخوان های هیچ کدامشان از دیگری جدائی ندارد.

سهم راننده اتوبوس زندان از زندگی، دیدن صحنه های بی نظیرو یکتائی بود که هیچ کس دیگری فرصتش مشاهده اش را نیافت. دست هایتان در دست هم میخواندید:آیا گشاینده ای جز او هست؟ باورش نمیشد : آنها دعا میخواندند. به عربی بود نمیدانم چه میگفتند. اما حالت عجیبی داشتند. انگارنمی دانستند دارم آنها را به کجا می برم. سحردعای شما و گریه های همراه و همزمان راننده، قلبش را صفا داده بود.

فردای آن روز گل فروشی های شیراز تمام گلهایشان فروش رفت. همه برای هفت عروس شیراز گل میخواستند. راننده هم، برای هر هفت عروس دسته گل فرستاده بود.

نمیشد این گل ها را به دست خودتان می دادند ؟ گلبرک های گل سرخ را بر دامنتان می افشاندند ؟ نمیشد برتل خاک فرو ریخته بر گور جمعی تان تاج های گل می نشاندیم ؟ نمیشد تک تکتان را میبوسیدیم و تبریک میگفتیم؟ با لباس های پاک و زیبا و فاخر ی که آماده کرده بودید برای لحظه دیدار، بر تخت روان مینشاندیمتان و شهر را گلباران میکردیم؟ میگفتی: روح که به وصال رسید دیگر جسم چه ارزشی دارد؟ دیگر کارش تمام است.

مراسم طور دیگری انجام شد. هفت دختر شیراز با هفت قلم زیبائی ابدی در کنار هم به دیدار معبود شتافتید. خاک، نرم و گرم و مهربان، جسم بی رمق وگردن برافراشته و کبود شده تان را درآغوش گرفت بی آنکه لحظه ای دستانش را بگشاید. برای خاک، قصه همین جا تمام شده بود. ماندن تان کنار یکدیگر همیشگی شد. اما هرچیز زمانی دارد. خاک را هم آشفتند و خراشیدند تا نتواند برای ابد، دست در آغوشتان، آرام گیرد.

حالا کنار هم آرام گرفته اید. یکی بیشتر نیستید نمی شود گفت کدام تکه لباس، کدام تار مو از آن کدامتان است. همه را به هم بخشیده اید.

داخل بند که شدید. همه چیز "ملی" شد. هر که به هر میزان از هر چه میخواست مال او بود. از غذا و لباس و کتاب و هرچه خانواده ها می فرستادند. کسی اما برای خود چیزی نمیخواست. میخندیدی :به این میگن زندگی.

حالا که درب ها را بسته اند و نگهبان گذاشته اند که کسی دوباره شما را نبیند، لودرها محرم شده اند و راننده حرم که موقع کار پرسیده بود "مگر اینها میت را بالباس هم دفن میکنند؟

"دارند جدایتان میکنند. حالا که دوباره روی خاک حرکت میکنید. نمی خواهید حرفهای ناگفتهتان را بگوئید؟ با همان صلابت و شیطنت های جوانی؟همان حرفهائی که میگفتی حالا دیگه وقتش نیست ؟ با همان سرسری گرفتن های دنیا : یعنی زندگی به هر قیمتی؟ از آن خودشان باد. ما دوست را برمی گزینیم و به دیدار یار میرویم.

از اتوبوس زندان که پائین آمدید برایتان مراسم خاص ترتیب داده بودند. میخواستند با چشمان خود ببینند تا باور کنند. هیجان دیدن لحظه های آخر. این فقط هیجان آنها نبود. خیلی ها دعوت بودند. این هفت دختر جوان هنوز با مرگ روبرو نشده اند. کافی است تک به تک و در مقابل چشم بقیه، پنجه مرگ را برگردن خود حس کنند.جوان ترینشان نفر دهم . فضائی سراسر رعب و درد ومرگ تا از زندگی جدایتان کنند. پاسخ را اما در دادگاه داده بودید؛ ودر اطاق ویدئو. حالا فقط فرصتی بود تا همه گفته ها مُهری ابدی بگیرند. به نفر دهم که رسیدند ، دیگر زندانی ای نمانده بود ..فقط فرشته ای برفراز دستهای بهشتیان ، پرواز کنان غزل می سرود.

