گلشن عشق
کتایون تقی زاده
دل نوشته ای از خانم «مهوش ثابت »
در غم از دست دادن متصاعده الی الله:
بانو «شهین علیزاده (تیزفهم)»
همسر شهید بزرگوار جناب «آگاه الله تیزفهم»
صبح است. در اتاق نسبتا بزرگ دادگاه نشسته ایم. قاضی تحقیق هم پشت میز بزرگش نشسته است. من و فریبا دست راست او و روبرویمان ۵ نفر همکارانمان قرار دارند. همه در نهایت سکون و آرامش هستیم. اینطور به نظر می رسد که بیش از آنکه به فکر بازپرسی باشیم از دیدار یکدیگر نیرو گرفته ایم و شادمانیم. هر چند می دانیم قاضی از پیش با کیفر خواست اعدام ما موافقت کرده است اما کوچکترین آثار اندوه و هراس در چهره هیچکس نیست! نگاهم اما به چشمان وحید تیزفهم عزیز گره می خورد که می کوشد با امواج گرم و خروشان نگاهش به ما قوت و قدرت روحانی ببخشد.
وحید! آه وحید!
تو از همه ما جوان تری خیلی هم جوان تر پس اینجا چه می کنی؟ تو چه سهمی از رنج و بلایای این ایام داشته ای؟ وقتی پدرت را اعدام کردند چه بر تو رفت؟ وقتی دو سال بعد دایی ات را هم اعدام کردند چه حالی داشتی؟ حالا خودت هم اینجا نشسته ای، جایی که هیچیک از پیشینیان مان از روی این صندلی زنده باز نگشته اند. بی اختیار یاد مادرش با آن چهره گرم مهربان می افتم و از خود می پرسم این زن به راستی چه خواهد کرد؟ کدام برایش سخت تر است؟
اعدام همسر یا برادریا فرزند؟
آه آشفته می شوم. قلبم می خواهد بترکد!
دیگر تا مدتها داستان وحید و مادرش از ذهنم خارج نمی شود. هر چند حکم اعدام ندادند اما بیست سال هم کم از آن نیست! هنوز اغلب به وحید فکر می کنم. با خود می گویم داستان وحید برای آن مادر رنج کشیده باید از همه دردناک تر باشد. حالا باید بیست سال نگاهش به در باشد و ببیند که عمر و جوانی فرزندش در سلول های زندان سپری می شود در حالی که خودش هم دیگر سالخورده شده است! با خود فکر می کنم که باید مادر باشی تا بدانی این یعنی چه، باید مادر باشی و سالهای سال هر هفته برای چند دقیقه دیدن فرزند زندانی ات صدها کیلومتر راه را با اتوبوس های فکسنی طی کنی تا بدانی این یعنی چه! باید مادر باشی و به عروس جوان زیبایت نگاه کنی که دارد زیر بار زندگی مثل شمع آب می شود و به نوه خردسالت که او نیز دارد چون پدرش محروم از وجود پدر، بزرگ می شود، بنگری، تا بدانی
این روزها و سال ها یعنی چه...
وقتی شنیدم که خانم تیزفهم عزیز مبتلا به کرونا هستند و در بخش مراقبت های ویژه بستری اند. قلبم فشرده شد. می دانستم الان وحید در چه حالی است. برایش در دو کلمه نوشتم : با دعا کنارت هستم. و او در پاسخ نوشت: ساعات و روزهای سختی را می گذرانم و محتاج خالصانه ترین دعاها هستم!
فردای آن روز وقتی خبر را شنیدم با اندکی تعلل به او زنگ زدم، در خانه مادر در ارومیه بود. هیچوقت او را چنین غمگین ندیده بودم. با بغضی در گلو گفت: دیدی چقدر زود مادرم را از دست دادم؟ هیچ کاری برای او نکردم. وقتی پدر «آگاه» شهیدم را دفن می کردند من ۹ ساله بودم. آن روز من روی خاک او نشستم و با خودم فکر کردم درست است که دیگر پدر
ندارم ولی مادر که دارم! از همان وقت مادرمان پدرمان هم شد!....
...او با اندوه ادامه داد که مادرم تنهایی ها و اشک هایش را از ما پنهان می کرد و به زندگی ادامه می داد. مادرم لبخند بر لب، در سکوت، ساعت ها کار می کرد تا زندگی ما را اداره کند. هنوز صدای خش خش خش خش دستگاه بافتنی اش در گوشم هست! گرمای وجودش برای ما بود و سرمای قلب تنهایش برای خودش. قصه های گرم نیرو بخشش برای ما بود و بغض تنهایی و دل همیشه داغدارش برای خودش... ده سال این راه ها را برای دیدن من آمد آن تونل وحشتناک زندان گوهر دشت را با چه سختی طی می کرد. وقتی گوشی تلفن را در سالن ملاقات زندان بر می داشت تا با من حرف بزند لرزش دستهایش را از من پنهان می کرد... بغضی راه گلویش را می بندد و می گوید الان من اینجا هستم در خانه مادرم اما او دیگر نیست. کوفته هایی که برای «صمیم» پخته بود در یخچال است و خودش نیست. برای هر کس چیزی پخته و گذاشته و خودش نیست...
حالا وحید را در برنامه زنده اینستاگرام می بینم. او بر روی تلی از خاک ایستاده است رو به سوی عرش مادرش که عمری مهماندار روح بزرگ او بوده است و نماز میت می خواند. با خود می گویم کاش کس دیگری می خواند و تو وحید جان یک دل سیر گریه می کردی تا این بغض لعنتی راه گلویت را باز کند... مراسم تمام می شود و سبد ها و تاج گلها را بر روی مزار مادر می گذارند. هر کس در گوشه ای به دعا و مناجات مشغول می شود و او و خواهر و برادرش در فکر سپاسگزاری از همه هستند...
تمام شد. در عطر گلهای بهاری غرق شد آن مادر! در حس مهر و قدردانی غرق شد آن مادر! حالا بنفشه آفریقایی اش را هم روی خاکش گذاشتید تا برایش گل بدهد! دیگر نگران نباش وحید جان! نگران نباش زیرا حالا پدر عالیقدرت و مادر عزیزت یکدیگر را خواهند یافت و یکدیگر را خواهند شناخت. دیگر رنج های مادر مهربانت به انتها رسیده است.
دیگر نگران او نباش زیرا " موت از برای موقنین به مثابه کأس حَیَوان است فرح بخشد و سرور آرد و
زندگی پاینده عطا فرماید...ُ"
مهوش ثابت، ۱۸ فروردین
No comments:
Post a Comment