پروردگارا اگر بنوازی هر یک شهباز اوج عرفان گردیم و اگر بگذاری، بگدازیم و به ضرر و زیان گرفتار شویم هر چه هستیم از توئیم و به درگاهت پناه آریم. توئی دهنده و بخشنده و توانا.
دکتر فائز رضوانی
دوستان و سروران گرامی
متاسفانه دیشب برای دوست عزیز و گرامی و اندیشمند بزرگ بهائی جناب مهندس ابوالفضل انصاری حادثه سکته قلبی و مغزی، درباغی که تعدای از دوستان گرد هم آمده و در حین استماع بیانات ایشان در باره لوح گل و بلبل(لوح گل معنوی)* حضرت بهاالله بودند اتفاق افتاد که متاسفانه با تحسّر بی پایان من و اطرافیان و خانواده، از میان ما به ملکوت ابهی صعود نمودند.
برای من که نظاره گر تلاش ماموران اورژانس برای احیاء ایشان بودم و آخرین ضربات نبض ایشانرا حس نمودم این اتفاق، بسیار تکان دهنده و ناگوار بود و هم اکنون که این سطور را مینویسم با آه وحسرت و آب دیده، آنها را مینگارم.
صعود ایشان فاجعه بزرگیست برای جامعه ما که فاضل بزرگ و عالمی دانا و بسیار با سواد و خادمی برازنده و نفس نفیسی را از دست دادیم .خیلی از ما میدانیم که جناب انصاری دریای معلومات و آتشفشانی از اطلاعات بودند. در نزدیک به چهل سال دوستی و مراوده با ایشان آنچنان عظمتی از علو روح و بزرگی درجات عرفانی از ایشان مشاهده کرده بودم که خودم را احقر عباد و تلمیذی ناچیز درمقابل ایشان احساس میکردم
جدّ ایشان آخوندی بود که تعدادی از بابیان نیریز را به شهادت رسانده بود و خود ایشان از خاندانی روحانی برخاسته بودند که دوران طلبگی را در مدرسه آقابابا خان شیراز گذرانده و دائیشان که از علمای برجسته شیراز و نماینده آیت الله حکیم بود .در حوادث سال چهل و دو و قیام آیت الله خمینی بر علیه شاه با دستور آیت الله دستغیب اعلامیه های دستغیب را در شیراز پخش مینمود . بعد از سرکوبی قیام آیت الله خمینی جناب انصاری با استاد خویش که جناب موحد بودند غرق در مطالعات دینی و کشف حقایق الهی شدند. و به نتایجی رسیدند که انها را از سطح یافته های معمولی به درکی بالاتر برده بود . آنها شروع کردند به طی دورانی از تهذیب نفس و سلوک در امور روحانی. در آن دوران تدین اسلامی، جناب انصاری در اکل و شرب امساک میکرد و همیشه در حال حرکت در کوچه و خیابان نگاهش را از روی زمین برنمیداشت که نکند روی زنی را ببیند و وقتی که به قم میامد و یا برمیگشت در داخل اتوبوس برای آنکه صدای ضبط اتوبوس را که اهنگهای خوانندگان زن را پخش میکرد نشنود ، تا خود شیراز گوش خود را میگرفت و یا پنبه در گوش میگذاشت.تا انکه در سیر مطالعات دینی با جناب موحد شروع به مطالعه ادیان کردند و در نظر داشتند کتب آن دین را بطور کامل مطالعه و بعد به دین دیگر بپردازند و البته از نظر خودشان بابیت و بهائیت را بگذارند برای آخر. تا انکه در سیر مطالعاتی به یک ردّیه ای نسبت به دیانت بهائی برخورد کردند که نویسنده خطابی از حضرت باب را که نبیل در تاریخش آورده بود را ذکر نموده بود که حضرت باب هنگام وداع با اولین مومنین خود به آنان فرموده بودند که "انقطاع شما باید به درجه ای باشدکه در هر شهری برای تبلیغ امرالله وارد شوید از مردم آن شهر به هیچ وجه اجر و مزدی توقع نداشته باشید.غذا و طعام طلب نکنید. و هنگامی که از شهری میخواهید خارج شوید گَرد کفشهای خود را هم بتکانید تا چنانچه منقطع و طاهر وارد آن شهر شدید همانطور از آن شهر خارج شوید زیرا پدر اسمانی همواره همراه شماست و شمارا مراقبت خواهد نمود ..."در اینجا جناب موحد رو به جناب انصاری میکند که خیلی عجیب است که یک عقیده ای که از نظر ما باطل است چنین توصیه ای به پیروان خود بکند پس بهتر است در مورد بابیت برویم مطالعه کنیم.
