عطر گل بوته های وحشی بهمراه نسیم دلپذیر بهاری فضای سرد و خشک و بیروح زندان را انباشته بود و زنهای زندانی به دسته های کوچک چند نفری در گوشه و کنار حیاط سرگرم بافتنی و سیگار کشیدن - که تنها تفریحشان بود – بودند. سر و صدای بازیهای کودکانه بچه هائی که با مادرانشان در زندان به سر می بردند نیز نمی توانست غم عمیقی را که در چشمهای آنان موج میزد بر هم زند . هر کدام در رویاهای خویش غوطه ور بودند، سخنی به گوش نمی رسید . اگر هم بود به صورت زمزمه به همراه نسیم در فضا گم می شد.
دو هفته ای بود که موج اعدام بی رحمانه چند نفری را از گله کم کرده بود . آنها که زیر اعدام بودند حتی روحیه و نشاطِ در حیاط نشستن را نداشتند ، رنگها زرد و گاهی کبود و چشمها به گودی نشسته . هر کدام در انتظار آن که ساعت 6 بعد از ظهر از بلندگوی زندان نامشان برای رفتن به مسلخ خوانده شود. من تنها و غمگین در سه کنج حیاط چمباتمه زده و از گرمای آفتاب بهاری تن سردم را گرم می کردم. بار اندوهی سهمگین همه ي وجودم را در خویش می فشرد. به گذشته ها می اندیشیدم و آینده ای که نمی دانستم چه هدیه ای برایم بهمراه دارد ، و آیا آینده ای دارم یا نه ؟ و به فرزندانم فکر می کردم که هزاران کیلومتر با من فاصله داشتند و دختر نازنین و نازک دلم که از شنیدن خبر دستگیری من در گوشه ي یکی از بیمارستانهای روانی آمریکا بستری بود و امیدی به بهبودش جز با دیدار مادر و پدر نمی رفت ؛ و به همه آنچه که ساخته بودم و بهمراه تندبادی از حوادث بر فنا شده بود.
صدای پای میرزا علی پاسدار که یک پایش می لنگید و قیافه کریهی داشت افکارم را در هم پاشید. خنده زشتی برای اولین بار بر لبهای خشکیده اش دیدم که دندانهای زرد و نامرتبش را نشان می داد .
- « خانم هما ، چند نفر از زنها را می خواهم به قسمت بیرون پشت زندان ببرم . پر از سبزه های صحرائی است . هوائی بخورند و سبزی بچینند . چادرتان را به سر کنید و با ما بیائید» ( میرزا علی قبل از انقلاب سبزی فروش بود) .
محوطه بیرون زندان زنان تا زندان مردان حدود سه ، چهار هزار متر بود که در فصل بهار پوشیده از سبزه های نورس ، گیاهان صحرائی ، و گلهای وحشی ، همه ي زیبائی های بهار را به چشم می کشید . اما برای دل افسرده من آنجا و داخل زندان فرقی نمی کرد . گفتم :
-« نه آقا میرزا علی ! من جائی را که چشمهایم نتواند هرچه می خواهد به سیرش ادامه دهد ، جائی که نگاهم در آخر خط به دیواری بلند بیافتد که همه ي راههای آزادی را به رویم بسته ، دوست ندارم. »
او حرف مرا نمی فهمید . به اصرارش افزود ، و دست آخر مجبورم کرد که بهمراه گله ای ده نفری از زنها که او بتواند کنترلشان را داشته باشد از در آهنی بزرگ خارج شدیم.
براستی طبیعت غوغا کرده بود و مشاطه بهار چنان بیابان خشک و خالی اطراف زندان را آراسته بود که مبهوت و غمگینانه نگاه می کردم. من سبزیهای بهاری را نمی شناختم ولی زنهای شهرستانی سرگرم چیدن بودند. میرزا علی گفت : « تو گل بچین !» و من با آنکه هرگز چیدن گل را از شاخه دوست ندارم ، احساس کردم بدم نمی آید که دسته ای از این آفریدگان زیبای پروردگار را بهمراه خویش بداخل محیط سرد و سیاه زندان ببرم. زیرا که لحظه ای دیگر بازهم درها بسته و سلولهای سرد و تاریک و دود گرفته در انتظار بود. با گلها می توانستم به اطاقها جانی تازه و به زنهای زندانی آنجا خوشحالی زودگذر بدهم.
