سارنگ اتحادی : چند طلوع خورشید را در زندان خواهم بود؟
بهایی بودن، در خانهی من به معنی پذیرفتن موجی از تبعیضها و ناعدالتیهااست
۲۹/بهمن/۱۳۹۲
سارنگ
اتحادی در نامه سرگشادهاش مینویسد: «من یکی از هزاران ایرانیِ بهایی هستم که به
امید ساختن آیندهی درخشان برای ایران، در این خانه ماندهام و امید و عشقم را به
سختیها نباختهام.»
پیش از این که شروع به نوشتن این متن کنم، با خودم فکر کردم اسمش چه میتواند باشد؟ دردِ دل؟ اعتراض؟ دادخواهی؟ تظلم؟
راستش جوابی برایش پیدا نکردم. فکر کردم اصلاً چرا باید اسمی داشته باشد؟ بگذار فقط یک نامه باشد. بعد فکر کردم این نامه را برای چه کسی می نویسم؟ برای خودم؟ قاضی پرونده ام؟ برای بازجو؟ برایدوستانم؟
باز گفتم بگذار برای هیچ کسی نباشد. برای همه باشد. یعنی برای هرکسی که آن را میخواند. باور دارم که نامهها راهِ خودشان را پیدا میکنند و به هر دستی که برسند، معنی تازهای از آن ها متولد میشود
پس اگر این نامه، جایی به دست تو رسید، اگر آن را خواندی بدان که این چند خط، با هزار امید، برای خودِ خودِ تو نوشته شده است…
من سارنگ اتحادی، سی و پنج ساله. ایرانی. ساکنِ تهران. من بهایی هستم و با همسرم نسیم، زندگی می کنم. در حال حاضر البته. چند وقت دیگر را نمیدانم. چون ممکن است بروم زندان. چند روزی است که حکمم را از قاضی مقیسه گرفتهام. پنج سال حبس تعزیری.
نسیم، همسرم هم به یک سال حبس تعزیری محکوم شده است.
جرم؟
چیزی «کم و بیش» مشابه خیلی از آدمهای دیگری که الان -درست در این لحظه که نامهام را مینویسم- پشت میلهها زندانیاند: «اقدام علیه امنیت ملی از طریق عضویت و فعالیت در تشکیلات غیر قانونی» و «تبلیغ علیه نظام».
من این جا قصد ندارم توضیح بدهم که علیه نظام و امنیت ملی اقدامی نکردهام. نمیخواهم بیگناهیام را ثابت کنم. چون قرار است این فقط یک نامه باشد نه مشروحِ یک دادگاه، که البته برای من به طورِ غیابی برگزار شد. نامهای از یک محکوم به حبس، که باید پنج سال از عمرش را در جایی بگذراند که خانهاش نیست. جایی که اسمش زندان است.
من یکی از هزاران ایرانیِ بهایی هستم که به امید ساختن آیندهی درخشان برای ایران، در این خانه ماندهام و امید و عشقم را به سختیها نباختهام.هرچند که بهایی بودن، در خانهی من به معنی پذیرفتن موجی از تبعیضها و ناعدالتیهااست از کشتار و زندان گرفته تا محرومیت از تحصیل و شغل دلخواه و مصادرهی اموال؛ و حتی تخریب اهانت آمیز سنگ قبرِ از دست رفتگان، اما عشق به این خاک، با این زخمها رنگ نمیبازد.
من یکی از هزاران بهایی ایرانی هستم که به اعتقادِ قاضی، رفتن به جلسهی دعا و نیایش، برایم حکمِ فعالیت در تشکیلات غیرقانونی دارد و بودنم در کنار دوستان غیر بهایی، دلیلِ تبلیغ دیانت بهایی و فعالیت علیه نظام. خوب میدانم که این توصیفِ غم انگیز از بیعدالتی، شامل خیلی از ایرانیهای دیگراندیشی میشود که به هر دلیلی ماندهاند و ایستادهاند به امید روزهای گرمتر و روشنتر. آنها که جایشان پشت میلهها و تهِ آن سلولها نیست.
پس شاید نامهی من، صدای همهی آن ها باشد. همهی آن هایی که در وطن خودشان، محروم از ابتدایی ترین حقوق انسانی شان یعنی برابری و آزادیاند. من متهم به تبلیغ علیه نظام و عضویت در تشکیلات بهایی هستم و اگر دادگاه تجدید نظر- که در همین چند روزآینده تشکیل میشود- حکم بدوی را تایید کند، محکوم به گذراندن پنج سال حبس میشوم.
پنج سال پشت میلهها.
پنج سال یعنی هزار و هشتصد و بیست و پنج بار طلوع و غروبِ خوبِ آفتاب.
یعنی هزار و هشتصد و بیست و پنج بار شروعِ دوباره…
در همین چند روزِ آینده معلوم میشود که از چند طلوع و غروبِ آفتاب محروم میشوم. شاید اگر این نامه صدایم را به گوش آدمهایی برساند که معنی خورشید را میفهمند، بتوانم حکم عادلانهای از دادگاه تجدید نظر بگیرم. به باورِ من، هیچ بی گناهی نباید به زندان برود. داستانِ تلخی که بر من گذشت، فارغ از دین و قومیت و نژاد و زبان، برای هیچ کس دیگری نباید تکرار شود.
من آزادی را دوست دارم و ماندن در وطن را برای زندگی انتخاب کردهام. اگر امروز در تاریکی مینویسم، دلم روشن است به گرمی خورشیدِ فردا. باور دارم که اگر امروز قدمی برداریم و دستی برای گرفتن سهممان از عدالت دراز کنیم، فردا زندانها از بیگناهان - با هر دین و زبان و مرامی- خالی میشوند و دیگر هیچ کس برای گذراندن حکم ناعادلانه، از خانهاش و از عزیزانش دور نمیشود.
و باز باور دارم که اگر بنشینیم و یکی یکی مهمانانِ جدیدِ پشت میلهها را بشماریم، شاید هر خوانندهی این نامه، نویسنده ی نامهی بعدی باشد. نامه ای با آغازی غم انگیز. آغازی که دلم از فکر کردن به آن فشرده میشود و دوستش ندارم. آغازی کم و بیش شبیهِ این:
من سارنگ اتحادی، سی و پنج ساله. ایرانی، ساکن زندان.
http://behnazar.blogspot.com/2014/02/blog-post_18.html
https://khodnevis.org/article/55422#.UwMf0mKSw4I
https://khodnevis.org/article/55422#.UwMf0mKSw4I
No comments:
Post a Comment