https://t.me/golshaneshgh
نوشتهای از خواهر مونا محمودنژاد
شهری که شهر عشق بود، شهر آزادگان بود، شهر نور و جلال و زیبایی بود، شهر حق بود بار دیگر شاهد ظلمی دیگر گشت که از سنگها ناله برخاست و قلب شکسته دوستان خرد گردید. میدانی دوست من، از آن روزی میخواهم برایت بگویم که پرندگان خوش الحان ما را در بند کردند. ما مشتی آرزومند بودیم که از اعماق وجودمان میدانستیم گلشن الهی پر از پرندگان ربانی است. در سر هوای پرواز داشتیم، آرزوی رسیدن بآن گلشن سرای عشق آتش بجانمان میزد. در میان ما پرندگانی پرواز آزموده بودند. آنها میخواستند پرواز کنند اما قفس آهنین این دنیا بال و پرشان را بسته بود. لیک حقیقت را دریافته بودند. نور را نمیتوان پنهان کرد. نور از درون روزنههای این دنیا بقلبهای پاکشان نفوذ کرده بود. راه نور را میدیدند و بدیگر مشتاقان مینمایاندند. آنها تغنی میکردند. پرندگان ما سرود خوش نوای عشق را زمزمه میکردند و بدست ملائکه ناشرات میسپردند و این ملائکه زمزمههای خوشبختی بگوش انسانهای مستعد میرساند. اما بودند کسانی که این زمزمهها را دوست نداشتند خوشبختی را نمیخواستند و از عشق خبر نداشتند، و ترنم دلنشین این عاشقان را سر و صدای مزاحم میپنداشتند. همان دستی که عیسی را بدار صلیب کشید همان دستی که باب را تیرباران نمود، در صدد خاموش کردن پرندگان خوش الحان ما درآمده بود و گرفتند، در بند کشیدند، پرندهای که در قفس این دنیا بود به قفس تنگتری بردند، پر و بال بسته را شکستند، صدایشان را بریدند گفتند حق ندارید بخوانید. لیک نمیدانستند که نور را نمیتوان مانع شد، در همان قفس تنگ نور پاشیده شد. با وجودیکه پرندگان ما ساکت شدند پرندگان ملکوت ابهی با صدای بلندتری خواندند. اینان غافل بودند که پرندگان ما میدانستند آخرین روزنهای که آنها را به قاف عبودیت میرساند از همان قفس تنگ میگذرد. پرندگان ما از آن قفس بگلشن سرای الهی پرواز نمودند، شهپر تقدیس گشودند و به اوج عزت قدیمه نزد سلطان عشق پریدند.
میدانی دوست عزیز، اینجا شهر پرندگان است و من میخواهم برایت از یک پرنده کوچک بگویم پرنده قشنگی بنام منا. پرندهای که دریافته بود حقیقت را، پرندهای که عشق را شناخته بود و میدانست خونین است و سرکش. پرندهای که بجان آرزوی پرواز داشت. میدانی این پرنده کوچک چه قلبی داشت؟ و چگونه طپش سرسامآور آن را آرام میکرد؟ آری قلبش دیوانهوار، عاشقوار میطپید. برای انسانها برای بهاءالله برای خدمت و تبلیغ. این پرنده کوچک ما وقتهای زیادی را بدعا و مناجات میگذراند. بجان طالب بلا بود و آرزوی سوختن در گرمای نور حقیقت را داشت. میدانست این سوختن حقیقت افروختن است و جان باقی یافتن است. منای ما بارها از روزنههای این عالم جمال مبارک را دیده بود. عبدالبهاء را زیارت کرده بود. او در هر کاری ساعی بود. میدانی دوست من، آن شبی که خفّاشان سیه دل بر بازان سفید ستم نمودند و عدهای از پرندگان را در بند ساختند، منا اولین کسی بود که بزندانش افکندند. تنها بود. بعدها برای مادر در بندش اینطور تعریف میکرد: ابتدا مرا بازرسی کامل نمودند سپس چشمهای مرا بسته در حالیکه سر روزنامهای را که بدست یکی از پاسدارها بود گرفتم و او مرا بداخل سالن بسیار تاریکی فرستاد. هنگامیکه او رفت فهمیدم که جائی را که باید بسر ببرم همینجاست. چشمبندم را باز کردم یکی از زندانیان غیربهائی آمد سراغم و مرا که هنوز بآن تاریکی عادت نکرده بودم بجائی راهنمائی کرد که میتوانستم روی زمین بخوابم. در ضمن از من پرسید جرمت چیست؟ و من گفتم بهائی بودنم چون کار دیگری نکردهام. حدس میزدم که ساعت باید بین ۱۲ یا ۱۲ و نیم شب باشد. یک پتوی خیلی نازک برای زیر و یک پتو هم برای رو بمن داد. مدتی گذشت تا چشمهایم بتاریکی عادت کرد. نظری باطراف افکندم اطاق حالت سالن مانند را داشت و عده زیادی زن و دختر کیپ تا کیپ همدیگر خوابیده بودند من هیچکس را نمیشناختم و از پدر هم خبر نداشتم. در قلبم دعا میخواندم و شکر مینمودم زیرا بایوان پا نهاده بودم و باوج ماه رسیده بودم. قیافه نگران مادر در نظرم بود و آرزوی استقامتش را میکردم. برای پدر دعا کردم که او هم استقامت نماید. تصمیم گرفتم من هم مانند بقیه بخوابم تا ببینم سرنوشت و قضای جمال مبارک مرا بکجا راهنمائی خواهد کرد. دراز کشیدم و در افکار غوطهور بودم که ناگهان در باز شد و خانمی دیگر داخل سالن گشت. همانطوری که مرا راهنمائی کردند او را نیز راهنمائی کردند و چون فهمیدند که او هم بهائی است کنار من آوردند. البته من هنوز این خانم را نشناخته بودم (ایران آوارگان) و نمیدانستم که او هم بهائی است. بلند شدم و بدستشوئی رفتم و آمدم دوباره خوابیدم. که بعدها خانم آوارگان تعریف میکرد وقتی منا بلند شده بود او هم منا را نشناخته بود و با خود گفته بود چطور این بیانصافها دختری باین جوانی و با این موهای بلند و خوش هیکلی را دلشان میآید در بند کنند.
