Saturday, January 18, 2025

اَسرار شهادت فخر الشهداء جناب بدیع و اینکه ارادۀ الهی بر افشای آن تعلّق گرفت/ ۸ورقی زریّن از تاریخ مُشَعشَع آیین مقدّس بهائی

Bijan Yeghaneh





بزم دوستان


ورقی زریّن از تاریخ مُشَعشَع آیین مقدّس بهایی


اَسرار شهادت فخر الشهداء جناب

 بدیع و اینکه ارادۀ الهی بر افشای آن تعلّق گرفت


حضرت بهاءاللّه شارع آئین مقدّس بهائی از ادرنه "سجن بعید” و عکّا "سجن اعظم“

طیّ الواحی که خطاب به پاشاهان و رؤسای کشور های جهان نازل فرمودند مأموریّت الهی خود را باطّلاع آنان رسانیده، آنها را به خدمت در راه صلح و عدالت و پرهیزکاری دعوت فرمودند نصایح و اِنذارات عظیمی که در این الواح بچشم میخورد دقّت نظر هر جوینده ائی را نسبت به دیانت بهائی بر 

می انگیزد.

در این مقام جمال اقدس ابهی، بنفسه المهیمنه علی الممکنات شهادت میدهد که:


 "از اوّل اِبداع(خلقت) تا حال چنین تبلیغی جهرة ( آشکارا و عیان ) واقع نشده"


همچنین حضرت عبدالبهاء آن را از "آیات و معجزات" این ظهور اعظم محسوب فرموده اند.


 حضرت بهاء اللّه میفرمایند: 

"مخصوص هر نَفسی از رؤسای ارض لوحی مخصوص از سماء مشیّت نازل و هر کدام باسمی موسوم......تا جمیع اهل ارض یقین نمایند و به بَصر ظاهر و باطن مشاهد کنند که مالک اسماء در هر حال غالب بر کلّ بوده و خواهد بود"


لوح خطاب به ناصرالدّین شاه یکی از اوّلین این توقیعات بود که در ادرنه نازل شد ولی ارسال آن برای فرمانروای ایران احتیاج به مرور زمان داشت. داستان پیک این لوح، چگونگی حمل آن به طهران و حوادثی که بعد از تسلیم آن امانت بر سر آن پیکِ امین آمد موحش و هولناک و تکان دهنده است.


شرح ایمان جناب بدیع از قلم جناب ملّا محمّد زرندی نبیل اعظم تاریخ نگار شهیر به تفصیل رقم خورده است.

….بالاخره آقا بزرگ نیشابوری(بدیع) این پیک امینِ هفده ساله احساس کرد که باید راه کوی دوست را پیش بگیرد و براه افتاد و پای پیاده از طریق موصل کردستان و آبهای مدیترانه ، راه عکّا و سجن جمال معبود را در پیش گرفت، وی در اوائل سال ۱۸۶۹ میلادی به عکّا رسید و از آنجائیکه هنوز لباس محقّر سقّائی[آب فروشی در بغداد] را در برداشت توانست بدون آنکه نظر نگهبانان قلعه را جلب نماید بآسانی از دروازه برّی[زمینی] عکّا عبور کرده وارد شهر شود. ولی در داخل شهر نمی دانست بکجا برود و چگونه بهائیان را بشناسد باینجهت بدون آنکه بداند چه پیش خواهد آمد برای اَدای نماز وارد مسجدی شده نزدیک غروب عدّه ائی ایرانی وارد مسجد شدند و بدیع در کمال خوشوقتی حضرت عبدالبهاء را در بین آنان شناخت فوری چند کلمه در روی کاغذی نوشته آنرا به حضرت عبدالبهاء رسانید. در همان شب ترتیبی داده شد که وی بتواند وارد قلعهٔ عکّا شده بحضور حضرت بهاءاللّه مُشرّف گردد.

بدیع دوبار افتخار تشرّف به حضور حضرت بهاءاللّه را یافت در طیّ همین ملاقات ها بود که حضرت بهاءاللّه  راجع به لوحی که به ناصرالدّین شاه نازل شده بود بیاناتی فرمودند.

