رضا علامه زاده: سه هموطن بهائی من: "آرتین" و "ژینا" و مادربزرگشان
چاپ
نگارش:
سردبیر
(04.05.92) (26.07.2013)
برای دوستان خود بفرستيد
برگرفته از: http://reza.malakut.org/2013/07/post_680.html
رضا علامه زاده
سه هموطن بهائی من: "آرتین" و "ژینا" و مادربزرگشان
در یکی دو هفته اخیر در ادامهی بیوقفهی اخبار مربوط به تجاوز برنامهریزی شده به هموطنان بهائی در ایرانِ آلوده به اسلام سیاسی، دو خبر کاملا متفاوت در مورد بهائیان در چرخهی خبر قرار گرفت که ذهن مرا به خود مشغول داشت. یکی مربوط به شرکت "محسن مخملباف" در "جشنواره فیلم اورشلیم" با فیلم تازهاش "باغبان"، و دیگری گزارش دیدار "محمد نوریزاد" از "آرتین"، یک کودک بهائی، در خانهی مادربزرگش در تهران.
اما آنچه مرا به نوشتن این یادداشت واداشته است نه این دو خبر بلکه نامهی تکاندهندهای است که آقای "کامران رحیمیان"، پدر آرتین، به محمد نوریزاد نوشته و در اختیار سایت “راه دیگر” قرار داده است.
با این حال از آنجا که برخی رادیوتلویزیونهای فارسیزبان در خارج از کشور، و نیز بسیاری از دوستان، نظر مرا در مورد دو خبر یاد شده خواسته بودند من پاسخ به همه را در همین یادداشت میدهم و از آن میگذرم.
اما آنچه مرا به نوشتن این یادداشت واداشته است نه این دو خبر بلکه نامهی تکاندهندهای است که آقای "کامران رحیمیان"، پدر آرتین، به محمد نوریزاد نوشته و در اختیار سایت “راه دیگر” قرار داده است.
با این حال از آنجا که برخی رادیوتلویزیونهای فارسیزبان در خارج از کشور، و نیز بسیاری از دوستان، نظر مرا در مورد دو خبر یاد شده خواسته بودند من پاسخ به همه را در همین یادداشت میدهم و از آن میگذرم.
فیلم "باغبان" را - جز چند صحنه کوتاهش- هنوز ندیدهام ولی عمل مخملباف را در ساختن فیلمی در مورد هموطنان بهائیام تحسین میکنم. ما هنرمندان ایرانی، از نویسنده و شاعر گرفته تا فیلمساز و نقاش و اهل نمایش، در مورد بهائیان هموطن کوتاهیهای بسیاری داشتهایم که هرچه در جبران آن بکوشیم زیاد نیست. مسئول تداوم ذهنیت منفی در میان ایرانیان غیربهائی تنها تشکلهای اسلامی یا روحانیت شیعه نیست بلکه سکوت و بیاعتنائی روشنفکران جامعه ایران در این مورد معین سهمی تعیینکننده داشته است. هنرمندان شاید هرگز نتوانند حکومتی مثل حکومت اسلامی حاکم بر ایران را از تجاوز به حقوق بهائیان بازدارند ولی بیتردید قادرند تصویر منفی جاافتاده در میان مردم ایران را از اذهان آنان بزدایند. با این باور است که هم فیلم مخملباف و هم کار نمادین نوریزاد را گامهائی مثبت در این راه میدانم. دیدهام که در مطالب مرتبط با این دو رویداد گاهی نامی هم از من برده میشود. در پاسخ دوستی بهائی که او هم با خواندن آن مطالب یادی از من و فیلم "تابوی ایرانی" کرده بود نوشتم:
[من پاداشم را با رضایت وجدانی که از ساختن این فیلم در درون خودم احساس میکنم مدتهاست گرفتهام. در آستانهی هفتادسالگی بهجرات و بیکمترین تردید میگویم که هیج فیلم دیکری که تا کنون ساختهام تا این حد به آرامش وجدانم کمک نکرده است.]