چند دقیقه بعد در باز شد و باز هم خانمی را بداخل سلول آوردند. این خانم مرتب میگفت قرصهای مرا باید بدهید من مرتب سردرد دارم اما کسی گوشش باین حرفها بدهکار نبود. این خانم طوبی زائرپور بود باز هم در تاریکی او را هم نشناختم اما صدایش برایم آشنا بود، طوبی را نیز کنار ما آوردند. طوبی بمحض اینکه ایران را دید گفت: خانم آوارگان شمائید و خانم آوارگان هم طوبی را شناخت. من نیمخیز شده بودم زیرا صدا برایم خیلی آشنا بود که ناگهان طوبی (که همراه پدر منا بشهادت رسیده) گفت: منا توئی تو اینجا چکار میکنی تو را هم گرفتهاند وای خدای من. و من دلگرم شدم زیرا اگرچه مرا از آشیانهام دور کرده بودند و از آغوش گرم خانواده جدا ساخته بودند لیک خانواده جدیدی در زندان مییافتم که همه مسنترها مادرم بودند و همه جوانترها خواهرم. خلاصه کم کم بقیه عاشقان را نیز داخل همان سالن کرده بودند و ایندفعه که منا فهمیده بود به غیر از او خیلیهای دیگر را نیز گرفتهاند افراد تازه وارد را دلگرم میکرد.
جمعه ۲۷ آبان بود. مادر کنار پنجره نشسته بود. از دختر ملکوتیاش هیچ خبری نداشت. بارها به سپاه مراجعه کرده بودیم ولی اجازه ملاقات نمیدادند. آن روز دیگر اختیار از دست داده بود، آدمهایی را که در خیابان راه میرفتند و آزاد بودند و بیخبر از همه چیز و همه کس بکار و زندگی خود ادامه میدادند مینگریست. اشک میریخت و با صدای بلند میگفت یا جمال مبارک بچهام را میخواهم. منا را از تو میخواهم، هیچ خبری از او ندارم، یا جمال مبارک بچهام را میخواهم. نگاهی بآسمان کرد و گفت پرندهها آزادند و پرنده کوچک من زندانی است... آن روز با اشک و اندوه سپری گردید. فردای آن روز به سپاه رفتیم. در حالیکه دل مادر بخون جگر آغشته و اشک دیده بر صورت شیار گذارده بود. نه اشک غم بلکه اشک تمنای استقامت بود و آنچه بدل من گذشت بماند. بالاخره بعد از سپری شدن آن روز، بیم و امید و تلاش و پیگیری سخت بما اجازه ملاقات بدون تکلم را دادند. ساعت ۱ بعدازظهر رفته بودیم به محل ملاقات و ساعت ۷ شب آنها را آوردند، بغیر از سه نفر بقیه را همه با هم آوردند. آنها را بردیف در پشت دیوار شیشهای بصف بسته بودند و ما در این طرف بآنها مینگریستیم. من از شوق اشکم درآمده بود. منا با اشاره بمن گفت گریه نکن من فوراً اشکهایم را پاک کردم نمیتوانستم باو بگویم که پرنده زندانی زیبا اشک من از شدت شوق دیدار توست ولی مطمئن هستم که او فهمیده بود فقط دلش نمیخواست اشک ما را ببیند. روبرویش ایستادم. مادر ساکت نگاهش میکرد. او هم به ما و هم به دیگران مینگریست. قلم عاجز است و زبان گنگ، اگر خود بتوانی از خلال گفتههایم حالتها را درک نمائی چه که عاجزم دوست عزیز از بیان عاجزم. به گفته مادر، منا در زندان برایش تعریف کرده بود که آن روز او را از ساعت ۱ بعدازظهر تا ۳ بعد از نیمه شب بازجوئی میکردند و در بین آن چند دقیقهای برای ملاقات آورده بودند و روز بسیار سختی را گذرانده. اصولاً منا دوست نداشت از دوران زندان سپاه سخن بگوید زیرا او عالمی دیگر داشت و سخن گفتن از زندان سپاه او را به عالم تهمتها و حرفهای زشت و سئوالهای بیجا میکشاند، مثلاً یکبار بازجو از او پرسیده بود هفت وادی چیست؟ و منا برایش توضیح داده بود که البته درست مانند ریزش باران عنایت بر روی سنگ خارا مینمود. سپس بازجو باو گفت یک مناجات بخوان و منا گفت واقعاً میخواهید من مناجات بخوانم؟ و بازجو با تمسخر گفته بود آری. منا دست بسینه نشست و چشمها را بست و شروع بخواندن این مناجات نمود: ای خدای من از من به من مهربانتری محبتت بیشتر و بیشتر هر وقت یاد الطاف تو نمایم... که مناجاتش با صدای داد و فریاد و فحش و ناسزای بازجو قطع شد و او دیگر نخواند. خلاصه ایام میگذشت. در دوران بازداشت در زندان سپاه، منا فقط دو بار پدر را ملاقات چند دقیقهای نمود و دیگر او را ندید مگر روز ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱. ما هر هفته دو بار، یک روز بملاقات پدر و یک روز بملاقات منا میرفتیم. روز شنبه ۱۳ آذر وقتی برای ملاقات منا بزندان سپاه رفتیم گفتند که او را به عادل آباد منتقل کردهاند. ما بدیدارش شتافتیم. هنگامیکه نوبت ملاقاتمان رسید مادر گوشی را برداشت و گفت منا حالت چطوره؟ او سرما خورده و تمامی لباسهایی را که برایش فرستاده بودیم روی همدیگر پوشیده بود. از روزی که منا را بعادل آباد فرستاده بودند تقریباً یک هفته میگذشت و ما خبر نداشتیم و در این مدت بعلت نداشتن پتوی کافی و سرد بودن هوای آنجا سرمای سختی خورده بود. خلاصه مادر با بغض فراوان در حالیکه دیگر اشکش سرازیر شده بود بمنا گفت میبخشی مادر ولی من چه کار کنم آخر خیلی دلم برایت تنگ شده عزیزم و منا با چه قدرت بیکرانی جلوی اشک ریختنش را گرفته بود، در حالیکه من حلقه زدن اشک در چشمش را میدیدم...گفت که یک نامه برایتان نوشتهام بروید و بگیرید و مرتب ما را دلداری میداد.
آری پرنده زیبای ما همیشه در حال چهچه زدن بود، آخر کار بما گفت بمحض اینکه فهمیدید پدر را باینجا آوردهاند در اسرع وقت برایش پتو بیاورید که او دیگر سرما نخورد. فرشته در فکر پدر بود که مبادا آسیبی ببیند. بالاخره وقت تمام شد، مادر سریع خداحافظی نمود، هنگامی که من میخواستم با منا خداحافظی نمایم ناگهان منا بوسه بدست خود زد و به شیشه چسباند من هم فوراً همین کار را کردم و از آن به بعد همشه موقع خداحافظی همین کار را میکردیم. ایام بدین منوال میگذشت، تمام هفته در انتظار روز ملاقات بسر میبردیم که چند دقیقه با منا صحبت کنیم تا اینکه پنجشنبه ۲۳ دی فرا رسید. آن روز صبح مادر برای کسب اطلاع از وضعیت پرونده منا و پدر بمراجع قانونی بسپاه مراجعه کرده بود که خودش را نیز بازداشت کردند. فقط اجازه دادند که بمنزل برگردد ولی شنبه حتماً خودش را معرفی نماید و مادر همین کار را کرد. باور نمیکردیم که او را هم زندانی کنند و امیدوار بودیم که شاید چند سئوال از او کرده آزادش نمایند اما دست سرنوشت رقیمه غیر از این برای مادر ورق زده بود. شنبه روز ملاقات منا بود، مادر در بازداشت بسر میبرد و من نمیدانستم چه کار کنم. خلاصه خود بتنهائی بملاقات منا رفتم، بعد از رسیدن نوبت ملاقات گوشی را برداشته بعد از احوالپرسی، منا اولین حرفی که زد این بود: مادر کجاست حالش که خوب است؟ و من نمیدانستم مادر دقیقاً کجاست و حالش چطور است. بنابراین باو گفتم بخاطر بعضی کارهای پدر در سپاه است و دیگر نه او چیزی پرسید و نه من چیزی اضافه کردم. و سئوالهای عادی اینکه مثلاً چیزی لازم داری یا نه و جوابهای عادی نه متشکرم و اینگونه مطالب را ادامه دادیم. البته لازم بگفتن نیست که نمیتوانستیم با هم هر حرفی که دلمان میخواهد بزنیم اما از نگاه میخواندیم، از نگاه منا تسلیم و رضایت و شادی بیحد و وصفی را همیشه میخواندم و بالاخره وقت تمام شد و از همدیگر خداحافظی کردیم. بنا بگفته مادر او را همان شب بعادل آباد نزد دیگر زندانیان بردند. مادر تعریف میکند که هنگامیکه از پلههای باریک آهنی بطبقه سوم زندان میرفته، ابتدا چند نفر از زندانیانی که همراه مادر بودند و آنها را برای محاکمه بزندان سپاه برده بودند، دویدند و بمنا خبر دادند که مادرت آمده، منا مات و مبهوت باستقبال مادر شتافت، ابتدا دیگران مادر را بوسیدند و در آغوش کشیدند و منا نظاره میکرد. وقتی آخرین نفر با مادر احوالپرسی نمود منا در آغوش مادر رفت و او را گرفته و بوسید، امواج احساسات خروشید و سیلاب اشک فرو ریخت، منا مادر را گرفته