مثنوی اثر جناب روح الله ورقا
جام می را ساقیا سرشار کن
طور دل را از میت پرنار کن
ساغری درده ز صهبای الست
تا به هوش آیم من مخمور مست
بردرم استار و هم وهم گمان
برپرم بر اوج هفتم آسمان
بگذرم زین تیره دام آب و خاک
رهسپر گردم به روحستان پاک
وارهم زین ملک پر رنج و محن
رونمایم سوی روحانی وطن
بشنوم از گلشن جان بوی دوست
باز گردم چون نسیم از کوی دوست
با معطر نفحه های جانفزا
با مبارک مژده های غمزدا
برملا گویم به احباب دیار
یوم میثاق است یاران البدار
البدار ای عاشقان روی دوست
رو کنید از جان به سوی کوی دوست
ای رفیقان دم غنیمت بشمرید
امر حق را نصرت و یاری کنید
همتی یاران که این امر مبین
منتشر گردد در اقطار زمین
کوششی یاران که گردد منتشر
در جهان آیات رب مقتدر
تا به هوش آیند این مخلوق مست
از ظنون و وهم بردارند دست
چشمشان از نور حق روشن شود
خارزار قلبشان گلشن شود
همتی یاران که وقت خدمت است
گاه کسب فیض و یوم نصرت است
رونمایید ای احبای بهاء
سوی عالم با علمهای هدی
اینچنین فرمود سلطان قدم
در کتاب اقدس خود بر امم
هر که بنماید به امر حق قیام
می نماید نصرتش رب الانام
هر که جان در امر حق سازد فدا
سوی او ناظر بود وجه خدا
ساقیا جامی کرم کن از عطا
تا شوم طاهر ز هر جرم و خطا
گر چه عصیانم فزونست از شمار
لیک از فضل حقم امیدوار
مرحبا ای ساقی بزم قدم
رشحه ای افشان برین خاک از کرم
تا ز جودت ذره ای تابان شود
نزد جانان قابل قربان شود
کی شود یا رب که اندر کوی تو
جان فدا سازم به عشق روی تو
خرم آن روزی که در میدان عشق
جان دهم اندر ره جانان عشق
ای خوش آن حینی که گویم آشکار
وصف سلطان بهاء بر روی دار
ای خدا آن روز کی خواهد شدن
که شوم فارغ ازین پژمرده تن
رو نمایم سوی فردوس بقا
سبز و خرم گردم از فیض لقا
اندرین بیدای حرمان سوختم
وز شرار نار هجر افروختم
برقع از رخ برفکن ای شاه جان
تا شود روشن ز نورت آسمان
ای شه میثاق ای سلطان عهد
ای ز نورت مشتعل فاران عهد
ای که خود را خوانده ای عبدالبهاء
مرتفع ز امر تو رایات هدی
مطلع ز اسرار سبحانی تویی
منبع آثار یزدانی تویی
چون الف قائم به امر کردگار
هستی ای شاهنشه ذوالاقتدار
لیک خاضع در عبودیت چو باء
نزد باب روضۀ رب البهاء
ای تو سدرۀ امر را غصن عظیم
ای تو فرع منشعب ز اصل قدیم
ای که هستی مشرق وحی خدا
از تو روشن دیدۀ اهل بهاء
نظره ای از لطف بر این طیر زار
که ز هجرت گشته بی صبر و قرار
ز آتش هجر تو سوزان شد دلم
زد شرر نار تو بر آب و گلم
الغیاث ای شهریار ملک دل
کز فراغت گشته قلبم مشتعل
سوختم شاها من از نار فراق
اندرین بیدای هجر و اشتیاق
کن خلاص این طیر را از دام غم
ای ملیک فضل و سلطان کرم
" در لیاقت منگر و در قدر ها
بنگر اندر فضل خود ای ذو العطا"
No comments:
Post a Comment