Saturday, August 31, 2019

دو مشعل نورانی در تاریکی زندان ایران / Two shining lights in an Iranian prison’s darkness





دو مشعل نورانی در تاریکی زندان ایران

ماخذ:‌ www.washingtonpost.com
رکسانا صابری
ترجمه مهرداد جعفری

          ( تصویر دو بانوی زندانی در سلول خود در زندان اوین در طهران، ایران (وحید سالمی ـ اسوشیتد پرس



رُکسانا صابری نویسنده و روزنامه نگار امریکائی ایرانی تبار میباشد که در سال ۲۰۰۹ به مدّت صد روز در ایران محبوس بوده است.
چهار سال طول کشید تا پر ارزشترین هدیه ای که تا حال دریافت کرده ام دست به دست بچرخد و از آنطرف دنیا به من برسد. این هدیه دستبندی است که از نخهای حوله های که در زندان اوین در طهران از من بجا مانده بود، بافته شده است.
هرگاه که این دستبند صورتی و قرمز رنگ را بدست میکنم بیاد فریبا کمال آبادی که آن را برایم بافته و دوستش مهوش ثابت می افتم. دو نفر از همبندان من که دهمین سال حبس خود را در پشت میله های زندان سپری میکنند. این دو بانو را از قبل از رهائی از زندان در سال ۲۰۰۹ تا حال ندیدم ولی هر دو الهامبخشِ زندگی من و تمامی افرادی هستند که ایشان را میشناسند و یا داستان زندگیشان را شنیده اند.
فریبا و مهوش به همراه پنج نفر از آقایانِ همکارشان عهده دار رسیدگی به نیازهای روحانی و اجتماعی اقلیّت بهائی، که حکومت اسلامی آنان را مرتد محسوب میدارد، بودند. این هفت نفر متّهم به «جاسوسی» و «قیام بر علیه نظام» گردیدند ـ اتهاماتی که علیرغم انکار آنها، هر کدام به بیست سال حبس محکوم شدند که بعداً به ده سال تقلیل داده شد. از لحظۀ ورودم به سلول ایشان در زندان، علیرغم شرایط جدّی و دشوارِشان،صلح و آرامش از تمامی رفتار و کردار مهوش و فریبا جلوه گر و نمایان بود. با مهربانی به من خوش آمد گفتند و قسمتی از سلول را برای پتوهائی که قرار بود به جای رختخواب استفاده کنم، آماده نمودند. بعد از نشستن از ایشان پرسیدم که برای چه مدّت است که محبوسند.
مهوش در جواب گفت: «یک سال».
و فریبا پاسخ داد: « ده ماه».
و هر دو همچنان خندان بودند.
از هر دو سؤال کردم که چگونه قادرند چنین آرام باشند. مهوش جواب داد: «ما به خدا توکّل میکنیم و مطمئنیم که هر چه خیر جامعۀ ماست پیش میآید. اگر ارادۀ الهی بر این است که با ماندن در زندان، خادمان بهتری برای جامعۀ خود گردیم، تسلیم محضیم».
 اخیراَ یکی از بستگان فریبا چنین طرز فکری را برای من توضیح داد: «فریبا معتقد است اگر کسی بخواهد تغییر مثبتی در جهان بوجود آورد، باید حاضر به پرداخت بهای آن هم باشد.»  یکی دیگر از زندانیان هم که مایل به افشای نامش نبود اشاره کرد که  «اگر چه این دو در زندان بودند ولی چنین بنظرمیرسید که روحشان در هیچ قید و بندی نبود». «ایشان به من آموختند که این گرفتاری و حبس را بخشی از تقدیر خویش بدانم. از آن به بعد هرگز سؤال نکردم که چرا من باید گرفتار شوم؟ و این نکته باعث شد که حتیّ قادر به تحمّل زندان انفرادی هم باشم.»
