Wednesday, October 29, 2025

اسکندر مقدونی/ حکایت کنند اسکندر رومی جهانگشا بود و کشورستان

Zia Jaberi
🌿🍀🌿
اسکندر مقدونی : 

حضرت عبدالبهاء در بدایع الآثار  
( ج 1 ، ص 311 ) ذکری از اسکندر مقدونی فرموده اند که شنیدنش جالب است : " 

چون در شهر زور چراغ عافیت خاموش شد و صبح آخرتِ او بدمید ، دانایانی بر جنازۀ او جمع شدند .  یکی گفت سبحان الله این شخص غیور را دیروز هفت اقلیم گنجایش نبود ، امروز در شبری از زمین گنجایش یافت .  یک گفت ، اسکندر با آن عظمت ، جلال و فصاحت گفتار هیچ وقت ما را چنین نصیحت نکرد که امروز سکوت او نمود .  دیگری گفت ، چند ساعت پیش این شخص خود رامالک اقالیم عالم میدانست ؛ حال معلوم شد که عبد و مملوک است ." 
( شهر زور،  بنا به بیان جناب اشراق خاوری در قدیم بسیار آباد بوده و در کردستان عراق نزدیک سلیمانیه قرار داشته است – 
مائده5 ، ص47 ، پانوشته )

و در لوحی دربارۀ او میفرمایند ،
 "... حکایت کنند اسکندر رومی جهانگشا بود و کشورستان . چون از فتوح ایران و توران و چین و هندوستان طبل رجوع بکوفت و با حشمتی بی پایان توجّه به وطن مألوف نمود ، در شهر زور چراغ عافیت خاموش شد و شش جهت را پردۀ ظلمت فرا گرفت . صبح آخرت نمایان شد . دانایان بر جنازۀ او جمع شدند و انجمن ماتم تأسیس نمودند . هرکس تعزیت نمود و در مقام تأسّف لبی گشود . از جمله شخصی از هوشمندان برخاست و در مقابل نعش بایستاد و گفت ، سبحان الله این شخص گمان مینمود مَلِک الملوک است ، حال ثابت و محقّق گشت که عبد مملوک است . دیگری گفت سبحان الله دیروز این پادشاه غیور را هفت اقلیم وسعت گنجایش نداشت ، امروز در شبری از زمین گنجایش یافت .  باری ، اگر سلطنت باقی جویی در جهان الهی سکندری جو و اگر مَلِکُ الملوکی خواهی در ظلّ فقر و درویشی در سبیل الهی در آی تا ذوالقرنین جهان جاودانی گردی ." 
( مائدۀ آسمانی ، ج5 ، ص47 )
 
حال ، داستان رویداد زمان مرگ او را از منبع دیگری بشنویم :
اسکندر مقدونی ، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار ، در حال بازگشت به وطن خود بود .  در بین راه ، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید . با نزدیک شدن مرگ ، اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش ، سپاه بزرگش ،  شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است .
او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت : من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد . اما سه خواسته دارم ، خواسته هایم را حتماً انجام دهید .
فرماندهان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند .
اسکندر گفت :  اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند . ثانیاً ،  وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا ،  نقره و سنگ ‌های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود . سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد .
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند .
اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت .  فرماندۀ مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها ، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد . 
اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید ؟
در پاسخ به این پرسش ، اسکندر نفس عمیقی کشید و گفت : *من می خواهم دنیا را آکاه سازم از سه درسی که یاد گرفته ام* . 
١ - *می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ طبیبی نمی‌تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد* . آنها ضعیف هستند و نمی‌توانند انسانی را از چنگال ‌های مرگ نجات دهند . بنابراین ،  نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند .
٢ - *دومین خواستۀ من درمورد ریختن طلا ، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان ، این پیام را به مردم می‌رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی ‌توانم با خود ببرم . بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است .
٣ - *و دربارۀ سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد ، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم* ...
--------------------------------
شعري از جناب عنايت ألفت در همين زمينه و بهمين
مضمون :

