چگونه
شکرنسا ومحمد حسین معصومی، دو هموطن عزيز بهائي، در روستاي نوك خراسان، بدست
عوامل متعصب رژيم اسلامي، زنده زنده در آتش سوختند و به شهادت رسيدند :
" نوک "
روستای کوچکی است در 30 کیلومتری شهرستان بیرجند واقع در استان خراسان جنوبی ايران.
محمد حسین
حین شهادت 62 سال داشت و شکرنسا 52 سال . شهادت محمد حسین در تاریخ اول آذرماه
سال 1359 و شهادت شکرنسا در هفتم آذر ماه 1359 واقع گردید.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
1- نحوه
شهادت محمد حسین معصومی
اول آذرماه، شب هنگام، شکرنسا ومحمد حسین معصومی در منزل، مشغول بادام شکستن بوده اند (در چند سال
پیش در روستاها بادام هایی را که در شهریور جمع آوری میکردند در زمستان با چکش می شکستند
تا مغزش را به فروش برسانند) از آنجایی که صبح روز بعد که داماد بزرگشان به منزل رفته
استکانهای پر چای، کف اتاق بوده حدس زده میشود اين دو عزیز، مشغول چای خوردن بوده اند.
اواخر شب
محمد حسین میرود که به گوسفندها و گاو سری بزند وارد آغل که میشود احساس میکند
افرادی پشت بام هستند وبه او حمله ور میشوند ،محمد حسین به طویله گاو پناه می برد و
با بیلی درب رااز پشت محکم میکند .در طویله گاو سوراخ بزرگی بوده که به کوچه راه
داشته ،محمد حسین تصمیم میگیرد از این سوراخ فرار کند اما غافل از اینکه دو انسان
از خدا بی خب، هر کدام در يک طرف، به کمین او نشسته اند همین که سرش را از سوراخ بیرون
می آورد، سه ضربه با نیش کلنگ بر سر او وارد میکنند به طوری که خون بر دیوار منزل
روبروئی می پاشد، محمد حسین هنوز تلاش میکرده جانش را نجات دهد بطوری که روز
بعد جای دستهای خون آلود او بر روی دیوار همسایه بوده که قصد داشته از آن طریق به
همسایه پناه ببرد ، بعد ظالمین تن نیمه جان محمد حسین را چند قدم جلوتردر انبار هیزمی
که مال برادر مسلمانش بوده ، می اندازند وآتش میزنند .همین طور که او در سوز بود
ظالمین فریاد میزنند حالا به بهاءاللهَ ت بگو تو را نجات دهد. جسد سوخته محمد حسین
را به طنابی بسته و کشان کشان ده متر جلو تر در گودالی می اندازند ومجددا آتش میزنند
.
2- نحوه
شهادت شکرنسا
از آنجا
که افرادی که در شهادت این دو عزیز دست داشته اند 5 نفر بوده اند این طوربه نظر میرسد
که3 نفر به سراغ محمد حسین میروند و2 نفر دیگربه سراغ شکرنسا.( افرادی که منزل را
محاصره داشته ومواظب اوضاع بوده اند خیلی بیشتر از این بوده ولی افرادی که محمد حسین
وشکر نسا را به دست خود به شهادت رساندند 5 نفر بوده اند.)
شک نسا
از همه جا بی خبر مشغول بادام شکستن بود که نا گهان چند نفر مرد نقاب پوش وارد
اتاق می شوندوآنقدر اورا روی پوستهای بادام میدوانند که کف پاهایش از پوستهای
بادامی که در پا فرو رفته بود پر بوده.
شکر نسا
را با طناب میبندند ودر راهرو جلوی درب همان اتاق، انباری از هیزم، از پشت بام آورده
و با نفتی که از چراغ خالی میکنند، آتشی بر پا میکنند وشکر نسا را در آن می اندازند.