بساری از مؤمنین و قدمای امر بودند که آرزو میکردند که چنین افتخاری نصیب آنها گردد و حامل این لوح باشند ولی حضرت بهاء اللّه هنوز اقدامی نفرموده و در انتظار بودند و این انتظار تا ورود آن جوان خسته و تنها بطول انجامید، جوانی که برای دریافت تولّد ثانوی از دست محبوب، خود را به دروازه ای عکّا رسانیده وارد شهر شده بود. در طی آن دو ملاقات که آقا بزرگ خراسانی بمحضر محبوبش مشرّف گردید خلق "بدیع" یافت. حضرت بهاءاللّه میفرمایند: 


"در وی روح عظمت و قدرت دمیده گشت”.

لوح سلطان در جعبه کوچکی به درازای یک وجب و نیم و پهنای کمتر از یک وجب و ضخامت یک چهارم وجب همراه  پاکتی مُهر شده که در آن لوح مختصری که بشارت به شهادت بدیع داده شده بود و با  عنوان

"هواللّه تعالی

نسئل اللّه بان یبعث احداً من عباده و ینقطعه عن الامکان و یزیّن قبله بطراز قوّة و الاطمینان ......الخ”


توسّط حاجی شاه محمّد امین ( اوّلین امین حقوق اللّه) در کوه کرمل در حیفا به بدیع داده شد و بدیع بمدّت چهار ماه یکّه و تنها و بدون رفیق و همراه و همراز از بین کوهها و صخره ها سفر کرد و در قصر ییلاقی شاه به آرامی نزدیک شاه شد و مؤدّبانه گفت:


 "یا سلطان قد جئتک من سباء بنباء عظیم"


ناصرالدّین شاه از شنیدن این جمله حیرت کرد ولی لحن آرام و متین پیک امین او را آگاهی داد که وی حامل پیامی از حضرت بهاءاللّه است.


چنانکه میدانیم بدیع را شکنجه دادند ولی تا آخرین لحضۀ حیات با شجاعت و استقامت تحمّل نمود و نیز چنانکه میدانیم تا مدّت سه سال بعد از آن، قلم اعلی شجاعت و پایداری وی را می ستود و میدانیم که به وی لقب فخر الشهداء عنایت شد و جمال اقدس ابهی ذکر' شهادت کُبری

"او را "مِلح الواح" یاد فرموده اند.

شرح کامل زجر و شکنجه ای که بر بدیع وارد شد و داستان جانگداز شهادت وی بعد ها بقدرت پروردگار، بطرز عجیبی فاش گردید.

چگونگی افشاء شهادت بدیع بدست خطّ محمّد ولی خان تنکابنی ناصر السلّطنه - سپهدار اعظم که بعد ها سپهسالار اعظم گردید موجود میباشد.

پیش از شرح شهادت بدیع نوشته شده محمّد ولی خان تنکابنی رخصت دهید که مختصری در خصوص این سپهسالار اعظم مرقوم گردد.


تنکابن سرزمین مادری این اشراف زادۀ ایرانی که خودش سالها حاکم آنجا بود در خطۀ مازنداران قرار دارد. منطقۀ نور، کجور و تاکور که سرزمین مادری حضرت بهاءاللّه میباشد نیز در این منطقۀ حاصلخیز از دریای خزر قرار گرفته است.

