Wednesday, May 25, 2022

پاسدار طلوعی شکنجه گر زندانیان بهائی/ علیرضا قاسم زاده حسینی معروف به پاسدار طلوعی شکنجه گر بهائیان زندانی/ نقش پاسدار حسینی(طلوعی) در اعدام بهائیان، پس از انقلاب

علیرضا قاسم زاده حسینی معروف به پاسدار طلوعی ، شکنجه گر بهائیان زندانی

علیرضا قاسم زاده حسینی معروف به پاسدار طلوعی ، شکنجه گر بهائیان زندانی

علیرضا قاسم زاده حسینی معروف به پاسدار طلوعی ، شکنجه گر بهائیان زندانی


علیرضا قاسم زاده حسینی معروف به پاسدار طلوعی ، شکنجه گر بهائیان زندانی
حاج علیرضا قاسم زاده حسینی معروف به پاسدار طلوعی
------------------------------------------------------------------------

نقش پاسدار حسینی(طلوعی) در اعدام بهائیان، پس از انقلاب



این یادداشت که از متن خاطرات روانشاد جناب "رمضانعلی عمویی" یکی از مسجونین بهائی بعد از انقلاب در سال ۱۳۶۲ش تا ۱۳۶۷ ش می باشد به همراه تصویری از پاسدار طلوعی منتشر می شود. به گفته شاهدان بهائی اکثر بهائیان طهران به دست ایشان به شهادت رسیده اند. این اعمال از سال ۱۳۶۲ تا سال ۱۳۶۴ به دست ایشان صورت می گرفت و گفته می شود که ایشان در دهه شصت خود عامل بازداشت احبا و انتقال آنها به اوین و سپس آزار و شکنجه  و سپس اعدام آن عزیزان بوده است.  تصویر ایشان که در زیر می بینید تکه ای از جراید مطبوعات کشور در آنها سالها بوده است
قریب به پنج سال بعداز انقلاب بود که یکی ازجوانان این ناحیه که رعایت حکمت نمینمود ؛بنحوی گرفتار گردید. و بعد ازشناسائی مورد آزار و اذیت قرارگرفت.واز اوخواستند که نفوس خدوم ناحیه را معرفی نماید.که از طریقی باینجانب خبر رسید که من ازطرف ایشان معرفی شده ام.دوستان به بنده پیشنهاد نمودند که مدتی مخفی باشم.ولی چون مدت اختفاء معلوم نبود وازطرفی هم احتمال خطراتی برای عائله ام میرفت؛مصلحت ندیدم.براین اساس چندین گروه ضربت در ساعی معین در شب۶۲/۱۱/۲۴ بمنازلی که از قبل شناسائی شده بود هجوم نمودند.درحکم بازداشت نام جوان مورد بحث معرف اینجانب ذکر گردیده بود.ضمن بازرسی منزل که قریب سه ساعت بطول انجامید وجمع آوری کتب وآثارامری اینجانب را نیز با خود بردند.در مسیر حرکت متوجه شدم که بطرف کمیته مرکزی میرویم.بمحض پیاده شدن( >ص۲)؛از اتوبوس؛چشمهایم را بستند و داخل ساختمان کمیته شدم.در آنجا از صدای دوستان دیگر متوجه شدم که تنها نیستم و بقیه دوستان ناحیه هم گرفتار شده اند.متجاوز از یکهفته در آن مکان پراز رعب ووحشت با شکنجه های روحی در اطاقکهای چوبی ومحقر بطور مجرد زندانی شدیم.ومحاکمات اولیه انجام گرفت که شخصی که بازجوی اینجانب بود؛یکی دوروز اول خیلی خشونت بخرج میداد وتهدید میکرد.ولی روزهای بعد تغییر روش داده و اجازه داد بدون چشم بند رودرو ودوستانه سئوال و جواب کنیم.وچون باصداقت تمام بسئوالاتش جواب میدادم؛از من پرسید نمیترسی که مسائل را اینطور بیان میکنی؛(؟)جواب دادم خیر.چه که من ازمرگ نمیترسم وایمان واطمینان دارم که این عالم خاکی بغیراز مصائب وسختی چیز دیگری نیست.وتا روح انسان در این کالبد جسمانی اسیر است؛گرفتارمشکلات است.آنروزی که آن وجود باطنی انسان ازاین کالبد فراغت حاصل نماید واز این جهان محدود خاکی رهائی یابد؛وارد عالم مجرد وبقاء ابدی میشود.بعدها متوجه شدم که ایشان با حسن نظرپرونده بنده را تنظیم نموده بود.

بعداز کمیته مرکزی جمع اسرا را که حدود۱۳نفربودیم؛بزندان اوین منتقل کردند.دو شبانه روز درشرایط خیلی سخت با چشمان بسته در آن مکان بودیم که۲۴ ساعت آن در راهرو دادسرا سپری شد.ویک شب دیگر آن که ما را به زندان آسایشگاه میبردند؛با وضع وشرایطی که دستهای همدیگر را گرفته بودیم در آنشب سرد و تاریک که برف روی زمین بود با چشمان بسته در آن مکان تپه ها و دره ها حرکت میدادند.که تصور میرفت ما را بقربانگاه میبرند؛ولی بعد متوجه شدیم که به سلولهای انفرادی آسایشگاه منتقل شده ایم.صبح زود بدون صبحانه با حالت وحشیانه ای ما را باز ردیف کردند و باوحشت و اضطراب از آسایشگاه بیرون بردند و زندان رجائی شهرکه در کرج واقع است در سلولهای انفرادی منتقل نمودند.حدود متجاوز از بیست روز خانواده از محل بازداشت و حال ما بی اطلاع بودند.وبعداز یکماه بالاخره توانستند لباس وپتو ومقداری پول برای هریک از مسجونین بدهند که آنهم با آن شرایط خاصی که داشتیم امکان خریدی نبود.وتنها اطلاعی که خانواده میتوانستند از حال ما داشتن باشند؛امضائی بود که زیر هر ورقه رسید پول و لباس میکردیم.قریب چهارماهی که در آن مکا سپری شد؛هیچگونه ارتباطی با خارج از زندان نداشتیم و بطور کلی ممنوع الملاقات بودیم.وفقط هفته ای یکبار از سلول با چشمان بسته بمدت یکربع در همان ساختمان مارا به حمام میبردند.وهر۲۴ ساعتی سه بار در نیمه باز میشد ومختصر غذائی میدادند.دوسه بارهم با چشم بسته بردند باداره زندان برای انگشت نگاری وتشکیل پرونده. گاه که موقع دادن غذا سعی میکردیم با مسئول مربوطه سلام وعلیکی بنمائیم با اعراض شدید بعضی از آنها مواجه میشدیم که میگفتند شما اعدامی هستید و حق هیچگونه صحبتی ندارید.

دو روز بعد محاکمات من در اوین شروع گردید.و محل سجنم در یک سلول انفرادی در قسمت آسایشگاه بود.اکثر روزها من را به شعبه ۸میبردند وبازجواز من بازجوئی را شروع کرد.اول مسئله ایکه عنوان نمود گفت؛بازجوی کمیته را خوب اغفال کرده بودی که همانجا دو مسئله برایم روشن شد.یکی اینکه بازجوی کمیته پرونده ام را سبک تنظیم نموده و دیگر اینکه دوستان دیگر در محاکماتشان مسائل دیگری را در مورد من اظهار نموده اند.وپی بردم که بفکر تهیه پرونده سنگینی برایم هستند.مختصر اینکه محاکماتم حدود یکماه ونیم بطول انجامید.که اکثر روزها من را بشعبه احضار میکردند که بعضی روزها بازجوئی میکردند و بعضی روزها هم همینطور با چشم بسته درحال انتظار در گوشه ای تا آخروقت نشسته بودم.وبعضی از مأمورین و مسئولین که از کنارمان عبور میکردند؛با مشت ولگد از ما پذیرائی مینمودند.بیشتر سئوالات طوری بود که میخواستند افرادی را بنده معرفی نمایم که آنهم برایم کاری بس مشکل بود ونمیتوانستم خود را باین کار راضی نمایم.نحوه فعالیت وتشکیلات امری را که سئوال میکردند؛برایشان تشریح نمودم.با این تفاوت که در رژیم شاه که پیش از انقلاب حکومت نظامی اعلان شد.چون بهائیان مطیع حکومت هستند تشکیلات بشکل سابق تشکیل نمیشد وافراد بطور انفرادی و کدخدامنشی بامور جامعه(> ص۵)؛محل خود رسیدگی میکردند.باین جهت این مسائل موافق میلشان نبود و منظور نظرشان را تأمین نمیکرد.واز فرمهای سئوالیه دیگری که داشتند؛استفاده میکردند تا (آ)نجائیکه کار را به جاسوسی میکشاندند.در این یکماه و نیم محاکمات چهاربار تعزیر شدم.بدرجه ایکه پاهایم آنچنان متورم گردید بود که برای ترساندن وبحرف آوردن افراد دیگر؛بنده را صدا میکردند وپاهایم را باو نشان میدادند و آنها را تهدید میکردند.که اگر بسئوالات جواب ندهند؛این چنین خواهند شد و گاه خودشان هم با چکمه بپاهایم لگد میزدند.

در روزهای آخر محاکماتم آنقدر خسته و اعصابم ناتوان شده بود که هرآن آرزو میکردم که اعدامم نموده و راحت نمایند.صبحها مأمور صبحانه یک لیوان چای بیک نحو مخصوصی بهر سلولی میداد.نصف آنرا برای بعداز ظهر نگهمیداشتم که وقتی خسته وناتوان با دهان تلخ وخشک از بازجوئی برمیگشتم؛از آن استفاده نمایم.اکثر روزها مآمورین آنرا دور ریخته بودند و با آن حال تشنج و اضطراب میخوابیدم و پاهایم را در بلندی قرار میدادم که قدری تسکین یابند.گاه از شدت آلام و دردهای گوناگون تا صبح در سلولم قدم میزدم و ضربان قلبم آنقدر تند میشد که شمارش آن مشکل بود.مأمورین محافظ گاه از پنجره سلول با حالت تأثر و تأسف بمن نظاره میکردند وبا دادن یکی دو قرص محبت خودشان را ابراز میداشتند.یکی از تعزیراتم که بسیار شدید بود و علت آنهم این شد که بجهت خستگی وفرسودگی زیادی که در محاکماتم داشتم؛نمیدانم چه حالتی بمن دست داد که گوئی متکلم شخص دیگریست.بی اختیار بحالت اعتراض مطالبی باین مضمون اظهار داشتم که بچه علت هرروز من را احضار میکنید(؟)واین سئوالات تکرار را مینمائید(؟).شما در مقابل بهائیها هیچ کاری نمیتوانید بکنید.نهایتش اینست که عده ای را میکشید و عده ای را هم تعزیر میکنید؛ و در زندانها نگهمیدارید.در مقابل این اعمال ظالمانه نابود حواهید شد و بهائیها هم در مقابل تحمل این مصائب و مطلومیتها پیشرفت بیشتری خواهند نمود.با یک حالت عصبانیت وبا عجله از پشت میزش بلند شد و رفت یک مرد قوی هیکل را آورد و من را باطاق تعزیر بردند.در اطاق را بستند و روی تخت خواباندند و دست وپایم را بستند. و یک پتو کهنه و کثیف هم جلو دهانم گذاشتند.در یک گوشه اطاق تعزیر هم تعدادی وسائل موسیقی گوناگون که از منازل اشخاص آورده بودند و رویهم ریخته بود.ضمن اینکه آن شخص قوی هیکل من را شلاق میزد؛یکی از مآمورین هم به سیمهای آن دستگاه موسیقی چنان مینواخت که صدای فریاد من به بیرون نرود.بعد بشکل نیمه جان از تخت بلندم کردند(>ص۶)؛وگفتند؛باید پانصد مرتبه با شماره معکوس بشماری ودرجا محکم پا بزمین بکوبی.