اتاق را نیز آتش میزنند ،وقتی طناب پیچیده شده به دور شکر نسا میسوزد این شیر زن
بلند شده وآتش اتاق را خاموش میکند (چون پرده ها وفرشهای اتاق نیمه سوز بوده) و پالتوی
شوهرش را به تن میکند وبه قصد پیدا کردن همسرش از خانه بیرون میرود .
به خانه
همسایه رفته ودرب را میکوبد، کودکان خانه وقتی تن سوخته شکرنسا را می بینند میترسند
وعقب میروند، سراغ محمد حسین را میگیرد آنها اظهار بی اطلاعی میکنند مرد همسایه
پشت بام رفته وچند دفعه محمد حسین را صدا میزند ولی جوابی نمی شنود برمی گردد وبه
شکرنسا میگوید این جاها که نیست .شکر نسا چراغ فانوسی را از آنها گرفته ویکه وتنها
به دنبال شوهرش میگردد جسد سوخته محمد حسین را در گودال پیدا میکند و شروع به جزع و
فزع میکند ،انسانهای پست تر از حیوان، از ترس اینکه مبادا شکرنسا آنها را شناخته
باشد این زن تنهارا دوباره به خانه برده وآنقدر ضرباتی بر تن نازنین او وارد میکنند
که نیم تنه چپ او فلج میشود وزبان او را نیز میکشند تا دیگر قادر به تکلم نباشد.
صبح روز
بعد به دختر محمد حسین، که در روستای مجاور نوک زندگی میکند، خبر میدهند که خانه
پدر ومادرش را آتش زده اند داماد محمدحسین سراسیمه خودش را به نوک میرساند ولی میبیند
اثری از آتش سوزی نیست از پشت درب حیاط صدای ناله را میشنود داخل منزل رفته
وشکرنسا را در حالی که یک پتو دورش پیچیده شده بود وبه دیوار اتاق تکیه داشت وآب
از بدنش سرازیر شده بود، پیدا میکند.
دامادش به
زبان محلی چند دفعه میگوید ” جده” ولی شکر نسا قادر به پاسخ نمی باشد و فقط اشک از
چشمانش سرازیر میشود.
دختر شکرنسا مادرش را با اتوبوس به بیمارستان بیرجند میبرد (توی راه تمام ناخنهای شکرنسا میریزد) بعد
از یک هفته(7آذر ماه) در بیمارستان روح پاک شکرنسا به ملکوت اعلی صعود میکند.
محمد حسین
حین شهادت 62 سال وشکرنسا 52 سال داشته اند. شهادت محمد حسین در تاریخ اول آذرماه
سال 1359 و شهادت شکرنسا در هفتم آذر ماه 1359 واقع گردید.
_______________________________________________________________________________
:روايات سابق
من
از بیگانگان هرگز ننالم
که
هرچه کرد با من آشنا کرد
چندی
بود که می خواستم قلم و کاغذی به دست گیرم و شرح یک قصه پر غصه را بر روی کاغذ
بیاورم، ولی نمی دانم چرا قلم بر روی کاغذ قرار نمی گرفت، شاید حجب و حیا و یا
شاید نکند با گفتن ماجرا باعث دلتنگی و شرم دیگران شوم.
گر
بگویم قلب ها پرخون شود
ور
نویسم اشک ها جیحون شود
تا
این که فیلم تابوی ایرانی را که به همت هنرمند توانا و پر جرأت رضا علامه زاده
تهیه شده است، دیدم. گو اینکه آن چه در این فیلم نشان داده شد قطره ای در مقابل
اقیانوس است ولی خود قدم اولیه است برای شکستن این تابو و ترک خوردن سنگ سخت تعصب
قلب های مردم. این است که دستم و قلبم جرأت پیدا کرد و قلم شروع کرد شرح ماجرا را
نوشتن.