نیمساعت بود با یک بغل گلهای وحشی در اطاقها سرگرم بودم. به هر کدام چند شاخه ای دادم و دسته ای را در یک شیشه ماست بالای تخت کج و کوله ي آهنی ام که سه طبقه و مخصوص سه زندانی بود گذاردم. ساعت چهار بعد از ظهر را نشان می داد و زنها همچنان با نگاههای پر اضطراب و غمگین بهم می نگریستند. زن هم خرج من ( زنهای زندانی بی ملاقاتی که با زندانیهائی که وضع بهتری دارند هم سفره می شوند و کارهای روزمره اطاقها مثل جارو کردن ، رخت شستن و ظرف شستن را انجام می دهند ) چای دم کرده بود . نشستم که با یک چای داغ و کشیدن سیگاری ، آرامشی به اعصاب خسته ام ببخشم ، که صورت مهربان و لبخند پر از لطف و چشمهای درشت آبی روشنش و بالای بلندش ، در یک چادر وال سبز کمرنگ بهمراه گلهای زنگاری و لیموئی از جلو درِ سلول در چشمانم نشست ؛ و صدای گرم پر جذبه اش که هنوز ابهت مدیریتش را در خویش داشت بگوش جانم گفت که مرا به حیاط زندان میخواهد ببرد :
- « بیا عزیزم کمی راه برویم ، توی اطاق خسته شدم. » بلافاصله برخاستم زیرا که برایش احترام بسزائی قائل بودم و او عجب به من لطف داشت. دنیائی و دریائی از علم و دانش و فهم و کمال بود ، و من چه درسها در طی چهار ماه زندانیم از او و هم صحبتیش نیاموخته بودم .
در حیاط به قدم زدن پرداختیم . این کار هر روز من و او بود و تنها ورزش در زندان که پاهایمان از کار نیفتد. حیاط خشک و خالی و خاک آلود حدود دویست متر با دیوارهای بسیار بلند و در آهنی بزرگ ، به قلعه ای می مانست. یک پنجره پاسدارها را به حیاط مسلط می کرد و زندانی تحت کنترل بود. روی پشت بام پاسبانها به نرتیب پست عوض می کردند . نگاهی به بالای دیوار انداخت و گفت : « خسته شدم . احساس می کنم دیوارها به من سنگینی می کنند. شوق پرواز دارم . » گفتم : « منهم همینطور . » گفت : « تو دو بچه چشم انتظار داری و شوهرت که در زندان مردان به انتظار روز آزادی است. من هیچ آرزو و چشم انتظاری ندارم ( هرگز بخاطر مادرش که تا سال قبل زنده بود و او تنها فرزندش ، همسری اختیار نکرده بود و فرزندی نداشت. مدیر یک دبیرستان دخترانه بود و تنها مایملکش دو اتاق و مقداری اثاثیه ناچیز بود.) گفتم : « با اینهمه منهم خسته ام . من هم شوق پرواز دارم . دیوارها و غم زندانی بودن روی شانه های منهم سنگینی می کند. »
زن هم خرج و هم اطاقی من ،که فاحشه ای بیسواد و عراقی تابع ایران بود، در کناری به دیوار زندان در حیاط تکیه کرده بود . نگاهمان داشت و با خجالت گفت : « خانم مشتعل !» خندید و گفت : « باز یادت رفت ! جلالیّه مشتعل اسکوئی ، ( دوست داشت همه ی نام و فامیلش را با هم بگویند ) حالا چه می گوئی ؟» گفت : «ببخشید . می شود به من بگوئید خدا کجاست ؟ خدا را چطور حس بکنم؟ » من سراپا اشتیاق نگاهش می کردم . زنی که سالها با هزاران دانش آموز سر و کله زده و عصاره علم و دانش بود به او با عامی بودن واقعیش چه پاسخی خواهد داد ؟ خنده کنان گفت : « تو مرا دوست داری ؟ » گفت : « خیلی . » گفت : « این دوست داشتن را می بینی ؟ » گفت : « نه ! احساس می کنم . » گفت : « خدا را هم باید همینطور احساس کرد . مثل دوست داشتن که دیده نمی شود . ملتفت شدی ؟ » گفت : « بله . » و براستی متوجه شده بود. رد شدیم و به حرف زدن ادامه دادیم . نیم ساعتی گذشته بود که پیشنهاد کرد برای نوشیدن چای به اطاق برویم و هنوز دعوا با من ، مثل هر روز، که سیگار چیز بدی است و بیمارت می کند ، باید این عادت را کنار بگذاری . من به اطاق آنها رفتم . چهار زن بهائی با هم در آن اطاق بودن و جدا از زندانیان دیگر . اطاقشان را حسابی تمیز کرده بودند و بکلی با سلولهای دیگر فرق می کرد . آن سه زن ، ضیائیه ایمانی ، نسرین پناهی ، و سیمین دانا ، که بترتیب اولی در پست مهمی در پست و تلگراف رضائیه – دومی همسر یکی از ثروتمندان رضائیه که شوهرش را ترور کرده و زندگیشان را به آتش کشیده و سومی لیسانسیه مامائی بودند و با نهایت محبت فنجانها را پر از چای کردند و ظرف خرما را جلوی من .... که خانم جلالیه مشتعل اسکوئی مضطرب به اطاق داخل شد . دنبال روسریش می گشت و با شتاب گفت : « مرا به دفتر خواسته اند. »
سر جایم خشک شدم . زیر چشمی به ساعتم نگاه کردم . پنج و نیم بعد از ظهر را نشان می داد، همان ساعتی که اعدامی ها را می بردند. نمی توانستم حرکت کنم . قلبم به سرعتی سرسام آور در سینه می طپید. صدایش را در گوشهایم می شنیدم. یادم افتاد که به من سپرده بود « اگر خواستند مرا ببرند یادم بیاور عینکم را بردارم . باید به سوالهایشان جوابهای حسابی بنویسم . این جوابها خواهد ماند.» صدای لرزانم را شنید : « خانم مشتعل ! عینکتان را بردارید. » آماده رفتن شد . قد بلندش به همان رسائی و در چهره اش دیگر نقشی از اضطراب نمی دیدم . دم در اطاق نگاهش را به من دوخت، لبخندی زد و گفت : « فعلاً خدا حافظ.» جرات بوسیدنش را نداشتم . نمی خواستم حتی بخودم بگویم که دیگر او را هرگز نخواهم دید . آری ! گرگ به گله زده بود و باز یکی دیگر کم شد.
من و سه زن بهائی از جا بر نخاستیم ، که نتوانستیم. زنهای دیگر الله اکبر می کشیدند و لحظه ای بعد سکوت عمیق و وحشتناکی همه جا را فرا گرفت. گلوی زندان زنان را بغض عجیبی در خویش می فشرد . حتی بچه ها ساکت در گوشه ای نشسته بودند. این گونه سکوتها زندانبانها را به وحشت می اندازد ، چه ، امکان انفجار کلی می رود. دو سه بار میرزا علی و بابای پیر در راهرو و سلولها پیدا شدند و با سوء ظن به همه زنها نگاه می کردند. یکبار میرزا علی پرسید : « پس چرا امشب تلویزیون نمی آورید؟ ( تلویزیون در اطاق دفتر بود و زنها حق داشتند بمدت سه ساعت در راهرو از برنامه های آخوندی استفاده کنند. ) - کسی جوابی نداد .