*

یکی دیگر از شکنجه های روحی این بود که قالیچه های یا بهی الابهی وشمائل های مبارک را که از منازل آورده بودند؛بر روی صندلیها وجلوی در ورودی اطاقها انداخته بودند ودر وقت نشستن؛ما را وادار مینمودند که بر روی آن صندلیها بنشینیم.و دیگر اینکه شمائل های مبارک را روی درب توالتها و دستشوئی ها نصب کرده بودند.دیگر فحش والفاظ رکیکی بود که در شعبه حین بازجوئی ورد زبانشان بود.و یکی از آنها را که کرارا بطور تمسخر تکرار میکردند اینکه بهاءالله یک حرف صحیح در مورد بهائیها گفته وآنها را اغنام الله خطاب کرده.بالاخره یکبار مجبور شدم بآنها گفتم وقتی علی شیر خدا هست؛ما هم گوسفندان خدا هستیم.اینها مسائل تشبیهی است وبآن شکلی که شما برداشت مینمائید نیست.(>ص۷)

*

بعد ازسه چهار روز که با آن حال پروبال گذشت؛جمع باقیمانده را هم با اثاثه احضار نمودند.که تصور کردیم ما را هم متعاقب دوستان بقربانگاه میبرد.مختصر اثاثه شخصی را برداتی. و بقیه وسائل و خوراکیها را که مقدار قابل ملاحظه ای از جمعمان باقی مانده بود؛برجای گذشتیم و بجانب قضا حرکت کردیم.بعداز دو سه ساعت اضطراب وسرگردانی ما را از قسمت زندان آموزشگاه به آسایشگاه که اکثرا سلولهای انفرادی بودند بردند؛ ودریک اطاقی که حمام و توالت هم در آن بود محبوس نمودند.وتمام امکانات رفاهی که داشتیم از قبیل ملاقات با خانواده و ارسال نامه و دریافت پول و هواخوری را قطع نمودند.وفقط روزی سه بار درباز میشد وجیره غذائی ما را میدادند.حدود چهل روزبدین منوال گذشت ؛که ما را بیک سلول بسیارمحقری که بشکل مثلث بود؛با یک شرایط بسیار سختی که حتی برای خوابیدن جا نبود وتوالت آنهم چیزی شبیه یک سطل که با یک تکه پارچه یک متری که حائل باصره میگردید.و در وسط آن مکان محقر قرار داشت؛منتقل نمودند.و هفته ای یکبار فقط هرکدام ما را بنوبت برای۱۵ دقیقه باچشم بسته که بعضی مواقع با مشت و لگد همراه بود به حمام میبردند.پس از چند روز سرهنگ وحدت را هم که بانفرادی برده بودند؛به جمع ما پیوست.وبعداز چندروز دیگر آقای مهندس شریف را هم با یک حال مضطرب بگروه ما تحویل دادند؛که برمشکلات ومضیقه ما مضاعف گشت.

*

ایام رضوان سال۶۴ رامیگذراندیم؛که سه نفر از جمع هفت نفری باقیمانده را که بنده هم جزو آنان بودم؛با اثاثه احضار وبعداز چند ساعت نگرانی و سرگردانی؛با چهار نفر دیگر از دوستان که در زندانهای انفرادی بودند؛به زندان عمومی بنام بند۳۲۵دکه حدود۲۰۰ الی ۲۵۰ نفر زندانی بودند؛تحویل دادند.که حدود۶۰الی۷۰نفر از آنها از احباء بودند که در دو اطاق سکونت داشتند؛واکثرا احکامشان صادر و بحبس های کوتاه مدت محکوم شده بودند.

در ضمن این گفتگوها؛ضرب وشتم ها برقرار بود.گرچه باطاق تعزیرکشانده نشدم؛ولی صدمات بحدی بود که منجر به پاره شدن پرده گوش چپم گردید.وباعث عفونت شد که کارم به بیمارستان کشیده شد؛و دکتر زندان هم بخاطر خوشایند پاسدارهای محافظ گفت؛پرده گوشت از قبل پاره بوده است.سی چهل روز بعد از انتقالمان چهار نفر دوستان باقیماند(ه)مسجون در آسایشگاه هم بجمع ما پیوستند وطومار وتاریخچه آن اطاق وبرنامه های کذائی آن علی الظاهر پیچیده گردید.

*

دوسه روزی از ورودمان باین محل نگذشته بود ؛که ازشعبه بنده را خواستند ومعلوم که تجدید محاکماتم مطرح است.بنده را باچشم بسته بااطاقی دوره افتاده بردند.اول حرفی که بازجو عنوان تمود اینکه؛چرا تابحال حکم ترا صادر نکرده اند(؟)؛اظهار بی اطلاعی نمودم.گفت؛برای اینکه درمحاکمات قبلی حقایق را نگفته ای.بنده در جواب گفتم؛چرا دروغ گفته باشم(؟)؛وقتیکه از مرگ واعدام ترسی ندارم؛شما هم که تقاضای اعدام برایم نموده اید.اوراق سئوالیه ای داد که پر نمایم.در حینیکه پاسخ را مینوشتم؛چون جوابها مثل قبل ومطابق میلشان نبود؛ضرب وشتم شروع گردید.سه چهارروز این برنامه ادامه داشت و آقای طلوعی هم چند بار باطاق آمد وببازجو گفت که بعدا مرا باطاق او هم ببرد که موقعیتی برای این کار پیش نیامد.در این محاکمات بغض وعناد بازجو؛بمراتب بیشتر از قبل بود.گاه میگفت؛که ما ریشه شما بهائیها را از بن خواهیم کند وشماها را بطور عمودی باینجا میآوریم ؛و افقی از اوین خارج میکنیم.و آنقدر این جملات را تکرار میکرد که بالاخره در جوابش گفتم؛اگر خدا بخواهد.چه که در قرآن میفرماید؛یدالله فوق ایدیهم؛ وهمه کارها در دست اوست.گفتم؛اصولا شما چرا اینهمه زحمات فوق العاده ما را تعقیب میکنید(؟)؛اگر میخواهید هرفرد ویاجمع بهائی را دستگیر نمائید؛ازطریق رسانه های عمومی که در اختیارتان هست؛اعلان کنید؛مطمئن باشید که بهائیها مطیع حکومتند وخود را بطور حتم معرفی خواهند کرد.

*

ایام رضوان۶۵ فرارسید.درهریک ازدو اطاق وسائل پذیرائی عید را فراهم نمودیم.و برسم دیدوبازدید عید در نهایت بشاشت وسرور با صدی بلند تکبیرگویان باطاق یکدیگر رفتیم.که چون پنجره اطاق بطرف خارج از زندان بود؛همهمه وازدحام ما سبب گردید که مسئولین زندان سرزده باطاقهای ما وارد شدند واین بساط شادی و سرور را مشاهده نمودند.سه چهار روزی طول نکشید که تضییقاتی فراهم آوردند و جمع دو اطاق را به یک اطاق منتقل نمودند.

درچنین موقعیکه براثر وحدت واتحادی که در جامعه پیروان اسم اعظم وجود داشت ؛و بارشاد وراهنمائی معهد اعلی اقدامات وسیع وگسترده ای بجهت احقاق حقوق احبای مظلوم وممتحن و ستمدیده ایران(>ص۲۴)؛بعمل آمد؛واز طرفی حکومت جدید ایران هم ضوابطی بخود میگرفت و کم وبیش خود را مقید بقبول اصول ومقررات مجامع بین الملل مینمود.زمزمه هائی راجع به تضعیف گروه ضد بهائی که مرکزشان در زندان اوین مستقر بود ورهبران ومهره های اصلی آنان طلوعی و مصباح و شیخ رهنما بودند؛بگوش میرسید.که نامبردگان هریک بنحوی بسزای اعمال ظالمانه وننگین خود رسیدند.

طلوعی که با تلبیس وحیل اورا بجبهه گسیل نمودند و در همانجا معدوم گردید.مصباح را هم که بجهت سوء استفاده در اموال احباء دستگیر؛ودر حضور عده ای از احباء آنقدراو را ضرب وشتم نموده بودند که احباء مداخله وممانعت نمودن بودند.و او در زندان مجاور ما محبوس شده بود وهم زندانیهایش همیشه او را از اعمال ظالمانه ای که نسبت به بهائیها روا داشته است سرزنش مینمودند؛و در حال شرمساری وندامت بسر میبرد.شیخ رهنما هم که بیشترفعالیتش درکرج واطراف آن بود؛بنحوی ازکار منفصل وگوشه عزلت اختیار نمود.شخص دیگری هم بنام کشمیری که در اداره پست یزد بشغل ساده نامه رسانی وآبدارچی مشغول بود؛ازهرج ومرجی که درمملکت بوجود آمده بود؛سوء استفاده نمود وبا نفوسی ازسنخ خود همداستان گردید وعنوانی برای خود بدست آورده بود.وسبب آنهمه فتنه وظلم برجان ومال احباء گردید.وبعلت سوء استفاده در چپاول و مخفی نمودن اموال گرانبهای احباء بعدها بدام افتاد واو را هم در همان زندانی که مصباح محبوس بود؛در حالی مشاهده مینمودیم که قابل ترحم وشفقت ما قرار میگرفت؛باین معنی که باوجودیکه در سن حدود چهل یا پنجاه سال بود؛فلج گردیده بود.در وقت ملاقات با خانواده اش؛او را بکمک افراد ویا برانکاربسالن ملاقات میبردند.وخانواده اش از احباء کرارا تقاضای عفو وبخشش مینمودند.

درچنین وضعی گمان میرفت که بکلی طومار ظلم وستم اعداء که این جمع بیگناه را احاطه نموده بود پیچیده شده باشد؛که باز ضرورت سقایت شجره امرالله بمیان آمد و نفس نفیسی بنام جناب سرهنگ سرالله وحدت بخیل شهیدان پیوست. ایشان که دربدو دستگیری در گروه ما بود؛بعداز ۶ماه در اطاق اعدام بهم پیوستیم.این شخص بزرگوار گاه اظهار دلتنگی و نگرانی نسبت به دو دختر خود که درخارج بودند مینمود.که بعداز چندماه مؤانست احساس میشد که حالت عشق و جذبه ای بشهادت در ایشان بوجود آمده است؛تا بدین درجه که روزی این جمله را برزبان آورد که میترسم شهادت واقع نشود وآزاده شده و پشیمان گردم.در محاکماتش با همان(>ص۲۵)؛روحیه نظامی با شهامت وشجاعانه بود وطلوعی با او رفتار بخصوصی داشت.گاه مشاهده میشد که چون دو دوست باهم صحبت میکردند ومیوه میخوردند؛ولحظه ای دیگر او را باطاق تعزیر میبرد.در خاطرم هست که باتفاق سه نفرازدوستان که حال درعالم بقا مستریح هستند؛روزی در اطاق طلوعی صحبت میداشتیم.صحبتی بمیان آمد که بغتتا جناب سرهنگ رو بطلوعی نمود وگفت؛من الآن فقط مالک یک بشقاب وقاشق ولیوان ساده ودو پتوی مستعمل که آنهم متعلق بزندان است؛میباشم.وتعلقی بهیچ چیز ندارم ؛ودر لحظات آخر باو پیشنهاد توبه وتبری نموده بودند که ایشان با شجاعت ومتانت فرموده بود؛بهاءالله حق ومن جانب الله است وموعود جمیع کتب الهیه است؛و به ندای حق لبیک گفت واین زندگی موهوم را صرف حضرت مقصود نمود.

چند روز از این مصیبت نگذشته بود که جمیع احباء را با اثاثه بخارج از بند۳۲۵ طلبیدند .وبعداز چند ساعت سرگردانی متوجه شدیم که مورد غضب شدید واقع گردیده ایم؛وبدو اطاق دربسته در زیر زمین آموزشگاه تبعیدمان نموده اند.که تقریبا مشابه اطاق اعدام بود.مضافا براینکه با تعداد بیشتری واطاقهای کوچکتری بحدی که بهرکس در وقت عادی حدود ۵۰ سانت وگاهی هم کمتر جا میرسید.وشبانه روز چهارباردر باز میشد وهربار حداکثر۲۰دقیقه الی نیم ساعت گروهمان اجازه داشتیم از دستشوئی وحمام استفاده نمائیم؛و شستن ظروف والبسه را انجام دهیم.وحدود یکساعت هم برای هواخوری میبردند.بازبمدد تائیدات الهی توانستیم خود را با چنین موقعیت و امکانات محدودی سازش دهیم؛و همگی بیاد حضرت دوست دلخوش ومسرور بودیم وشاهد وناظر این بیان حق گردیم که میفرماید:«بلائی عنایتی؛ظاهره نار ونغمه وباطنه نور و رحمة». براستی که عوالم الهی دارای چه عظمت و جلالی است؛که بیان وقلم از وصف آن عاجز.

گاه ضرورت واجبار ایجاب مینمود که در بین ساعات مقرره بدستشوئی برویم هرقدر زنگ میزدیم؛نگهبان سابق اعتنائی نمیکرد.یکی از روزها؛بدون اجازه و بی چشم بند ازاطاق بیرون آمدم؛که پاسدار مربوطه اعتراض نمود ؛بالاخره او را متقاعد نمودم.جوان خوب ومتینی بود وکم کم با هم دوست شدیم.وهفته ای یکبار که نوبت پاسداری او بود؛از اطاق بیرون میآمدم و در گوشه ای با هم صحبت میکردیم.و صحبتهای جدیمان از اینجا(>ص۲۶)؛شروع شد که میپرسید؛شماها اصولا چه میگوئید(؟)؛باو گفتم؛میگوئیم قائم آل محمد ظاهر شده است.چند لحظه ای فکر کرد وگفت؛اگر دروغ باشد؛آنوقت چه(؟)؛باو گفتم؛که در این چندین هزارسال هرظهوری که ظاهر شده؛اول با مخالفت واعتراض مردم مواجه گردیده؛و بعد حقانیت آن ثابت شده.و این دیانت هم که الآن متجاوز از۱۴۰سال از شروع آن میگذرد؛با انهمه مخالفتها موفق شده وپایه واساس خود را در همه عالم مستقرنموده است.باز لحظاتی بفکر فرو رفت وگفت؛راستی اگر آن قائم اصلی بیاید؛چه خواهید کرد.(؟)؛گفتم فعلا کسی که را که ما قائم میدانیم؛آمده و کارش هم گرفته و روزبروز هم پیشرفت مینماید.باز هم مصر شد و گفت؛جدی میپرسم؛اگر واقعا آن قائم اصلی که مورد اعتقاد ماست آمد؛چه میکنید.(؟)؛ گفتم؛اگر چنین واقعه ای پیش آمد؛ما خدمتشان مشرف خواهیم شد وضمن عرض ارادت واخلاص وبندگی؛بایشان میگوئیم؛که ما از کثرت علاقه بحضرتتان ؛شخصی که بنام شما آمده بود؛پذیرفتیم. حال که خودتان تشریف آورده اید؛در خدمتتان هستیم؛هر طور دستور بفرمائید؛اطاعت خواهیم کرد.ولی مطمئن باشید که آن چیزهائی که در مورد ظهور حضرت قائم در اذهان مردم هست؛عاری از حقیقت و موهوم میباشد.