مهوش و فریبا به من هم کمک کردند تا موقعیتم را بهتر درک کنم و بتوانم از احساس پشیمانیی که در من به خاطر عدم ترک آپارتمان خود در طهران قبل از اینکه چهار مأمور اطلاعات بزور وارد آن شده و مرا دستگیر نمایند ایجاد شده بود، رهایی یابم. همچنین دیگر آرزوی وقوع زلزله را نداشتم تا بر اثر آن دیواریهای زندان خراب شود. دو همبندم همواره به من متذکر میشدند که امور ناگوار برای همۀ افراد اتفاق میافتد ولی مهم این است که چگونه با این وقایع مقابله نمائیم.
این دو بانو همه روزه به بهترین وجه با شرایط خویش کنار می آمدند. در همان سلول خود به نرمش و ورزش میپرداختند، در مورد کتابهائی که میتوانستند مطالعه کنند بحث و گفتگو میکردند و از من میخواستند که به ایشان درس انگلیسی بدهم. (من هم برای شوخی و مزاح چند لغت دشنام یادشان دادم.)
مهوش و فریبا شفقت را به من آموختند. به من یاد دادند که چگونه میتوان حتّی نسبت به بازجویان خود مهربان بود؛ افرادی که با سؤالات بی وقفه و اتهامات دروغین و تهدیدهای مکرّر به حبسهای طویل المدّت، ما را تحت فشار گذاشته و تهدید میکردند. در پاسخ به این سؤال من که آیا هرگز عصبانی شده اند، مهوش گفت:«ما به محبت و شفقت به همۀ نوع بشر معتقدیم، حتی به آنانیکه به ما ظلم میکنند.»
 میترا علی ابوذر، دانشجو و یکی از فعّالین هنگامیکه در سال ۲۰۱۲ در زندان اوین مهوش و فریبا را ملاقات نمود ایشان را از«خود گذشته» توصیف نمود. در آن هنگام این دو بانو به بند عمومی زندان منتقل شده بودند، به جائی که بیش از ۲۰ نفر از بانوان زندانی سیاسی با عقاید و اعتقادات متفاوت در آنجا محبوس بودند.
دوستی میان محبوسین بحدی رسید که با همکاری یکدیگر نظافت تمامی سالن زندان را بعهده گرفتند. میترا بیاد میآورد که «روزی که نوبت تمیز کردن حمام بر عهده من بود خواب ماندم ولی فریبا گرچه دچار کمر درد بود، حمام را بجای من تمیز نمود.»
فریبا که متخصص روانشاسی است، به ارائه خدمات مشاوره ای به بسیاری از هم بندان که با مشکلات شخصی به وی مراجعه میکردند میپرداخت. میترا در ادامه میگوید: «مسلماً فریبا با مسائل فراوانی در گیر بود ولی در مورد مشکلات خویش به هیچ عنوان سخنی نمیگفت و بجای آن گوش به حرف دیگران میداد.»
مهوش که قبل از انقلاب اسلامیِ سال ۱۹۷۹ معلم مدرسه ابتدائی بود، اشعار خود را برای دیگر محبوسین میخواند. تعدادی از اشعار وی به زبان انگلیسی ترجمه و در سال ۲۰۱۳ در  خارج از ایران به چاپ رسیده است. در کتابِ «محل مخاطره» مهوش میگوید که دیگر نمی توانند وی را به سکوت وادار کنند:
تیغ ، اگر بر رگ ما می زنند  خون به دل لاله صحرا کنند
مُهر اگر بر لب ما می نهند  غنچه دهانان لب خود وا کنند
انتظار میرود که این هفت رهبر جامعۀ بهائی سال آینده از زندان آزاد گردند. مانند تمام دیگران زندانیان، مهوشِ ۶۴ ساله و فریبای ۵۴ ساله نیز آرزوی دیدار اقوام خویش را دارند و مایلند گرمای خورشید را بر روی پوست خود احساس نموده و عطر خوش درختان و گلها را استنشاق نمایند.
هر هنگام که دستبندی را که از حوله زندانم بافته شده بدست میکنم، به یاد محبّت، مهربانی، شجاعت و شفقتِ این عزیزان میافتم که در طیِّ این ۹ سال همواره افزایش یافته است.





Correction: An earlier version of this op-ed incorrectly reported the amount of time Fariba Kamalabadi and Mahvash Sabet have served in prison in Iran. They are now in their tenth year behind bars.