او در به ثمر رسیدن انقلاب  مشروطیّت نقش بسزائی داشت و پس از شکست مخالفین مشروطه و پناهنده شدن محمّد علیشا ه قاجار به سفارت روس و مآلاً عَزل از سلطنت پسر دوازه ساله اش بنام احمد میرزا  بر تخت سلطنت نشست و سپهدار اعظم نیز اوّلین مقام صدارت عُظمی در قانون مشروطه را عهده دار شد و چون اشرف زاده ای پر نِخوت بود و از هنر تظاهر و عوام فریبی بی بهره و نصیب مانده بود مورد سوء ظنّ دولت روسیه واقع گردید و در نهایت استعفاء و در سال ۱۹۱۳ جهت معالجه عازم فرانسه شد و اتّفاقاً در ماه مارچ همان سال که حضرت عبدالبهاء در پایتخت فرانسه تشریف داشتند او نیز در پاریس بسر میبرد. شاید در آن هنگام و مدّتی قبل از آن تاریخ بود که مادام لورا دریفوس بارنی[اولیّن مؤمن فرانسه به آیین بهائی]نسخه ای از کتاب مستطاب مفاوضات اثر حضرت عبدالبهاء را باو هدیه نمود.


روزی سپهدار اعظم مشغول خواندن کتاب بود به شرح حال جناب بدیع که رسید یکی از خاطرات دوران جوانی خود را بیاد آورد و این خاطرۀ را در حاشیۀ کتاب چنین نگاشت.


۶ ربیع الاوّل۱۳۳۱

۲۶ فوریه سال ۱۹۱۳ میلادی

در پاریس در هتل دالب خیابان شانزه لیزه در آن سال که این نامه ( لوح سلطان ) را فرستادند در لار آن شخص قاصد ( جناب بدیع ) نزد شاه آمد و تفصیل از این قرار است:

ناصرالدّین شاهٔ مرحوم به ییلاقات لار و نور و کجور خیلی مایل بود به پدرم ساعد الدّوله سردار و بمن که آنوقت سرهنگ و جوان بودم امر کردند که باید بروند کجور و سُور و سات و آذوقه اردو تهیّه کنند که می آیم به ییلاق لار و از آنجا به ییلاق بلدۀ نور و از آنجا به کجور و این ییلاقات بیکدیگر وصل هستند و هم خاک هستند. من و پدرم در حومۀ منجیلِ کجور بودیم که خبر رسید شاه وارد لار شده و در آنجا یکنفر را بمرگ محکوم نموده و خفه کرده اند. بعد خبر رسید که این شخص ( که به مرگ محکوم شده ) یک قاصد بابی بوده است.

در آن روز ها نام بهائی مشهور نبود و ما چنین نامی نشنیده بودیم. همۀ مردم بواسطۀ کشتن آن قاصد خوشحالی میکردند بعداً شاه وارد شهر نور شد و من و پدرم برای گفتن خیر مقدم رفتیم، چادر شاه را در کنار رودخانۀ بزرگی بپا کردند ولی او هنوز وارد نشده بود. کاظم خان تُرک، فرّاشباشی شاه لوازم و مقدّمات را حاضر کرده بود. ما میخواستیم از آنجا برویم پدرم که در موقع میرپنج بود و هنوز لقب ساعد الدّوله را نداشت با کاظم خان آشنا بود و بمن گفت برویم به "ملاقات فرّاشباشی" ما بسوی چادر شاه رفتیم و از اسبهایمان پیاده شدیم. کاظم خان با شکوه و جلال در چادر خود نشسته بود، ما وارد شدیم او به پدرم احترام نمود و بمن بسیار محبّت کرد نشستیم و چای تعارف کرد در بارۀ مسافرت صحبت شد پدرم پرسید: 

" جناب فرّاشباسی، این بابی کی بود و چطور شد که بمرگ محکوم شد؟" 

فرّاشباشی جواب داد: " ای میر پنج بگذار داستانی را برایت بگویم: 

“این شخص مخلوق عجیبی بود در سفید آب لار شاه سوار شد که برای شکار برود اتّفاقاً من همراهشان نرفته بودم ناگهان دو نفر سوار را دیدم که بطرف من میایند، شاه مرا خواسته بود فوری سوار شده بدنبالشان رفتم، وقتی رسیدم شاه بمن گفت: یکنفر بابی نامه ای آورده است و گفت:" دستور دادم که او را دستگیر کنند و الان در اختیار کشیک چی باشی است برو و او را به فرّاشخانه ببر اوّل با ملایمت رفتار کن، ولی اگر فایده نکرد بشدّت رفتار کن که نام دوستانش و محلّ آنها را بگوید تا من از شکار برگردم. " من رفتم و او را دست بسته از کشیک چی باشی تحویل گرفته آوردم.