*

در این افکار وتخیلات بسر میبردیم که ناگاه در ایام صیام ۶۵؛اراده الهیه باز براین تعلق گرفت که دونفر از جوانان حضرت یزدان؛جناب ابوالقاسم شایق که از بدو دستگیری با هم بودیم وسروش جباری؛در روز ملاقات با خانواده؛پس از مراجعت با کلیه اثاثیه احضار ؛و بفیض شهادت که حقیقتا موهبت الهیست وشامل حال هرکسی نمیشود؛فائز گردیدند.(>ص۲۹)

ایام نوروز۶۶ را درغم از دست دادن دوستان عزیز سپری نمودیم.لازم بذکر است که بعضی از افراد کروهکها هم با ما همدردی مینمودند.در اواخر فروردین ماه جمع ما را با کل اثاثیه احضار؛و در عمل متوجه شدیم که مارا به گوهردشت کرج منتقل؛و به جمع دوستانی که بعداز صدور احکامشان بمرور در این چند سال به کرج منتقل شده بودند؛پیوستیم.و با اجتماع واحدی که بوجود آمده بود؛این موهبت شامل گردید که از نگرانی وبی خبری همدیگر رهائی یافته واز مصاحبت ومجاورت یکدیگر مسرور باشیم. در اواسط اردیبهشت ماه ۶۶ این بنده حقیر که متجاوز از سه سال سرگردان و در انتظار مقدرات خود بودم؛وهر بار که در زندان باز میشد تصور آن میرفت که قرعه شهادت بنامم افتاده ؛با جناب سهراب دوستدار دربعداز ظهری بدفتر زندان خواستند.واحکامی باین اتهام«بعلت عضویت در گروه محارب وجاسوسی بهائیت با یک درجه تخفیف وعفو؛ بحبس ابد محکوم»؛ صادر و ابلاغ نمودند.دراینجا بود که این تفکر در من بوجود آمد که یا لیاقت وقابلیت فیض شهادت را در راه حضرت محبوب نداشتم؛ویا اینکه حق برای این بنده ناتوان؛برنامه دیگری مقدر فرموده.

حال که ذکری از جناب دوستدار شد؛بجاست که از این مرد بزرگ چند کلمه ای بیان گردد.ایشان ضمن برخورداری از تحصیلات عالیه علوم و دانش جدید واشتغال وتدریس در آمریکا؛دارای عرفانی عمیق وتحملش در مصائب با وجودیکه در کبرسن بود؛و با آنهمه وسواس و کسالتی که داشت؛در خور تمجید است.وهمیشه در نهایت رضاو تسلیم بود.بطوریکه در این چهارسالی که بنده افتخار مجالست ومصاحبت با ایشان را داشتم؛کوچکترین شکوه وشکایتی از ایشان شنیده نشد؛بلکه دوستان دیگر را به صبر و استقامت وسکون تشویق میفرمود.

در کرج؛اوضاع متنوعی برایمان بوجود میآوردند.گاه با گروهکهای دیگر هم بند مینمودند؛وچون متوجه محبوبیت ما در بین دیگران وعظمت امر میشدند؛ما را مجزا؛وبه محل دیگری منتقل مینمودند.که گاه با امکانات ورفاهیت فوق العاده روبرو میشدیم.باین شکل که سالنی بزرگ با حدود سی سلول تمیز که اکثرشان آفتابگیر بود؛وحمام گرم دراختیارمان قرار میگرفت که بیشتر بزندگی در هتل شباهت داشت.و در چنین گشایش وتسهیلاتی که نام آنرا یوم النعیم گذاشته بودیم و انتظار میرفت که دائمی است.وسائل ومواد غذائی فراوان تهیه میکردیم که بعداز چندماه بغتتا مورد غضب شدید قرار میگرفتیم؛و یوم البئوس میشد.وچنان ما را در جاهای بسیار محدود ومحقر که از لحاظ ابعاد شاید یک دهم مکان قبلی هم کمتر بود؛با نبودن آفتاب وجریان هوا محبوس مینمودند.که بناچار مجبور میشدیم بخاطر ضیق جا اکثر آن لوازم وخوراکیها را؛(>ص۳۰)جا بگذاریم.

.فردای آنشب نزدیکیهای ظهر دستور دادند اثاثه را به حیاط زندان حمل نمائیم.و یک وانت و اتوبوس برای انتقال ما فراهم شد بود.در آن(>ص۳۷)هوای سرد که برف برزمین نشسته بود؛مشغول بارگیری اثاثه بودیم که یکی از مأمورین مبغض زندان با صدای بلند و در حالت حسرت اظهار داشت؛ طلوعی کجائی که ببینی این بهائیهائی را که با آنهمه زحمت دستگیر وزندانی نموده بودی؛حال دارند دستجمعی آزادشان میکنند.(؟)

*

درموقع مراجعه بدفتر زندان؛برای انجام مراحل اداری؛دو نفر از خانمهای بهائی را هم در آنجا ؛زیارت نمودیم. این دفتر که حال محل استخلاص و آزادیمان شده بود؛یادآوار خاطرات تلخ شهادت آنهمه عزیزان بود که چند سال قبل پس از ماهها شکنجه وآزار؛حکم اعدامشان در همین اطاق که درآن زمان بنام شعبه ۸ نامیده میشد؛صادر گردید.و آزادیمان ازاین دفتر آنهم با اینهمه عزت و احترام برای هرشاهد منصفی نشانه ای ازعظمت امر وتأثیرات استقامت در مقابل شداید وبلایا بود.بعد از طی مراحل اداری؛بعداز پنج سال؛بدون چشم بند در فضای آزاد باغهای اوین؛با یک مأمور که راهنمایمان بود؛با حالت شعف وسرور فوق العاده ؛بطرف در خروجی زندان حرکت مینمودیم.مأمور مربوطه که با یکی از دوستان درچند قدمی ما؛با هم هم صحبت شده بودند.بحثشان بالا گرفت و مأمور از فرط بغض وتعصب؛با صدی بلند بمقدسات امر توهین میکرد.

منبع عکس : همراهان بهایی نیوز

منبع یادداشت از انجمن دوستداران تاریخ امر بابی و بهائی





 



Sunday, May 22, 2022

نقش پاسدار حسینی(طلوعی) در اعدام بهائیان، پس از انقلاب/ حاج علیرضا قاسم زاده حسینی معروف به پاسدار طلوعی

حاج علیرضا قاسم زاده حسینی معروف به پاسدار طلوعی 

نقش پاسدار حسینی(طلوعی) در اعدام بهائیان، پس از انقلاب

این یادداشت که از متن خاطرات روانشاد جناب "رمضانعلی عمویی" یکی از مسجونین بهائی بعد از انقلاب در سال ۱۳۶۲ش تا ۱۳۶۷ ش می باشد به همراه تصویری از پاسدار طلوعی منتشر می شود. به گفته شاهدان بهائی اکثر بهائیان طهران به دست ایشان به شهادت رسیده اند. این اعمال از سال ۱۳۶۲ تا سال ۱۳۶۴ به دست ایشان صورت می گرفت و گفته می شود که ایشان در دهه شصت خود عامل بازداشت احبا و انتقال آنها به اوین و سپس آزار و شکنجه  و سپس اعدام آن عزیزان بوده است.  تصویر ایشان که در زیر می بینید تکه ای از جراید مطبوعات کشور در آنها سالها بوده است.

؛قریب به پنج سال بعداز انقلاب بود که یکی ازجوانان این ناحیه که رعایت حکمت نمینمود ؛بنحوی گرفتار گردید. و بعد ازشناسائی مورد آزار و اذیت قرارگرفت.واز اوخواستند که نفوس خدوم ناحیه را معرفی نماید.که از طریقی باینجانب خبر رسید که من ازطرف ایشان معرفی شده ام.دوستان به بنده پیشنهاد نمودند که مدتی مخفی باشم.ولی چون مدت اختفاء معلوم نبود وازطرفی هم احتمال خطراتی برای عائله ام میرفت؛مصلحت ندیدم.براین اساس چندین گروه ضربت در ساعی معین در شب۶۲/۱۱/۲۴ بمنازلی که از قبل شناسائی شده بود هجوم نمودند.درحکم بازداشت نام جوان مورد بحث معرف اینجانب ذکر گردیده بود.ضمن بازرسی منزل که قریب سه ساعت بطول انجامید وجمع آوری کتب وآثارامری اینجانب را نیز با خود بردند.در مسیر حرکت متوجه شدم که بطرف کمیته مرکزی میرویم.بمحض پیاده شدن( >ص۲)؛از اتوبوس؛چشمهایم را بستند و داخل ساختمان کمیته شدم.در آنجا از صدای دوستان دیگر متوجه شدم که تنها نیستم و بقیه دوستان ناحیه هم گرفتار شده اند.متجاوز از یکهفته در آن مکان پراز رعب ووحشت با شکنجه های روحی در اطاقکهای چوبی ومحقر بطور مجرد زندانی شدیم.ومحاکمات اولیه انجام گرفت که شخصی که بازجوی اینجانب بود؛یکی دوروز اول خیلی خشونت بخرج میداد وتهدید میکرد.ولی روزهای بعد تغییر روش داده و اجازه داد بدون چشم بند رودرو ودوستانه سئوال و جواب کنیم.وچون باصداقت تمام بسئوالاتش جواب میدادم؛از من پرسید نمیترسی که مسائل را اینطور بیان میکنی؛(؟)جواب دادم خیر.چه که من ازمرگ نمیترسم وایمان واطمینان دارم که این عالم خاکی بغیراز مصائب وسختی چیز دیگری نیست.وتا روح انسان در این کالبد جسمانی اسیر است؛گرفتارمشکلات است.آنروزی که آن وجود باطنی انسان ازاین کالبد فراغت حاصل نماید واز این جهان محدود خاکی رهائی یابد؛وارد عالم مجرد وبقاء ابدی میشود.بعدها متوجه شدم که ایشان با حسن نظرپرونده بنده را تنظیم نموده بود.

بعداز کمیته مرکزی جمع اسرا را که حدود۱۳نفربودیم؛بزندان اوین منتقل کردند.دو شبانه روز درشرایط خیلی سخت با چشمان بسته در آن مکان بودیم که۲۴ ساعت آن در راهرو دادسرا سپری شد.ویک شب دیگر آن که ما را به زندان آسایشگاه میبردند؛با وضع وشرایطی که دستهای همدیگر را گرفته بودیم در آنشب سرد و تاریک که برف روی زمین بود با چشمان بسته در آن مکان تپه ها و دره ها حرکت میدادند.که تصور میرفت ما را بقربانگاه میبرند؛ولی بعد متوجه شدیم که به سلولهای انفرادی آسایشگاه منتقل شده ایم.صبح زود بدون صبحانه با حالت وحشیانه ای ما را باز ردیف کردند و باوحشت و اضطراب از آسایشگاه بیرون بردند و زندان رجائی شهرکه در کرج واقع است در سلولهای انفرادی منتقل نمودند.حدود متجاوز از بیست روز خانواده از محل بازداشت و حال ما بی اطلاع بودند.وبعداز یکماه بالاخره توانستند لباس وپتو ومقداری پول برای هریک از مسجونین بدهند که آنهم با آن شرایط خاصی که داشتیم امکان خریدی نبود.وتنها اطلاعی که خانواده میتوانستند از حال ما داشتن باشند؛امضائی بود که زیر هر ورقه رسید پول و لباس میکردیم.قریب چهارماهی که در آن مکا سپری شد؛هیچگونه ارتباطی با خارج از زندان نداشتیم و بطور کلی ممنوع الملاقات بودیم.وفقط هفته ای یکبار از سلول با چشمان بسته بمدت یکربع در همان ساختمان مارا به حمام میبردند.وهر۲۴ ساعتی سه بار در نیمه باز میشد ومختصر غذائی میدادند.دوسه بارهم با چشم بسته بردند باداره زندان برای انگشت نگاری وتشکیل پرونده. گاه که موقع دادن غذا سعی میکردیم با مسئول مربوطه سلام وعلیکی بنمائیم با اعراض شدید بعضی از آنها مواجه میشدیم که میگفتند شما اعدامی هستید و حق هیچگونه صحبتی ندارید.