 اسکندر مقدونی
 
زائيـده شـد اسـکـنـدر مـقـدونی و هـم زيست​ 
کس نيز نـدانست در اين وهـله که او کيست
او نيـز بـه خُـردی چـو دگر طفـل پـدر بـود
​​يک کودک بی نـام و نشـان بود و پسـر بود
پـرورده شــد او در بغــل و دامن مـادر
​شـد کـم کـمک او بـالـغ و عـاقـل چـو بـرادر
روزان و شـبان شـد سپری هم مَه و هم سال
​​بس ســعـی نمـود و بشــد او فـائق  آمال
تـا شــد بجهـان تـاجـوَر و نام و نشـانـدار
​بـر مـردم يـونـان بشــد او گُـرد کـمانـدار
شـد مفـتخـر از کار خـود و گـشت شـهـنشـاه​
سـرکـردۀ گُـردان و بـزرگان شــد و آنـگاه
بگـشـود بخـود کـشـور مـقـدونی و آن ســو​
اقـبال نکـو، شـهـرت خـوش کرد بـر او رو
بـا نـام قَــدَر قـدرت او سـکّه بشـد ضــرب
​شـد طالـب شـهـرت ز رهِ دشـمنی و حـرب
باعـزّت و شـوکت هـمه جـا رفـت و قـدم زد​​          
از بهـر هـمه، آنچه که او خـواسـت رقـم زد
تـا پـيـر شـد و هـم اجـلـش گـشـت فــرا رو ​
عـمـرش بسـر آمــد نـنمـودش  چـو تـکافـو
او مـرد و بشـــد عـائـلـه در مـاتـم و زاری​
شـد راهی ی گـور و وطن تنگ چـوغـاری
هـنگام عـبورِ جـســد از کـوچـه و بـازار​         
صــف بسـته رعـيَـت که تمـاشــا کند آن يـار
نـاگه بـه تـکلـم بِـدَر آمــد چــو ز تـابـوت​
گـفـتا کـه مـنـم عـازم از ايـن عالَـم ناســوت
آريــد بـرون دســت مـرا از کفـن اکـنـون​
تـا ديـده شــود در نـظـر مـردم مـظـنـون
دانـنـد که دســتم بُـوَد اکـنـون تـهـی از بـاج
​نی هـمـره مـن زر بُـوَد و نی بســرم تـاج
بگـشـودم و ديــدم هـمـه جـا مـلک فـراوان
​از مشرق و از مغـرب و هـم کشور شـاهـان
ايـنک کـه رَوَم ســوی ابـد از در نـمـنـاک​
دسـتم تـهی و تن کـفـن و چـشم پـر از خـاک
از آن هـمـه افـسـانۀ شـوکـت خبـری نيسـت
​همراهِ من از لشـگر و اورنگ ، اثری نيست
گـر در هـمـه عـالـم بنمـودم گـنهـی خُـرد
​يـا کار صــوابـی که تـوان همـره خـود بُـرد
ايـنک مـنـم و روز جـزا و بــد و نـيکـم
​نی دادرَسَــم ، تـاج مـن و نـی که اَريـکم
نی بـر گنهـم هـمســر مـن کرده ضـــمـانـت
​نـی والـده  و والـد مـن کـرده صـــيـانـت
مـن مـانـده ام و گور عـدم گـشـته چـو کاخـم
​​تـنهـا شــدم و مـانــده ز مـن کاخ فــراخـم
روزی که شـود کاســۀ سـر خاک ســر راه​​
فـرقی نَـبُـوَد بيـن فـقـير و بـدن شـــاه
بـودم بجهـان در هـمه جا صـاحـب صَـولـت​​
نام آور و صـاحـب قَـدَر و صاحـب شــوکت
در مـوکـب مـن بـوده هـزار اســب طـلائی
​کـردم  بجـهـان  نيکـتـر از کار خــدائی
تقـديـر من اينک شــده خـفـتـن به ســر گـور
​در بسـتر خـاک افـتم و گـردم چـو تـن مـور
پنـدی ز مـن خاک نشـين بهـر بشـر خاســت
​​از خاک بـر آورده سـر و خاک رَوَم راسـت
گر هر که بـر آرَد سـر خود از کفن خـويش ​​
نـظـاره کـنـد حـال شَــه و خـاطـر درويـش
دانـد که در اين دَور جهان هـيچ کسی نيست
​​قـادر شــود او تـا بـه ابـد بـا هـمگان  زيست
هـر کـو که بيـايـد بجـهـان روز و يـا شـب
​​هـر جـا که رَوَد خـواه بـه پا خـواه بمـرکـب
نـيکی کـنـد او يا که کـنـد بـد بـه هـر انسـان​
عـمرش شـود آخر،  شـود او يک تـن بيجان
گـر نيک بُــوَد گفـته و کِـردار چنين کـس
​در عـين فــرح بـاشــد و جنّـت بُـوَد از پس
در کار بـد انـديشـی  و رفــتـار پـلـيـدان
​هـرگـز نشـود قـسـمت  آنـهــا  لـب خـنـدان
 
​                        معانی بعضی لغات :     
 
فائِق = دسـت يافتن و پيروز شـدن . حـرب = جـنگ. ناسـوت = عـالم خاکی . مظـنـون = بـدخـيـال و مشـکـوک . اورنگ = تخـت ( شـاهـی ). اريکم = اريکـه ام = تخـت شـاهی ام . صـيانـت = محافـظـت
             و نگهـداری ، حـفـظ و حمايت . صولـت = هـيبت ، اقـتدار ، ترس تـوأم با احترام
 
       عـنايت الفت : 9 دسامبر 2006 برابر 18 آذر ماه 1385 خورشیدی . هـيوستون ، تکزاس
🌿🍀🌿



No comments:

Post a Comment