Wednesday, January 15, 2025

شعر مهلکه با صدای سراینده مهوش ثابت-شهریاری زندانی بهائی که بی گناه در سیزدهمین سال اسارت خود در زندان اوین است.

 

۷

شعر مهلکه با صدای سراینده مهوش ثابت-شهریاری زندانی بهائی که بی گناه در سیزدهمین سال اسارت خود در زندان اوین است. در این شعر، مهوش انگیزۀ خود و دیگر زندانیان بهائی برای استقامت و پایداری در مقابل ظلم را با قلمی شیوا و استعاره هایی زیبا به تصویر می کشد.

شعری زيبا با نام مهلکه از خانم مهوش ثابت از زندان اوین

(شعری از مهوش ثابت)

مهلکه:

آه در این سجن، چه با ما کنند == خاک به افلاک، چه سودا کنند
تیغ ، اگـر بر رگ ما می زننـد == خون به دلِ لالة صـحرا کنند
مُهر اگـر بـر لب ما می نهنـد == غنچهدهانان لب خود وا کنند
خاک، اگـر پیـکر ما می شـود == از گِلِ ما محشـر کبری کنند
جام و سـبويی اگر ازما شکست == میـکده ها زنده و بر پا کننـد
پای اگـر بر سـرِ ما می زننـد افسـر ما ، گنبـدِ مـینا کنند ==
خار اگـر بر سـرِ ما می نهنـد == زنده جهان از دَمِ عیسی کنند
چاه اگـر در رهِ مـا می کَننـد == یوسف کنعان همه پیدا کنند
بیـم نداریم ز طوفـان چه باک == کشتی نوحی سوی دریا کننـد
گـر خَزَفـی در رهِ ما گم شود == تاج جواهر همه پیـدا کننـد
پای بـه زنجیـر اگـر کرده انـد == شهپرِ اندیشـه هویدا کننـد
راه بـه این پیـر اگـر بستـه اند == خیلِ جوانان همه غوغا کننـد
گر همـه این بزم تماشـا کننـد == از چه از این مهلکه پروا کنند

گ



Tuesday, January 14, 2025

#FreeMahvash! Mahvash Sabet, a kind, loving, saintly Baha’i woman who is a loyal and exemplary citizen of Iran, has suffered years of imprisonment as a prisoner of conscience.


 #FreeMahvash!  Mahvash Sabet, a kind, loving, saintly Baha’i woman who is a loyal and exemplary citizen of Iran, has suffered years of imprisonment as a prisoner of conscience. She refuses to recant her sacred Baha’i beliefs which are the essence and consummation of the revealed Teachings of God down through the ages. Finally released, profoundly ill, she is now on the verge of being imprisoned again. All who revere justice! All who yearn for brave examples of decency, of purity, of spirituality! RAISE YOUR VOICES IN HER DEFENSE!



فیلمی از مراسم تشییع جنازه پرفسور منوچهر حکیم در گلستان جاوید قدیمی طهران

 


فیلمی از مراسم تشییع جنازه پرفسور منوچهر حکیم در گلستان جاوید  تهران ( قبرستان معروف بهائیان تهران).  پرفسور منوچهر حکیم در دی ماه ۱۳۵۹ در کلینیک خود به دست مسلمانان متعصب که تظاهر می‌کردند برای مداوا مراجعه کرده‌اند، به قتل رسید.



Saturday, January 11, 2025

اسفندیار، خادم "جناب میرزا بزرگ نوری پدر حضرت بهاءالله"

آئین بهائی

Rooangiz DASTANI

 اسفندیار، خادم جناب میرزا بزرگ نوری

جناب میرزا بزرگ نوری را تعدادی برده بود؛ در سال 1255 قمری (1839 میلادی) ایشان صعودکردند.  حضرت بهاءالله هرگز اقدام به خرید برده و کنیز برای خویش نکردند، امّا به احتمال قوی بردگانی چند، که جزو مایملکی محسوب می‌شد که از پدر به پسر می‌رسد، وارث بردگان و کنیزان شدند.  حضرت بهاءالله قویّاً با برده‌داری مخالف بودند.  پس، بعد از صعود پدر، حضرت بهاءالله با این بردگان چه باید می‌کردند؟  آنها را آزاد کردند.