.دو روز بعد محاکمات من در اوین شروع گردید.و محل سجنم در یک سلول انفرادی در قسمت آسایشگاه بود.اکثر روزها من را به شعبه ۸میبردند وبازجواز من بازجوئی را شروع کرد.اول مسئله ایکه عنوان نمود گفت؛بازجوی کمیته را خوب اغفال کرده بودی که همانجا دو مسئله برایم روشن شد.یکی اینکه بازجوی کمیته پرونده ام را سبک تنظیم نموده و دیگر اینکه دوستان دیگر در محاکماتشان مسائل دیگری را در مورد من اظهار نموده اند.وپی بردم که بفکر تهیه پرونده سنگینی برایم هستند.مختصر اینکه محاکماتم حدود یکماه ونیم بطول انجامید.که اکثر روزها من را بشعبه احضار میکردند که بعضی روزها بازجوئی میکردند و بعضی روزها هم همینطور با چشم بسته درحال انتظار در گوشه ای تا آخروقت نشسته بودم.وبعضی از مأمورین و مسئولین که از کنارمان عبور میکردند؛با مشت ولگد از ما پذیرائی مینمودند.بیشتر سئوالات طوری بود که میخواستند افرادی را بنده معرفی نمایم که آنهم برایم کاری بس مشکل بود ونمیتوانستم خود را باین کار راضی نمایم.نحوه فعالیت وتشکیلات امری را که سئوال میکردند؛برایشان تشریح نمودم.با این تفاوت که در رژیم شاه که پیش از انقلاب حکومت نظامی اعلان شد.چون بهائیان مطیع حکومت هستند تشکیلات بشکل سابق تشکیل نمیشد وافراد بطور انفرادی و کدخدامنشی بامور جامعه(> ص۵)؛محل خود رسیدگی میکردند.باین جهت این مسائل موافق میلشان نبود و منظور نظرشان را تأمین نمیکرد.واز فرمهای سئوالیه دیگری که داشتند؛استفاده میکردند تا (آ)نجائیکه کار را به جاسوسی میکشاندند.در این یکماه و نیم محاکمات چهاربار تعزیر شدم.بدرجه ایکه پاهایم آنچنان متورم گردید بود که برای ترساندن وبحرف آوردن افراد دیگر؛بنده را صدا میکردند وپاهایم را باو نشان میدادند و آنها را تهدید میکردند.که اگر بسئوالات جواب ندهند؛این چنین خواهند شد و گاه خودشان هم با چکمه بپاهایم لگد میزدند.

در روزهای آخر محاکماتم آنقدر خسته و اعصابم ناتوان شده بود که هرآن آرزو میکردم که اعدامم نموده و راحت نمایند.صبحها مأمور صبحانه یک لیوان چای بیک نحو مخصوصی بهر سلولی میداد.نصف آنرا برای بعداز ظهر نگهمیداشتم که وقتی خسته وناتوان با دهان تلخ وخشک از بازجوئی برمیگشتم؛از آن استفاده نمایم.اکثر روزها مآمورین آنرا دور ریخته بودند و با آن حال تشنج و اضطراب میخوابیدم و پاهایم را در بلندی قرار میدادم که قدری تسکین یابند.گاه از شدت آلام و دردهای گوناگون تا صبح در سلولم قدم میزدم و ضربان قلبم آنقدر تند میشد که شمارش آن مشکل بود.مأمورین محافظ گاه از پنجره سلول با حالت تأثر و تأسف بمن نظاره میکردند وبا دادن یکی دو قرص محبت خودشان را ابراز میداشتند.یکی از تعزیراتم که بسیار شدید بود و علت آنهم این شد که بجهت خستگی وفرسودگی زیادی که در محاکماتم داشتم؛نمیدانم چه حالتی بمن دست داد که گوئی متکلم شخص دیگریست.بی اختیار بحالت اعتراض مطالبی باین مضمون اظهار داشتم که بچه علت هرروز من را احضار میکنید(؟)واین سئوالات تکرار را مینمائید(؟).شما در مقابل بهائیها هیچ کاری نمیتوانید بکنید.نهایتش اینست که عده ای را میکشید و عده ای را هم تعزیر میکنید؛ و در زندانها نگهمیدارید.در مقابل این اعمال ظالمانه نابود حواهید شد و بهائیها هم در مقابل تحمل این مصائب و مطلومیتها پیشرفت بیشتری خواهند نمود.با یک حالت عصبانیت وبا عجله از پشت میزش بلند شد و رفت یک مرد قوی هیکل را آورد و من را باطاق تعزیر بردند.در اطاق را بستند و روی تخت خواباندند و دست وپایم را بستند. و یک پتو کهنه و کثیف هم جلو دهانم گذاشتند.در یک گوشه اطاق تعزیر هم تعدادی وسائل موسیقی گوناگون که از منازل اشخاص آورده بودند و رویهم ریخته بود.ضمن اینکه آن شخص قوی هیکل من را شلاق میزد؛یکی از مآمورین هم به سیمهای آن دستگاه موسیقی چنان مینواخت که صدای فریاد من به بیرون نرود.بعد بشکل نیمه جان از تخت بلندم کردند(>ص۶)؛وگفتند؛باید پانصد مرتبه با شماره معکوس بشماری ودرجا محکم پا بزمین بکوبی.

*

یکی دیگر از شکنجه های روحی این بود که قالیچه های یا بهی الابهی وشمائل های مبارک را که از منازل آورده بودند؛بر روی صندلیها وجلوی در ورودی اطاقها انداخته بودند ودر وقت نشستن؛ما را وادار مینمودند که بر روی آن صندلیها بنشینیم.و دیگر اینکه شمائل های مبارک را روی درب توالتها و دستشوئی ها نصب کرده بودند.دیگر فحش والفاظ رکیکی بود که در شعبه حین بازجوئی ورد زبانشان بود.و یکی از آنها را که کرارا بطور تمسخر تکرار میکردند اینکه بهاءالله یک حرف صحیح در مورد بهائیها گفته وآنها را اغنام الله خطاب کرده.بالاخره یکبار مجبور شدم بآنها گفتم وقتی علی شیر خدا هست؛ما هم گوسفندان خدا هستیم.اینها مسائل تشبیهی است وبآن شکلی که شما برداشت مینمائید نیست.(>ص۷)

*

بعد ازسه چهار روز که با آن حال پروبال گذشت؛جمع باقیمانده را هم با اثاثه احضار نمودند.که تصور کردیم ما را هم متعاقب دوستان بقربانگاه میبرد.مختصر اثاثه شخصی را برداتی. و بقیه وسائل و خوراکیها را که مقدار قابل ملاحظه ای از جمعمان باقی مانده بود؛برجای گذشتیم و بجانب قضا حرکت کردیم.بعداز دو سه ساعت اضطراب وسرگردانی ما را از قسمت زندان آموزشگاه به آسایشگاه که اکثرا سلولهای انفرادی بودند بردند؛ ودریک اطاقی که حمام و توالت هم در آن بود محبوس نمودند.وتمام امکانات رفاهی که داشتیم از قبیل ملاقات با خانواده و ارسال نامه و دریافت پول و هواخوری را قطع نمودند.وفقط روزی سه بار درباز میشد وجیره غذائی ما را میدادند.حدود چهل روزبدین منوال گذشت ؛که ما را بیک سلول بسیارمحقری که بشکل مثلث بود؛با یک شرایط بسیار سختی که حتی برای خوابیدن جا نبود وتوالت آنهم چیزی شبیه یک سطل که با یک تکه پارچه یک متری که حائل باصره میگردید.و در وسط آن مکان محقر قرار داشت؛منتقل نمودند.و هفته ای یکبار فقط هرکدام ما را بنوبت برای۱۵ دقیقه باچشم بسته که بعضی مواقع با مشت و لگد همراه بود به حمام میبردند.پس از چند روز سرهنگ وحدت را هم که بانفرادی برده بودند؛به جمع ما پیوست.وبعداز چندروز دیگر آقای مهندس شریف را هم با یک حال مضطرب بگروه ما تحویل دادند؛که برمشکلات ومضیقه ما مضاعف گشت.

*

ایام رضوان سال۶۴ رامیگذراندیم؛که سه نفر از جمع هفت نفری باقیمانده را که بنده هم جزو آنان بودم؛با اثاثه احضار وبعداز چند ساعت نگرانی و سرگردانی؛با چهار نفر دیگر از دوستان که در زندانهای انفرادی بودند؛به زندان عمومی بنام بند۳۲۵دکه حدود۲۰۰ الی ۲۵۰ نفر زندانی بودند؛تحویل دادند.که حدود۶۰الی۷۰نفر از آنها از احباء بودند که در دو اطاق سکونت داشتند؛واکثرا احکامشان صادر و بحبس های کوتاه مدت محکوم شده بودند.

در ضمن این گفتگوها؛ضرب وشتم ها برقرار بود.گرچه باطاق تعزیرکشانده نشدم؛ولی صدمات بحدی بود که منجر به پاره شدن پرده گوش چپم گردید.وباعث عفونت شد که کارم به بیمارستان کشیده شد؛و دکتر زندان هم بخاطر خوشایند پاسدارهای محافظ گفت؛پرده گوشت از قبل پاره بوده است.سی چهل روز بعد از انتقالمان چهار نفر دوستان باقیماند(ه)مسجون در آسایشگاه هم بجمع ما پیوستند وطومار وتاریخچه آن اطاق وبرنامه های کذائی آن علی الظاهر پیچیده گردید.

*

دوسه روزی از ورودمان باین محل نگذشته بود ؛که ازشعبه بنده را خواستند ومعلوم که تجدید محاکماتم مطرح است.بنده را باچشم بسته بااطاقی دوره افتاده بردند.اول حرفی که بازجو عنوان تمود اینکه؛چرا تابحال حکم ترا صادر نکرده اند(؟)؛اظهار بی اطلاعی نمودم.گفت؛برای اینکه درمحاکمات قبلی حقایق را نگفته ای.بنده در جواب گفتم؛چرا دروغ گفته باشم(؟)؛وقتیکه از مرگ واعدام ترسی ندارم؛شما هم که تقاضای اعدام برایم نموده اید.اوراق سئوالیه ای داد که پر نمایم.در حینیکه پاسخ را مینوشتم؛چون جوابها مثل قبل ومطابق میلشان نبود؛ضرب وشتم شروع گردید.سه چهارروز این برنامه ادامه داشت و آقای طلوعی هم چند بار باطاق آمد وببازجو گفت که بعدا مرا باطاق او هم ببرد که موقعیتی برای این کار پیش نیامد.در این محاکمات بغض وعناد بازجو؛بمراتب بیشتر از قبل بود.گاه میگفت؛که ما ریشه شما بهائیها را از بن خواهیم کند وشماها را بطور عمودی باینجا میآوریم ؛و افقی از اوین خارج میکنیم.و آنقدر این جملات را تکرار میکرد که بالاخره در جوابش گفتم؛اگر خدا بخواهد.چه که در قرآن میفرماید؛یدالله فوق ایدیهم؛ وهمه کارها در دست اوست.گفتم؛اصولا شما چرا اینهمه زحمات فوق العاده ما را تعقیب میکنید(؟)؛اگر میخواهید هرفرد ویاجمع بهائی را دستگیر نمائید؛ازطریق رسانه های عمومی که در اختیارتان هست؛اعلان کنید؛مطمئن باشید که بهائیها مطیع حکومتند وخود را بطور حتم معرفی خواهند کرد.

*

ایام رضوان۶۵ فرارسید.درهریک ازدو اطاق وسائل پذیرائی عید را فراهم نمودیم.و برسم دیدوبازدید عید در نهایت بشاشت وسرور با صدی بلند تکبیرگویان باطاق یکدیگر رفتیم.که چون پنجره اطاق بطرف خارج از زندان بود؛همهمه وازدحام ما سبب گردید که مسئولین زندان سرزده باطاقهای ما وارد شدند واین بساط شادی و سرور را مشاهده نمودند.سه چهار روزی طول نکشید که تضییقاتی فراهم آوردند و جمع دو اطاق را به یک اطاق منتقل نمودند.

درچنین موقعیکه براثر وحدت واتحادی که در جامعه پیروان اسم اعظم وجود داشت ؛و بارشاد وراهنمائی معهد اعلی اقدامات وسیع وگسترده ای بجهت احقاق حقوق احبای مظلوم وممتحن و ستمدیده ایران(>ص۲۴)؛بعمل آمد؛واز طرفی حکومت جدید ایران هم ضوابطی بخود میگرفت و کم وبیش خود را مقید بقبول اصول ومقررات مجامع بین الملل مینمود.زمزمه هائی راجع به تضعیف گروه ضد بهائی که مرکزشان در زندان اوین مستقر بود ورهبران ومهره های اصلی آنان طلوعی و مصباح و شیخ رهنما بودند؛بگوش میرسید.که نامبردگان هریک بنحوی بسزای اعمال ظالمانه وننگین خود رسیدند.