تکرار این پاسخ خصوصی در جائی عمومی همچون این نوشته را از آنجا ضروری دانستم تا بویژه به نسل جوان هنرمندان ایرانی، در وطن یا بیرون از آن خاکِ پاک، پیامی داده باشم: هیچ پاداشی ارزشمندتر از آرامش وجدان هنرمند نیست. و هیچ هنرمندی بدون عشق به انسان در هر شکل و رنگش، به آرامش نمیرسد.
و اما، همین جا به این پرسش هم که در همین زمینه بارها از من شده پاسخ بدهم که: شرکت در جشنواره اورشلیم را مثل شرکت در هر جشنواره سینمائی دیگری حق هر فیلمساز می دانم و اگر بخواهم حرف دلم را بزنم از این که اینهمه جنجال از سوی مخالفان و موافقان برپا شده در شگفتم!
یکبار از قول کسی که نمیشناسم نوشته بودم که افراط و تفریط در میان ما ایرانیان به یک خصلت ملی بدل شده. همه جا مردم خانهشان را بر چهارستون بنا میکنند اما ما ایرانیها یا "چهلستون" می سازیم یا "بیستون"! میزان اغراق در تاثیر شرکت یا عدمشرکت یک فیلمساز در یک جشنواره در نامههای منتشر شده از سوی موافقان و مخالفان، دستکمی از تفاوت میان "چهلستون" و "بیستون" ندارد.
◊
از نامهی دردمندانه و بهغایت انساندوستانهی کامران رحیمیان که از زندان رجائیشهر خطاب به نوریزاد ارسال شده دور افتادم. مینویسد:
[من کسی هستم که در سال ۱۳۶۰ در دوازده سالگی سر کلاس درس امور تربیتی با متهم شدن به آن که بهاییان با محارم خود ازدواج میکنند مورد تمسخر واقع شدم، در همان سال از رفتن به سر مزار مادربزرگم که سال پیش از آن فوت کرده بود محروم شدم چون محل دفنش مصادره و بعدها شد فرهنگسرای خاوران. کسی هستم که در چهاردهسالگی یعنی سال ۶۲ پدرم دستگیر شد و پس از یازده ماه زندان بدون خداحافظی از ما اعدام و بدون اطلاع ما در خاوران دفن شد و قبل از آن با یک چمدان حاوی لباس برای مادرم، برادرم، خودم و کتابهای درسی من به خاطر مصادره اموال از خانه مسکونیامان اخراج شدیم. کسی هستم که در سال ۶۶ امکان شرکت در کنکور را نیافتم.]
پس از این فراز کوتاه تکاندهنده، کامران رحیمیان تصویری تکاندهندهتر از خانوادهاش بهدست میدهد. همسرش مثل خود او به "جرم!" تدریس به دانشجویان بهائی در زندان است. به قول خودش "خانواده کوچک شدهی" آنها حالا سه عضو بیشتر ندارد؛ مادرش که بیوه یک اعدامی است حالا سرپرست دو نوهی بیسرپرست خویش است: یکی همین آرتین که پدر و مادرش در زندانند، و دیگری [ژینای سیزدهساله که یکبار در سال ۸۳ تجربه بازداشت همزمان پدر و مادرش را تجربه کرده و حالا پدرش در زندان و مادرش در آسمانهاست.]
من از خودم میپرسم: از این همه نمایشنامهنویس خلاق ایرانی یکی پیدا نمیشود یک روز از زندگی پیرزنی همچون این مادربزرگِ و نوههایش را بر کاغذ بیاورد و بر صحنه ببرد؟
هر بند از نامهی کامران رحیمیان نیاز به بازخوانی چندباره دارد. من اما این یادداشت را با احترام به ایشان با فرازی از برداشت ژرفش از مفاهیم "صلح" و "عدالت" و "آزادی" بهپایان میبرم:
[صلح به معنی پذیرش کثرتها و هماهنگی کثرتها برای یک هدف و آن آسایش و سعادت همگان؛ عدالت به معنی فرصت برای هر کس تا بتواند تمام قوای خود را بهفعل درآورد؛ آزادی به معنی ظرفیت و توانمندی انسان برای رشد، تحول و آمادگی برای تغییر در جهت ارزشهای انسانی و نوع بشر بدون هیچ استثناء و صرفنظر از هر ویژگی تمایز ساز مثل قوم، نژاد، ملیت، جنسیت، دین و تحصیلات… نوع بشر به وسعت خلقتی که به صورت و مثال الهی خلق شده است.]