ولی بگذار از عقل و هوش شاه برایت تعریف کنم. این مرد پیاده بود و بمحض اینکه در صحرا کاغذش را بلند کرد که بگوید نامه ای دارد شاه فهمید که او باید بابی باشد و دستور داد که فوراً دستگیرش کنند و هر نوشته ای که نزدش هست از او بگیرید. او را توقیف کردند ولی نامه اش را به هیچکس نداده و در جیبش گذارده بود من این قاصد را بمنزل بردم و اوّل با ملایمت باو گفتم " همه چیز را برای من بگو، این نامه را چه کسی بتو داد؟ آنرا از کجا آوردی؟ چند وقت است که آنرا بهمراه داری؟ دوستانت چه کسانی هستند؟ جواب داد:


" این نامه را حضرت بهاءاللّه در عکّا بمن دادند و فرمودند که باید به تنهائی به ایران بروی و این نامه را بدست شاه ایران برسانی ولی زندگی تو در خطر خواهد بود اگر قبول میکنی تو برو و گر نه قاصد دیگری خواهم فرستاد. من قبول کردم و اکنون سه ماه از آن موقع میگذرد و من منتظر فرصتی بودم که این نامه را بدست شاه بدهم و بنظر او برسانم خدا را شکر که امروز این وظیفه ام را انجام دادم. اگر سراغ بهائی ها را میگیری آنها در ایران فراوان هستند و اگر نام دوستانم را میپرسی، من تنها هستم و همراهی ندارم."

باو فشار آوردم که نام دوستانش و نام بهائی های ایران و مخصوصاً آنهائی را که در طهران بسر میبرند بمن بگوید ولی او امتناعش پا بر جا بود برای او قَسم یاد کردم که اگر اسم آنان را بمن بگوئی فرمان استخلاص تو را از شاه خواهم گرفت و تو را از مرگ نجات خواهم داد ولی او جواب داد که 

" من آرزوی مرگ را دارم تو خیال میکنی که مرا میترسانی؟"  فرستادم چوب و فلک آوردند فرّاش ها ( شش نفر در هر نوبت ) او را بزیر فلک گرفتند ولی او در زیر ضربات چوب نه فریادی کرد و نه التماس.

وقتی اوضاع را چنین دیدم او را از زیر فلک خارج کردم و پهلوی خود نشانیده دو باره گفتم: "نام دوستانت را بمن بگو" او بجای جواب خندید و هیچ جوابی نداد مثل اینکه چوب کاری در وی تأثیر نکرده بود. این خنده مرا غضبناکتر کرد، دستور دادم که منقل و میلۀ داغ بیاورند در حالیکه منقل را آماده میکردند باو گفتم:

" بیا و راستشرا را بگو و گرنه دستور میدهم داغت کنند " در این موقع دیدم خنده اش بیشتر شد. دستور دادم دوباره او را بفلک ببندند. آنقدر او را زدند که دیگر در فرّاشها توانائی نماند. خودم نیز خسته شده بودم بعد دستور دادم که دستانش را باز کنند و او را به پشت چادر دیگری ببرند و به فرّاشها دستور دادم که با داغ کردن از او اعتراف بگیرند. سینه و پشت او را با میله های گُداخته چندین بار داغ کردند صدای سوختن پوست او را می شنیدم و بوی گوشت سوخته بمشامم میخورد ولی هیچکدام از این کار ها تأثیری نداشت و نتوانستم از او اعتراف بگیرم. نزدیک غروب شاه از شکار بر گشت و مرا احضار کرد بحضورش رفتم و تمام جریان را عرض کردم شاه دوباره خواست که از او اعتراف بگیریم و سپس به قتلش برسانم. نزد او بر گشتم و دستور دادم که دوباره داغش کنند ولی او در زیر میلۀ گداخته 