در این موقع به کتابخانه مرکزی شهر شیراز که سالها از آنجا برای مطالعه خود کتاب به امانت میگرفتند مراجعه و از رئیس آن کتابخانه درخواست کتب بابیان را مینمایند و آن شخص تعدادی ردّیه به ایشان معرفی میکند اما ایشان از او میخواهند که کتاب اصلی باب به نام بیان را به آنها بدهد.رئیس کتابخانه میگوید این کتاب را نداریم ولی یک کتاب به نام ایقان داریم که یکی از پیروان باب که بعداً دین بهائی را پایه گذاری کرد نوشته است و البته آنرا از دید مردم مخفی کرده ایم و در انبار است و آنرا چون شما روحانی هستید به شما امانت میدهم.
آنها این کتاب را با دقت با یکدیگر شروع به مطالعه میکنند و در اواسط کتاب رو به یکدیگر کرده و میگویند آیا این همان حقیقتی نبود که سالها به دنبال آن بودیم؟و یکدیگر را در آغوش میکشند و بدون آنکه یکنفر بابی یا بهائی را دیده باشند با خواندن نصف کتاب ایقان به حضرت باب ایمان میاورند واین زمان شش سال از مجاهده و ریاضت ایندو میگذشت. و از همان زمان که شرح آن طولانیست مطالعات خود را تکمیل و بهائی میشوند و به دنبال آن و به تدریج دچار مصائب و مسائلی میشوند که در اینجا مجال ذکر آنها نیست. جناب موحد را نزدیکان متعصبش با توطعه در دار المجانین شیراز محبوس میکنند و با هزاران مشکل در حالی که پزشک آنجا را مومن میکند توسط یکی از سرهنگ های بهائی شیراز از انجا نجات میابد. و بعدها به طهران میاید و با نوری خانم انصاری خواهر جناب انصاری ازدواج میکند و بعد از انقلاب ربوده(شده) و از ایشان دیگر هیچ خبری نیست. بنده در زمان قبل از انقلاب چندین بار در کلاسها و کنفرانسهای جناب موحد در طهران شرکت کردم و در تبریز نیز آنزمان که دانشجو بودم سه روز ایشان با همسر گرامی و شمیم که اولین فرزندشان بود که آنزمان کودک بود کلاس داشتند که شرکت کردم .
و جناب انصاری هم بعد از ایمان دچار غیظ وغضب دائی و خانواده شده به نحوی که دختر دائی را که همسرشان بوده از دستش گرفته و طلاق میدهند و ناچاراً جناب انصاری به طهران آمده و در دانشگاه وارد و مهندسی مکانیک خود را اخذ و با شهدخت خانم ازدواج میکند و بعد از انقلاب در کرج ساکن میشوند که آشنائی من نیز از همان زمانها با ایشان اتفاق افتاد.
اینجا جائی نیست که بخواهم بلایا وصدماتی که به این نفس نفیس وارد شد را ذکر نمایم ولی همینقدر میدانم که با چه عُسرَت و تنگی به زندگی و در عین حال به خدمات روزانه خود ادامه میدادند.کلاسهای متعدد داشتند و سالها به تربیت شاگردان درموسسه معارف عالی امر اشتغال داشتند و هزاران شاگرد را تربیت کردند و دهها نفر را نیز وارد شریعه الهیه نمودند. اطلاعاتی بسیار عمیق به وسعت دریا و اکتشافاتی روحانی و عجیب داشتندکه غیر قابل باور است. با دوستان بقدری صمیمی بودند که هر کس فکر میکرد او بهترین دوستش است و با مخالفین بقدری با ملایمت ومهربانی رفتار میکرد که آنها را شیفته خود مینمود. هر بلائی را با لبخند میپذیرفت واز هر امر کوچک شادی آوری بشدت خوشحال میشد. بقدری غرق در افکار عمیق خود میشد که زمان و مکان را فراموش مینمود و زمانیکه سوالی مذهبی از او میشد بقدری موضوع وجوانب موضوع را میشکافت که به سختی آنرا به انتها میرساند.کلیه قران را حفظ بود و هر آیه ای از قران را از او میپرسیدی خود آیه را با تلفظ صحیح آن از بر میخواند.
و جالب آنکه در روز اول عید رضوان که روز اظهار امر علنی حضرت بهاالله بود در هفتاد وهفت سالگی به وصال معشوق حقیقی یعنی حضرت عبدالبهاء که ایشان هم هفتاد وهفت سال عمر عنصری کردند رسیدند.