[من پاداشم را با رضایت وجدانی که از ساختن این فیلم در درون خودم احساس میکنم مدتهاست گرفتهام. در آستانهی هفتادسالگی بهجرات و بیکمترین تردید میگویم که هیج فیلم دیکری که تا کنون ساختهام تا این حد به آرامش وجدانم کمک نکرده است.]
تکرار این پاسخ خصوصی در جائی عمومی همچون این نوشته را از آنجا ضروری دانستم تا بویژه به نسل جوان هنرمندان ایرانی، در وطن یا بیرون از آن خاکِ پاک، پیامی داده باشم: هیچ پاداشی ارزشمندتر از آرامش وجدان هنرمند نیست. و هیچ هنرمندی بدون عشق به انسان در هر شکل و رنگش، به آرامش نمیرسد.
و اما، همین جا به این پرسش هم که در همین زمینه بارها از من شده پاسخ بدهم که: شرکت در جشنواره اورشلیم را مثل شرکت در هر جشنواره سینمائی دیگری حق هر فیلمساز می دانم و اگر بخواهم حرف دلم را بزنم از این که اینهمه جنجال از سوی مخالفان و موافقان برپا شده در شگفتم!
یکبار از قول کسی که نمیشناسم نوشته بودم که افراط و تفریط در میان ما ایرانیان به یک خصلت ملی بدل شده. همه جا مردم خانهشان را بر چهارستون بنا میکنند اما ما ایرانیها یا "چهلستون" می سازیم یا "بیستون"! میزان اغراق در تاثیر شرکت یا عدمشرکت یک فیلمساز در یک جشنواره در نامههای منتشر شده از سوی موافقان و مخالفان، دستکمی از تفاوت میان "چهلستون" و "بیستون" ندارد.
◊
از نامهی دردمندانه و بهغایت انساندوستانهی کامران رحیمیان که از زندان رجائیشهر خطاب به نوریزاد ارسال شده دور افتادم. مینویسد:
[من کسی هستم که در سال ۱۳۶۰ در دوازده سالگی سر کلاس درس امور تربیتی با متهم شدن به آن که بهاییان با محارم خود ازدواج میکنند مورد تمسخر واقع شدم، در همان سال از رفتن به سر مزار مادربزرگم که سال پیش از آن فوت کرده بود محروم شدم چون محل دفنش مصادره و بعدها شد فرهنگسرای خاوران. کسی هستم که در چهاردهسالگی یعنی سال ۶۲ پدرم دستگیر شد و پس از یازده ماه زندان بدون خداحافظی از ما اعدام و بدون اطلاع ما در خاوران دفن شد و قبل از آن با یک چمدان حاوی لباس برای مادرم، برادرم، خودم و کتابهای درسی من به خاطر مصادره اموال از خانه مسکونیامان اخراج شدیم. کسی هستم که در سال ۶۶ امکان شرکت در کنکور را نیافتم.]
پس از این فراز کوتاه تکاندهنده، کامران رحیمیان تصویری تکاندهندهتر از خانوادهاش بهدست میدهد. همسرش مثل خود او به "جرم!" تدریس به دانشجویان بهائی در زندان است. به قول خودش "خانواده کوچک شدهی" آنها حالا سه عضو بیشتر ندارد؛ مادرش که بیوه یک اعدامی است حالا سرپرست دو نوهی بیسرپرست خویش است: یکی همین آرتین که پدر و مادرش در زندانند، و دیگری [ژینای سیزدهساله که یکبار در سال ۸۳ تجربه بازداشت همزمان پدر و مادرش را تجربه کرده و حالا پدرش در زندان و مادرش در آسمانهاست.]