بود و نگاه میکرد، باو گفت: مادر خیلی خیلی خیلی خوش آمدی، به خانه جدیدت خوش آمدی بیا بیا منزل جدیدت را نشانت بدهم. مادر تعریف میکرد که منا او را بداخل سلول شماره ۱۱ برد، هنوز جوّ زندان برای مادر ناشناس بود. منا از او پرسید که شام حتماً نخوردهای و مادر گفت نه، کمی از غذای ظهر و کمی از شام شب را آورد، سفرهای کوچک پهن کرد و چند تن دیگر از احبا نیز بداخل سلول آمده بودند و مادر ضمن اینکه شام میخورد از اوضاع و احوال بیرون صحبت میکرد و اقدامات خانواده زندانیان را برای هر زندانی شرح میداد. خلاصه شب شلوغی بود، پرندگان ما میخواستند احوال هند جان را از طوطیان آزاد بپرسند تا اینکه هنگام خاموشی رسید و بالاجبار از هم جدا شدند. شب اول مادر روی تخت خوابید و منا روی زمین کنار تخت طاهره ارجمندی که همسلولی منا و مادر بود و همراه منا به شهادت رسیده، کنار در خوابیده بود. منا دستش را در دست مادر نهاده بود و با او آرام آرام نجوا میکرد، میگفت: مادر اینجا محیط جدیدی است که با بیرون خیلی فرق دارد همه چیز یکنواخت است و تو باید خودت را با اینجا وفق دهی، بیشتر دعا و مناجات بخوانی و در تنهایی اشک بریزی، اشکی که بخاطر عشق جمال مبارک است و سوز و گداز درون را در تنهائی بروز دهی، مبادا از غم اشک بریزی که این اشک را جمال مبارک دوست ندارد، در جمع همیشه بخند و نیرو ببخش، موضوع دیگری را که میخواهم از تو خواهش نمایم اینست که دوست ندارم در مقابل جمع مرا ببوسی و یا محبتی بیشتر از بقیه بمن بنمایانی، زیرا بخاطر این که نمیخواهم حتی یک لحظه فکر کنند که منا، مادرش در کنارش هست و ما اینجا تنها هستیم، تو باید بیشتر از من بدیگران مادری نمائی و اگر بمن نرسیدی یا راه نرفتی مهم نیست، بیشتر به بقیه برس. مادر تا آخرین روز که میخواست آزاد شود دیگر منا را نبوسید و با او کمتر از دیگران راه رفت. منا باو گفته بود که خودت باش و در هنگام تصمیمگیری از کسی تقلید نکن و همانطوری که خودت دوست داری رفتار کن، زیرا در اینجا فعلاً در خصوصیات فردی آزادی هست. مادر از او پرسیده بود اینجا چگونه است و منا گفته بود که خیلی خوب است، درست مانند یک هتل و در شب اول ورود مادر بزندان نمیخواست که او را ناراحت نماید.
ایام میگذشت، لحظهها بکندی گذران بودند، فقط یاد محبوب غیبی و معشوق حقیقی دلها را گرم و امیدوار نگه میداشت. روزهای شنبه ملاقات با منا و مادر و روزهای چهارشنبه ملاقات با پدر را انتظار میکشیدم. شبی که مادر را بزندان بردند برایم شب تلخی بود، باور نمیکردم که به یکباره اطرافم تا باین حد خالی شود، بخود میگفتم این در مقابل دریای اندوه جمال مبارک حتی شمهای نیست. او چگونه بار این همه مصائب را بدوش کشید، آن زندانها، آن غل و زنجیرها، آن سیاه چالها، آن دوری از کانون گرم خانواده، آن تبعیدها، شهادت غصن اطهر، غوغای ناقضین و در این بین دلجوئی از احبای مخلص و سوخته دل و آن همه الواح و بیانات، آن همه کلمات زندگیبخش و وای بر من که تا چه حد غافل بودم و تازه پی بفضل بیکرانش بردم که چگونه دریای مواهب را بجوش آورده و نصیب این بیسر و سامانان کرده، یا جمال مبارک فقط استقامت بده و تحمل هجر و فراق را. آن شب بتلخی گریستم از همه چیز، در درونم غم جمال مبارک چنگ میانداخت، غم دوری پدر و مادر و خواهر مهربانم، جانم را میکاست و میدیدم که ظلم چقدر تلخ است، نمیدانستم تا بحال مادر را نزد منا فرستادهاند یا نه. شنبه هفته بعد هنگامیکه برای ملاقات رفتم دیدم هر دو کنار هم ایستادهاند، چه زیبا بود، دو پرنده باوقار و زیبائی در کنار هم ایستاده بودند. امروز هرگاه یاد آن اشکها میکنم یا هر وقت آن اشکها بسراغم میآیند معنی "بلائی عنایتی..." را بیشتر میفهمم، سخن کوتاه.
