🌿🍀🌿
اسکندر مقدونی :
حضرت عبدالبهاء در بدایع الآثار
( ج 1 ، ص 311 ) ذکری از اسکندر مقدونی فرموده اند که شنیدنش جالب است : "
چون در شهر زور چراغ عافیت خاموش شد و صبح آخرتِ او بدمید ، دانایانی بر جنازۀ او جمع شدند . یکی گفت سبحان الله این شخص غیور را دیروز هفت اقلیم گنجایش نبود ، امروز در شبری از زمین گنجایش یافت . یک گفت ، اسکندر با آن عظمت ، جلال و فصاحت گفتار هیچ وقت ما را چنین نصیحت نکرد که امروز سکوت او نمود . دیگری گفت ، چند ساعت پیش این شخص خود رامالک اقالیم عالم میدانست ؛ حال معلوم شد که عبد و مملوک است ."
( شهر زور، بنا به بیان جناب اشراق خاوری در قدیم بسیار آباد بوده و در کردستان عراق نزدیک سلیمانیه قرار داشته است –
مائده5 ، ص47 ، پانوشته )
و در لوحی دربارۀ او میفرمایند ،
"... حکایت کنند اسکندر رومی جهانگشا بود و کشورستان . چون از فتوح ایران و توران و چین و هندوستان طبل رجوع بکوفت و با حشمتی بی پایان توجّه به وطن مألوف نمود ، در شهر زور چراغ عافیت خاموش شد و شش جهت را پردۀ ظلمت فرا گرفت . صبح آخرت نمایان شد . دانایان بر جنازۀ او جمع شدند و انجمن ماتم تأسیس نمودند . هرکس تعزیت نمود و در مقام تأسّف لبی گشود . از جمله شخصی از هوشمندان برخاست و در مقابل نعش بایستاد و گفت ، سبحان الله این شخص گمان مینمود مَلِک الملوک است ، حال ثابت و محقّق گشت که عبد مملوک است . دیگری گفت سبحان الله دیروز این پادشاه غیور را هفت اقلیم وسعت گنجایش نداشت ، امروز در شبری از زمین گنجایش یافت . باری ، اگر سلطنت باقی جویی در جهان الهی سکندری جو و اگر مَلِکُ الملوکی خواهی در ظلّ فقر و درویشی در سبیل الهی در آی تا ذوالقرنین جهان جاودانی گردی ."
( مائدۀ آسمانی ، ج5 ، ص47 )
حال ، داستان رویداد زمان مرگ او را از منبع دیگری بشنویم :
اسکندر مقدونی ، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار ، در حال بازگشت به وطن خود بود . در بین راه ، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید . با نزدیک شدن مرگ ، اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش ، سپاه بزرگش ، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است .
او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت : من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد . اما سه خواسته دارم ، خواسته هایم را حتماً انجام دهید .
فرماندهان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند .
اسکندر گفت : اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند . ثانیاً ، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا ، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود . سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد .
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند .
اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت . فرماندۀ مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها ، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد .
اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید ؟
در پاسخ به این پرسش ، اسکندر نفس عمیقی کشید و گفت : *من می خواهم دنیا را آکاه سازم از سه درسی که یاد گرفته ام* .
١ - *می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ طبیبی نمیتواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد* . آنها ضعیف هستند و نمیتوانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند . بنابراین ، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند .
٢ - *دومین خواستۀ من درمورد ریختن طلا ، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان ، این پیام را به مردم میرساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم . بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است .
٣ - *و دربارۀ سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد ، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم* ...