من از خودم میپرسم: از این همه نمایشنامهنویس خلاق ایرانی یکی پیدا نمیشود یک روز از زندگی پیرزنی همچون این مادربزرگِ و نوههایش را بر کاغذ بیاورد و بر صحنه ببرد؟
هر بند از نامهی کامران رحیمیان نیاز به بازخوانی چندباره دارد. من اما این یادداشت را با احترام به ایشان با فرازی از برداشت ژرفش از مفاهیم "صلح" و "عدالت" و "آزادی" بهپایان میبرم:
[صلح به معنی پذیرش کثرتها و هماهنگی کثرتها برای یک هدف و آن آسایش و سعادت همگان؛ عدالت به معنی فرصت برای هر کس تا بتواند تمام قوای خود را بهفعل درآورد؛ آزادی به معنی ظرفیت و توانمندی انسان برای رشد، تحول و آمادگی برای تغییر در جهت ارزشهای انسانی و نوع بشر بدون هیچ استثناء و صرفنظر از هر ویژگی تمایز ساز مثل قوم، نژاد، ملیت، جنسیت، دین و تحصیلات… نوع بشر به وسعت خلقتی که به صورت و مثال الهی خلق شده است.]
رضا علامه زاده: سه هموطن بهائی من: "آرتین" و "ژینا" و مادربزرگشان
در یکی دو هفته اخیر در ادامهی بیوقفهی اخبار مربوط به تجاوز برنامهریزی شده به هموطنان بهائی در ایرانِ آلوده به اسلام سیاسی، دو خبر کاملا متفاوت در مورد بهائیان در چرخهی خبر قرار گرفت که ذهن مرا به خود مشغول داشت. یکی مربوط به شرکت "محسن مخملباف" در "جشنواره فیلم اورشلیم" با فیلم تازهاش "باغبان"، و دیگری گزارش دیدار "محمد نوریزاد" از "آرتین"، یک کودک بهائی، در خانهی مادربزرگش در تهران. اما آنچه مرا به نوشتن این یادداشت واداشته است نه این دو خبر بلکه نامهی تکاندهندهای است که آقای "کامران رحیمیان"، پدر آرتین، به محمد نوریزاد نوشته و در اختیار سایت “راه دیگر” قرار داده است. با این حال از آنجا که برخی رادیوتلویزیونهای فارسیزبان در خارج از کشور، و نیز بسیاری از دوستان، نظر مرا در مورد دو خبر یاد شده خواسته بودند من پاسخ به همه را در همین یادداشت میدهم و از آن میگذرم. فیلم "باغبان" را - جز چند صحنه کوتاهش- هنوز ندیدهام ولی عمل مخملباف را در ساختن فیلمی در مورد هموطنان بهائیام تحسین میکنم. ما هنرمندان ایرانی، از نویسنده و شاعر گرفته تا فیلمساز و نقاش و اهل نمایش، در مورد بهائیان هموطن کوتاهیهای بسیاری داشتهایم که هرچه در جبران آن بکوشیم زیاد نیست. مسئول تداوم ذهنیت منفی در میان ایرانیان غیربهائی تنها تشکلهای اسلامی یا روحانیت شیعه نیست بلکه سکوت و بیاعتنائی روشنفکران جامعه ایران در این مورد معین سهمی تعیینکننده داشته است. هنرمندان شاید هرگز نتوانند حکومتی مثل حکومت اسلامی حاکم بر ایران را از تجاوز به حقوق بهائیان بازدارند ولی بیتردید قادرند تصویر منفی جاافتاده در میان مردم ایران را از اذهان آنان بزدایند. با این باور است که هم فیلم مخملباف و هم کار نمادین نوریزاد را گامهائی مثبت در این راه میدانم. دیدهام که در مطالب مرتبط با این دو رویداد گاهی نامی هم از من برده میشود. در پاسخ دوستی بهائی که او هم با خواندن آن مطالب یادی از من و فیلم "تابوی ایرانی" کرده بود نوشتم: [من پاداشم را با رضایت وجدانی که از ساختن این فیلم در درون خودم احساس میکنم مدتهاست گرفتهام. در آستانهی هفتادسالگی بهجرات و بیکمترین تردید میگویم که هیج فیلم دیکری که تا کنون ساختهام تا این حد به آرامش وجدانم کمک نکرده است.] تکرار این پاسخ خصوصی در جائی عمومی همچون این نوشته را از آنجا ضروری دانستم تا