مادر تعریف میکند که او بنصیحت منا گوش کرده بود و اغلب اوقات با دیگران بسر میبرده و منا بیشتر دوست داشته تنها باشد، در تنهائی با معبود خویش راز و نیاز نماید، او میگفت هرگاه سلولی خالی میشد و بچهها در کنار هم بودند منا بآن سلول میرفته و تمام وقت را بدعا و مناجات میگذرانده. منا در همه کارهایش سلیقه داشت چنانکه وقتی در منزل بود سفره نهار یا شام را خیلی زیبا میچید و بکارهای دستی بسیار علاقه داشت. انواع گلها را با کاغذ و خمیر درست میکرد و نقاشی میکشید و گلدوزی میکرد و در ضمن به دروس مدرسه و درساخلاقش میرسید و خدمات امری را دنبال میکرد. او سن زیادی نداشت و با همین سن کمش در تمام امور کم و بیش سررشته داشت، اما در زندان امکان هیچکدام از این کارها وجود نداشت، نمیتوانست نقاشی بکشد یا مطلبی بنویسد یا کارهای دستی انجام دهد حتی دیگر نمیبایست نامه نوشت و دو نامهای را که ما از منا داریم که از زندان برایمان فرستاده، واقعاً تائید جمال مبارک میدانیم. مادر تعریف میکند که منا در زندان شعری بسیار زیبا سروده بود که نام تمامی نسوان زندانی در آن شعر بوده لیک یک روز که میخواستند سلولها را بازرسی کنند از ترس اینکه مبادا برای منا گرفتاری پیش آید آن شعر را پاره کرده بود و افسوس میخورد که کاش آن را از بر کرده بود... یکروز که یکی از دختران غیربهائی را برای محاکمه بزندان سپاه برده بودند هنگام بازگشتش مقداری گوجه سبز ترش مزه با خود آورده بود که بدوستانش داد و یک عدد از آن گوجهها را آورد و بدست خانم یلدائی داد و گفت میدانم که تو چقدر این را دوست داری و بیشتر هم ندارم که بهمه بدهم همین را بدون اینکه کسی بفهمد بخور، گفت و رفت. مادر آنجا نشسته بود، خانم نصرت یلدائی (که همراه منا بشهادت رسیده) به مادرم گفت: من که دلم نمیآید این را تنهائی بخورم و اصلاً نمیخواهم بیا مال تو، مادر گفت من هم نمیخواهم خودت بخور. در این هنگام منا از کنار سلول آنها میگذرد، خانم یلدائی و مادر نگاهی بهم میاندازند و خانم یلدائی منا را صدا میزند، در حالیکه منا بداخل سلول میآمده، خانم یلدائی بلند شده آهسته آن گوجه کوچک را بدست منا میگذارد و میگوید منا این مال توست، اما همین یکعدد است برو و آنرا بخور، منا گوجه را میگیرد و میرود. مادر میگفت من و خانم یلدائی مشغول صحبت کردن بودیم که بعد از مدتی دیدیم منا در حالیکه سینی کوچکی در دست دارد داخل سلول آمد، او هسته گوجه بآن کوچکی را که از یک گردو کمی کوچکتر بود درآورده بود و آن را به هفده قسمت (که تعداد زنان زندانی بود) کرده و در حالیکه گوشه سینی را با کارد و چنگال پلاستیکی تزئین کرده بود بقیه را نیز خبر کرد و همه آمدند و آن گوجه بهمه رسید. مادر میگوید تا کلی وقت از این کار منا، در عین حال که لذت برده بودیم میخندیدیم زیرا مثلاً بمن تکه کمی از پوست آن رسیده بود که مانند آن بود که چیز کوچک اضافه ترش مزهای در دهانم باشد. مادر میگفت: کم کم بحالت عجیبی رسیده بودم که احساس میکنم بمعنای واقعی کلمه، تسلیم تمام اتفاقاتی شده بودم که ممکن است پیش بیاید.