در دهۀ 1830، چنین اقدامی، بخصوص در ایران، ابداً قابل تصوّر نبود و کسی چنین نمی‌کرد. در سال 1839، اندکی بعد از صعود جناب میرزا بزرگ، اسفندیار به حضور حضرت بهاءالله رفت و از هیکل مبارک خواست که او را آزاد فرمایند.  حضرت بهاءالله مطابق میل او رفتار کردند، امّا این کار را به نحوی خارق‌العاده، با کمال خضوع و خشوع، با استفاده از مناجاتی، که به وضوح نشان می‌داد حضرت بهاءالله و اسفندیار، دو انسان، نزد خداوند یکسان هستند، انجام دادند.

این مناجات تا کنون انتشار نیافته است. ترجمه‌ای غیرمصوّب که توسّط جناب دکتر نادر سعیدی انجام شده در دست است. [اخیراً ترجمۀ مصوّب آن نیز انتشار یافت. متن اصلی عربی این مناجات، که به مرحمت جناب دکتر نادر سعیدی دریافت شد، ذیلاً نقل می‌شود. – م]

 

فسبحانَکَ اللّهُمّ یا الهی إذا قامَ لدی باب مملوک اُخریٰ و أراد مِن هذا المملوک حرّیّة نفسِه بعد الّذی کان مالکه مملوکاً لنفسک و خادماً لحضرتک و فانیاً لدی ظهورات ربوبیّتک و أشهدُ حینئِذٍ بین یدَیکَ بما تشهدُ لنفسک بنفسک بأنّک أنت الله لا إله إلّا أنت لم‌تزل کنتَ فی علوّ القدرة و القوّة و الجلال و لاتزال تکون فی سموّ العزّة و الهیبة و الجمال کلّ الملوک مملوکٌ لدی باب رحمتک و کلّ الأغنیآء فقرآءٌ لدی شاطئ قدس سلطنتک و کلّ الکُبَراء صُغَراءٌ فی ساحة عزّ مرحمتک و مع ذلک کیف یقدر هذا المملوک أن یدّعی فی نفسه مالکیّة أحدٍ بل وجوده فی ساحة عزّک ذنبٌ لایعادله ذنبٌ فی مملکتک. فسبحانک سبحانک عن کلّ ذلک و عمّا یصفک الواصفون و عمّا یذکرک الذّاکرون و حینئذٍ یا الهی لمّا طلب مِن هذا العبد حرّیّة نفسه لذا أشهدُک حینئذٍ بأنّی أطلقتُه فی سبیلک و حرّرته لإسمک و فکّیت عُنُقه عن حبل العبودیّة لیعبدَک فی آناء اللّیل و أطراف النّهار و لئلّا تفکّ عُنُقی عن حبل عبودیّتک و انّ هذا أملی و رجائی و انّک أنت علی ذلک لشهیدٌ قدیر.


🔸مضمون: مقدّسی تو ای خدای من آنگاه که بنده‌ای به درگاه بندۀ دیگری آمد و آزادی خویش را خواست با آن که مولای او خود بندۀ تو و خدمتگزار حضرتت و فانی در مقابل ظهورات ربوبیت تو است و شهادت می‌دهم در این هنگام در مقابل تو به آنچه که خود در حق خویشتن شهادت می‌دهی به این که تو خدای یکتایی و نیست خدایی جز تو. همیشه در بلندای قدرت و قوّت و جلال بوده‌ای و همواره در بلندای عزّت و هیبت و جمال خواهی بود. کلّ پادشاهان بندگان درگاه رحمت تو و جمیع ثروتمندان در کنارۀ دریای قدس سلطنت تو فقیرند و جمیع بزرگان در ساحت عزّ مرحمت تو کوچک و ناچیزند و با این همه این بنده چگونه می‌تواند خودش مدّعی مالکیت کسی شود بلکه وجودش در ساحت عزّ تو گناهی است که هیچ گناهی در پهنۀ آفرینش تو همانند آن نیست. مقدّسی تو از جمیع اینها و هر آنچه که هر کسی تو را وصف کند و هر ذاکری تو را ذکر نماید. در این حین، ای خدای من، چون او از این عبد تقاضای آزادی نموده، پس تو را گواه می‌گیرم که اینک او را در راه تو رهایی بخشیدم و به اسم تو آزادش ساختم و گردنش را از ریسمان بندگی فارغ نمودم تا شب و روز به عبودیت تو مشغول باشد که مبادا گردن مرا از ریسمان عبودیت خود محروم فرمایی و این است آرزوی من و تقاضای من و تو بر این همه شاهد و توانایی.


