https://t.me/golshaneshgh
یادی از آقای وجیه الله گلپور زندانی سابق ساکن ساری با درج رنجنامه همسرش
زندگی آرامی داشتیم. به همراه همسرم سالها دفتر روزگار را در روستای صفرآباد ساری ورق زدیم. وجیه الله سحرگاهان به راز و نیاز مشغول بود، سپس به پرورش گیاهان باغ میپرداخت و شبانگاهان نیز به مطالعه میکرد. سالها بود که از سالهای سخت زندگی گذشته بود. قریب به سه دهه پیش که همسرم را تنها به صرف اعتقاد به دیانت بهایی از شغل شرافتمندانه خود یعنی معلمی اخراج کردند. سالهایی که با بحرانهای شدید مالی همراه بود.
بحرانی که نه فقط هویت اعتقادی ما، نه فقط شرایط اقتصادی ما، که جان ما را نیز تهدید میکرد. در سالهای ابتدایی انقلاب که اندیشههای افراطی و افکار پرتعصب و پردههای جهل، چشم بسیاری را بسته بود. شبها منزل ما توسط برخی متعصبین مذهبی سنگسار میشد و همسرم مورد ضربوشتم قرار گرفت. سالها گذشت و بسیای از آنان که در آن زمان دشمنان ما بودند، در اثر نیکی کردار و درستی گفتار همسرم از دوستان ما شدند و برخی نیز خود مورد ستم و تبعیض صاحبان قدرت قرار گرفتند. آنان که خود را زمانی مقابل ما میدیدند، حال همراه و همدرد ما گشتند. گمانم چنان بود که آن سالهای سخت برای همیشه گذشت. اما چندی پیش که همسرم در اثر کهولت سن در ۷۱سالگی در اثر عارضه قلبی تازه از بیمارستان مرخص گشته بود، صبحگاهی که همسرم نه در باغ و در حال پرورش گیاهان که دربستر بیماری از درد رنج میبرد. تلفن به صدا درآمد. مردی خود را دوست همسرم خواند. اما صدایش را نمیشناختم.
خواست با وجیه الله صحبت کند. همسرم نیز صدایش را نشناخت. این دوست ناآشنا و یا دیر آشنا وی را به ستاد خبری احضار نمود. دیر آشنایی که نه به رنجَش حرمت گذاشت و نه به بیماری اش. دوست نا آشنایی که بجای عیادت همسرم حکم بازداشتش را آورد. چه دوران غریبی است، روزگار ما! که مدعیان دوستی بند در دست دوست میزندند و بجای پرستاری، بازداشتش میکنند. صبح پنجشنبه ساعت ۹ وجیه الله با دستی که گذر عمر لرزانش نمود، و قلبی سرشار از اطمینان که رنج های زمانه هر لحظه صبورتر و البته نحیفش کرده بود، به ستاد خبری اطلاعات مراجعه نمود تا به گفته بازجوی اطلاعات تنها به چند سؤال ساده پاسخ گوید، اما نمیدانم چرا این سوالات ساده پایان نمیپذیرد تا همسرم به کانون گرم خانواده بازگردد؟
درختان شکوفه کردهاند و گلهای باغ هر روز منتظر باغ بانند اما نه دستی که آبیاریشان کند و نه نوایی که برایشان نغمه خوانی نماید. تا شنبه صبر کردیم. به امید آن که با مراجعه به مراجع قضایی دریابم که شوهرم کجاست و اتهامش چیست؟ مردی که در روستا به نیکی و پاکی شهرت یافته، چه کرده که در شهر، شهرآشوبش نامیدهاند؟ مردی که آرامش باغ از اوست، چه ولولهای در شهر افکنده که دربندش کردهاند؟ ابتدا که هیچ پاسخی نبود که نبود. گویی همه در سکوتی که سخن از ترس و وحشت داشت، اجازه سخن گفتن نداشتند. در برخی چشمها همراهی را میشد دید، اما به اکراه رفتاری دیگر میکردند. سکوت بود و انکار. تا آن که منشی دفتر بازپرس ساری به دادمان رسید و گفت که به تنکابن منتقل شده است. پروندهاش نیابتی است، ولی بیشتر هیچ نمیدانیم.
باید به تنکابن بروید چه که ایشان را به همراه پروندهاش به تبعیدگاه نشتارود تنکابن منتقل کردهاند. تمام بیماریهای خود را فراموش نمودم، تمام دردهایم را و با کهولت سن رنج سفری دویست و پنجاه کیلومتری را برخود هموار کردم تا مراجع قضایی تنکابن پاسخم را گویند. روز یکشنبه رفتم تا دادستان، دادم بستاند و فریاد رسم بعد از خدای باشد. اما فریاد، بر اسمان کشید و بجای آن که اتهام همسرم را بگوید و قراری که برایش صادر گشته است را معین نماید، ما را ”بهایی کثیف“ خواند و ”فرقه ضاله“ نامید و این ناحق را حقمان خواند. به یاد این آیه مبارکه قرآن کریم افتادم که میفرمایند: ”اگر فاسقی خبری برایتان آورد، تحقیق کنید که مبادا از سر نادانی آسیبی بدو رسانید“.
خداوند از مسلمانان خواسته که با فاسق چنین کنند، حال من که شهروندی قانون مدار بودهام و در تمام زندگی هیچگاه پایم به مراجع قضایی باز نشده، خبر دستگیری همسرم را برای مراجع قضایی شهرستان تنکابن آوردم، اما بجای تحقیق مرا تحقیر کردند و توهین نمودند. از اتاق بیآن که کوچکترین بیحرمتی به ایشان شود و یا حتی نام دین خود را برزبان آورده باشیم، بیرون شدیم.
No comments:
Post a Comment