نُوک
روستایی است در مشهد در استان زرخیز خراسان. نُوک ده کوچکی است با جمعیت کم که
ساکنان آن سالیان سال به کشاورزی و دامداری مشغول هستند. اهالی اغلب همدیگر را می
شناسند یا از طریق فامیلی و نسبی و یا از طرق دیگر. در این ده کوچک یک زن و شوهر
به نام شکر نسا و محمدحسین زندگی می کنند که بهایی هستند. فرزندان آنها بزرگ شده
اند و هرکدام در نقاط دیگر به کار و زندگی مشغولند. یک دختر و دامادشان در دهی
نزدیک به این پدر و مادر زندگی می کنند که اغلب از آنها دیدار می کنند و شاید در
رفع نیازهای آنان ساعی هستند.
مردم
این روستا در کنار همدیگر با صلح و صفا زندگی می کردند، تا این که انقلاب اسلامی
شد و ظلم و آزار و کشتار بیرحمانه بر مردم ایران از هر قوم و نژاد و مذهب شروع شد.
اواخر
ماه آبان بود. هوای نُوک رو به سردی می گذاشت. شکرنساء و محمدحسین پس از یک روز پر
مشغله در مزرعه و رسیدگی به احشام و انجام امور خسته به خانه برگشتند. شکرنسا سفره
را پهن کرد و زن و شوهر با لطف و صفا شام خوردند. مقداری بادام از باغ آورده بودند
و هر دو با چکش های کوچک مشغول شکستن آنها شدند، این کار هر ساله ی آنها بود.
بادام ها را حاضر می کردند برای روزهای سخت زمستان. عادت هر شب آن بود با خوردن چای
شب را به پایان برسانند. شکرنسا سماور را جوش آورد، چایی دم کرد و یک استکان چای
برای همسرش و خودش ریخت. در این حین محمد به او گفت من می روم به گوسفندها سر بزنم
و برمی گردم. شکرنسا گفت زود برگرد که چایی ات سرد نشود. او رفت و شکرنسا چای خود
را نوشید. در این هنگام صدایی شنید و بعد چند مرد وارد اتاق شدند. شکرنسا مهمان
نواز بود و شاید هم رسم ده آن بود که اهالی آخر شب به دیدن هم بروند و چای را با
هم بخورند. این است که گفت خوش آمدید، بفرمائید، ولی وقتی که نزدیک تر شدند تعجب
کرد. چند مرد نقاب پوش جلوی او ایستاده، بدون این که هیچ حرفی بزنند، چون
ممکن بود از صدای آنها شکر نسا آنها را بشناسد، دست و پای این زن را بستند، و او
هر چه می گفت شما که هستید، با من چه کار دارید، چرا این کار را می کنید، مگر من
چه کرده ام؟ جوابی نمی شنید. وقتی متوجه شد که نتیجه ای ندارد، گفت پس خواهش می
کنم، خواهش می کنم به شوهرم محمد کاری نداشته باشید، او پیرمرد است و ضعیف، رفته
به گوسفندها سر بزند. خواهش می کنم به او کاری نداشته باشید. ولی آنها کماکان
مشغول به طناب پیچیدن او بودند و او متحیر که این ها که هستند، چرا این وقت شب
بدون اجازه به اتاق آنها آمده اند و این گونه او را آزار می دهند. به یک مرتبه به
خود آمد و فهمید که اینها مردمانی هستند که تعصب کورکورانه دین و مذهب دارند.
شکرنسا
را با طناب بستند روی زمین قرار دادند، و بعد تخته ای از گوشه ای پیدا کردند روی
او گذاشتند روی تخته را چوب و هیزم خشک گذاشتند و از نفتی که چراغ اتاق را روشن می
کرد بر روی تخته ریختند و آنگاه کبریت را روشن کردند. وقتی که مطمئن شدند هیزم ها
شعله گرفته این مردان با نقاب خوشحال از زنده سوزاندن مادر ما، مادر وطن، مادری که
صورتش از گذشت سالیان سال پر از چین و چروک شده و دستهایش با کار کردن بر روی زمین
کبره بسته بود، اتاق را ترک کردند که به سراغ محمد بروند.