بویژه به نسل جوان هنرمندان ایرانی، در وطن یا بیرون از آن خاکِ پاک، پیامی داده باشم: هیچ پاداشی ارزشمندتر از آرامش وجدان هنرمند نیست. و هیچ هنرمندی بدون عشق به انسان در هر شکل و رنگش، به آرامش نمیرسد. و اما، همین جا به این پرسش هم که در همین زمینه بارها از من شده پاسخ بدهم که: شرکت در جشنواره اورشلیم را مثل شرکت در هر جشنواره سینمائی دیگری حق هر فیلمساز می دانم و اگر بخواهم حرف دلم را بزنم از این که اینهمه جنجال از سوی مخالفان و موافقان برپا شده در شگفتم! یکبار از قول کسی که نمیشناسم نوشته بودم که افراط و تفریط در میان ما ایرانیان به یک خصلت ملی بدل شده. همه جا مردم خانهشان را بر چهارستون بنا میکنند اما ما ایرانیها یا "چهلستون" می سازیم یا "بیستون"! میزان اغراق در تاثیر شرکت یا عدمشرکت یک فیلمساز در یک جشنواره در نامههای منتشر شده از سوی موافقان و مخالفان، دستکمی از تفاوت میان "چهلستون" و "بیستون" ندارد. ◊ از نامهی دردمندانه و بهغایت انساندوستانهی کامران رحیمیان که از زندان رجائیشهر خطاب به نوریزاد ارسال شده دور افتادم. مینویسد: [من کسی هستم که در سال ۱۳۶۰ در دوازده سالگی سر کلاس درس امور تربیتی با متهم شدن به آن که بهاییان با محارم خود ازدواج میکنند مورد تمسخر واقع شدم، در همان سال از رفتن به سر مزار مادربزرگم که سال پیش از آن فوت کرده بود محروم شدم چون محل دفنش مصادره و بعدها شد فرهنگسرای خاوران. کسی هستم که در چهاردهسالگی یعنی سال ۶۲ پدرم دستگیر شد و پس از یازده ماه زندان بدون خداحافظی از ما اعدام و بدون اطلاع ما در خاوران دفن شد و قبل از آن با یک چمدان حاوی لباس برای مادرم، برادرم، خودم و کتابهای درسی من به خاطر مصادره اموال از خانه مسکونیامان اخراج شدیم. کسی هستم که در سال ۶۶ امکان شرکت در کنکور را نیافتم.] پس از این فراز کوتاه تکاندهنده، کامران رحیمیان تصویری تکاندهندهتر از خانوادهاش بهدست میدهد. همسرش مثل خود او به "جرم!" تدریس به دانشجویان بهائی در زندان است. به قول خودش "خانواده کوچک شدهی" آنها حالا سه عضو بیشتر ندارد؛ مادرش که بیوه یک اعدامی است حالا سرپرست دو نوهی بیسرپرست خویش است: یکی همین آرتین که پدر و مادرش در زندانند، و دیگری [ژینای سیزدهساله که یکبار در سال ۸۳ تجربه بازداشت همزمان پدر و مادرش را تجربه کرده و حالا پدرش در زندان و مادرش در آسمانهاست.] من از خودم میپرسم: از این همه نمایشنامهنویس خلاق ایرانی یکی پیدا نمیشود یک روز از زندگی پیرزنی همچون این مادربزرگِ و نوههایش را بر کاغذ بیاورد و بر صحنه ببرد؟ هر بند از نامهی کامران رحیمیان نیاز به بازخوانی چندباره دارد. من اما این یادداشت را با احترام به ایشان با فرازی از برداشت ژرفش از مفاهیم "صلح" و "عدالت" و "آزادی" بهپایان میبرم: [صلح به معنی پذیرش کثرتها و هماهنگی کثرتها برای یک هدف و آن آسایش و سعادت همگان؛ عدالت به معنی فرصت برای هر کس تا بتواند تمام قوای خود را بهفعل درآورد؛ آزادی به معنی ظرفیت و توانمندی انسان برای رشد، تحول و آمادگی برای تغییر در جهت ارزشهای انسانی و نوع بشر بدون هیچ استثناء و صرفنظر از هر ویژگی تمایز ساز مثل قوم، نژاد، ملیت، جنسیت، دین و تحصیلات… نوع بشر به وسعت خلقتی که به صورت و مثال الهی خلق شده است.] لینک نقطه نظر: http:// |
No comments:
Post a Comment