طلوعی که با تلبیس وحیل اورا بجبهه گسیل نمودند و در همانجا معدوم گردید.مصباح را هم که بجهت سوء استفاده در اموال احباء دستگیر؛ودر حضور عده ای از احباء آنقدراو را ضرب وشتم نموده بودند که احباء مداخله وممانعت نمودن بودند.و او در زندان مجاور ما محبوس شده بود وهم زندانیهایش همیشه او را از اعمال ظالمانه ای که نسبت به بهائیها روا داشته است سرزنش مینمودند؛و در حال شرمساری وندامت بسر میبرد.شیخ رهنما هم که بیشترفعالیتش درکرج واطراف آن بود؛بنحوی ازکار منفصل وگوشه عزلت اختیار نمود.شخص دیگری هم بنام کشمیری که در اداره پست یزد بشغل ساده نامه رسانی وآبدارچی مشغول بود؛ازهرج ومرجی که درمملکت بوجود آمده بود؛سوء استفاده نمود وبا نفوسی ازسنخ خود همداستان گردید وعنوانی برای خود بدست آورده بود.وسبب آنهمه فتنه وظلم برجان ومال احباء گردید.وبعلت سوء استفاده در چپاول و مخفی نمودن اموال گرانبهای احباء بعدها بدام افتاد واو را هم در همان زندانی که مصباح محبوس بود؛در حالی مشاهده مینمودیم که قابل ترحم وشفقت ما قرار میگرفت؛باین معنی که باوجودیکه در سن حدود چهل یا پنجاه سال بود؛فلج گردیده بود.در وقت ملاقات با خانواده اش؛او را بکمک افراد ویا برانکاربسالن ملاقات میبردند.وخانواده اش از احباء کرارا تقاضای عفو وبخشش مینمودند.

درچنین وضعی گمان میرفت که بکلی طومار ظلم وستم اعداء که این جمع بیگناه را احاطه نموده بود پیچیده شده باشد؛که باز ضرورت سقایت شجره امرالله بمیان آمد و نفس نفیسی بنام جناب سرهنگ سرالله وحدت بخیل شهیدان پیوست. ایشان که دربدو دستگیری در گروه ما بود؛بعداز ۶ماه در اطاق اعدام بهم پیوستیم.این شخص بزرگوار گاه اظهار دلتنگی و نگرانی نسبت به دو دختر خود که درخارج بودند مینمود.که بعداز چندماه مؤانست احساس میشد که حالت عشق و جذبه ای بشهادت در ایشان بوجود آمده است؛تا بدین درجه که روزی این جمله را برزبان آورد که میترسم شهادت واقع نشود وآزاده شده و پشیمان گردم.در محاکماتش با همان(>ص۲۵)؛روحیه نظامی با شهامت وشجاعانه بود وطلوعی با او رفتار بخصوصی داشت.گاه مشاهده میشد که چون دو دوست باهم صحبت میکردند ومیوه میخوردند؛ولحظه ای دیگر او را باطاق تعزیر میبرد.در خاطرم هست که باتفاق سه نفرازدوستان که حال درعالم بقا مستریح هستند؛روزی در اطاق طلوعی صحبت میداشتیم.صحبتی بمیان آمد که بغتتا جناب سرهنگ رو بطلوعی نمود وگفت؛من الآن فقط مالک یک بشقاب وقاشق ولیوان ساده ودو پتوی مستعمل که آنهم متعلق بزندان است؛میباشم.وتعلقی بهیچ چیز ندارم ؛ودر لحظات آخر باو پیشنهاد توبه وتبری نموده بودند که ایشان با شجاعت ومتانت فرموده بود؛بهاءالله حق ومن جانب الله است وموعود جمیع کتب الهیه است؛و به ندای حق لبیک گفت واین زندگی موهوم را صرف حضرت مقصود نمود.

چند روز از این مصیبت نگذشته بود که جمیع احباء را با اثاثه بخارج از بند۳۲۵ طلبیدند .وبعداز چند ساعت سرگردانی متوجه شدیم که مورد غضب شدید واقع گردیده ایم؛وبدو اطاق دربسته در زیر زمین آموزشگاه تبعیدمان نموده اند.که تقریبا مشابه اطاق اعدام بود.مضافا براینکه با تعداد بیشتری واطاقهای کوچکتری بحدی که بهرکس در وقت عادی حدود ۵۰ سانت وگاهی هم کمتر جا میرسید.وشبانه روز چهارباردر باز میشد وهربار حداکثر۲۰دقیقه الی نیم ساعت گروهمان اجازه داشتیم از دستشوئی وحمام استفاده نمائیم؛و شستن ظروف والبسه را انجام دهیم.وحدود یکساعت هم برای هواخوری میبردند.بازبمدد تائیدات الهی توانستیم خود را با چنین موقعیت و امکانات محدودی سازش دهیم؛و همگی بیاد حضرت دوست دلخوش ومسرور بودیم وشاهد وناظر این بیان حق گردیم که میفرماید:«بلائی عنایتی؛ظاهره نار ونغمه وباطنه نور و رحمة». براستی که عوالم الهی دارای چه عظمت و جلالی است؛که بیان وقلم از وصف آن عاجز.

گاه ضرورت واجبار ایجاب مینمود که در بین ساعات مقرره بدستشوئی برویم هرقدر زنگ میزدیم؛نگهبان سابق اعتنائی نمیکرد.یکی از روزها؛بدون اجازه و بی چشم بند ازاطاق بیرون آمدم؛که پاسدار مربوطه اعتراض نمود ؛بالاخره او را متقاعد نمودم.جوان خوب ومتینی بود وکم کم با هم دوست شدیم.وهفته ای یکبار که نوبت پاسداری او بود؛از اطاق بیرون میآمدم و در گوشه ای با هم صحبت میکردیم.و صحبتهای جدیمان از اینجا(>ص۲۶)؛شروع شد که میپرسید؛شماها اصولا چه میگوئید(؟)؛باو گفتم؛میگوئیم قائم آل محمد ظاهر شده است.چند لحظه ای فکر کرد وگفت؛اگر دروغ باشد؛آنوقت چه(؟)؛باو گفتم؛که در این چندین هزارسال هرظهوری که ظاهر شده؛اول با مخالفت واعتراض مردم مواجه گردیده؛و بعد حقانیت آن ثابت شده.و این دیانت هم که الآن متجاوز از۱۴۰سال از شروع آن میگذرد؛با انهمه مخالفتها موفق شده وپایه واساس خود را در همه عالم مستقرنموده است.باز لحظاتی بفکر فرو رفت وگفت؛راستی اگر آن قائم اصلی بیاید؛چه خواهید کرد.(؟)؛گفتم فعلا کسی که را که ما قائم میدانیم؛آمده و کارش هم گرفته و روزبروز هم پیشرفت مینماید.باز هم مصر شد و گفت؛جدی میپرسم؛اگر واقعا آن قائم اصلی که مورد اعتقاد ماست آمد؛چه میکنید.(؟)؛ گفتم؛اگر چنین واقعه ای پیش آمد؛ما خدمتشان مشرف خواهیم شد وضمن عرض ارادت واخلاص وبندگی؛بایشان میگوئیم؛که ما از کثرت علاقه بحضرتتان ؛شخصی که بنام شما آمده بود؛پذیرفتیم. حال که خودتان تشریف آورده اید؛در خدمتتان هستیم؛هر طور دستور بفرمائید؛اطاعت خواهیم کرد.ولی مطمئن باشید که آن چیزهائی که در مورد ظهور حضرت قائم در اذهان مردم هست؛عاری از حقیقت و موهوم میباشد.

*

در این افکار وتخیلات بسر میبردیم که ناگاه در ایام صیام ۶۵؛اراده الهیه باز براین تعلق گرفت که دونفر از جوانان حضرت یزدان؛جناب ابوالقاسم شایق که از بدو دستگیری با هم بودیم وسروش جباری؛در روز ملاقات با خانواده؛پس از مراجعت با کلیه اثاثیه احضار ؛و بفیض شهادت که حقیقتا موهبت الهیست وشامل حال هرکسی نمیشود؛فائز گردیدند.(>ص۲۹)

ایام نوروز۶۶ را درغم از دست دادن دوستان عزیز سپری نمودیم.لازم بذکر است که بعضی از افراد کروهکها هم با ما همدردی مینمودند.در اواخر فروردین ماه جمع ما را با کل اثاثیه احضار؛و در عمل متوجه شدیم که مارا به گوهردشت کرج منتقل؛و به جمع دوستانی که بعداز صدور احکامشان بمرور در این چند سال به کرج منتقل شده بودند؛پیوستیم.و با اجتماع واحدی که بوجود آمده بود؛این موهبت شامل گردید که از نگرانی وبی خبری همدیگر رهائی یافته واز مصاحبت ومجاورت یکدیگر مسرور باشیم. در اواسط اردیبهشت ماه ۶۶ این بنده حقیر که متجاوز از سه سال سرگردان و در انتظار مقدرات خود بودم؛وهر بار که در زندان باز میشد تصور آن میرفت که قرعه شهادت بنامم افتاده ؛با جناب سهراب دوستدار دربعداز ظهری بدفتر زندان خواستند.واحکامی باین اتهام«بعلت عضویت در گروه محارب وجاسوسی بهائیت با یک درجه تخفیف وعفو؛ بحبس ابد محکوم»؛ صادر و ابلاغ نمودند.دراینجا بود که این تفکر در من بوجود آمد که یا لیاقت وقابلیت فیض شهادت را در راه حضرت محبوب نداشتم؛ویا اینکه حق برای این بنده ناتوان؛برنامه دیگری مقدر فرموده.

حال که ذکری از جناب دوستدار شد؛بجاست که از این مرد بزرگ چند کلمه ای بیان گردد.ایشان ضمن برخورداری از تحصیلات عالیه علوم و دانش جدید واشتغال وتدریس در آمریکا؛دارای عرفانی عمیق وتحملش در مصائب با وجودیکه در کبرسن بود؛و با آنهمه وسواس و کسالتی که داشت؛در خور تمجید است.وهمیشه در نهایت رضاو تسلیم بود.بطوریکه در این چهارسالی که بنده افتخار مجالست ومصاحبت با ایشان را داشتم؛کوچکترین شکوه وشکایتی از ایشان شنیده نشد؛بلکه دوستان دیگر را به صبر و استقامت وسکون تشویق میفرمود.

در کرج؛اوضاع متنوعی برایمان بوجود میآوردند.گاه با گروهکهای دیگر هم بند مینمودند؛وچون متوجه محبوبیت ما در بین دیگران وعظمت امر میشدند؛ما را مجزا؛وبه محل دیگری منتقل مینمودند.که گاه با امکانات ورفاهیت فوق العاده روبرو میشدیم.باین شکل که سالنی بزرگ با حدود سی سلول تمیز که اکثرشان آفتابگیر بود؛وحمام گرم دراختیارمان قرار میگرفت که بیشتر بزندگی در هتل شباهت داشت.و در چنین گشایش وتسهیلاتی که نام آنرا یوم النعیم گذاشته بودیم و انتظار میرفت که دائمی است.وسائل ومواد غذائی فراوان تهیه میکردیم که بعداز چندماه بغتتا مورد غضب شدید قرار میگرفتیم؛و یوم البئوس میشد.وچنان ما را در جاهای بسیار محدود ومحقر که از لحاظ ابعاد شاید یک دهم مکان قبلی هم کمتر بود؛با نبودن آفتاب وجریان هوا محبوس مینمودند.که بناچار مجبور میشدیم بخاطر ضیق جا اکثر آن لوازم وخوراکیها را؛(>ص۳۰)جا بگذاریم.

.فردای آنشب نزدیکیهای ظهر دستور دادند اثاثه را به حیاط زندان حمل نمائیم.و یک وانت و اتوبوس برای انتقال ما فراهم شد بود.در آن(>ص۳۷)هوای سرد که برف برزمین نشسته بود؛مشغول بارگیری اثاثه بودیم که یکی از مأمورین مبغض زندان با صدای بلند و در حالت حسرت اظهار داشت؛ طلوعی کجائی که ببینی این بهائیهائی را که با آنهمه زحمت دستگیر وزندانی نموده بودی؛حال دارند دستجمعی آزادشان میکنند.(؟)

*

درموقع مراجعه بدفتر زندان؛برای انجام مراحل اداری؛دو نفر از خانمهای بهائی را هم در آنجا ؛زیارت نمودیم. این دفتر که حال محل استخلاص و آزادیمان شده بود؛یادآوار خاطرات تلخ شهادت آنهمه عزیزان بود که چند سال قبل پس از ماهها شکنجه وآزار؛حکم اعدامشان در همین اطاق که درآن زمان بنام شعبه ۸ نامیده میشد؛صادر گردید.و آزادیمان ازاین دفتر آنهم با اینهمه عزت و احترام برای هرشاهد منصفی نشانه ای ازعظمت امر وتأثیرات استقامت در مقابل شداید وبلایا بود.بعد از طی مراحل اداری؛بعداز پنج سال؛بدون چشم بند در فضای آزاد باغهای اوین؛با یک مأمور که راهنمایمان بود؛با حالت شعف وسرور فوق العاده ؛بطرف در خروجی زندان حرکت مینمودیم.مأمور مربوطه که با یکی از دوستان درچند قدمی ما؛با هم هم صحبت شده بودند.بحثشان بالا گرفت و مأمور از فرط بغض وتعصب؛با صدی بلند بمقدسات امر توهین میکرد.