بنا به بیان حضرت عبدالبهاء، اسفندیار، که اکنون سپاسگزار بود که از قید بردگی رهایی یافته، به اختیار خودش تا سال 1852 [1269 قمری – م] در خدمت عائلۀ مبارکه باقی ماند. در سال مزبور حضرت بهاءالله در سیاه‌چال طهران مسجون شدند و زندگی اسفندیار در مخاطره افتاد و ممکن بود کشته شود. به یُمن ابتکار و چاره‌اندیشی آسیه خانم (نوّاب)، حرم مبارک حضرت بهاءالله، حاکم مازندران، میرزا یحیی‌خان، اسفندیار را تحت حمایت و صیانت خود گرفت. حاکم او را به سرپرستی خادمانش گماشت و مسئول کلّیه امور عائلۀ خویش قرار داد – این منصبی عالی و آبرومندانه بود که اسفندیار در بقیه ایّام حیات دارا شد. 

🔸نویسنده: کریستوفر باک، مناجات بهائی که سبب آزادی بردگان شد

 🔸http://bahaiteachings.org/the-bahai-prayer-that-freed-the-slaves)



داستاني تكان دهنده از واقعه قلعه شيخ طبرسي

 Aghdas Afifian

🌿🍀🌿

داستاني تكان دهنده  از واقعه قلعه شيخ  طبرسي : 


 جناب شکرالله قلی اردستانی حکایت می کرد . پنج شش ساله بودم . روزی به حمام رفتم ، البته در اردستان ، حاج میرزا حیدرعلی ، بقیة السیف اصحاب مازندران ، نیز در حمام بودند . دیدم تمام بدن و دست های ایشان سوراخ سوراخ است .

گفتم : « حاجی این سوراخ ها چیست ؟ 

فرمودند : « چون تو بچه هستی ، این مطالبی که می گویم به خاطرت بسپار . ما در قلعه ی شیخ طبرسی بودیم . یاران 313 نفربودند و قوای دولتی از عُهده ما برنمی آمدند . آنها به نیرنگ متوسل شده قرآن را مُهر نمودند که ما جنگ نداریم حضرت قدوس فرمودند : 

« این ها منکرقرآن خواهند شد و به شما حمله خواهند کرد . لیکن شما جنگ نکنید ؛ فرمودند :

- « همه شما را شهید خواهند کرد مگر تعداد 7 نفر که بایستی جریان قلعه شیخ طبرسی را نقل کنند تا در تاریخ نوشته شود . »

فرمودند : « هرکس مایل نیست کشته شود ، برود . »

ما گفتیم : « آمده ایم این خون نا قابل را به راه حق بریزیم .» 

بالاخره ، پس از آن که چند شبانه روز گرسنه و تشنه جنگیده بودیم ، چون قرآن را مهر نموده بودند دست از جنگ کشیدیم ومشغول خوردن غذا شدیم که ریختند وهمه را شهید نمودند . بعداً  به یکی یکی نعش ها سر می زدند وسرها را  می بریدند . ما تا شش روز تمام درمیان نعش ها جرأت حرکت نکردیم نفس بکشیم . بعد از شش روز ، سر را بلند کردیم ، ملاحظه شد که آدمی زاد در آنجا وجود ندارد و از بوی خون و تعفن نعش ها نمی شود زندگی کرد .

هفت نفری رفتیم در داخل جنگل  و هفت ماه تمام در داخل جنگل علف خوردیم . 

بعد ازهفت ماه یک نفر از احباب ما را پیدا کرد و ما را به منزل خود برد و غذائی تهیه کرد و ما قاشق را تا به دهان می آوردیم ؛ از بوی غذا استفراغ می کردیم .

 گفتیم : « برای ما یونجه و شبدر بیاورید .»