Iranian female prisoners in their cell in Evin prison in Tehran, Iran. (Vahid Salemi/Associated Press)
By Roxana Saberi
June 21, 2017
Roxana Saberi is an Iranian American journalist and author who was imprisoned in Iran for 100 days in 2009.
The most valuable gift I ever received took four years to pass through several hands and cross half the world to get to me. It’s a bracelet made from the threads of a towel I left behind in Tehran’s Evin prison.
Whenever I wear the pink-and-rose-colored band, I think of Fariba Kamalabadi, the woman who wove it, and her friend Mahvash Sabet — two of my former cellmates, who are now serving their tenth year behind bars.
I haven’t seen the two women since shortly before I was released in 2009, but they continue to inspire me and many others who know them or have heard their story.
Fariba and Mahvash, along with five male colleagues, had tended to the spiritual and social needs of Iran’s minority Bahais, who are viewed as heretics by the Islamic regime. For this, the seven were accused of “spreading propaganda against the regime” and “engaging in espionage” — charges they deny. They were each given 20-year sentences, which reportedly have been reduced to 10 years.
Despite the serious nature of their situation, Mahvash and Fariba exuded a peace that I felt the moment I was transferred to their cell. They welcomed me gently and cleared a space for the blankets that served as my bed. I sat down and asked how long they’d been there.
“One year,” Mahvash said.
“Ten months,” Fariba said.
And yet they were still smiling.
I asked them how they could remain so calm. “We trust in God to do what is best for our community,” Mahvash replied. “If he thinks we can serve our faith better by remaining here, we accept it.”
One of Fariba’s relatives recently described this perspective to me: “Fariba believes if you want to make a positive change in the world, you need to pay a price.”
“Though they were in prison, their spirits seemed unshackled,” recalled another former prisoner, who spoke on condition of anonymity. “They taught me to see my imprisonment as part of my destiny. I stopped asking, ‘Why me?’ and could tolerate even solitary confinement.”
Mahvash and Fariba helped me, too, to accept the reality of my situation — to let go of regret for not fleeing my Tehran apartment before four intelligence agents forced their way in to arrest me, and to stop yearning for an earthquake to split open the prison walls. Bad things happen to all of us, my cellmates reminded me. What matters is how we deal with them.
The two women dealt with their circumstances by making the most of every day. They exercised in their cells, discussed the books they were allowed to read and asked me to teach them English phrases. (For fun, I also taught them a few choice curse words.)
Mahvash and Fariba also taught me compassion, even for our interrogators, who subjected us to relentless questioning, pressured us to confess to false charges and threatened us with long sentences and even execution.
When I asked if they ever became angry, Mahvash replied, “We believe in love and compassion for humanity, even for those who wrong us.”
Mitra Aliabouzar, who was a student activist when she met Mahvash and Fariba in Evin prison in 2012, described them as “selfless.” By that time, they had been transferred to the prison’s general ward with more than 20 other female political prisoners of disparate ideologies and faiths.
The inmates became friends and worked together to keep the ward clean. “One time I accidentally overslept,” Mitra remembered. “It was my turn to clean the bathroom, but Fariba cleaned it for me” — though she had a bad back.
Fariba, a psychologist, also gave advice to inmates who came to her with personal problems. “She obviously had a lot of issues on her plate,” Mitra said, “but she wouldn’t talk about her troubles. Instead, she listened.”
Mahvash, who had been an elementary school principal before Iran’s 1979 Islamic Revolution, began sharing her poetry with other prisoners. A number of her poems were published outside Iran, in English, in 2013. In “Place of Peril,” she suggests she will never be silenced:
If they cut open our veins, red tulips will blush like blood in the fields
If they padlock our lips, the mouths of a thousand spring buds are unsealed.
The seven Bahai leaders are expected to be released next year. Like many other prisoners, Mahvash, now 64, and Fariba, 54, long to return to their families, feel the sunshine on their skin and smell the fragrance of trees.
Every time I wear my bracelet made from my prison towel, I am reminded of the light of their kindness, compassion and courage. By all accounts, it has only intensified over the past nine years.