ساعت هفت ، هشت ، نه ، و عاقبت به نه و نیم رسید و دیگر روشن بود که هرگز خانم مشتعل را با آن قیافه نازنین و مهربان و چهره گشاده نخواهیم دید. بغض همچنان گلوی زندان را می فشرد . من به آهستگی از جا بر خاستم ، به اطاقم رفتم ، دسته گلی را که صبح چیده بودم از بالای تخت برداشتم و به آرامی بازگشتم. با پای لرزان به تخت خانم مشتعل نزدیک شدم . هنوز جای سر نازنینش بر بالش دیده می شد. گل را همانجا گذاشتم ... که ناگهان بغض زندان ترکید. انگار روز عاشورا بود. دوباره پاسدارها به شتاب پیدا شدند. ولی جلوی شیون و زاری زنها گرفته نمی شد. آنها می خواستند اطمینان بدهند که خانم مشتعل باز می گردد . ولی هرگز و هرگز آن عزیز همیشگی من که تا دم گور یادش را و شهامتش را و شیر دلی و شیر زنی اش را فراموش نخواهم کرد و خواهم ستود ، باز نگشت .
هدیه من قطعه شعر نا قابلی تقدیم به روح پاک او بود که خود مظهری از قدرت و درس از پایداری بود . رابط بین زندان و دادگاه برای من تعریف کرد که دیشب خانم مشتعل اعدام نشد بلکه دم صبح اورا به مسلخ بردند. می گفت تمام شب از او و یک زندانی مرد بهائی که دارای سه فرزند بود بازجوئی می شد. بارها و بارها از او خواستند که به آئین اسلام در آید تا او را ببخشند و خانم جلالیه مشتعل اسکوئی به آنها گفته بود : «آیا اگر من به دین اسلام در آیم دیگر صهیونیست و خراب کننده افکار بچه های مردم نیستم ؟ دیگر فاسد کننده نیستم؟ من این ظلم و ستم و کشت و کشتار را نمی خواهم . من از اعتقادم بر نمی گردم . » و سپس در پاسخ پسرک بازجوئی که ظاهراً او را دلالت می کرد گفته بود که من هزارها مثل تو را آدم کرده ام ، نمی خواهد به من درس بدهی . نزدیک صبح او را بهمراه مرد بهائی به لب دریا برده بودند ، خواسته بود که چشمش را نبندند و دستهایش را ، رشیدانه ایستاده بود و با یک گلوله جان سپرده بود.یادش گرامی ، مقامش والا ، و روحش شاد
یادته گفتی و گفتم
که چه تنگه قفسامون
توی این تنگی وحشت
چه میگیره نفسامون
تو میخواستی که رها شی
من می خواستم که رها شم
تو میخواستی که فدا شی
من میخواستم که نباشم
چه غریبونه نگاهت ،
در و دیوارو نگاه کرد
انگار از تو آسمونا
یه کسی تو رو صدا کرد
تو نگاه تو رضایت
با غروری عاشقونه
شوق پرواز توی چشمات
انگاری میری به خونه
میدونی که تا ابد هم
یادت از دلم نمی ره
تو عقاب پر غروری
دل پرنده ای اسیره
اگه زندونم نباشه
من توی دنیا اسیرم
تو تونستی پر کشیدی
من می پوسم و می میرم
----------------------------------------------------------
»
نام مرد بهائی که همراه خانم جلالیه مشتعل
عشق بهاء
zendeyadan
Eshghe Baha
عشق بهاء
خیلی دردناک
روحش شاد
Rooheshan shad
ای دوست در روزۀ قلب جز گل عشق مکار.....
با تشكر
محویت،محویت،محویت،فنا،فنا،فنا،مغناطیس تآ
قلب خدا
»
بیدار شویم صبح شده
درود بر همه قهرمانان راه عشق و نوع دوستی
Submitted by سوسن (not verified) on Wed, 10/29/2008 - 10:50.
...
عدالت
irandokhte19.blogfa.com