گفتند: « یواش یواش غذا بخورید ، عادت خواهید کرد . »

 و بالاخره پس از چندی به خوردن غذا عادت کردیم . هفت دست لباس درویشی برای ما تهیه نمودند و گفتند : هرکدام شما بروید در وطن خود و قضیه قلعه شیخ طبرسی را تعریف کنید » 

 حاج میرزا حیدرعلی می گفت :  « وقتی که من به اردستان رسیدم ، نصفه های شب بود رفتم به درب منزلمان رسیدم . دق الباب کردم . مادرم گفت : کیست ؟

گفتم : حیدر علی است ؛ درب را بازکن .»

مادرم گفت : درب را باز نمی کنم . تو رفتی تا در راه حق شهید بشوی . چرا مراجعت کردی ؟

گفتم : مادر درب را بازکن . من لخت می شوم . تو بدن مرا ملاحظه کن .اگر شهید شده بودم قبول کن  و اگر نه هر چه تو می گوئی درست .»

من وقتی که لخت شدم و بدن سوراخ سوراخ شده ام را ملاحظه کرد ، گفت :    « پسرم شیرم را حلالت كردم . 

آهنگ بديع مهر ١٣٤١ شمسي صفحه ١٤٧

🌿🍀🌿



Monday, January 6, 2025

نونظری از اعدام روحی روشنی، نوشته علی کار گر/ اعدام، دستگیری، مصادره اموال، تخریب گورستان‌ها، اخراج از مشاغل دولتی، ممانعت از تحصیل و بی‌حرمتی به عقاید و اماکن مقدس و مذهبی بهاییان از همان ماه‌های اولیه روی کار آمدن حکومت اسلامی شروع شده بود.

 


Ali Kargar

علی كا رگر:

روحش شاد و یادش گرامی باد. اعدام، دستگیری، مصادره اموال، تخریب گورستان‌ها، اخراج از مشاغل دولتی، ممانعت از تحصیل و بی‌حرمتی به عقاید و اماکن مقدس و مذهبی بهاییان از همان ماه‌های اولیه روی کار آمدن حکومت اسلامی شروع شده بود. از سوی دیگر، نوک حملات نظام تازه‌تاسیس اسلامی، جامعه بهایی شیراز بود. سردمداران حکومت ایران می‌دانستند که منزل باب در شیراز برای بهاییان دنیا مرکزی مقدس به شمار می‌رود، به گمان آن‌ها با مصادره و تخریب منزل باب و فشار حداکثری بر بهاییان شیراز خواهند توانست جامعه بهایی ایران را به فروپاشی سوق دهند. آزار و فشار بر بهاییان شیراز از چند هفته قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با آتش زدن و تخریب ۱۶۵ واحد مسکونی بهاییان در شیراز شروع شده بود.


شیرین این وقایع را به چشم می‌دید و مشکلات را از نزدیک حس می‌کرد؛ ولی باز هم با همه‌ خطرات موجود، زندگی در زادگاهش یا به قول خودش، خدمت در ایران را بر اقامت در بریتانیا ترجیح داد. او پس از رفتن پدر تا زمان دستگیری در منزل پدربزرگ و مادربزرگ که «ننه» خطابش می‌کرد، زندگی کرد.

----------------------------------------------

Ali kargar

علی کار گر:

پس از رفتن پدرش، شیرین امورات کاری او را در شیراز دنبال ‌کرد. او هم‌چنین وقت زیادی را برای دیدار و دلجویی از خانواده‌های زندانیان و اعدام‌‌شدگان بهایی صرف ‌می‌کرد و تا حد توانش، به رفع مشکلات آوارگان بهایی از روستاها می‌پرداخت.غروب ۸ آذر ۱۳۶۱، شهین و دوست صمیمی او، «روحیه جهانپور» پس از ملاقات با خانم «گهرریز» که شوهرش در زندان بود، به خانه روحی می‌آیند. در آبان ماه، چهل نفر از بهاییان شیراز توسط نیروهای سپاه بازداشت شده بودند و آقای گهرریز یکی از بازداشت‌شدگان بود.


آن دو دختر جوان در طول مسیر متوجه می‌شوند که فردی ایشان را تعقیب می‌کند. وقتی به منزل جهانپور می‌رسند، شهین به مادربزرگش تلفنی اطلاع می‌دهد که شب را در خانه روحی می‌ماند. حدود ساعت ۱۱ شب، ناگهان پاسداران به درب خانه می‌کوبند و پس از بازکردن در، هفت یا هشت مامور به منزل هجوم می‌آورند. پاسداران بدون نشان دادن حکم شروع به تفتیش منزل و ضبط کتب و عکس‌های مذهبی می‌کنند و در پایان بازرسی، شهین و روحی را بازداشت می کنند.