روز چهارشنبه ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بود، مادر تعریف میکند که آن روز در داخل زندان از بلندگو اعلان شد که خواهران بهائی بانتظامات بیایند، برای اولین بار بود که در زندان در بلندگو کلمه بهائی گفته میشد و بر زنان بهائی کلمه خواهر بکار برده میشد، همه با تعجب آماده شدند و رفتند. تمامی مردهای بهائی نیز آنجا جمع بودند و روی زمین نشسته بودند، بعد از صحبتهائی که بین زندانیان و دادستان بعنوان آخرین حجت گفته شد و باصطلاح آخرین اخطار که از راهی که رفتهاند برگردند و تبرّی نمایند، اجازه ملاقاتی هم بزندانیان با اقوام درجه یک زندانی خود داده شد. آری پرندگان ما را در یکجا جمع کرده بودند که بآنها بگویند چرا اوج پرواز را میخواهید به ویرانههای این عالم برگردید و چرا عزت ابدی را انتخاب کردهاید بذلت و خسران راجع شوید، چرا آرزوی گلشن توحید مینمائید و سرگشته روی محبوبید، بیآیید و چون غراب بجان هم افتید و در خرابه لانه و آشیانه سازید و چشم از معشوق بپوشید و بجای نغمه عشق و دلدادگی، شیون و فریاد راه بیندازید، اما چگونه پرندهای که در یک قدمی آزادی است میتواند برگردد و از هوای پرواز منصرف شود؟ خلاصه هنگامیکه بعد از ماهها زندانی بودن، اجازه ملاقات داده شد صحنهای بدیع پدید آمد، خانواده اشراقی در حالیکه دو زانو روی زمین نشسته بودند و دستهای هم را گرفته بودند در یک گوشه، خانم یلدائی و پسرش در یک گوشه دیگری روبروی هم نشسته بودند و خانم یلدائی سر بهرام را با دستهایش در آغوش کشیده بود، و طاهره ارجمندی و همسرش جمشید سیاوشی روبروی هم، و زرین مقیمی و پدرش در کنار هم ایستاده بودند، مادر و منا و پدر نیز دو زانو روی زمین نشسته بودند و دستهای همدیگر را گرفته بودند. مادر میگوید: من بپدرت گفتم تو را اعدام میکنند من میدانم اما میتوانم تحمل کنم، و پدر گفت: آری حتماً این ایام فراق خیلی زود میگذرد و تا چشم بر هم زنی تمام شده، یادت هست که در زندگی همیشه بخاطر مهاجرت جابجا میشدیم و همیشه اول من میرفتم و منزل را آماده میکردم و تو را مانند بانوئی بآن خانه میبردم، حال نیز چنین است من زودتر میروم و منزلی در ملکوت ابهی برای تو آماده میسازم و تو را هم آنجا میبرم. سپس گفت بیاد بیآور زندان سیاه چال جمال مبارک را که چه جای کثیفی بود و نه آبی و نه طعامی، آن زنجیر گران که بر گردن مبارکش بود کدامیک از این زجرها را ما داریم میبینیم؟ اینجا که خیلی خوب است و بدان که فرزند خلف از پدر ارث میبرد، ما فرزندان خلف جمال مبارک و حضرت اعلی هستیم، هرچه پدر داشت بفرزند میرسد، ما از او درد و غم و رنج و زندان ارث میبریم و از حضرت اعلی شهادت را، هرگز این را فراموش نکن. بعد رو بمنا کرده از او پرسید: منا آسمانی هستی یا زمینی؟ و منا گفت: آسمانی. و دیگر بین این دو هیچ مطلبی رد و بدل نگشت، فقط من متوجه شدم که منا برمیخیزد و چشمهای پدر را میبوسد، چندین بار این کار را تکرار کرد، او در چشمان پدرش رازهای ملکوتی را میدید، آن دو احتیاجی بحرف زدن با همدیگر را نداشتند زیرا از نگاه همدیگر همه چیز را میخواندند. بعد پدر احوال بقیه را پرسید و از حال شماها با خبر شد گرچه من احساس میکنم او خیلی بهتر از من از حال بقیه نیز خبر داشت. خلاصه وقت ملاقات ما تمام شد و من دیگر هرگز پدرت را ندیدم، تا اینکه درست یکماه از آن روز گذشت.
