Friday, November 7, 2025

حکایت "من آن هیچم"

Zia Jaberi


🌿🍀🌿

حکایت "من آن هیچم"

شاهزادۀ ایرانی که زمانی در اوج قدرت و صلابت بود و میل به سلطنت داشت، اینک درمانده و از همه جا رانده در آن شهر اروپایی، در آلپ فرانسه، زندگی می‌گذراند. از آن زرق و برق گذشته دیگر اثری نبود. نه جاهی، نه جلالی، نه نوکرانی، نه توان ظلم و ستمی؛ اینها همه مربوط به گذشته‌ها بود. دیگر دستش از همه جا کوتاه شده بود.

آن روز مرد اروپایی را دید که در ایوان هتل Thonon قدم می‌زد و خیابان را نظاره می‌کرد. مرد اروپایی زمانی سفری به ایران کرده و این شاهزادۀ ایرانی را خوب می‌شناخت. با او دیداری کرده بود. به علّت همان آشنایی، شاهزاده نزد مرد اروپایی رفت و سر صحبت را باز کرد. در فرصتی مناسب اشارتی به مردی دیگر کرد که لباس شرقیان به تن داشت و گیسوان سپیدش به رسم بزرگان ایران بر شانه‌هایش ریخته و مولوی سپیدی بر سر داشت. مرد موقّری بود.

شاهزاده از مرد اروپایی پرسید، "آن مرد ایرانی را می‌شناسید؟"

مرد اروپایی سری به نشانۀ تأیید تکان داد و گفت، "او عبدالبهاء است."

شاهزاده گفت، "می‌توانید مرا نزد او ببرید؟"

مرد اروپایی موافقت کرد و با شاهزاده نزد حضرت عبدالبهاء رفت. شاهزاده لباس زربفتی، که به یادگار از دوران زمامداری اصفهان به جا مانده بود به تن داشت. کلاهی الماس‌نشان نیز بر سرش خودنمایی می‌کرد. با این همه در مقابل حضرت عبدالبهاء چنان مفلوک به نظر می‌رسید که قابل توصیف نبود. مرد اروپایی بعداً بیان کرد که، "ای کاش می‌توانستید آن حالت فلاکت شاهزاده را در مقابل عبدالبهاء ببینید و کلامش را که با لکنت زبان بیان می‌کرد بشنوید. بهانه‌های بی‌ارزشی که از دوران ظلم و ستمش بیان می‌کرد چنان بینوایی او را نشان می‌داد که وصف نتوانم کرد."

حضرت عبدالبهاء او را در بغل گرفتند و فرمودند، "آنچه که بوده مربوط به گذشته است. دیگر ذکری از گذشته به میان نیاورید و به آن فکر نکنید. دو فرزندتان را نزد من بفرستید. مایلم با پسران شما ملاقات کنم."

شاهزاده گفت، "البتّه چنین خواهم کرد. امّا سؤالی دارم که ذهنم را بسیار مشغول کرده است. اجازه دارم بپرسم؟"

حضرت عبدالبهاء فرمودند، "البتّه؛ هر چه می‌خواهی بپرس."

شاهزاده گفت، "مرا بنگرید؛ کلاهی دارم پوشیده از الماس؛ لباسی به بر دارم مزیّن به جواهرات. با این حال، هنگامی که در خیابان قدم می‌زنم احدی به من توجّه ندارد و هیچ کس به این لباس و کلاه و جاه و جلال من اعتنایی نمی‌کند و نیم نگاهی هم نمی‌اندازد. گویی اصلاً وجود ندارم."

حضرت عبدالبهآء که متوجّه بودند مقصود او از بیان این نکات چیست، نگاهی دقیق به او انداخته فرمودند، "صحیح؛ ادامه دهید."

شاهزاده گفت، "شما ساده‌ترین لباس دنیا را به تن دارید؛ وقتی در خیابان راه می‌روید، همه راه را برای شما باز می‌کنند؛ نزد شما می‌آیند؛ دور شما حلقه می‌زنند؛ با شما گفتگو می‌کنند؛ از شما سؤالات می‌پرسند؛ همیشه صدها نفر دم در خانۀ شما هستند. میل دارم علّتش را بدانم."