ماموران، خود را سرباز امام زمان می‌نامند و ساکنان منزل را با لفظ توهین‌آمیز «نجس» خطاب می‌کنند. روحیه جهانپور گفته است که در هنگام دستگیری، ماموران به ما گفتند: «ما مطمئنیم كه داريم كار درستی انجام می‌دهيم، زيرا راه را برای آمدن حضرت مهدی هموار می‌سازیم. ما بايد از شر همگی شما خلاص شويم. تنها دلیل اینکه او هنوز نیامده، وجود شما افراد نجس است.»*


در آن شب، چهل شهروند بهایی در یورش ماموران سپاه پاسداران به منازل‌شان در سطح شیراز دستگیر شدند. ماموران برای دستگیری شیرین به منزل مادربزرگ او هم می‌روند و پس از تفتیش و ضبط کتاب‌های مربوط به آیین بهایی، آن‌جا را ترک می‌کنند.


بازجویی در بازداشت‌گاه سپاه پاسداران


بازداشت‌شدگان، همگی به بازداشت‌گاه سپاه پاسداران بُرده می‌شوند. پس از یکی، دو روز، بازجویی‌ها همراه با تهدید و توهین آغاز می‌شود. کلیه بازجویی‌ها حول دو محور مجبور کردن بهاییان به انکار دین‌شان و معرفی بهاییان دیگر صورت می‌گیرد. «روحی علیازادگان» یکی از بازداشت‌شدگان در خاطراتش می‌نویسد که دو روز پس از بازداشت، او و خانم‌های بازداشتی را از سلول‌شان خارج می‌کنند. زنان بهایی را با چشمان بسته به مدت دو تا سه ساعت رو به دیوار قرارداده و به باد ناسزا می‌گیرند. ماموران با صداهای ناهنجار بر سر بازداشتی‌ها فریاد می‌زنند، آیا هنوز بهایی هستید؟ وقتی همگی بدون استثناء با هم پاسخ می‌دهند، بهایی هستیم. پاسداران فریاد می‌کشند این کافران را بکشید، شلیک!


شیرین دختری آرام، مودب و کم‌رو بود. او هیچ زمان اظهار شجاعت یا قوی بودن نکرده بود. اما هیچ کدام از این خصوصیات‌های شخصیتی او موجب نشد تا از اعتقادات دینی خود در برابر خشونت و تهدید بازجویان برگردد یا خواسته آنان را برای اسلام آوردن بپذیرد. کارآمد نبودن خشونت و فشار بر بهاییان، بازجویی را تبدیل به جلسات مباحثه دینی ...



روحی روشنی؛ متفکر بهائی ربوده‌شده و قربانی انقلاب ۵۷




روحی روشنی؛ متفکر بهائی ربوده‌شده و قربانی انقلاب ۵۷


مغازه‌اش را تعطیل کردند و هر چه دوندگی می‌کند و به هر نهادی که می‌رود پاسخی نمی‌یابد و دلیلی برای پلمپ مغازه نمی‌گویند.


در دانشگاه با رتبه‌ خوب قبول شده است. بالاخره زحمات چند ساله‌اش جواب داده و نامش میان قبولی‌ها است. برای ثبت‌نام که می‌رود می‌گویند نقصی پرونده دارد اما نمی‌گویند کدام بخش از پرونده نقصان دارد. او نمی‌تواند به دانشگاه راه بیابد.


او فوت می‌کند. بستگان اندوه‌گینند و از او به نیکلی یاد می‌کنند. می‌خواهند او را به خاک بسپرند اما اجازه نمی‌دهند.


یکی هم بود که او را دفن کرده بودند اما بعد از چند روز او را از قبر بیرون کشیدند و در بیابان رها کردند.


بارها گورستان‌شان را تخریب کردند.


او را نجس می‌دانند و مرواده‌ی اقتصادی با او را حرام می‌دانند. نام او را «فرقه‌ی ضاله» صدا می‌زنند.


چند صد نفر از آن‌ها را بدون محاکمه با با محاکمه‌های صوری و غیر عادلانه اعدام کردند.