منبع عکس : همراهان بهایی نیوز

منبع یادداشت از انجمن دوستداران تاریخ امر بابی و بهائی




Wednesday, May 11, 2022

اجرای حکم حبس صهبا فرنوش شهروند بهایی/ عکس ها و ویدیوهای مربوطه سخن میگویند



صهبا فرنوش، ۴۶ ساله، متاهل و پدر دو فرزند است


صهبای پنج ساله، زمان تیرباران پدرش جناب هاشم فرنوش

بخشی از مراسم تشییع با شکوه سرکار خانم ژینوس جدى- فرنوش، در گلستان جاوید ۲، بهائیان طهران

مناجاتی در بخشی از مراسم تشییع سرکار خانم ژینوس جدى- فرنوش، در گلستان 
جاوید ۲، بهائیان طهران

---------------------------------------------------------------------------------

اجرای حکم حبس صهبا فرنوش شهروند بهایی

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱

امروز چهارشنبه ۲۱ اردیبهشت ماه، «صهبا فرنوش»، شهروند بهایی ساکن تهران جهت تحمل دوران محکومیت دو سال حبس خود، راهی زندان اوین شد.

به گزارش خبرگزاری حقوق بشری «هرانا»، آقای فرنوش پیشتر جهت تحمل دوران محکومیت ۲ ساله خود به شعبه اول اجرای احکام دادسرای ناحیه ۳۳ (دادسرای اوین) احضار شده بود.

صهبا فرنوش در تاریخ ٢۴ آبان ماه ١٣٩۴ همزمان با فرارسیدن مراسم دویستمین سالگرد تولد «بهاءالله»، پیامبر آیین بهایی، توسط نیروهای وزارت اطلاعات در منزل خود در تهران بازداشت و به زندان اوین منتقل شد. ماموران در زمان بازداشت اقدام به شکستن در منزل این شهروند کرده و پس از بازرسی آنجا تعدادی از وسایل شخصی ازجمله لپ تاپ و تلفن همراه ایشان را ضبط کرده و با خود بردند. آقای فرنوش در تاریخ ۲ دیماه همان سال با تودیع قرار وثیقه ۲۰۰ میلیون تومانی به صورت موقت و تا پایان مراحل دادرسی از زندان آزاد اوین آزاد شد.

آقای فرنوش در دیماه ۹۸ توسط شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی ایمان افشاری از بابت اتهام اداره تشکیلات بهایی (ماده ۴۹۸) به ۱۰ سال حبس، از بابت اتهام عضویت در یکی از گروه‌های مخالف نظام (ماده ۴۹۹) به ۵ سال حبس، از بابت اتهام تبلیغ علیه نظام از طریق تبلیغ بهائیت (ماده۵۰۰) به ۱ سال حبس و در مجموع به ۱۶ سال حبس تعزیری محکوم شد. پس از درخواست تجدیدنظر، پرونده مجددا در همین شعبه بررسی و دادگاه آقای فرنوش را از بابت اتهامات تبلیغ علیه نظام از طریق تبلیغ بهائیت و عضویت در یکی از گروه‌های مخالف نظام تبرئه و از بابت اتهام اداره تشکیلات بهایی به ۶ سال حبس تعزیری محکوم شد.

پس از اعتراض این شهروند به حکم صادره، شعبه ۳۶ دادگاه تجدیدنظر استان تهران محکومیت صهبا فرنوش، شهروند بهایی ساکن تهران را عینا تایید کرد.

نهایتا پرونده وی با پذیرش درخواست اعاده دادرسی در دیوان عالی کشور به شعبه ۵۴ دادگاه تجدیدنظر استان تهران ارجاع داده شد. این شعبه صهبا فرنوش را از بابت اتهام اداره تشکیلات بهایی (ماده ۴۹۸) به دو سال حبس محکوم کرد.

صهبا فرنوش، ۴۶ ساله، متاهل و پدر دو فرزند است.

«هاشم فرنوش»، پدر صهبا فرنوش در تاریخ ۹ آبان ۱۳۵۹ به اتهام عضویت در محفل بهاییان کرج در منزل خود بازداشت و در تاریخ ۱ تیرماه ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد. اموال آقای فرنوش نیز در همان زمان مصادره شد. صهبا فرنوش در آن زمان ۵ سال داشته است.

شهروندان بهایی در ایران از آزادی‌های مرتبط به باورهای دینی محروم هستند، این محرومیت سیستماتیک در حالی است که طبق ماده ۱۸ اعلامیه جهانی حقوق بشر و ماده ۱۸ میثاق بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی هر شخصی حق دارد از آزادی دین و تغییر دین با اعتقاد و همچنین آزادی اظهار آن به طور فردی یا جمعی و به طور علنی یا در خفا برخوردار باشد.

بر اساس منابع غیررسمی در ایران بیش از سیصد هزار نفر بهایی وجود دارد اما قانون اساسی ایران فقط اسلام، مسیحیت، یهودیت و زرتشتی گری را به رسمیت شناخته و مذهب بهاییان را به رسمیت نمی‌شناسد. به همین دلیل طی سالیان گذشته همواره حقوق بهائیان در ایران به صورت سیستماتیک نقض شده است.

ايران واير



Sunday, May 8, 2022

بزرگترین دروغ قرن بیستم

 

يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱ Sunday 8 May 2022

فاضل غیبی

این را می‌دانیم که رژیم هیتلری از دروغ‌پردازی به مثابۀ بهترین سلاح برای پیشبرد اهداف اهریمنی خود بهره می‌برد. آن رژیم برای نخستین بار در تاریخ ‏‏«وزارت تبلیغات» تشکیل داد و وزیرش یوزف گوبلز، خط‌مشی آن را چنین تعیین کرد: «دروغ هرچه بزرگ‌تر، باورش ساده‌تر!» دلیل این را البته پیشتر خود ‏هیتلر بیان کرده بود، که هیچ‌کس فکر نمی‌کند کسی، به ویژه دولتی، چندان گستاخ باشد که چنین بی‌محابا دروغ بگوید. از جمله دروغ‌های بزرگی که گوبلز شایع کرد این بود که ‏یهودیان با غارت منابع مالی، آلمان را از شکوفایی اقتصادی بازمی‌دارند! حال آنکه در واقعیت شمار یهودیان آلمانی هیچ‌گاه به یک درصد کل جمعیت نرسید و ‏هدف نازی‌ها از نشر آن دروغ، زمینه‌سازی برای تصرف دارایی ثروتمندان یهودی جهت تقویت هرچه بیشتر ماشین جنگی حکومت نازی بود.

البته همچنان‌که هانا آرنت دقت کرده است برای آنکه دروغ باور شود باید از ویژگی دیگری نیز برخوردار باشد و آن اینکه از حقیقت “جذاب‌تر” جلوه کند! ‏نمونه‌وار، هیتلر برای اینکه بتواند بهانه‌ای برای حمله به لهستان - که آغاز جنگ جهانی دوم بود - بیابد، چند افسر اس‌ اس را مأمور کرد تا از لهستان به مرز آلمان تجاوز ‏کنند! در واقع آلمانی‌ها می‌دانستند که این جز صحنه‌پردازی نیست اما آن دروغ را باور کردند زیرا تحت تأثیر تبلیغات هیتلری، تسخیر لهستان را حق آلمان ‏می‌دانستند.

در یک مورد دیگر که تقریباً همگان حاضر بودند تا بزرگ‌ترین دروغ‌ها را بپذیرند یافتن بهانه برای حمله به عراق (۲۰۰۳ م.) بود. صدام حسین با سرکوب ‏وحشیانۀ مخالفان، حمله به ایران، اشغال کویت، بمباران شیمیایی حلبچه، کوشش برای ساختن بمب اتمی و تهدید نظامی کشورهای منطقه... به این توافق جهانی دامن ‏زده بود که به‌هیچ‌روی قابل تحمل نیست و این باور، ایجادگر زمینه‌ای روانی بود که بر مبنای آن ایالات متحد آمریکا، انگلیس و لهستان با پشتیبانی نظامی ۲۹ کشور ‏دیگر به عراق حمله کردند. توجیه این حمله نیز پیشگیری از ساخت و استفادۀ سلاح‌های کشتار جمعی به وسیلۀ رژیم صدام حسین بود، اما بعدها روشن شد که این توجیه دروغ ‏بوده و اساساً سلاح‌های کشتار جمعی در کار نبوده است.

بنابراین باز هم به گفته هانا آرنت، در سیاست برخلاف دیگر دانش‌ها همواره یافتن حقیقت هدف نیست، مهم آن است که هدف عملکرد سیاسی، نیک و ‏انسانی باشد.

حال اگر به سدۀ بیستم بازگردیم، می‌بینیم که ابعاد «بزرگ‌ترین دروغ این سده» چنان بود و پیامدهایی چنان فجیع  داشت که انسان از مشاهدۀ ابعاد آن دچار ‏وهن می‌شود، اما در عین حال باعث شگفتی است که چرا چنین دروغی هنوز نیز از گسترش و پذیرش بسیار برخوردار است؟ اگرچه باید اعتراف کرد بزرگ‌ترین ‏تبلیغات ممکن نیز برای زنده نگه‌داشتن آن صورت گرفته است.‏

بزرگ‌ترین دروغ سدۀ بیستم بر پایۀ این ساده‌اندیشی بنا شده است که چون شوروی استالینی با رژیم هیتلری جنگید و پیروز شد، پس نظامی «ضد فاشیست» ‏بود! «ضد فاشیست» نیز به معنی آنکه از ویژگی‌هایی خلاف ویژگی‌های رژیم‌های فاشیستی برخوردار بود! حال آنکه رژیم استالینی هم‌سرشت رژیم هیتلری بود و در ‏دست زدن به جنایت دستکم نداشت. مخالفت دو دیکتاتور بزرگ، استالین و هیتلر با یکدیگر، نه به سبب اختلاف در اهداف، بلکه ناشی از رقابت در تسخیر دنیا ‏بود. شاهد آنکه وقتی منافع مشترک ایجاب ‌کرد با هم شریک شدند و هر زمان که یکی تصور می‌کرد که می‌تواند دیگری را از میان بردارد با وحشیگری کم‌نظیری در ‏این راه کوشید.

دربارۀ مرحلۀ همکاری باید در نظر گرفت که در طول تاریخ، روسیه و آلمان همواره در راه نابودی لهستانی مستقل کوشیده بودند و هر دو در آستانۀ جنگ جهانی دوم ‏بر آن بودند تا بدین هدف برسند، اما نه هیتلر و نه استالین نمی‌توانستند در مقابله با یکدیگر به لهستان تجاوز کنند، بنابراین برای رسیدن به این هدف مجبور به همکاری ‏بودند و بدین سبب پس از آنکه سال‌ها شدیدترین بمباران‌های تبلیغی را به عنوان «دشمن درجه یک» متوجه یکدیگر کرده بودند، به‌یکباره وزیر خارجۀ هیتلر به مسکو پرواز ‏کرد و با شوروی پیمان صلحی را امضا نمود که گذشته از توافق برای همکاری‌های گسترده از پیمان‌نامه‌ای مخفی نیز برخوردار بود که در آن بر سر تسخیر و تقسیم لهستان ‏توافق شده بود؛ و درست یک هفته بعد از این توافق، ارتش هیتلر به لهستان حمله کرد و دو هفته بعد نیز «ارتش سرخ» از شرق وارد این کشور شد. دفاع ‏نظامیان و مردم لهستان در برابر دو ارتش پرتوان، در طول چند هفته درهم شکست و دو ارتش «پیروزمند» در منطقه‌ای که به هم رسیدند، مراسم رژۀ مشترکی اجرا ‏کردند که در آن پرچم‌های «سرخ» و «صلیب‌ شکسته» در کنار هم به اهتزاز درآمدند.

این نیز گفتنی است که جنایت‌های نازی‌ها و کمونیست‌ها در لهستان در طول تاریخ بی‌نظیر است. تنها یک نمونۀ کوچک «کشتار کاتین»‏Katyn ‎‏ است. ‏در این کشتار به فرمان شخص استالین تمامی «بورژوازی» لهستان، از سیاستمداران تا افسران ارتش و از هنرمندان تا دانشمندان، در منطقۀ «کاتین» به قتل رسیدند و ‏در گورهای دسته‌جمعی دفن شدند، بدین هدف که با نابودی آنان، خطر برقراری دوبارۀ کشور و حکومت لهستان از میان برود. برخی از این گورها به سال ۱۹۴۳م. کشف شد اما روزنامۀ حزبی شوروی به نام «پراودا»(حقیقت!) این جنایت را قاطعانه به نازی‌ها نسبت داد و این دروغ را نیز “همگان” باور کردند. ‏راز جنایت مزبور برای نیم سده پنهان ماند، تا آنکه میخائیل گورباچف پس از فروپاشی شوروی (۱۹۹۰م.) بدان اعتراف کرد و از ملت لهستان پوزش ‏خواست. تابه‌حال ۲۵۴۰۰ قربانی این کشتار گروهی شناسایی شده‌اند!

