Saturday, January 18, 2025

شهادت فجیع جناب بدیع هفده ساله، حامل لوح سلطان حضرت بهاءالله به ناصر الدین شاه



Farid Farid

لوح سلطان خطاب به ناصرالدین شاه مدتی قبل نارل شده بود ولی حضرت بهاءالله آن را نفرستاده بودند . کسی لازم بود که  از جانش بگذرد و با قبول شهادت ، آن لوح را به سلطان برساند . جناب بدیع خواهش کرد این افتخار را به او بدهند . جمالمبارک قبول فرمودند و دستور دادند که تا طهران با کسی صحبت نکند و لوح را خودش به دست شاه بدهد

بدیع پیاده از عکا به طهران آمد . در راه نه با کسی حرف زد و نه کسی گفت چه مأموریتی دارد . وقتی به طهران رسید ، شنید که شاه به شکارگاه رفته ، پس خودش را به محله خیمه شاهی رساند . در آنجا لباس سفیدی پوشیده روی سنگ بزرگی در مسیر شاه نشست . سه روز در حال روزه روی همان سنگ نشسته بود . شاه که با دوربین اطراف را تماشا می کرد بدیع را دید . چند نفر مأور فرستاد که ببینند چه می خواهد . بدیع به مأمورین گفت نامه مهمی برای شاه دارم . خواستند نامه را بگیرند گفت باید خودم بدست شاه بدهم . بدین ترتیب جناب بدیع  لوح سلطان را به دست ناصرالدین شاه داد . ناصرالدین شاه که فهمید بدیع بابی است      ( آن موقع بهائیان را هم به اسم بابی می شناختند ) دستور داد او را مجبور کنند تا دوستان خود را معرفی کند . به دستور شاه فراشباشی بدیع را تازیانه زیادی زدند تا دوستان خود را معرفی کند . بدیع گفت تنها از عکا آمده ام و کسی را هم نمیشناسم . ناصرالدین شاه تیر اندازی بابیان را از سالهای پیش به یاد داشت فکر میکرد شاید باز هم بخواهند او را بکشند ، این بود که اصرار داشت بدیع همدستانش را معرفی کند . جناب بدیع هم جواب میداد تنها هستم و از عکا آمده ام که لوح حضرت بهاءالله را به شاه بدهم.

کاظم خان ،فراشباشی شاه ، که مأمور شکنجه بود به جناب بدیع گفت اگر همدستانت را معرفی نکنی تو را می کشم . جناب بدیع با خوشحالی گفت مرا از مرگ می ترسانی ؟ من برای شهادت آمده ام ! کاظم خان دستور داد باز دیع را تازیانه بزنند. شش نفر فراش شروع بزدن کردند تا همگی خسته شدند . جناب بدیع می خندید ، کاظم خان که دید فراشان از زدن خسته شده اند ولی بدیع می خندد خیلی عصبانی شد . دستور داد آتش آوردند تا بدیع را با آهن بسوزانند . کاظم خان خودش تعریف کرده است که در عمرم آدمی به شجاعت بدیع ندیده بودم . هر چقدر او را زدیم و با آهن داغ بدنش را سوزاندیم صدایش در نیامد و حتی ناله نکرد . سه روز جناب بدیع هفده ساله را با آتش و اهن داغ شکنجه دادند و جناب بدیع تحمل کرد . کاظم خان خسته شد ، دستور داد پتک بزرگی آوردند و یک نفر با پتک بالای سر جناب بدیع ایستاد. کاظم خان گفت برای آخرین بار می پرسم همدستانت را معرفی کن . جناب بدیع ساکت ماند . به دستورکاظم  خان با پتک بر سر جناب بدیع زدند و مغزش را متلاشی کردند . جناب بدیع به آرزویش که شهادت در راه جمال مبارک بود رسید . جمال مبارک در الواح به  بدیع لقب " فخرالشهداء" دادند. جسد بدیع را همانجا در گوشه ای دفن کردند

اما این کاظم خان فراشباشی که جناب بدیع را با آنهمه شکنجه شهید کرد ، بعد از مدت یکسال و نیم دیوانه شد و به دستور شاه او را در زنجیر کردند و بعد از مدت یکسال با درد و ناراحتی در نهایت بدبختی مرد .

سالهای بعد نوۀ او را دیدند که به گدائی مشغول است

(شمس حقیقت )

تاریخ شهدای امر جلد سوم

نور ایمان



No comments:

Post a Comment