دستهای تک تکتان با دستان زندگی به هم گره خورده بودند. مرگ برای شما نبود. همه یکی شده بودید. جوانی، زیبائی، شهامت، کمال، زندگی. نامهایتان رنگ زندگی ابدی گرفته بودندو جاودانه میشدند.

حتی حالا که دست سرد و بیرحم این تیغه های فولادی نامحرم، تکه تکه جدایتان میکند ؛ پژواک سخنان همیشه جاویدتان که مدام تکرار می شد ؛ دارد تکثیر میشود. مثل قلمه های ترد آتشی گلهای شمعدانی، گلهای سرخ پرازعطروگلهای همیشه بهاربا لطافت برگ گل شب بو در بهار، با هم سر از خاک بر می آورد. عجبا انگار در دانه هایشان به هم پیوند خورده اند.

عطر گلهای تازه روئیده فردا، عطر بدن کدامتان است ؟ نکند برگهای لطیف و معطر کنار هواخوری زندان های زنان، صورت های تازه شکفته شماست؟ به هم بندیهای امروزتان بگوئیم، گلها را فقط نگاه کنید. گلها و ساقه ها با هم سر زده اند. گلها را ازتن جدا نکنید. خیلی مرارت داشت تا سر از خاک به در کنند.

امروز اما خودشان دارند دوباره آشکارتان میکنند. با هر تیغه فرو رفته در خاک باز دیده میشوید. دوباره در جوانی و سرزندگی، سرتان را بالا میگیرید. بخواهید یا نخواهید گلهای رنگارنگ معطر رشد میکنند. این بار از حال همسایه هایتان هم جویا شوید. آنها را در غربت، غریبانه، اینجا و آنجا درگوشه های دیوار و کنار پیاده رو گلستان پنهان کرده بودند. بی آنکه خانواده های داغدارشان چیزی بدانند. چقدر جوان. چقدرشادابی. چقدر شجاعت. چقدر زیبائی از دل خاک بیرون می اید.

آخرین روزهای خرداد بود، وقتی به ملاقات میرفتید خودتانرا آماده کرده بودید، تا به خانواده ها در واپسین دیدار بگوئید: دوستشان دارید و بین مرگ و زندگی، حیات ابدی را انتخاب کرده اید، تا همیشه جوان و زیبا بمانید. وقتی تک تک، صدایتان زدند که بگویند سه بار وقت دارید توبه کنید میدانستید، روحتان از این جسم پیشی میگیرد، هر چقدراین تن، چالاک و جوان باشد. میخواستید بگوئید که بیت آخر غزل را، امروزمی خوانید. سر از پا نمیشناختید. نمی دانستید که خانواده ها هم خود را آماده کرده بودند که بگویند دو روز قبل مردها را اعدام کرده اند. همان هائی که اسم هایشان را کنار اسم های خودتان دیده بودید. گفتی :آنها را زودتر بردند. اما زنان در عشق بی پرواترند. نگهبانان بند هم فهمیده بودند. سه بار لازم نیست بیایند. فقط وقت تلف کردن است. همگی یکبار نوشتید بر سر عهد وپیمان خود هستید و امضا کردید.

پوشه ها و پرونده هایتان هم روزی گشوده خواهد شد تا این بار، مرکب کلمات و جملاتی که نه با دست ورم کرده و تن مجروح بلکه با ضربان تپنده قلب جوانتان نوشته اید، زندگی را فریاد بزند و تکثیر شود.

دیگر کار تمام بود. کسی توبه نمیکند. زمان روسفید شدن دادستان پیش جده اش بود. .