پس از تقسیم لهستان همکاری دو رژیم گسترش بسیار یافت، به حدّی که از جمله سوخت ارتش نازی برای تسخیر اروپای غربی از روسیه شوروی خریداری ‏گردید. البته این همکاری برای چپ‌ها چنین توجیه شد که شوروی برای رسیدن به آمادگی رزمی برای نبرد با «فاشیسم» به زمان نیاز داشت، که با این قرارداد ‏تأمین شد؛ درحالی‎که دو سال بعد، از روز روشن‌تر بود که‎ ‎‏ استالین از حملۀ ارتش آلمان به خاک روسیه به کلی غافلگیر شد و شاهد همین‌که متجاوزان بدون برخورد با ‏مقاومتی چشمگیر تا مسکو و لنینگراد پیشروی کردند و استالین مجبور شد برای حفظ اقتدار خود، از جمله ژنرال دمیتری پاولوف‎ ‎، فرمانده جبهۀ غرب، را همراه هشت ژنرال ‏دیگر تیرباران کند.

بازسازی آرایش نظامی و پیروزی در استالینگراد نقطۀ عطف جنگ جهانی دوم بود، که در پی آن ارتش سرخ از شرق و نیروهای آمریکایی و انگلیسی از ‏غرب ارتش هیتلر را تا سقوط نهایی برلین عقب راندند؛ با این تفاوت که وابستگان به ارتش سرخ در پاسخ به تاکتیک «زمین سوخته» از سوی نازی‌ها، از هیچ‌گونه ‏غارت و کشتار انتقام‌جویانه در مورد غیر نظامیان (آلمانی‌ها و همدستان نازی‌ها) در کشورهای اروپای شرقی خودداری نکردند. در این میان نکتۀ دیگری که در رسانه‌های ‏تبلیغی ناگفته مانده، این است که برعکس وابستگان به ارتش هیتلری که شدیداً از نزدیکی به زنان غیر آلمانی به دلیل «پستی نژادی» آنان منع شده بودند برای ‏وابستگان به ارتش سرخ که در نظام و فرهنگ سوسیالیستی به عنوان «انسان تراز نوین» قلمداد می‌شدند تجاوز به «زنان دشمن» نشانۀ پیروزی بود و بنا به پژوهش‌های ‏نوین تخمین زده می‌شود که این رویکرد ددمنشانه در بیش از دو میلیون مورد با قتل و یا خودکشی زنان توأم بوده است.(۱)

اینجا مجال اشاره به جنایات جنگی ارتش سرخ و یا دیگر نیروهای درگیر در مرحلۀ پایانی جنگ جهانی دوم نیست؛ اما این نکتۀ اساسی را نمی‌توان نادیده گرفت که ‏استالین به بهانۀ مبارزه با رژیم هیتلری در واقع تمامی اروپای شرقی از آلمان شرقی و لهستان، تا رومانی و اوکراین و از مجارستان و چکسلواکی تا یوگسلاوی و بلغارستان ‏را عملاً ضمیمۀ امپراتوری خود کرد و برای صدها میلیون مردمی که پیش از جنگ در کشورهایی مستقل و آزاد زندگی می‌کردند، برای نزدیک به نیم سده فاشیسم جای ‏خود را به توتالیتاریسم استالینی داد. صرف‌نظر از آنکه استالین کوشید هر جایی را که ارتش سرخ پیشروی کرده بود، از اتریش و یونان تا ایران و مغولستان، به طور ‏کامل تصرف کند، و تنها در برابر تهدید اتمی ایالات متحد آمریکا ناچار به عقب‌نشینی شد.

بنابراین هرچند درست است که شوروی به نجات دنیا از سلطۀ فاشیسم کمک کرد، در عین حال برای صدها میلیون مردم جهان همچون «طاعونی» بود که به ‏جای «وبا» نشست و پیروزی بر فاشیسم را سرمایه کرد تا با تسلط کمونیسم آزادی انسان را در پای تبلیغاتی دروغین فدا کند.

نکتۀ اهریمنی در این میان آن بود که هرچه در شرق و غرب دنیا در افشای جنایات هیتلری و زشت‌شماری افکار فاشیستی در رسانه‌ها بازتاب می‌یافت، ‏غیرمستقیم برای تبلیغ نظام شوروی مورد سوءاستفاده قرار می‌گرفت و به جهانیان چنین القا می‌شد که «جنبش جهانی کمونیستی» از ویژگی‌هایی مخالف ویژگی‌های فاشیستی ‏برخوردار است.‏

چنین تبلیغاتی در طول دستکم نیم سده نه تنها باعث پابرجایی «دیوار آهنین» و نظام توتالیتر استالین شد بلکه در دیگر کشورها نیز بخش بزرگی از نسل جوان را ‏پذیرای تبلیغات «ضد فاشیستی» کمونیست‌ها کرد و به پردامنه‌ترین و وحشتناک‌ترین جنگ‌ها، کودتاها و خونریزی‌ها در تاریخ بشر دامن زد.

فروپاشی بلوک شرق این امید را برانگیخت که با افشاگری این دروغ، روسیه به سوی دمکراسی گام برخواهد داشت اما متأسفانه توهم «پیروزی بر فاشیسم» ‏کماکان به صورت محور ناسیونالیسم روسی و انگیزۀ بازگشت به امپراتوری روسیه برقرار است، چنان‎که امروزه نیز تبلیغات روسی هدف حملۀ وحشیانۀ پوتین به ‏اوکراین را «نابودی نازی‌ها» در این کشور جلوه می‌دهد و ظاهراً این دروغ بزرگ هنوز مورد تأیید بخش بزرگی از مردم روسیه است!

مردم روسیه که در آرزوی آزادی برای فروپاشی نظام کمونیستی کوشیدند، نه تنها از تحکیم دمکراسی پشتیبانی نکردند، بلکه به پیدایش دیکتاتوری نوینی کمک نمودند. ‏برای درک این پدیدۀ شگرف که در بسیاری از دیگر کشورها از جمله خود ایران نیز رخ داده است باید باز هم به هانا آرنت بازگشت که دربارۀ پیامد دروغ‌پردازی ‏اجتماعی نوشت:‏

    «هنگامی که مدام به مردم دروغ می‌گویند، نتیجه این نیست که آنان این دروغ‌ها را باور می‌کنند بلکه این است که دیگر هیچ‌کس به هیچ چیز باور ندارد. چنین ‏مردمی قربانی باورهای دروغین خود هستند و دیگر تفاوت میان حقیقت و دروغ را تشخیص نمی‌دهند. با چنین مردمی، شما هر کاری بخواهید می‌توانید بکنید.»‏‎ (۲)‎

برای تمرین اندیشه‌ورزی می‌توان دروغ‌های ملاها در آستانۀ انقلاب اسلامی و در درازای حکومت‌شان تا امروز را برشمرد، تا روشن شود، چرا از یکسو حکومت ‏اسلامی دروغ‌گوترین رژیم در تاریخ بشر شناخته‌ شده و از سوی دیگر ایرانیان تا بحال از سرنگونی‌اش ناتوان بوده‌اند. آنگاه این سخن هانا آرنت را می‌توان بخوبی ‏درک کرد، که پافشاری بر راستی بزرگترین عمل انقلابی ممکن است. ‎

ایران امروز

‎(1)Helke Sander, BeFreier und Befreite: Krieg, Vergewaltigung, Kinder, 2008.‎

‎(2)Hannah Arendt, Legitimität der Lüge in der Politik, Piper



Friday, May 6, 2022

گشتاسب بنابر روایات ملّی‌/ گشتاسپ در شاهنامه / فرخ زاد

 گُشتاسب بنابر روایات ملی


دربارهٔ ویشتاسپ (بشتاسب، بشتاسف، گشتاسپ) طبری، مسعودی، دینوری، حمزه اصفهانی، ابوریحان بیرونی، مطهر بن طاهر مقدسی، ثعالبی، دقیقی، فردوسی و ابن بلخی روایاتی نقل کرده‌اند. چون سی سال از سلطنت گشتاسپ گذشت زرتشت از آذربایجان به دربار او رفت و دین جدید را در آنجا اظهار کرد و کتاب موسوم به اوستا که با خط زرین بر روی دوازده هزار پوست گاو نر نوشته شده‌بود، بر پادشاه عرضه کرد.

گشتاسپ‌شاه دین زرتشت را پذیرفت و آتشکده‌ها بنا کرد. بعد واقعهٔ جنگ ارجاسپ پادشاه توران پیش‌آمد و ارجاسپ بر کشور گشتاسپ یورش آورد. گشتاسپ برای دفاع، مردانی چون جاماسپ (داماد زرتشت)، زریر برادر خویش و چند تن از پسرانش را شامل اسفندیار (سپندیاذ) داشت. تورانیان بر اثر پهلوانی‌های اسفندیار شکست خوردند؛ ولی گشتاسپ بر اثر افتخاراتی که نصیب فرزندش اسفندیار شده بود بر او رشک برد و او را به جنگ رستم گسیل کرد. در این جنگ اسفندیار به دست رستم کشته شد.[۸]


گُشتاسپ در شاهنامه

در شاهنامه فردوسی چهره گشتاسب به کلی با آنچه در اوستا می‌بینیم متفاوت است. در حماسه فردوسی گشتاسب شاهی خودخواه و لجوج است که نمی‌تواند از ایران در برابر تاخت و تاز تورانیان مراقبت کند. این‌گونه که پیداست دو روایت دربارهٔ گشتاسب‌شاه در دست بوده‌است. یکی روایت موبدان زرتشتی و دیگری روایتی از زندگی و کارکرد گشتاسب در میان مردم ایران. همین روایت دوم است که در شاهنامه بازتاب یافته‌است.[۵] در منابع قدیمی، آبادسازی منطقه تالش گشتاسبی را به گشتاسب‌شاه نسبت داده‌اند.[۹]

گشتاسپ در جوانی و زمانی‌که هنوز لهراسپ بر مسند قدرت تکیه زده بود بسیار روابط لجوجانه‌ای با پدر داشت و انتظارش این بود که پدر منصب شاهانه‌ای به وی اهدا نماید که در خور شأن او باشد. اما لهراسپ واهمه داشت و می‌گفت که نصایح کیخسرو اینست:

به گشتاسپ گفت ای پسر گوش‌دارکه تندی نه خوب آید از شهریار
چو اندرز کیخسرو آرم به یادتو بشنو، نگر سر نپیچی ز داد
مرا گفت بیدادگر شهریاریکی خو بود پیش باغ بهار
که چون آب یابد به نیرو شودهمه باغ ازو پر ز آهو شود[۱۰]

زمانی‌که گشتاسپ با قهر از پایتخت با سیصد سوار خود شبانه و پنهانی خارج شد هنوز از مرز کشور خارج نشده بود که برادرش زریر او را برگرداند و منصب دلخواه او را از جانب پدر وعده داد امّا موقعی‌که بازگشت اوضاع را بر وفق مراد ندید و این بار تنها از ایران گریخت. بار نخست مقصد او سرزمین هندوان بود، ولی این‌بار راهی سرزمین روم شد. ناراحتی گشتاسپ از پدر به دلیل مخالفت او با بلندپروازی‌های گشتاسپ و ارادت فراوان شاه به کاووسیان (بستگان کی‌کاووس و کی‌خسرو) بود. گشتاسپ لباس رزم یا لباسی که مناسب سفر باشد پوشید و کلاه‌خودش را بر سر نهاد. حکیم توس یک ویژگی تاریخی درباره پوشش گشتاسپ بیان می‌فرماید که تا قرون اسلامی و بعد از آن رسم همه سرداران بود؛ او می‌گوید کلاه گشتاسپ مزیّن به پر هما بود:

شب تیره شبدیز لهراسپیبیاورد با زین گشتاسپی
بپوشید زربفت رومی قباز تاج اندر آویخت پرّ همای

شاید این رسم ارزانیان بوده که گشتاسپ اصالت خویش را به آن قوم و تمدن ربط می‌داد. باری به هر جهت گشتاسپ به لب رود مرزی رسید که در آنجا با رودبانی به نام هیشوی آشنا شد که از وی نام و منظورش از گذر از مرز (برای جنگ یا اقامت) را پرسید. گشتاسپ سلام و درود فرستاد و گفت دبیر است و می‌خواهد با قایق به آن سوی رود برود و اگر مرزبان یاری نماید هدیه خواهد گرفت. پس از عبور از رود، آوارگی گشتاسپ شروع شد چون در کشور بیگانه او دیگر شاهزاده نبود بلکه به مسکینان شباهت داشت.[۱۱] آوارگی گشتاسپ در سرزمین روم از همین‌جا شروع شد. ظاهراً اگر اندوخته‌ای هم داشت هیشوی از او گرفت و باید کاری پیدا می‌کرد.