پیدا
کردن محمد کار مشکلی نبود. او را گرفتند و شروع کردند به عملیات، هرچه محمد داد و
فریاد می زد، کمک می خواست، همسایه ها را صدا می کرد، صدایی از کسی درنمی آمد،
شنیدند و بی احساس توجهی نکردند.
از
دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
او
را هم با طناب بستند، رویش نفت ریختند و کبریت را روشن کردند و در حالی که می سوخت
به او گفتند بدو… بدو… بدو بابا…. چه خنده ای می کردند… بدو بابا… بدو بابا… و
بالاخره بدن نحیف و سوخته و شرحه شرحه پیرمرد سالخورده دهاتی بر روی زمین افتاد.
نقاب پوشان خود را به آنجا رساندند و وقتی از کشته شدن او مطمئن شدند خودشان را با
آتش بدن او گرم کردند و رفتند.
به
کدام مذهب است این
به
کدام ملت است این
که
کشند عاشقی را
که
تو عاشقم چرائی؟
من
می خواهم این شعر را اینطور بنویسم:
به
کدام مذهب است این
به
کدام ملت است این
که
سوزند عاشقان را
که
تو با خدا چرائی؟
برگردیم
به اتاق سراغ شکرنساء، سراغ مادر
در
آن زمانی که شکرنساء زیر آتش بود و در انتظار سوختن، در نهانخانه ی جانش به یاد
فرزندان و نوه هایش و از همه مهمتر شوهرش محمدحسین بود. با فکر و یاد آنها سوختن
را فراموش کرده بود که به ناگاه تکان خورد دید دستش حرکت می کند، و بعد پاهایش …
چون طنابی که او را بسته بودند نایلون بود در برخورد با آتش می سوزد و در نتیجه او
متوجه می شود که می تواند حرکت کند. نیم سوخته و جراحت دیده خود را از زیر آتش
بیرون می کشد. اولین چیزی که به یادش می آید محمد است. او را در اتاق نمی بیند. کت
محمد را در گوشه ای پیدا می کند. با دست های سوخته روی بدن سوخته اش می اندازد و
با اراده و دلی مملو از عشق به شوهر و زندگی به دنبال او بیرون می رود.
شب
بود و تاریک… در آن تاریکی با صدای نحیف صدا می کند محمد… محمد … عجب است که اسم
او محمدحسین است. محمد نام حضرت رسول اکرم و حسین نام امام مظلوم شیعان است. در آن
تاریکی شب کسی صدای او را نمی شنود و یا اگر می شنود از ترس و یا اینکه او کافر
است و نجس و یا به ما چه … کسی بیرون نمی آید که دست نوازشی و کلمه ای از همدردی و
همدلی به او بگوید. به هر حال در آن تاریکی خانه یکی از همسایگان را پیدا می کند،
در می زند، در را باز می کنند و از دیدن قیافه ی مادر سالخورده کودکان خانه از ترس
داد و فریاد می کنند، ولی بزرگان بی اعتنا. می پرسد، محمد مرا ندیده اید؟ ـ نه.
یکی از مردان غیرتش به جوش می آید می گوید می روم پشت بام ببینم آنجاست. زود برمی
گردد. نه، بالای پشت بام نیست. نمی دانم کجاست. نه سلامی نه علیکی، نه نوازشی و نه
مهمان نوازی که ما ایرانی ها و خصوصا اهالی ده و روستا به آن معروف هستیم. می
خواهند در را ببندند، با صدای نحیف می گوید میشه چراغ قوه ای به من بدهید تا محمدم
را پیدا کنم. چه عشقی! به او چراغ قوه می دهند و در را بر روی او می بندند.
من
نمی دانم این چه فرهنگی است که دل را سنگ می کند و انسان را عاری از انسانیت. شرم
باد بر آن فرهنگی که این چنین مردمش را بی رحم و خونریز و خون دوست تربیت می کند.
