Saturday, February 25, 2023

 یک خاطره شیرین از بانو شفیقه فتح اعظم                  


به خاطر دارم در دورهء دبیرستان در کلاس ، ما پنج نفر دوست بهائی بودیم که در تمام روز با هم به سر می بردیم حتّی بر یک نیمکت می نشستیم به حدّی که هم شاگردی ها به ما لقب « پنج تن » داده بودند . شاگردان تنبلی نبودیم ولی از حیث نمرات درس‌ها هم رتبهء اوّل را نداشتیم . در مدرسهء زردشتیان درس می خواندیم که در آن زمان به صورت ظاهر تعصبّی به اقلّیت های مذهبی نشان نمی دادند . معلّمی داشتیم که تاریخ تدریس می‌کرد قیافه ای بسیار جدّی داشت و بچه‌ها از او حساب میبردند. پس از چندی درس تاریخ به فصلی رسید که عنوانش فتنهء باب بود . این کلمه برای ما بچه‌های بهائی عنوانی  بسیار ناپسند می آمد و ما که حضرت باب را ظهوری جدید می ‌پنداشتیم نمی توانستیم بپذیریم کتاب مدرسه که وزارت فرهنگ آن را تدوین کرده و کتاب درسی ما بود آن « ظهور » را فتنهء باب بنامد .

روزی سر کلاس معلّم مرا صدا کرد و با همان قیافهء جدّی گفت راجع به فتنهء باب بگو. من هم بدون تأمّل آنچه را که در درس اخلاق و کلاسهای بهائی خوانده بودم مفصل شرح دادم . خانم معلّم تعجّب کرده بود امّا کلام مرا قطع نکرد تا تمام شد. برای ما شاگردان هم آن روز مثل بقّیهء روزها سپری شد . بیش از سی سال گذشت و آن پنج تن هر کدام رهسپار دیاری . یکی به قارهء پهناور آفریقا ، دیگری به اندونزی ، یکی به آمریکا و یکی به اروپا . من هم با همسرم رهسپار هندوستان شدیم . البته رشتهء محبّت و دوستی بین ما از هم نپاشید ، با مکاتبه و گاهگاهی ملاقاتها در گوشه و کنار دنیا تجدید عهد می کردیم . 

باری سال ۱۹۷۹ رسید که انقلاب ایران شروع شده بود . گذرنامهء ما هم مانند سایر ایرانیان بهائی که در خارج از کشور بودند ، تمدید نشد و بهائیان در ممالک مختلفه پذیرفته شدند . کشور کانادا هم از جمله کشورهایی بود که به آنان امان داد . برای گرفتن پاسپورت دو هفته ای به کانادا رفتیم و در شهر تورونتو ماندیم . محفل روحانی ملی بهائیان کانادا چنین تصمیم گرفتند که در آن دورهء کوتاه اقامت ما برای ایرانی های تازه وارد به کانادا جلسه ای ترتیب دهند . در آن جلسه بخاطر دارم که در حدود ۴۰۰ نفر شرکت کردند و بعد از اتمام برنامه دوستان قدیم یکدیگر را پیدا میکردند و با اشک شوق و گرمی و محبت یکدیگر را در آغوش می گرفتند . 

در این میان خانمی نزد من آمد و گفت : یکی از احباء که روی صندلی چرخ دار است نمی تواند جلو بیاید ، مایل است که شما را ببیند گفتم : البته من خدمت ایشان خواهم آمد . رفتم و با خانمی مسن روبرو شدم و احوالپرسی کردم . ایشان از من پرسیدند ، مرا میشناسی ؟ هر چه فکر کردم و نگاه کردم نشناختم ، گفتم : متاسفانه نمی شناسم ، حتماً زائر اعتاب مقدسه بوده اید ، گفتند : خیر خوب دقت کن . باز گفتم : به یادم نمی آید . گفتند : من ….معلم تاریخ مدرسهء انوشیروان دادگر بودم . به محض شنیدن آن اسم باز همان حال ترس و اضطراب سر کلاس تاریخ مرا فرو گرفت و یاد تاریخ حیات حضرت اعلی' افتادم . گفتم شما این جا چه میکنید ؟ گفتند من بهائی شده ام و چنین ادامه دادند که شما پنج شاگرد بهائی کنار هم می نشستید شما را زیر نظر داشتم . ادب ، طرز لباس پوشیدن و نظافت و رفتار و درس خواندن شماها چنان بود که دیدم با سایر شاگردان تفاوت دارد . بر آن شدم که راجع به دیانت بهائی تحقیق کنم . پس از مدتی مطالعه و تحقیق آئین بهائی را قلباً پذیرفتم . الان با شش دخترم در کانادا هستیم و دخترانم همگی بهائی و در شهرهای مختلف کانادا مهاجر هستند . همدیگر را در آغوش گرفتیم ، سروری بی حد به من دست داد که می توانستم معلم دیروز را آن روز در آغوش بگیرم و به سینه بفشارم و اشک شوق بریزم . در آن شب همچنان هیجان زده این خاطرات را در ذهنم مرور می کردم که این بیان مبارک حضرت عبدالبهاء به خاطرم آمد :

« ای حزب الهی به عون و عنایت جمال مبارک روحی لاحباّئه الفدا باید روش و سلوکی نمایید که مانند آفتاب از سایر نفوس ممتاز شوید . هر نفسی از شما در هر شهری که وارد گردد به خلق و خوی و صدق و وفا و محبت و امانت و دیانت و مهربانی به عموم عالم انسانی مشاٌربالبنان گردد . جمیع اهل شهر گویند که این شخص یقین است که بهائی است زیرا اطوار و حرکات و روش و سلوک و خُلق و خوی این شخص از خصائص بهائیان است . تا به این مقام نیایید به عهد و پیمان الهی وفا ننموده اید زیرا به نصوص قاطعه از جمیع ما میثاق وثیق گرفته که به موجب وصایا و نصایح الّهیه و تعالیم ربّانیه رفتار نمائیم .»


تلخیصی از مجله پیام بهائی شماره  ۳۱۴ صفحات ۴۶ و ۴۷:🔽


https://www.h-net.org/%7Ebahai/diglib/Periodicals/Payam_i_Bahai/314.PDF


https://T.ME/TOLO_E_CARMEL



No comments:

Post a Comment