Mona Mahmoudi
آخرین دیدار 2023, Dec 16
همیشه اواسط دسامبر روز های سخت چند دهه گذشته را به یادم می آورد. امروز روز سومی است که مامان در زندان اوین هستند و ۱۲ روز بیشتر به پایان زندگی پر بار و برکتشون نمانده. همین امروز نقاشی که مریم (صفاجو) برایم کشیده بود به دستم رسید. موضوع نقاشی را خودم انتخاب کرده بودم چون می دانستم چقدر ماما ن به شهدای سبعه همدان نزدیک بودند به طوریکه در خوابی که شب اعدام مامان دیدم او با آنها بود. انگار که شهدای همدان همه به پیشواز مامان آمده بودند. مامان توی راپرت شهدای سبعه همدان می نویسند: "...زبانم عاجز است از اینکه مراتب شکر و ستایشم را به ساحت قدسش تقدیم کنم که در سرنوشتم تقدیر فرمود که از سه سال قبل بعنوان عضو هیئت معاونت قسمتی از خانواده بزرگوار احبای همدان گردم – با احبایش مأنوس شوم .. عضوی شوم از خانواده هایشان و سنگی صبور برای همه شان. آنروز که برای اولین بار این قیافه های مهربان رادیدم هرگز تصور نمیکردم چنین ایام تلخ و رهیبی دست سر نوشت برایمان رقم زده – هرگز نمیدانستم که باید شاهد و ناظر تکامل روز بروز آنها در عشق و عرفان باشم – تکاملی که به بالاترین بلوغ یک انسان – فدا و ایثار جان در ره جانان منتهی میشود – وصول بمقامی اکبر از خلق کونین. نگفتنی است آنچه که دیدم و در خاطر دارم – ارتباطمان با این عزیزان و خانواده هایشان ارتباطی پر از عشق و دوستی بود – این مدت شریکشان بودم – در همه چیز – در غمشان و شادیشان – در مراحل سخت امتحان و تکاملشان ... هر وقت سخن از رابطه ام با جامعه همدان و محفل اش بود نزد همکارانم به آن می بالیدم – دفترچه مناجاتی که برایم در زندان نوشتند...تا دعای حفظش را بخوانم و حفظ شوم(!) یکی از شواهد الفت و محبت عمیقمان بود که با فخر به همه نشان میدادم که به بینید چه ارتباطی با شکوه بین ما بر قرار است – و این رابطه را با همه خانمها یشان و همه فرزندانشان و نزدیکانشان داشتم – الفتی که گوئی از بدو خلقت گره خورده بود – و این هم یکی از مواهب انقلاب ما بود که نصیب من شد..."
مامان چندین بار برای دیدن این هفت نفر به زندان همدان رفتند. از آخرین ملاقاتشان با آنها می نویسند:
"..تا آنکه این کشش دو باره مرا یکهفته قبل از شهادتشان به سجن کشانید – نگران از وضع آنها میخواستم بیش از نیمساعت در محضرشان نمانم – ولی جاذبه بیش از حد تصور بود – ۲،۵ ساعت در محضرشان ماندم و پهلوی آنها روی پتوهائی که برای نشستن گسترده بودند پهلوی یک یک آنها نشستم و این بار در حالی که فاصله ملاقاتمان کمتر از سه ماه بود باندازه عمری تکامل در وجودشان حس کردم – و آنچه در عمق نگاهشان بود تمام وجودم را لرزاند – نمیدانستم این چیست – این تجربه را نداشتم – تجربه زیارت وجودات مقدسه ایکه به منبع عشق نزدیک میشوند..." " .. و ذلک من فضلک القدیم تؤتیه من تشاء من عبادک – قسم بعزت تو ای پروردگار که جمیع این بلایا از هر شهدی شیرین تر است و از هر روحی نیکوتر زیرا که طالبان کعبه وصال تا از حدود جلال نگذرند بظهور جمال مسرور نگردند و تا از کأس فنا ننوشند بشریعه بقا وارد نگردند و تا قمیص فقر در سبیل رضای تو نپوشند بردای بلند غنا مفتخر نشوند و تا از درد عشق مریض نشوند بسر منزل شفا پی نبرند.... ""
این هفت نفر را بعد از شکنجه های زیاد در روز ۲۳ خرداد ماه ۱۳۶۰ در زندان همدان به قتل رساندند و مامان را در ۶ دی ماه ۱۳۶۰ در زندان اوین اعدام کردند.
https://maryamsafajoo.art
Again, I felt an undeniable pull drawing me to their prison just a week before their martyrdom. I spent two and a half hours in jail with the prisoners in Hamedān in their cell. Strangely, the presence of the prison itself was imperceptible. It was as if I had stumbled upon the most joyful and vibrant gathering rather than a place of confinement. And how long they had been there! I struggle to put into words the flood of emotions that engulfed me, and even with pen and paper, it feels impossible to capture the entirety of those feelings. Their serene expressions and beaming smiles radiated nothing but waves of contentment and surrender to the Divine Will. It was inconceivable to think that they were incarcerated. Their cell was meticulously tidy and clean, with their bedrolls neatly bundled against the walls. They laid their blankets on the floor for me to sit on, offering me sweets and tea. They proudly exhibited their meticulously crafted handicrafts, created with skill and delicacy. It was astounding to witness such artistry and beauty from individuals who, outside of these walls, had scarcely a moment to spare for such endeavors. It begs the question: what kind of thoughts and emotions could give rise to such exquisite beauty, if not those of rarified serenity and elevated sentiment? Their entire being overflowed with love—for their Beloved and fellow humans, the very individuals showing nothing these days except harshness and cruelty. It was as though these individuals had transformed, only driven by a desire to kill and destroy. Whenever I spoke of my colleagues in Hamedān and their Spiritual Assembly, a profound sense of pride in our relationship welled up within me. The prayer book they painstakingly transcribed by hand in prison, signed by all of them, and sent to me, stands as a testament to our deep love and connection, which I would proudly display to everyone. I shared the same bond with their wives, children, and relatives—an unbreakable extension that seemed to have existed since the dawn of creation. It was one of the blessings bestowed upon me by our revolution.