شکرنساء
چراغ به دست به دنبال محمد می گردد. او را صدا می کند. صدایی نمی شنود. ناگاه از
دور دودی می بیند. خودش را به آنجا می رساند. نگاه می کند. نور می اندازد. بله،
محمد است. سوخته بر زمین افتاده. اشکی از چشمان خشک شده اش می غلتد. با دلی شکسته
و بدنی سوخته به خانه اش برمی گردد. همانطور که کت محمد روی شانه اش بود کنار
دیواری چمباتمه می زند تا فردا صبح و روزی دیگر فرا رسد.
از
آنجایی که معمولا جنایتکاران و قاتلان پس از اقدام جرم، قبل از برملا شدن نزد
عموم، خود به محل جنایت می روند که از عملی که انجام داده اند مطمئن شوند به مزرعه
می آیند که از سوختن طعمه هایشان مطمئن شوند. جسد سوخته و خونین محمد را می بینند
ـ لابد خوشحال وارد اتاق می شوند ـ که خوشحالی آنها تبدیل به ترس و لرز می شود،
وقتی که می بینند این پیرزن سوخته ولی زنده است.
تا
اینجای ماجرا در تاریخ ثبت است در کتابی به نام A Cry
from Heart نوشته ویلیام
سیرز و از این به بعد را هم برای ثبت در تاریخ می نویسم.
یکی
از فرزندان پسر این سوخته شدگان با همسر و فرزندانش در تورنتو زندگی می کند. شبی
جلسه ی یادبودی برای پدر و مادر برگزار می کنند. پس از دعا و مناجات برای ارتقاء
روح پاک آن عزیزان و طلب بخشش و مغفرت برای گناهکاران، هر کس خاطره ای از آن
عزیزان دارد می گوید. در این ضمن متوجه شدم که فرزند کوچک این خانواده با فارسی شکسته
می گوید، پدر … زبان… زبان را بگو… نفهمیدم چه می گوید. از پدر پرسیدم چه می خواهد
بگوید؟ چنین گفت: وقتی مردان وارد اتاق شدند و مادر را زنده یافتند از ترس اینکه
اگر دختر و داماد و یا دیگران به دیدن آنها بیایند و جریان را تعریف کند، زبان
مادر را که هنوز نیمه جان است از حلقوم درمی آورند و فرار می کنند.
“آدمیت
مُرد، گرچه آدم زنده بود” (فریدون مشیری)
صبح
دختر و داماد بی خبر به خانه پدر می آیند. مادر را لابد به جایی می برند چون در آن
ده بیمارستانی نیست. پس از چندی روح پاکش به محمد می پیوندد.
مولانا
چه زیبا گفته:
گر
در آتش رفت باید چون خلیل
ور
چو یحیی می کنی خونم سبیل
ور
چو یوسف چاه و زندانم کنی
ور
ز فقرم عیسی مریم کنی
سر
نگردانم از تو من
بهر
فرمان تو دارم جان و تن
ترک
مال و ترک نام و جان و تن
در
طریق عشق اول منزل است
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شکّرنسا معصومی - شهدای ایران - شرح حال
شکّرنسا معصومی