حضرت عبدالبهاء سوابق او را می‌دانستند که مسبّب قتل بسیاری از احبّاء بوده است. او ظلّ‌السّلطان بود و پسرش جلال‌الدّوله حاکم یزد که او نیز سبب چند قیام مردمان علیه احبّای مظلوم یزد بود. امّا، با لحن ملایمی فرمودند، "حضرت والا؛ اندکی بنشینید تا داستانی را برای شما باز گویم." شاهزاده نشست و حضرت عبدالبهاء فرمودند:

"زمانی مرد حکیمی از میدان شهری عبور می‌کرد و یکی از ثروتمندترین مردم شهر را اندوهگین و غم‌زده یافت که در گوشۀ میدان به ناراحتی‌هایش فکر می‌کرد. نزد او رفت و پرسید، «چه شده؟ چرا ناراحتی؟ علّت غم و اندوهت چیست؟» بازرگان جواب داد، «من اینقدر پول دارم که بزرگترین تاجر این شهر باشم. امّا راضی نیستم. مایلم بزرگتر از این باشم.» حکیم گفت، «مثلاً می‌خواهی چه بشوی؟» بازرگان جواب داد، «مایلم حاکم این شهر باشم.» حکیم گفت، «اگر تو را والی این ایالت کنم، نه فقط حاکم شهر، بلکه کلّ ایالت، راضی می‌شوی؟ لطفاً در قلب خود خوب فکر کن و جواب درست به من بده.» مرد تأمّل کرد و گفت، «حقیقت مطلب این که راضی نخواهم شد؛ می‌خواهم وزیر باشم.» حکیم گفت، «تو را وزیر خواهم کرد؛ امّا یک جواب صادقانۀ دیگر هم بده؛ آیا راضی خواهی شد؟» بعد از آن او خواست که پادشاه کشور بشود. حکیم گفت، «تو را به پادشاهی می‌رسانم. آیا راضی و خشنود خواهی شد؟ چیزی غیر از این نمی‌خواهی؟» مرد جواب داد، «بعد از آن هیچ نیست.»"

حضرت عبدالبهآء سکوت فرمودند. قدری به شاهزاده نگاه کردند تا تأثیر کلام خویش را در او مشاهده نمایند. سپس فرمودند، "حضرت والا، من همان هیچ هستم."

شاهزاده برخاست. او مقصود را دریافته بود. حضرت عبدالبهاء مظهر عبودیت صرفه بودند. او نمی‌توانست چنان باشد. رفت و فرزندانش را، دو پسرش را، نزد حضرت عبدالبهاء فرستاد.

آن دو یک به یک آمدند. هر کدام یک روز را نزد حضرت عبدالبهاء بودند. پسر نخست، گرچه به سنّ بلوغ نرسیده بود، با این همه احترام عظیمی برای هیکل مبارک از خود نشان داد. پسر دوم، بزرگتر و حسّاس‌تر بود. وقتی اتاق حضرت عبدالبهاء را ترک می‌کرد، نمی‌توانست مانع از گریستن خویش شود. می‌گفت، "ای کاش می‌توانستم تولّدی دوباره یابم. در خانواده‌ای قدم به جهان گذارم غیر از خانوادۀ خودم."

شاهزادۀ جوان می‌دانست که بسیاری از بهائیان در زمان سلطنت عمویش، جمعی از آنها به تحریک پدرش، کشته شده بودند. حیات حضرت عبدالبهاء بارها به مخاطره افتاده بود، امّا پدربزرگش، ناصرالدّین‌شاه، همان کسی بود که به فرمان او حضرت باب به شهادت رسیده و هزاران بابی تحت شکنجه واقعه شده و پیک مرگ را لبّیک گفته بودند.

شاهزادۀ جوان تولّد دوباره یافت؛ او ولادت روحانی یافته بود.

(با استفاده از سخنرانی جناب ابوالقاسم فیضی در جمعه 21 نوامبر 1969 در ملبورن، استرالیا، مندرج در Conqueror of the Hearts، اثر شرلی ماسیاس، و داستان منقول در مقالۀ Center of Covenant اثر ژولیت تامپسون تدوین شد.)

🌿🍀🌿



No comments:

Post a Comment