ابتدا نزد دبیران قیصر رفت و خواست کاری به وی بسپارند امّا از روی حسادت یکی از دبیران گفت ما خود نیز اینجا اضافه هستیم.[۱۲] وقتی از اشتغال دبیری در دربار روم ناامید برگشت تصمیم گرفت هرکاری که باشد انجام دهد. لذا سراغ چوپان قیصر رفت او هم جوابش نمود. آنگاه به ساربان شهر رو زد تا شتربانی کند ولی ساربان نیز نپذیرفت و به سراغ آهنگر سرشناسی به نام بوراب رفت. آهنگر قطعه سنگی داد تا سرخ نموده آهنش کند، گشتاسپ با مهارت سنگ را در کوره گذاشت سرخ شد روی سندان آورد چنان ضربه‌ای کوفت که سنگ متلاشی شد و آهنگر او را بدین زور و بازو مناسب کارش ندید و جوابش کرد.

گشتاسپ ناامید و گرسنه روانه روستایی شد که در نزدیکی شهر قرار داشت. گشتاسپ به سایه‌سار درخت تنومندی که در کنار رودی قرار گرفته پناه برده و غمگین و افسرده درباره آینده مبهم خویش به فکر فرو می‌رود. دهقانی هنگام گذر اشک‌های گشتاسپ را دیده نزد او آمد و وی را به خانه یا مزرعه‌اش دعوت کرد و بسیار از او پذیرایی نمود. هنگام معارفه یکدیگر دهقان خود را از اعقاب فریدون معرفی می‌کند. بدینگونه گشتاسپ مدتی نزد دهقان می‌آساید و کمک حال دهقان می‌شود ولی شکار را نیز فراموش نمی‌کند.

«فرخ‌زاد»ویرایش

هنر نمودن گشتاسب در روم و چوگان باختن او در برابر قیصر

همچنان ‌که گشتاسپ نزد دهقان مشغول بود، قیصر روم برای دختر بزرگش،کتایون، به دنبال شوی مناسب می‌گشت. به همین جهت جویندگان وصلت با دختر قیصر در تالار قصر گرد آمده بودند تا کتایون از ایشان یکی را برگزیند. امّا او از میان جمع شوهری مناسب برای خود نیافت؛ لذا قیصر اعلان عمومی کرد تا هرکسی که می‌تواند در مجلس نامزدی حاضر شود. دهقان که در شهر بود چنین اعلامیه‌ای شنیده وقتی به مزرعه آمد به گشتاسپ گفت تو چرا در چنین مجلس حاضر نشوی؟ اینک حاضر شو با هم به میدان قصر برویم. گشتاسپ بی‌درنگ آماده شد و هنگام ورود مانند غریبه‌ها در گوشه‌ای لابه‌لای جماعت ناظر صحنه شد. کتایون از همه سان دید و داشت ناامید می‌شد که در گوشه‌ای گشتاسپ را دید که مانند بی‌کسان صحنه را تماشا می‌کرد. آنگاه کتایون او را طلبید و نامزد خویش نمود و نزد قیصر آورد. ولی قیصر به دلیل اینکه دخترش مردی بی‌نام و نشان را برگزیده هر دو را از قصر راند.

آنها نزد مرد دهقان به زندگی فقیرانهٔ خود ادامه دادند. قیصر علاوه بر کتایون دو دختر دیگر داشت و آن دو نیز مستعد شوی برای خویش بودند اما قیصر برای دختران شرط گذاشت تا هر بی‌نام و نشانی جرأت ازدواج با دخترانش ننماید. زمانی‌که میرین یکی از اشراف روم از دختر دوم، دل‌آرام، خواستگاری نمود شرط قیصر این شد که میرین گرگی تنومند را که در «بیشه فاسقون» یکه‌تازی می‌کند، نابود سازد. میرین اهل این حرف‌ها نبود ولی با بررسی طالع خویش درمی‌یابد مقدر است که روزی مرد بزرگی از ایران‌زمین به روم می‌آید و علاوه بر وصلت با دختر قیصر، روم را از دو بلای بزرگ رهایی می‌بخشد. میرین به فکر می‌افتد این فرد را پیدا کند و از او بخواهد به کشتن گرگ کمر ببندد به گونه‌ای که این کار به نام میرین پایان پذیرد. به این ترتیب میرین گشتاسپ را از طریق هیشوی پیدا می‌کند و شمشیر پرآوازه‌ی سلم را برای این ماموریت به او می‌سپارد. گشتاسپ گرگ را به اسم میرین می‌کشد و میرین موفق می‌شود دل‌آرام دختر دوم قیصر را به عقد خویش درآورد.

فرد دیگری به نام اهرن دختر سوم قیصر را خواستگاری نمود، اما شرط شد اژدهایی را در «کوه سقیلا» بکشد. اهرن نیز دست به دامان گشتاسپ می‌شود تا اژدها را به جای تو بکشد و به این ترتیب در نهایت موفق می‌شود با دختر سوم قیصر وصلت کند. قیصر به مناسبت رهایی مردم روم از چنگال گرگ و اژدها جشنی ترتیب داد تا از دو داماد خویش قدردانی کرده باشد. اما کتایون از گشتاسپ خواست تا در میدان چوگان حاضر شده و خودی نشان دهد. گشتاسپ در بازی چوگان فوق‌العاده مورد نظر قیصر قرار گرفت و قیصر خواست تا او را نزدش ببرند. رفتن همان و آشکار شدن بانی همه وقایع اخیر همان. قیصر چون این‌گونه دید، خواست تا از او بیشتر بداند و به همین خاطر نزد دخترش کتایون رفت. از او پرسید که شوهرش چگونه مردیست، از کجا آمده و نژادش به کیست. کتایون گفت پرسیده‌ام، هر بار جوابی دگرگونه داده؛ فقط خویش را فرخ‌زاد می‌نامد و بیش از این نمی‌گوید. از آن به بعد قیصر بر خود می‌بالید که چنین پهلوانی داماد اوست. بنابراین جسور شد و از کشورهای همسایه باج و خراج خواست. نخست، کشور خزر که الیاس حاکم آنجا بود فرمان را دریافت کرد. الیاس چون سابقه باج‌دهی به روم را در تاریخ کشورش ندیده بود جواب قاطعی به سفیر قیصر داد و گفت چندان به فرخ‌زاد دل نبندد که در جنگ هلاک خواهد شد. قیصر پاسخ الیاس را به گشتاسپ (فرخ‌زاد) گوشزد کرد و گشتاسپ چنین گفت که دو داماد کوچکتر، میرین و اهرن، را از مرز خزر بازخوان چون امید به همراهی ایشان ندارم. آنگاه اعلان جنگ به الیاس نما. توصیه گشتاسپ انجام پذیرفت. متعاقب آن جنگی بین الیاس و فرخ‌زاد درگرفت. هنگام نبرد الیاس خواست تا فرخ‌زاد را با وعده به سوی خود کشاند و به خیانت به قیصر وادارد، امّا موفق نشد و الیاس به دست فرخ‌زاد هلاک و خاک خزر ضمیمه روم گشت.

آوازه فرخ‌زاد، پهلوان رومی، از مرزهای روم و خزر فراتر رفت و به لهراسپ در ایران نیز رسید. پیکی از سوی قیصر برای درخواست باج از ایران به دربار لهراسپ آمد و موضوع در جلسه‌ای متشکل از بزرگان مطرح شد و قالوس سفیر روم چندی بماند تا جواب گیرد. لهراسپ زریر را فرا خواند و از جسارت تازه رومیان گفت و آشکار شد پهلوانی به نام فرخ‌زاد در دربار روم ظاهر گشته که خزر را نیز به تازگی برای قیصر فتح نموده‌ است. فردای آن شب لهراسپ قالوس ‌رومی را نزد خویش فرا خواند و از او خواست تا راست بگوید؛ قضیه باج خواهی رومیان که سابقه نداشت، سببش چیست؟ قالوس گفت پادشاه ایران آگاه باشد! قیصر مردی را یافته که تمام جنگجویان زمین را هنگام نبرد به سخره می‌گیرد و هماوردی در جهان ندارد. آنگاه لهراسپ گفت این مرد که می‌گویی یه چه کسی شبیه است؟ و قالوس گفت فقط زریر است که بسیار شبیه فرخ‌زاد است. لهراسپ دانست آن پهلوان حتماً پسرش گشتاسپ است. مکتوبی به قالوس داد تا نزد قیصر برد و گفت که باج ایران متعاقباً ارسال خواهد شد.

اعلان پرداخت باج رومویرایش

گشتاسب‌شاه تیر و کمانش را در مقابل قیصر می‌آزماید.

لهراسپ تا پاسی از شب به فکر فرورفت و زریر را پیش خواند و گفت: «به گمانم او کسی جز برادرت نیست. باید شتاب کنی که درنگ، تباهی در پی خواهد داشت.» نکته‌ی تاریخی در این بخش یادکرد از شهر حلب است که ظاهراً نقطه‌ی مرزی ایران و روم است و سپاه ایران به توصیه‌ی لهراسپ باید در آنجا توقف می‌کرد و اردو می‌زد. ایرانیان به سپهسالاری زریر به همراه تاج و تخت و کفش زرّین در مجموع ردای پادشاهی به حلب راهی شدند. در این لشکرکشی افردای از خاندان کیکاووس و گودرز، زریر را همراهی می‌کنند[۱۳]. وقتی سپاه ایران به حلب رسید، درفش همایون افراشته شد. زریر با پنج تن دیگر به درگاه قیصر آمدند. در کاخ، قیصر و قالوس و گشتاسپ نشسته بودند که سالار بار ورود ایرانیان را اعلام نمود. وقتی زریر و همراهان وارد شدند از قیصر پوزش خواستند، با همه‌ی رومیان حاضر چاق سلامتی کرده امّا هیچ به گشتاسپ روی خوش نشان ندادند. قیصر از این بابت سؤال نمود و زریر در پاسخ گفت: «گشتاسپ وقتی از بندگی سیر گشت، گریخته، به روم پناه آورد». گشتاسپ هیچ نگفت و ساکت فقط نظاره می‌کرد. هنگامی که قیصر این‌گونه یافت تأمل کرد و دانست که هرچه در باب فرخ‌زاد شنیده درست بوده است. پیغام لهراسپ تقدیم شد ولی حقایقی پشت این روابط پنهان است و آن جنگ و تهدید است امّا درست آشکار نیست تهدید از جانب لهراسپ علیه قیصر است یا فرخ‌زاد علیه ایران:

چنین داد پاسخ که من جنگ رابیازم همی هر سوی چنگ را
تو اکنون فرستاده‌ای بازگردبسازیم ناچار جای نبرد
ز قیصر چو بشنید فرّخ زریرغمی شد ز پاسخ، فرماند دیر[۱۴]

فردای آن روز قیصر به فرخ‌زاد گفت که چرا پاسخی نمی‌دهد و فرخ‌زاد گفت من پیش از این نزد شاه ایران بودم همه ایرانیان از رزم و هنرهای من آگه‌اند. بهتر است من به اردوگاه ایرانیان روم، گره این کار به دست من است. سوار بر بادپایی روانه شد تا چاره‌ای برای پیشگیری از جنگ آتی بیابد. وقتی سپاه ایران و بزرگان گشتاسپ را دیدند او را شناختند، نمازش برده، همه مطیع فرمان او شدند. زریر از پدر پیر که تنها کارش عبادت است گفت و پیام لهراسپ را داد و گفت لهراسپ تاج و تخت ایران را به ما سپرد تا تقدیم تو گردد. وقتی گشتاسپ تاج و تخت کیانی را را دید شاد گشت تاج بر سر نهاده بر تخت نشست و همه سپاه در صف ایستاده طوق طاعتش را به گردن آویختند. بدین منوال جنگ احتمالی ایران و روم با تفویض پادشاهی به گشتاسپ ختم به خیر شد.

چون قیصر از ماجرا آگاه شد نزد ایرانیان آمد و فرخ‌زاد را در آغوش گرفت و از کارهای گذشته پوزش خواست. گشتاسپ آنگاه به قیصر گفت کتایون را نزد وی فرستد تا او همراه لشکر به ایران روانه گردد. قیصر با هدایای فراوان کتایون را آورد و خود نیز تا چند فرسخ شاه جدید ایران را بدرقه نمود. امّا گشتاسپ که نمی‌خواست پدر زنش متحمل رنج سفر گردد او را بازگرداند و ایرانیان به راه طولانی ادامه دادند. گشتاسپ وقتی به ایران رسید لهراسپ به استقبال او آمد، هر دو از یکدیگر پوزش خواستند و سپس لهراسپ رو به فرزندش گفت همه‌ی وقایع که بر سرت رانده شد رای خدا بوده، از من مرنج. گشتاسپ نیز جز بقای عمر و سایه‌ی پدر آرزو نکرد. زندگی پرماجرای گشتاسپ از بدو تولد تا هنگام جلوس بر تخت ایران این‌گونه به سر آمد.

نظریه همسانی گشتاسپ کیانی با گشتاسپ هخامنشیویرایش

یکسان بودنِ نام ویشتاسپ یا گشتاسپ، پادشاهِ پشتیبان زرتشت که وجود تاریخی او به وسیلهٔ گاهان تأیید می‌شود و ویشتاسپ، پدر داریوش بزرگ، باعث شده برخی از دانشمندان آن دو را یکی بپندارند. این مطلب را هرتل و سپس هرتسفلد در کتاب تاریخ باستان‌شناختی ایران مطرح کرده‌است. آرتور کریستن‌سن این نظریه را رد کرده است.[۱۵]