میخندید و به هیچوجه عجز و التماس نمیکرد من حتّی راضی شدم که او بجای لوح بگوید عریضه ای آورده است ولی او حتّی آنرا هم قبول نکرد. بالاخره حوصله ام بسر آمده و دستور دادم که سر او را بر روی تخته بگذارند و با پتکی در دست بالا سرش بایستند. باو گفتم که اگر نام دوستانت را بگوئی آزاد خواهی شد و گرنه دستور میدهم که این پتک را بر فرقت فرود آورند

او دوباره خندید و از اینکه به هدفش رسیده است شُکر گذاری کرد از او خواستم اقلاً نامه ای را که آورده عریضه بخواند. ولی او اینرا هم رد کرد. میله های داغی که گوشتش را سوخته بود هیچگونه تأثیری در او نداشت. بالاخره به فرّاش باشی اشاره کردم و او پتک را بر فرق آن جوان فرود آورد. کاسۀ سر او خرد شد و مغزش از بینی اش خارج گردید بعد خودم به نزد شاه رفته جریان را گزارش دادم "


کاظم خان فرّاش باشی از رفتار و تحمّل آن مرد در شگفت بود از این تعجّب میکرد که می دید چگونه آنهمه چوب و فلک ها در او اثری نبخشیده و بهیچوجه زجر و آزاری باو نداده است بعد گفت: 

" وقتی بنزد شاه رفتم و جریان را تعریف کردم شاه یک سرداری متعلّق به خودش را بمن پاداش داد. ما جسد را همانجا در سفید آب دفن کردیم و هیچکس از جای آن اطّلاعی ندارد. " ( ولی اکنون بهائیان آن محلّ را پیدا کرده اند ).


این سخنان کاظم خان فرّاش باشی را من بگوش خودم شنیدم او همۀ جریان را برای ما تعریف کرد. من بسیار جوان بودم و از این تعریف ها در حیرت شدم. آن نامه (لوح ) را شاه به طهران برای حاجی ملّا علی کَنی و سایر آخوند ها فرستاد که بخوانند و جواب بدهند ولی آنها گفتند مطلبی برای جواب دادن نیست و حاجی ملّا علی، به مستوفی الممالک ( که در آن موقع صدر اعظم بود) نوشت که بعرض شاه برساند که " اگر خدای نکرده شکّی در بارۀ اسلام دارید و عقیدۀ شما باندازۀ کافی محکم نیست، من باید اقدامی بعمل آورم تا شُبهه شما زائل گردد و گرنه اینگونه نامه ها جواب ندارد و جواب درست همان چیزی است که شما در بارۀ قاصد مجری داشتید. حال شما باید به سلطان عثمانی بنویسید که نسبت باو [حضرت بهاءالله]خیلی شدید رفتار کنند و راه هر گونه مراوده او را به خارج قطع نمایند.در آن موقع سلطان عبد العزیز زنده بود و سلطنت میکرد. "


۲۷ربیع الاول۱۳۳۱ - ۲ مارچ ۱۹۱۳ میلادی 

در هتل دالب پاریس نگاشته شد.


" دیشب من نتوانستم بخوابم، کتابی را که مسیو دریفوس  برایم فرستاده نخوانده بودم. امروز صبح زود باز کردم و خواندم تا به این منتخب نامه های سلاطین و ناصرالدّینشاه رسید چون در آن سفر همراه بودم و این تفصیل را از کاظم خان فرّاشباشی شنیدم نوشتم. این کاظم خان بعد از یکسال و نیم دیوانه شد در سفر کربلای شاه او را زنجیر کردند و به انواع مذلّت مُرد و آنسال من که به تبریز آمدم و والی آذربایجان شدم نوۀ او را دیدم در آنجا گدائی میکرد " فاعتبروا یا اولی الابصار "


محمّد ولی سپهدار اعظم


عین دستخط سپهدار اعظم که در حاشیۀ کتاب مفاوضات یادداشت شده است در عکسهای ذیل قابل رؤیت میباشد.

انتهی

 



No comments:

Post a Comment