روز ۲۱ اسفند سال ۱۳۶۱، پدر همراه طوبی زائرپور و رحمت الله وفائی بشهادت رسید. مادر میگوید روزی که من خبر شهادت پدر را به آنها دادم هنگامیکه از ملاقات بسلول خود برگشتند تمامی زندانیان چه بهائی و چه غیربهائی آمدند و بدلجوئی و همدردی با او و منا پرداختند، عدهای میگریستند و قلبهایشان بینهایت حساس شده بود. منا گفت: نه خواهش میکنم گریه نکنید، من احساس تنهائی نمیکنم و واقعاً شما را در غم خود شریک میدانم زیرا شما همه مانند عمههای من هستید و به جوانترها اشاره کرد و گفت شما مانند خواهران من میمانید، ما باید تا میتوانیم توانمان را حفظ کنیم و نیرویمان را از بین نبریم. سپس آرام آرام شروع بخواندن سرود امری کرد و چند تن از زنان دیگر هم شعرهائی خواندند و آن روز هم بدین ترتیب گذشت، ایام هجر و فراق میگذشت. روز شهادت حضرت اعلی نزدیک میشد، پرندگان ما قرار گذاشتند که هر سه تنی که در سلول هستند در رأس ساعت ۱۲ مشغول بخواندن دعا و مناجات شوند، منا میخواست تنها دعا و مناجات بخواند، مادر باو گفته بود که نه منا، چون طاهره هم هست تو نباید ما را تنها بگذاری و باید همراه ما باشی، منا چیزی نگفته بود. بعد از دعا، نهار را خوردند و هر کس مشغول بکار خود که عبارت از ظرفشوئی و نظافت سلول بود، شد و چون ماه رمضان نزدیک بود در بلندگوی زندان قرآن میخواندند، خیلی سر و صدا بود و بچهها که ظرفها را میشستند حسابی شلوغ میکردند. در این بین منا کنار مادر آمد و گفت: مادر من خیلی دلم میخواست این آخرین جلسه شهادت را تنها باشم و تنها با خدای خود راز و نیاز نمایم. مادر منظور منا را از آخرین جلسه شهادت نفهمیده بود و بقول خودش فکر میکرد آخرین جلسه شهادتی که در زندان است، در حالیکه منظور منا در این عالم بوده، باو گفت: منا بمن میگفتی، منکه حرفی نداشتم تو چرا زود حرف مرا گوش کردی و منا باو گفت: آخر تو هم حق داشتی، و رفت و کمی قدم زد برگشت نزد مادر و گفت: مادر میخواهم چیزی بتو بگویم خواهش میکنم همراه من بیا، و مادر همراه منا براه افتاد، راهرو بسیار تاریکی بود که دو نفر بسختی میتوانستند در آن قدم بزنند. منا و مادر در آن راهرو شروع بقدم زدن کردند، منا ایستاده، مادر هم ایستاد منتظر بود، منا نگاهی به مادر کرده و گفت: مادر میدانی مرا اعدام خواهند کرد؟ مادر میگفت: احساس کردم تمامی وجودم تبدیل بشعله آتش گشت نمیخواستم حرف منا را باور کنم. گفتم: نه مادر تو آزاد میشوی، از زندان رها میشوی، تشکیل خانواده میدهی بچهدار میشوی، من آرزویم دیدن بچههای توست، نه این فکر را نکن و غافل بودم از عالمی که منا در آن سیر و سلوک مینمود. منا ناراحت شد گفت: مادر بخدا قسم من این آرزوها را ندارم و تو هم از این آرزوها برای من نکن، من میدانم مرا بشهادت خواهند رساند و میخواهم بتو بگویم که چه کار خواهم کرد و اگر نگذاری در حسرت این روز خواهی سوخت که چرا نگذاشتی من برایت تعریف کنم، حال بگویم یا نه؟ من با لُکنت زبان و حال بُهت گفتم آری بگو. دوباره منا مرا براه آورد در حالیکه با دستش بازوی مرا گرفته بود شروع بقدم زدن کرد و گفت میدانی مادر حتماً جائی که ما را برای اعدام میبرند باید روی بلندی برویم تا طناب دار را بگردنمان بیندازند، من اول اجازه خواهم گرفت و دست کسی را که طناب دار را بر گردنم خواهد انداخت بوسه خواهم زد، میدانی مادر حتماً اجازه خواهند داد، و خواهم گفت که ما بهائیان نباید دست کسی را ببوسیم مگر بگفته مولایمان دست قاتل را، این دست بوسیدنی است زیرا ما را زودتر بمعبودمان خواهد رساند، سپس طناب دار را نیز بوسه خواهم زد و باز هم اجازه خواهم گرفت و این مناجات را خواهم خواند (سپس ایستاده در حالیکه دستها را بسینه میفشرد چشمهایش را با حالتی بسیار ملکوتی و عاشقانه و زیبا شروع بخواندن نمود). هوالله ای خدای من جانم فدای احبابت، این خون افسرده را در سبیل دوستانت بر خاک ریز و این تن فرسوده را در راه یارانت خاک راه و غبار اقدام نما ای خدای من ع ع. بعد چشمها را باز کرده و گفت سپس برای سعادت انسانها و خوشبختی آنها دعا خواهم کرد و با این عالم فانی وداع میکنم و میروم بسوی محبوبم. نگاهی بمن کرد، او را مینگریستم ولی نمیدیدمش، درک نمیکردم چه میگوید، از طرفی دلبستگیام باو مرا بوحشت انداخته بود که شاید منای من هم برود و از طرف دیگر در عوالم خوش روحانی غوطهور شده بودم، اما باور نمیکردم. باو گفتم داستان قشنگی بود، منا نگاهم کرد یک پرده اشک در چشمانش حلقه زد، آرام گفت: مادر این داستان نیست چرا نمیخواهی باور کنی؟ و از من جدا شد و مدت زیادی شروع بقدم زدن کرد. منای قشنگ من میدانست که خواهد رفت، میدانست که چگونه خواهد رفت و من باور نمیکردم. حدود ۱۰ روز بعد منا بشهادت رسید، در حالیکه ۵ روز بود که مادر آزاد شده بود.