یکی را ازانتظامات خواسته بودند : فکر میکنید شوخی است ؟حکم اعدام ها را نشانش داده بودند. همه تان نابود می شوید.

کسی نه آنرا شوخی گرفته بود و نه اعتراض کرده بود. هیچکس این چنین با عزم، به زندگی درود نفرستاده بود.

از ملاقات که برمیگشتید، دیگر بندی در کار نبود. دیگر دوران زندان به انتها رسیده بود و اتوبوس آماده بود تا برای سفر، همراهیتان کند. بی آنکه بداند عطر ماندگار دعا هایتان را به همه جا می برد تا دیوار زندان ها به امانت نگاهش دارند و به جوانانی که سلول ها خانه شان میشود هدیه دهند.

عجب عطرمست کننده ای دارد این جان هاتان. انگار تیغه ها گلاب از خاک میگیرند. راننده لودر گفته بود. تف بر این نانی که من میخورم.

درهای بسته و نگهبانان مواظب و تجهیزات الکترونیک. اماعطر جوانی و شهامت و وفاداری تان که با هم آمیخته. مثل درب شیشه عطری که باز میشود؛ می افتد ومیشکند؛ مسحور میکند. غریبانه بی همتا است. متفاوت است. مثل نجوای دعایتان که در گردش است. همه را مست میکند.

بگوئید. سخن بگوئید. ببالید عطر بیفشانید. حالا میلیون ها بیننده و عاشق دارید. بخندید و بچرخید و برقصید. حالا همراهان بیشماری دارید. بقیه حماسه ناتمامتان را بسرائید. قصه های تا امروزتانرا همه خوانده ایم. هنوز منتظریم که پایانش چه میشود. این همه مشتاق قصه را میبینید ؟ هنر نمائی تان را ادامه دهید. ستاره های عصر مائید. قصه گو های زیبای من.

شرری که از سینه هاتان بر خواست میرقصد و گرمیگیرد. انگار هوای تازه می خواست تا جهانگیر شود.

ناگفته هایتان را بگوئید. بگذارید ناشنیده ها را بشنویم. تک تک به سخن در آئید :

مونا، سیمین، رویا، شیرین، اختر، مهشید، زرین حرف بزنید. زمانی که منتظرش بودید تا حرفهایتان را بشنوند، همین امروز است. مثل همان زمان که تک به تک و در مقابل هم طناب را به گردنتان انداختند تا عبرت بگیرید و به زندگی برگردید. تک تک بگوئید تا فرزندان تاریخ عبرت بگیرند. شما هنوز زنده اید.

باز هم زمانش فرا رسیده. دسته جمعی دعا بخوانید. فریاد بزنید :آیا گشاینده ای جز خدا هست ؟دیگر فقط راننده نیست که میشنود. حالا که شیشه عطر خالص را شکسته اند و عطرمعجزه گرش همه جا رافرا گرفته. مثل عطربهار نارنج شیراز، بین دشت و کوه و کوی و برزن و خانه ها بچرخید و برقصید. ببالید وبخندید. عطر بیفشانید و همگان را سرمست کنید. باز هم اردی بهشت شیراز است. امسال درختان بهار نارنج شیراز دو بار بهار می دهند.


ضمیمه:

1- پس از دستگیری گروهی حدود80  نفراز بهائیان شیراز در آبان و آذرسال 1361یک نفر از بند1 زنان به نام طوبی قره گوزلو و دو نفر از بند 4 سپاه زندان عادل آباد به نامهای یدالله محمود نژاد و رحمت الله وفائی در زمستان سال 1361و شش نفر از آنان به اسامی : بهرام یلدایی (فرزندنصرت غفرانی)- کورش حق بین- عنایت الله اشراقی(پدر رویا اشراقی و همسر عزت جانمی)-عبدالحسین آزادی- جمشید سیاوشی(همسر طاهره ارجمندی)- بهرام افنان در روزپنج شنبه 26خردادماه1362در شیراز به دار آویخته شدند. دو روز بعد از آن در روز شنبه 28خرداد ماه 1362 هفت نفر از دختران جوان بهائی با سنین بین17 تا26ساله به نامهای مونا محمود نژاد 17ساله(فرزند یدالله محمود نژاد)- رویا اشراقی(فرزند عنایت الله اشراقی)- سیمین صابری- اختر ثابت- مهشید نیرومند- زرین مقیمی- شیرین(شهین) دالوند به همراه 3 بانوی بهائی به اسامی عزت جانمی(همسر عنایت الله اشراقی)- نصرت غفرانی(مادر بهرام یلدایی)-طاهره ارجمندی(همسر جمشید سیاوشی) از بند 1زنان نیز به دار آویخته شدند- ودر هفت تیر ماه 1361نیز سهیل هوشمند از بند 4 مردان اعدام گردید.

2- گلستان جاوید تاریخی بهائیان شیراز با مساحت بیش از 16000متر مربع وحدود1000آرامگاه که تا آذر ماه سال1357 و واقعه آتش سوزی منازل واماکن متعلق به بهائیان از سرسبز ترین و زیبا ترین نقاط شیراز محسوب میشد .در این حادثه به شدت تخریب شد. ساختمان ها ودرخت ها و تاسیسات به آتش کشیده شد و قبور تخریب و سنگها شکسته شد..پس از تیرباران و سپس اعدام بهائیان اجساد آنان بلافاصله پس از انتقال به پزشک قانونی به همان وضعی که حلق آویز شده بودند توسط مامورین سپاه بصورت ناشناس و در محل نامشخصی از گلستان دفن گردید. در طول این مدت تعدادی از اعدامیان گروههای سیاسی نیز در گوشه و کنار این گلستان بصورت گمنام و نامعلوم دفن گردیدند.این محل در همان سال از دسترس بهائیان خارج شد و تا به امروز بصورت نیمه مخروبه باقی مانده بود و اجازه حضور خانواده متوفیان و شهدا برای زیارت دعا و مناجات داده نمی شد. و اخیرا قسمتی از آن به تعمیرگاه موتوری سپاه تبدیل شده بود . در اردی بهشت سال93 بصورت ناگهانی اقدام به گود برداری گسترده و عمیق و نبش قبر و بی حرمتی و انتقال بقایای اجساد گردید.تا طبق تصمیم اعلام شده از طرف مرکز سپاه فجر شیراز به مرکز ورزشی، فرهنگی ،مذهبی تبدیل شود.

3- مینیاتور اثر هنرمند گرامی خانم عطیه فرید می باشد.

______________________________________________________
با نهايت تشكر از سركارخانم مهشيد مهرامي ابي زاده :

----------------------------------------------------------
Kamran Hooshmand
فیلمی تاریخی از گلستان جاوید شیراز
این ویدئوی ارزشمند توسط روانشاد جناب علی صلح جو در 12 اردیبهشت 1360 روز سوم پس از شهادت عزیزان احسان الله مهدیزاده ستار خوشخو ویدالله وحدت ضبط گردیده است.عزیزان دل وجان ملاحظه مینمایند که
این ایام حتی استخوانهای متصاعدین بهایی که از هشتاد سال پیش دراین مکان آرام گرفته اند چگونه سراز خاک بیرون آورده و اسباب اشتهار امر مبارک درکشور مقدس ایران بل سراسر جهان میگردند .پس برماست که با تاسی
از اسلاف خود وبا مدد از ارواح پاک این عزیزان خصوصا شهیدان عزیز شیراز که این روزها آرامگاهشان مورد هتک حرمت قرار گرفته با قیامی عاشقانه این بی حرمتی را بدل به فرصتی برای معرفی امر مبارک نزد هموطنان وهمشهریهای خود نموده والبته با تظلم خواهی از مسئولین دولتی وپیگیری از طریق جوامع ونهادهای داخلی وبین المللی تا توقف کامل روند تخریب این مکان تاریخی از پای ننشینیم



No comments:

Post a Comment