--------------------------------
شعري از جناب عنايت ألفت در همين زمينه و بهمين
مضمون :
اسکندر مقدونی
زائيـده شـد اسـکـنـدر مـقـدونی و هـم زيست
کس نيز نـدانست در اين وهـله که او کيست
او نيـز بـه خُـردی چـو دگر طفـل پـدر بـود
يک کودک بی نـام و نشـان بود و پسـر بود
پـرورده شــد او در بغــل و دامن مـادر
شـد کـم کـمک او بـالـغ و عـاقـل چـو بـرادر
روزان و شـبان شـد سپری هم مَه و هم سال
بس ســعـی نمـود و بشــد او فـائق آمال
تـا شــد بجهـان تـاجـوَر و نام و نشـانـدار
بـر مـردم يـونـان بشــد او گُـرد کـمانـدار
شـد مفـتخـر از کار خـود و گـشت شـهـنشـاه
سـرکـردۀ گُـردان و بـزرگان شــد و آنـگاه
بگـشـود بخـود کـشـور مـقـدونی و آن ســو
اقـبال نکـو، شـهـرت خـوش کرد بـر او رو
بـا نـام قَــدَر قـدرت او سـکّه بشـد ضــرب
شـد طالـب شـهـرت ز رهِ دشـمنی و حـرب
باعـزّت و شـوکت هـمه جـا رفـت و قـدم زد
از بهـر هـمه، آنچه که او خـواسـت رقـم زد
تـا پـيـر شـد و هـم اجـلـش گـشـت فــرا رو
عـمـرش بسـر آمــد نـنمـودش چـو تـکافـو
او مـرد و بشـــد عـائـلـه در مـاتـم و زاری
شـد راهی ی گـور و وطن تنگ چـوغـاری
هـنگام عـبورِ جـســد از کـوچـه و بـازار
صــف بسـته رعـيَـت که تمـاشــا کند آن يـار
نـاگه بـه تـکلـم بِـدَر آمــد چــو ز تـابـوت
گـفـتا کـه مـنـم عـازم از ايـن عالَـم ناســوت
آريــد بـرون دســت مـرا از کفـن اکـنـون
تـا ديـده شــود در نـظـر مـردم مـظـنـون
دانـنـد که دســتم بُـوَد اکـنـون تـهـی از بـاج
نی هـمـره مـن زر بُـوَد و نی بســرم تـاج
بگـشـودم و ديــدم هـمـه جـا مـلک فـراوان
از مشرق و از مغـرب و هـم کشور شـاهـان
ايـنک کـه رَوَم ســوی ابـد از در نـمـنـاک
دسـتم تـهی و تن کـفـن و چـشم پـر از خـاک
از آن هـمـه افـسـانۀ شـوکـت خبـری نيسـت
همراهِ من از لشـگر و اورنگ ، اثری نيست
گـر در هـمـه عـالـم بنمـودم گـنهـی خُـرد
يـا کار صــوابـی که تـوان همـره خـود بُـرد
ايـنک مـنـم و روز جـزا و بــد و نـيکـم
نی دادرَسَــم ، تـاج مـن و نـی که اَريـکم
نی بـر گنهـم هـمســر مـن کرده ضـــمـانـت
نـی والـده و والـد مـن کـرده صـــيـانـت
مـن مـانـده ام و گور عـدم گـشـته چـو کاخـم
تـنهـا شــدم و مـانــده ز مـن کاخ فــراخـم
روزی که شـود کاســۀ سـر خاک ســر راه
فـرقی نَـبُـوَد بيـن فـقـير و بـدن شـــاه
بـودم بجهـان در هـمه جا صـاحـب صَـولـت
نام آور و صـاحـب قَـدَر و صاحـب شــوکت
در مـوکـب مـن بـوده هـزار اســب طـلائی
کـردم بجـهـان نيکـتـر از کار خــدائی
تقـديـر من اينک شــده خـفـتـن به ســر گـور
در بسـتر خـاک افـتم و گـردم چـو تـن مـور
پنـدی ز مـن خاک نشـين بهـر بشـر خاســت
از خاک بـر آورده سـر و خاک رَوَم راسـت
گر هر که بـر آرَد سـر خود از کفن خـويش
نـظـاره کـنـد حـال شَــه و خـاطـر درويـش
دانـد که در اين دَور جهان هـيچ کسی نيست
قـادر شــود او تـا بـه ابـد بـا هـمگان زيست
هـر کـو که بيـايـد بجـهـان روز و يـا شـب
هـر جـا که رَوَد خـواه بـه پا خـواه بمـرکـب
نـيکی کـنـد او يا که کـنـد بـد بـه هـر انسـان
عـمرش شـود آخر، شـود او يک تـن بيجان
گـر نيک بُــوَد گفـته و کِـردار چنين کـس
در عـين فــرح بـاشــد و جنّـت بُـوَد از پس
در کار بـد انـديشـی و رفــتـار پـلـيـدان
هـرگـز نشـود قـسـمت آنـهــا لـب خـنـدان
معانی بعضی لغات :
فائِق = دسـت يافتن و پيروز شـدن . حـرب = جـنگ. ناسـوت = عـالم خاکی . مظـنـون = بـدخـيـال و مشـکـوک . اورنگ = تخـت ( شـاهـی ). اريکم = اريکـه ام = تخـت شـاهی ام . صـيانـت = محافـظـت
و نگهـداری ، حـفـظ و حمايت . صولـت = هـيبت ، اقـتدار ، ترس تـوأم با احترام
عـنايت الفت : 9 دسامبر 2006 برابر 18 آذر ماه 1385 خورشیدی . هـيوستون ، تکزاس
🌿🍀🌿
No comments:
Post a Comment