اوّل آذر ماه سال ۱۳۵۹ شمسی بود، خورشید جهانتاب در قریه ی نوک که از توابع شهر بیرجند قائنات است، پنهان گردید. شکّرنسا صحراگرد (معصومی) از کارهای سخت فلاحتی که همواره از بام تا شام انجام می شد، فراغت یافته و به خانه ی خود بازگشت. پس از ادای فرائض نماز و مناجات سفره ی کلّه پاچه را روی زمین پهن کرد. گوسفندی را روز قبل ذبح کرده بودند و گوشت های آن را قرمه داغ نموده بودند که برای زمستان باقی باشد. همسرش، محمّدحسین، هم در کنارش نشسته بود. به یاد فرزندان خود افتادند، گفتند: « جای بچّه هایمان خالی، پسر بزرگ ما محمّد ولی و قرینه اش در کرمان و ضیاءالله با زوجه اش در مشهد و دختر بزرگ ما حوّا با شوهرش در زیرک و پسر و دختر کوچک ما در بیرجند به تحصیل مشغولند، هر یک از دایره ی جمع به جایی رفته اند و ما مانده ایم …»
شرح داستان باور نکردنی دلسوختگان و بی پناهان را از زبان شکّرنسا، موجود مظلوم و ساده و دهاتی که گناهی جز ایمان به جمال مبارک نداشت بشنویم. باشد تا قرن ها بگذرد و ظلم و ستمی که بر این مظلومان گذشته است، یادگاری از بیداد و بی حرمتی و تعصّب قومی جاهل از خدا بی خبر در روی زمین باقی بماند:
« آری مقداری بادام داشتیم که برای شکستن آوردیم تا مغزهای آن را برای فروش آماده کنیم، صدای شکستن بادام ها که با صدای ضربه های چکّش توأم شده بود، ما از محیط اطراف خود بی خبر کرده بود. ساعت نه شب به فکر نوشیدن چای افتادیم، سماور را آب کردیم. مدّت ها بود می شنیدیم می گفتند که باید قریه ی نوک از وجود این زن و مرد بهائی پاک شود. نابخردان در آن موقع شب در بالای بام و اطراف در انتظار موقعیّت بودند. مهاجمین به خوبی می دانستند که بهائیان اهل مدافعه نیستند، کشته می شوند ولی کسی را نمی کشند. اگر کوچکترین خبری داشتیم شاید در منزل خود نمی ماندیم و مانند زمستان سال قبل که از دهات مجاور قصد کشتن ما را داشتند در کوه و جبل با نهایت سختی و سرما می گذراندیم. معصومی گفت بروم به آغل و به اصطبل سر بزنم و قدری علوفه ی خشک به گوسفندها بدهم و برگردم. به او گفتم زود برگرد که چای دم کشیده. هنوز چای در فنجان نیمه پر بود که صدای باز شدن در را شنیدم. ناگهان چند مرد ناشناس که سر و صورت خود را با پارچه پوشانده بودند به طرف من آمدند، بازوها و دست های مرا گرفتند و از زمین بلند کردند. فریاد زدم محمّدحسین، محمّدحسین کجایی؟ یکی از آنها گلویم را فشار داد، به آرامی گفتم دو فرزند صغیر دارم که منتظرند که برای آنها فردا نان به بیرجند ببرم، من که به شما بدی نکرده ام، شما را به خدا به بچّه هایم رحم کنید، به شوهرم آزار نرسانید. مرا محکم نگه داشته بودند که یک نفر از اتاق خارج شد و طنابی با خود آورد… مرا طناب پیچ کردند. التماس می کردم، به تمام اولیا و انبیا قسم می دادم. مرا در دهلیز کنار دیوار خواباندند، دری چوبی و سنگین که بالای بام خانه بود روی من گذاردند. با خود می گفتم چرا اینها این کار را می کنند. بیرون رفته بتّه و هیزم آوردند و روی تخته ریختند و تمام نفت چراغ گرد سوز و چراغ والر را روی در ریختند که فهمیدم مرا زنده زنده می خواهند بسوزانند. یک حالت تسلیم و رضا و توجّه در قلبم پدید آمد که روحم را به اهتزاز درآورد.