فقدان عنصری ایشان اگر چه برای همه ما سخت است اما با عظمت روحی که داشتند مطمئنم از عالم ملکوت خدمات برجسته تری را به ما خواهند نمود. میدانم که برای خانواده فقدان ایشان چقدر مشکل است ولی از علو فکری آنان، میدانم که آنان باید ما را تسلیت بدهند و نه ما آنان را . روحش شاد و یادش مانا بادا
-------------------------------------------------------------------------------------------
*
لوح گل معنوي – حضرت بهاءالله - آثار قلم اعلى، ١٥٩ بديع، جلد ٢، صفحه ٦٤٠ - ٦٤٢
لله المثل الاعلی گل معنوی در رضوان الهی بقدوم ربیع معانی مشهود ولکن بلبلان صوری محروم مانده اند گل گوید ای بلبلان منم محبوب شما و بکمال لون و نفحه عطریه و لطافت وطراوت منیعه ظاهر شده ام با یار بیامیزید و از دوست مگریزید بلبلان مجاز گویند ما از اهل یثربیم و بگل حجاز انس داشته و تو از اهل حقیقتی و در بستان عراق کشف نقاب نموده ای گل گفت معلوم شد که در کل احیان از جمال رحمن محروم بوده اید و هیچ وقت مرا نشناخته اید بلکه جدار و روافد و دیار را شناخته اید چه اگر مرا میشناختید حال از یار خود نمی گریختید ای بلبلان من نه خود از یثربم و نه از بطحا و نه از عراق و نه از شام ولکن گاهی بتفرج و سیر در دیار سایرم گاهی در مصر و وقتی در بیت اللحم و جلیل و گاهی در حجاز و گاهی در عراق و فارس و حال در ادرنه کشف نقاب نموده ام شما بحب من معروفید ولکن از من غافل معلوم شد که زاغید و رسم بلبل آموخته اید در ارض وهم و تقلید سایرید و از روضه مبارکه توحید محروم مثل شما مثل آن جغد است که وقتی بلبلی را گفت که زاغ از تو بهتر میخواند بلبل گفت ای جغد چرا از انصاف گذشتی و از حق چشم برداشته آخر هر دعوی را برهانی لازم است و هر قولی را دلیلی حال من حاضر و زاغ حاضر بخواند تا بخوانم گفت این کلمه مقبول نیست بلکه مردود است چه که من وقتی از رضوانی نغمه خوشی استماع نمودم بعد از صاحب نغمه پرسیدم مذکور نمودند که این صوت زاغ بود و علاوه بر آن مشاهده شد که زاغی از آن بستان بیرون آمد یقین نمودم که قائل صادقست بلبل بیچاره گفت ای جغدان صوت زاغ نبود صوت من بود و حال بهمان صوت که شنیدی بلکه احسن و ابدع از آن تغنی مینمایم گفت مرا باین کلمات رجوعی نیست و این سخنها مقبول نه چه که من همچه شنیده ام از آباء و امثال خود و حال آن زاغ حاضر و سند هم در دست دارد اگر تو بودی چگونه اسم او شهرت نموده بلبل گفت ای بی انصاف مرا صیاد کین در کمین بود و سیف ظلم از عقب لذا باسم زاغ شهرت یافت من از غایت ظهور مستور ماندم و از کمال تغنی بساکت مشهور ولکن صاحبان آذان نغمه رحمن را از نعیب زاغان تمیز دهند حال تو باصل صوت و لحن ناظر شو لیظهر لک الحق و شما ای بلبلان صورت مثل آن جغد بنظر میائید که ذره ای وهم را بصد هزار یقین تبدیل ننمائید و حرفی از آنچه شنیده بعالم شهود و مکاشفه مبادله نکنید بشنوید نصح یار را و بنظر اغیار بر منظر نگار ناظر مباشید مرا بمن بشناسید نه بمقر و دیار در این گفتگو بودند که ناگاه از حدیقه مبارکه کان الله بلبلی نورانی بطراز رحمانی و نغمه ربانی وارد و بطواف گل مشغول شد گفت ای بلبلان اگر چه بصورت بلبلید ولکن چندی با زاغان موانس گشته اید و سیرتشان در شما ظاهر و مشهود مقرتان این رضوان نه بر پرید و بروید این گل روحانی مطاف بلبلان آشیان رحمانیست پس ای بلبلان انسانی جهد نمائید که دوست را بشناسید و دست تعدی خزان را از این گل رضوان رحمن قطع نمائید یعنی ای دوستان حق کمر خدمت محکم بر بندید و اهل آفاق را از مکر و نفاق اهل شقاق حفظ نمائید و اگر بخضوع و خشوع و سایر سجایای حق بین عباد ظاهر شوید ذیل تقدیس از مفتریات ابلیس و مظاهرش طاهر ماند و آلوده نشود و کذب مفترین بر عالمیان ظاهر و هویدا گردد و اگر نعوذ بالله عمل غیر مرضیه از شما مشاهده شود جمیع بمقر قدس راجع است و همان اعمال مثبت مفتریات مشرکین خواهد شد و هذالحق یقین و الحمد لله محبوب العالمین.
