Gohar Minoui
بابی کشی
"بابی کشی است، بزنید"
از خاطرات نویسنده شهیر محمد علی جمالزاده
میدان شاه به آن بزرگی داشت می ترکید و به صورت دریای متلاطمی در آمده بود که فوج فوج و دسته دسته مخلوق از زن و مرد در حکم امواج آن باشند و در آن میانه عمامه ی آخوند ها به منزله ی کفی بود که بر سر این امواج نشسته باشد ، وقتی به هزار زور و زجر خود را به وسط انبوه مردم رساندیم دیدیم دو نفر آدم حسابی را در میان گرفته اند و دارند به قصد کشت می زنند . درصدد تحقیق از آن احوال برآمدیم ولی هیچکس اعتنائی به ما ننمود و احدی وقت و حوصله ی سوال و جواب نداشت ! عاقبت پیرمردی را چسبیده گفتیم عمو جان تو را به خدا چه خبر است ؟ بدون آنکه نگاهی به ما بیندازد نفس زنان نفس زنان گفت : "بابی کشی است بزنید" و دیوانه وار خود را به میان آن ولوله و جنجال انداخت . آن دو نفر بیچارگان مظلوم را با سر برهنه شالشان را به گردنشان انداخته بودند و به خواری هرچه تمام تر به خاک و خون می کشیدند . مردم از زن و مرد و کوچک و بزرگ با چشم های از حدقه درآمده که شراره ی تعصب و شقاوت در آن می درخشید مانند سگ های هار و گرگان خونخوار بر آنها حمله می آوردند و در زدن و ضربت وارد ساختن بدانها و در اهانت و شتم و لعن و دشنام های قبیح بر یکدیگر سبقت می جستند
دیوانه وار فریاد می زدند که باید داغ و درفششان کرد ، باید سنگسارشان کرد ، باید چشمشان را درآورد . تکه تکه شان کرد سرشان را زیر طقماق کوبید شمع آجینشان کرد ، گوش و بینیشان را برید ، شقه شان کرد . دم توپشان گذاشت ، گچشان گرفت ، تیربارانشان کرد ، زنده زنده سوزانید ، نعلشان کرد ، طنابشان انداخت ، زنده به گورشان کرد ، به قناره شان کشید ، مثله شان کرد
چوب و چماق و مشت و سیلی بود که بالا می رفت و بر سر و مغز این دو نفر آدم بی یار و یاور پائین می آمد . دیگر هیچ تاب و توانی در بدن آن دو نفر بخت برگشته نمانده بود . رنگشان پریده با چشمان نیم بسته ، ابدا قوت جلو رفتن نداشتند ولی مومنین و مقدسین با شقاوت و قساوتی که تذکار آن بعد از چهل سال هنوز بدنم را می لرزاند آنها را به طرف مسجد شاه که مسند عدل و داد شریعت عظمی بود می کشیدند ، در آن اثنا شخصی پیت نفتی به یکدست و کاسه ی حلبی دسته داری به دست دیگر فرا رسد . در یک چشم بهم زدن آتش از سر و بدن آن دو نفر به طرف آسمان بلند شد . مردم رجاله محض سواب هرکدام از آن نفت کاسه ای به صد دینار خریده به سر و صورت آن ها می پاشیدند
جمعیت چون مور و ملخ از در و دیوار بالا می رفت . فریاد و فغان لعن و سب غلغله در زیر گنبد و بارگاه مسجد انداخته بود . درست مثل روز عاشورا مردم دسته به دسته صدا ها در هم انداخته و دم گرفته بودند و تصنیف ها و هراره هایی را که بالبداهه ساخته بودند می خواندند و دست می زدند . در آن حیص و بیص نا گهان غوغا و همهمه افزون گردید چنانکه گوئی از دهانه ی خشمگیم آسمان گردباد سهمگینی بر امواج آن دریای متلاطم نازل شده باشد . چیزی نمانده بود که ما دو نفر طفل معصوم هم زیر دست و پا له و لورده بشویم . بزودی معلوم شد که یک نفر بابی دیگری را می آورند . سیل جمعیت خواهی نخواهی ما را به طرفی کشانید که تازه وارد را در آنجا بزمین انداخته بودند و حد شرعی در حقش جاری می کردند . نزدیک که شدیم دیدیم آقا محمد جواد صراف مؤسس مدرسه ی خودمان است که با آن جثه ی فربه زیر چوب مثل مار به خود می غلطید و مانند ابل ناقل ضجه می کشید
در آن حیص و بیص در میان جمعیت چشم یک نفر به ما افتاد و اتفاقا ما را شناخت . پرخاش کنان فریاد بر آورد که پدر پدر (به کسر دو حرف اول) سوخته های سگ طوله ها شما بچه بابی ها اینجا گهی می خورید . لرزان و اشک ریزان خود را به هزار زحمت از میان ازدحام بیرون کشیدیم و مانند دو طفلان مسلم از چنگ آن مسلمان از حارث بدتر گریخته دوان دوان به خانه برگشتیم
پ . ن1
برگرفته از خاطرات کودکی ِ استاد ِ بزرگوار سید محمد علی جمال زاده
پ . ن2
استاد جمال زاده بابی نبود ولی بعلت این که پدرش او را به مدرسه فرستاده بود و همچنین پدرش یک آزادی خواه ِ فراری بود به خانواده ی وی نسبت بابی بودن دادند
قابل ذکر است که سرانجام پدر محمد علی جمال زاده (یعنی سید جمال الدین واعظ اصفهانی) بعد از واقعه ی به توپ بستن مجلس توسط محمد علی شاه ، به جرم آزادی خواه بودن ، در بروجرد دستگیر به دستور امیر افخم به دار آویخته شد.
No comments:
Post a Comment