مادر تعریف میکند که آن روز برایم بسختی گذشت، حرفهای منا را نزد خود تکرار میکردم و هر کس که با من حرف میزد نمیفهمیدم. با خود میگفتم خدای من چطور میتوانم استقامت نمایم و حضرت عبدالبهاء این استقامت را عطا فرمودند. دو شب بعد، شبی که فردای آن روز بزندانیان بهائی ابلاغ شد که چهار مرحله فرصت دارند که تبرّی نمایند در غیر این صورت اعدام خواهند شد، منا در عالم رؤیا مشاهده نمود که در حالیکه در سلول ایستاده و صلاة کبیر میخواند حضرت عبدالبهاء از دیوار سلول تشریف میآورند داخل روی تختی که مادر خوابیده بود مینشینند و دستی بر سر مادر میگذارند، طاهره پائین تخت خوابیده بود، دست دیگر را بطرف منا بلند میکنند، منا در دل میگوید اگر بنماز خواندن ادامه دهم شاید حضرت عبدالبهاء بروند، نماز را ترک میکند و در مقابل حضرت عبدالبهاء زانو میزند و با دو دست خود دست ایشان را میگیرد، حضرت مولی الوری بمنا میفرمایند: منا از ما چه میخواهی؟ منا میگوید: استقامت، ایشان دوباره میپرسند: منا از ما چه میخواهی؟ و او میگوید استقامت برای تمام احباء، بار سوم حضرت عبدالبهاء میپرسند: برای خودت از ما چه میخواهی؟ و منا باز هم میگوید: استقامت. حضرت عبدالبهاء دو بار میفرمایند: عطا شد عطا شد. صبح این خواب را برای همه زندانیان تعریف میکند، بعد از مدتی زرین مقیمی و عزت جانمی (اشراقی) را بانتظامات برای گذراندن چهار مرحله ارشادی فرا میخوانند. بعد آنها بعد از گذراندن مرحله چهارم محکوم باعدام میشدند و بلافاصله برای اجرای حکم آنها را میبردند، همگی با هم هل من مفرج میخواندند، همگی تمنای استقامت و تائید مینمودند، حتی زندانیان غیربهائی دور احباء جمع شده بودند و گواهی بر مظلومیت میدادند. ناگهان زرین مقیمی در آغوش منا فرو رفت و گفت: وای منا تو دیشب چه آرزوی خوبی از حضرت عبدالبهاء کردی این یک فاجعه خواهد بود که همه ما را اعدام کنند ولی من دیگر مطمئنم که همه استقامت خواهند کرد، تو میتوانستی آزادی خودت و مادرت و یا حتی آزادی همه ما را بخواهی ولی قشنگترین خواهشها را کردی و ایشان هم که عطا فرمودند. مادر تعریف میکند هنگامیکه برای بار چهارم این دو تن عزیز را صدا زدند همگی با آنها خداحافظی نمودند و رؤیا فرزند خانم اشراقی در حالیکه دستهای منا را گرفته بود آرام آرام اشک میریخت، همگی آرام اشک میریختند، خدایا چه صبری که عزیزی را از کنار آدم ببرند، گرچه این دو آن روز برگشتند و آنها را برای اجرای حکم نبردند.
روز سهشنبه ۲۳ خرداد سال ۱۳۶۲، مادر از زندان آزاد گشت. او تعریف میکند که در آن روز هر زندانی برای خانوادهاش پیغامی داد. البته مادر مطمئن نبود که حتماً آزادش خواهند ساخت. خانم اشراقی به مادر گفت که حتماً باید بجای من و رؤیا و پدرش در عروسی دخترم شرکت کنی و از طرف هر کدام ما یک شاخه گُل میخک قرمز ببری. خلاصه هر نفر به مادر حرفی زد تا آخرین نفر که منا بود. منا مادر را بوسید و در حالیکه با دو دستش، دستهای مادر را گرفته بود باو گفت مادر تو آزاد میشوی و همانطوری که دستگیر شدی و به زندان آمدی و همه ما را دلگرم نمودی، برو و خانوادهها را از وضع ما با خبر کن و آنها را دلگرم نمائی، مطمئن باش همانی خواهد شد که جمال مبارک میخواهد و باز هم او را بوسید و با او خداحافظی نمود. این آخرین بوسه منا و مادر نبود. چه که مادر برای آخرین بار بر جسد گرم منا بوسه زد و این امانت عزیز را بصاحب اصلیش برگرداند. و در آخرین ملاقاتش با منا که همان روز شنبه ۲۸ خرداد بود، منا باو گفت: مادر ما فردا مهمان جمال مبارکیم. فردای آن روز یکشنبه ۲۹ خرداد خبر شهادت آن عزیزان را برایمان آوردند. آری، پروازی با شکوه بود، پرندگان ما باوج ملکوت ابهی رسیدند، عهد دیرین عشق را لبیک گفتند و بر گرد شمع جمال بهاء پروانۀ جان باخته گردیدند. طوق دوست بر گردن انداختند و بال و پر محبت گشودند و با صدای بلند سرود عشق و وحدت عالم انسانی را سر دادند. دوست من صدایشان را نمیشنوی؟
مرداد سال ۱۳۶۳
ترانه خواهر منا
No comments:
Post a Comment