با صدای رسا فریاد می زدم یا بهاءالله، به فریادم برس... طناب ها از شعله ی آتش نرم شد، من خود را از شعله های آتش بیرون کشیدم و عریان، کت شوهرم را پوشیدم و به منزل همسایه دویدم. استخوانهای دست هایم فقط پیدا بود، شرح حال خود را گفتم که بچّه های همسایه وحشت کنان گریستند. همسایه از ترس قدمی برنداشت و خود دویدم و نیمه سوخته و بریان به آتش در گودالی رسیدم که دانستم محبوبم، شوهرم را در آتش سوزانده اند…»
خبر به داماد آنها رسید و حوّا، دخترحامله، به کمک عدّه ای مادرش را به بیمارستان رسانید که پس از شش روز مداوا روح مقدّسش به ملکوت ابهی صعود نمود. جسد شریف او به آداب امری در قریه ی نوک در جوار مرقد شوهرش مدفون شد. شکّرنسا صحراگرد بنت حبیب الله اهل سیکان در سوم خرداد ۱۳۰۳ بدنیا آمده بود، او بهائی زاده بود و در روز هشتم آذر ۱۳۵۹ به شرحی که گذشت به ملکوت ابهی صعود نمود.
تلخیص و اقتباس از نوشته ی جناب آقای موهبت الله هائی.
عندلیب شماره ی ۱۳ زمستان ۱۳۶۳.
پروازها و یادگارها، صفحه ۵۱، تألیف ماه مهر گلستانه. — with Parvaneh Masruri.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
— April 26, 2012 17:02 — 13 Comments
از خوانندگان
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمی بینی
توی خواب گلهای حسرت نمی چینی
دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه
جای سیلی های باد روش نمی مونه
دیگه بیدار نمی شی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
چه كه زندگانى اين عزيزان گواه ومصداقى براين ابيات زيباى ملاى روم است كه كى فرمايد
دل برنكنم زدوست تا جان ندهم
ازدوست به يادگار دردى دارم
كان درد به صدهزاردرمان ندهم
گوی که از غمه فراغ اوست
هر چند که در نهانم سوزم
تا به وصال جانانم نرسم سوزم.
فنود در بیرجند
Dar entezaare roozy ke vahdat dar kesrat mardoman ra ba ishgh va mohabbat
yagane konad………Ishgh hasty ghabool nakonad va saltanat nakhahad
بعضی از قسمتهای واقعه جانکاه فوق با واقعیت فاصله دارد ،تقاضا دارم هر کدام از دوستان در سایتها و….که این واقعه را مطالعه کردند نسبت به تصحیح آن اقدام فرمایند.
-نوک روستای کوچکی است در 30 کیلومتری شهرستان بیرجند واقع در استان خراسان جنوبی.
اول آذرماه،شب هنگام شکر نسا ومحمد حسین معصومی در منزل مشغول بادام شکستن بوده اند (در چند سال پیش در روستاها بادامهایی را که در شهریور جمع آوری میکردند در زمستان با چکش میشکستند تا مغزش را به فروش برسانند) از آنجایی که صبح روز بعد که داماد بزرگشان به منزل رفته استکانهای پرچای کف اتاق بوده حدس زده میشود ابن دو عزیز مشغول چای خوردن بوده اند.
اواخر شب محمد حسین میرود که به گوسفندها و گاو سری بزند وارد آغول که میشود احساس میکند افرادی پشت بام هستند وبه او حمله ور میشوند ،محمد حسین به طویله گاو پناه می بردو با بیلی درب رااز پشت محکم میکند .در طویله گاو سوراخ بزرگی بوده که به کوچه راه داشته ،محمد حسین تصمیم میگیرد از این سوراخ فرار کند اما غافل از اینکه دو انسان از خدا بی خبر،هر کدام در بک طرف به کمین او نشسته اند همین که سرش را از سوراخ بیرون می آورد سه ظربه با نیش کلنگ بر سر او وارد میکنند به طوری که خون بر دیوار منزل روبه رویی می پاشد، محمد حسین هنوز تلاش میکرده جانش را نجات دهد به طوری که روز بعد جای دستهای خون آلود او بر روی دیوار همسایه بوده که قصد داشته از آن طریق به همسایه پناه ببرد ، بعدظالمین تن نیمه جان محمد حسین را چند قدم جلوتردر انبار هیزمی که مال برادر مسلمانش بوده ،می اندازند وآتش میزنند .همین طور که او در سوز بود ظالمین فریاد میزنند حالا به بها ءلله یت بگو تو را نجات دهد.جسد سوخته محمد حسین را به طنابی بسته و کشان کشان ده متر جلو تر در گودالی می اندازند ومجددا آتش میزنند .