لوح گل معنوي – حضرت بهاءالله - آثار قلم اعلى، ١٥٩ بديع، جلد ٢، صفحه ٦٤٠ - ٦٤٢
لله المثل الاعلی گل معنوی در رضوان الهی بقدوم ربیع معانی مشهود ولکن بلبلان صوری محروم مانده اند گل گوید ای بلبلان منم محبوب شما و بکمال لون و نفحه عطریه و لطافت وطراوت منیعه ظاهر شده ام با یار بیامیزید و از دوست مگریزید بلبلان مجاز گویند ما از اهل یثربیم و بگل حجاز انس داشته و تو از اهل حقیقتی و در بستان عراق کشف نقاب نموده ای گل گفت معلوم شد که در کل احیان از جمال رحمن محروم بوده اید و هیچ وقت مرا نشناخته اید بلکه جدار و روافد و دیار را شناخته اید چه اگر مرا میشناختید حال از یار خود نمی گریختید ای بلبلان من نه خود از یثربم و نه از بطحا و نه از عراق و نه از شام ولکن گاهی بتفرج و سیر در دیار سایرم گاهی در مصر و وقتی در بیت اللحم و جلیل و گاهی در حجاز و گاهی در عراق و فارس و حال در ادرنه کشف نقاب نموده ام شما بحب من معروفید ولکن از من غافل معلوم شد که زاغید و رسم بلبل آموخته اید در ارض وهم و تقلید سایرید و از روضه مبارکه توحید محروم مثل شما مثل آن جغد است که وقتی بلبلی را گفت که زاغ از تو بهتر میخواند بلبل گفت ای جغد چرا از انصاف گذشتی و از حق چشم برداشته آخر هر دعوی را برهانی لازم است و هر قولی را دلیلی حال من حاضر و زاغ حاضر بخواند تا بخوانم گفت این کلمه مقبول نیست بلکه مردود است چه که من وقتی از رضوانی نغمه خوشی استماع نمودم بعد از صاحب نغمه پرسیدم مذکور نمودند که این صوت زاغ بود و علاوه بر آن مشاهده شد که زاغی از آن بستان بیرون آمد یقین نمودم که قائل صادقست بلبل بیچاره گفت ای جغدان صوت زاغ نبود صوت من بود و حال بهمان صوت که شنیدی بلکه احسن و ابدع از آن تغنی مینمایم گفت مرا باین کلمات رجوعی نیست و این سخنها مقبول نه چه که من همچه شنیده ام از آباء و امثال خود و حال آن زاغ حاضر و سند هم در دست دارد اگر تو بودی چگونه اسم او شهرت نموده بلبل گفت ای بی انصاف مرا صیاد کین در کمین بود و سیف ظلم از عقب لذا باسم زاغ شهرت یافت من از غایت ظهور مستور ماندم و از کمال تغنی بساکت مشهور ولکن صاحبان آذان نغمه رحمن را از نعیب زاغان تمیز دهند حال تو باصل صوت و لحن ناظر شو لیظهر لک الحق و شما ای بلبلان صورت مثل آن جغد بنظر میائید که ذره ای وهم را بصد هزار یقین تبدیل ننمائید و حرفی از آنچه شنیده بعالم شهود و مکاشفه مبادله نکنید بشنوید نصح یار را و بنظر اغیار بر منظر نگار ناظر مباشید مرا بمن بشناسید نه بمقر و دیار در این گفتگو بودند که ناگاه از حدیقه مبارکه کان الله بلبلی نورانی بطراز رحمانی و نغمه ربانی وارد و بطواف گل مشغول شد گفت ای بلبلان اگر چه بصورت بلبلید ولکن چندی با زاغان موانس گشته اید و سیرتشان در شما ظاهر و مشهود مقرتان این رضوان نه بر پرید و بروید این گل روحانی مطاف بلبلان آشیان رحمانیست پس ای بلبلان انسانی جهد نمائید که دوست را بشناسید و دست تعدی خزان را از این گل رضوان رحمن قطع نمائید یعنی ای دوستان حق کمر خدمت محکم بر بندید و اهل آفاق را از مکر و نفاق اهل شقاق حفظ نمائید و اگر بخضوع و خشوع و سایر سجایای حق بین عباد ظاهر شوید ذیل تقدیس از مفتریات ابلیس و مظاهرش طاهر ماند و آلوده نشود و کذب مفترین بر عالمیان ظاهر و هویدا گردد و اگر نعوذ بالله عمل غیر مرضیه از شما مشاهده شود جمیع بمقر قدس راجع است و همان اعمال مثبت مفتریات مشرکین خواهد شد و هذالحق یقین و الحمد لله محبوب العالمین.
No comments:
Post a Comment