نحوه شهادت شکر نسا
-از آنجا که افرادی که در شهادت این دو عزیز دست داشته اند 5نفر بوده اند این طوربه نظر میرسد که3نفر به سراغ محمد حسین میروند و2 نفر دیگربه سراغ شکر نسا.(افرادی که منزل را محاصره داشته ومواظب اوضاع بوده اند خیلی بیشتر از این بوده ولی افرادی که محمد حسین وشکر نسا را به دست خود به شهادت رساندند 5نفر بوده اند.)
شکر نسا از همه جا بی خبر مشغول بادام شکستن بود که نا گهان چند نفر مرد نقاب پوش وارد اتاق می شوندوآنقدر اورا روی پوستهای بادام میدوانند که کف پاهایش از پوستهای بادامی که در پا فرو رفته بود پر بوده.
شکر نسا را با طناب میبندندودر راهرو جلوی درب همان اتاق ،انباری از هیزم از پشت بام آورده وبا نفتی که از چراغ خالی میکنند،آتشی بر پا میکنند وشکر نسا را در آن می اندازند. اتاق را نیز آتش میزنند ،وقتی طناب پیچیده شده به دور شکر نسا میسوزد این شیر زن بلند شده وآتش اتاق را خاموش میکند (چون پرده ها وفرشهای اتاق نیمه سوز بوده)وپالتوی شوهرش را به تن میکند وبه قصد پیدا کردن همسرش از خانه بیرون میرود .
به خانه همسایه رفته ودرب را میکوبد، کودکان خانه وقتی تن سوخته شکر نسا را میبینند میترسند وعقب میروند، سراغ محمد حسین را میگیرد آنها اظهار بی اطلاعی میکنند مرد همسایه پشت بام رفته وچند دفعه محمد حسین را صدا میزند ولی جوابی نمی شنود برمی گردد وبه شکرنسا میگوید این جاها که نیست .شکر نسا چراغ فانوسی را از آنها گرفته ویکه وتنها به دنبال شوهرش میگردد جسد سوخته محمد حسین را در گودال پیدا میکندو شروع به جزع و فزع میکند ،انسانهای پست تر از حیوان از ترس اینکه مبادا شکر نسا آنها را شناخته باشد این زن تنهارا دوباره به خانه برده وآنقدر ضرباتی بر تن نازنین او وارد میکنند که نیم تنه چپ او فلج میشود وزبان او را نیز میکشند تا دیگر قادر به تکلم نباشد.
صبح روز بعد به دختر محمد حسین ،که در روستای مجاور نوک زندگی میکند، خبر میدهندکه خانه پدر ومادرش را آتش زده اند داماد محمدحسین سراسیمه خودش را به نوک میرساند ولی میبیند اثری از آتش سوزی نیست از پشت درب حیاط صدای ناله را میشنود داخل منزل رفته وشکرنسا را در حالی که یک پتو دورش پیچیده شده بود وبه دیوار اتاق تکیه داشت وآب از بدنش سرازیر شده بود، پیدا میکند.
دامادش به زبان محلی چند دفعه میگوید” جده”ولی شکر نسا قادر به پاسخ نمی باشد و فقط اشک از چشمانش سرازیر میشود.
دختر شکر نسا مادرش را با اتوبوس به بیمارستان بیرجند میبرد(توی راه تمام ناخنهای شکرنسا میریزد)بعد از یک هفته(7آذر ماه) در بیمارستان روح پاک شکرنسا به ملکوت اعلی صعود میکند.
محمد حسین حین شهادت 62 سال وشکرنسا 52 سال داشته اند.شهادت محمد حسین در تاریخ اول آذزماه سال 1359وشهادت شکرنسا در هفتم آذر ماه 1359 واقع گردید.