شناختید؟


بله! نام او بهائی است. او در ایران ِ جمهوری‌اسلامی از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی خود محروم است.


روحی روشنی یکی از این بهائیان بود.


او پیش از انقلاب اسلامی کتابی نوشته بود با نام «خاتمیت» .او در این کتاب می‌گوید که خاتمیت پیامبر اسلام به معنای این نیست که او آخرین پیام‌بر است و پس از او هیچ کس نمی‌تواند پیام‌بر باشد. او نوشت: «بزر‌گ‌ترین حجابی که مانع عرفان و ایقان مسلمین گردیده و آن‌ها را از شاطی بحر عرفان و معرفت حضرت رحمان محروم کرده، کلمه «خاتم النبیین » است و حدیث «لانبی بعدی » ، در صورتی که معنای آن، نه آن‌چنان است که مسلمین پنداشته‌اند؛ و آیه قرآن مجید و احادیث، به هیچ وجه، دلالت بر عدم تجدید شریعت نمی‌نماید.(خاتمیت، روحی روشنی، فصل اول و هم‌چنین صفحه ۳۳)


این کتاب، نوشته «روحی روشنی»، منشی محفل روحانی بهائیان تهران است. روحی ۲۸ سال داشت وقتی این کتاب را نوشت.


پس از نوشتن این کتاب، روحی روشنی از جانب برخی روحانیان و مذهبی‌های متعصب مورد تهدید قرار گرفت و تهدیدش کردند که حرفش را پس بگیرد.


انقلاب که پیروز شد و روحانیان و نیروهای مذهبی متعصب قدرت را در دست گرفتند فشار بر بهائیان بیش‌تر شد.


روحی روشنی در تاریخ  ۱۳ دی‌ماه ۱۳۵۸ از سوی افراد ناشناس در خیابان ربوده شد و دیگر هیچ‌گاه از سرنوشت او خبری نشد.


در۱۳ دی‌ماه ۵۸ از سوی افراد ناشناس در خیابان ربوده شد 


روحی روشنی سال ۱۳۰۲ خورشیدی در شهر اسکو در استان آذربایجان و در یک خانواده بهائی به دنیا آمد. او سه سال داشت که پدرش را از دست داد.مادرش، صنوبر، سرپرست روحی را عهده‌دار شد. روحی خواهر و برادری نداشت و تک‌فرزند خانواده بود.


مادرش پس از مرگ پدر، مدرسه‌ای دایر کرد تا هم کمک‌خرج خانواده باشد و هم از لحاظ مالی خود و روحی را تامین کند.


این مدرسه دوام پیدا نکرد و متعصبان مذهبی با فشارهای بسیار او را وادار کردند تا مدرسه را تعطیل کند.


این امر موجب شد که صنوبر خانم و روحی نتوانند در آذربایجان زندگی کنند و به ناچار به تهران مهاجرت کردند. مادر در تهران به کار خیاطی مشغول شد تا بتواند خرج زندگی و تحصیل روحی را تامین کند. روحی تحصیلات ابتدایی را در تبریز گذرانده بود. در تهران تحصیلاتش را ادامه داد. او جوانی اهل مطالعه بود و در حوزه‌های مختلف تحقیق می‌کرد.


روحی روشنی در رشته علوم انسانی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شد. او با ارائه پایان‌نامه‌اش با عنوان «مارکسیسم و کمونیسم» در سال ۱۳۲۵ از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد. او پس از پایان تحصیل در وزارت فرهنگ به کار مشغول شد.


فشار بر روحی شادی ادامه یافت تا جایی که برخی از نشریات مذهبی به خاطر نوشتن کتاب «خاتمیت» بر او و وزارت فرهنگ فشار آوردند که اگر او اخراج نشود او را خواهند کشت.


او نتونست در وزارت فرهنگ بماند و بار دیگر شرایط او و مادرش دشوار شد.


 بار دیگر و پس از چند سال بار دیگر به وزارت فرهنگ رفت اما این‌بار در شهر ساری به کار مشغول شد.


روحی روشنی در سازی با یکی از هم‌کیشان خود به نام «شکوفه زهرایی» آشنا شد که آشنایی به تشکیل خانواده منجر شد. نتیجه‌ این ازدواج یک دختر و یک پسر بود. فشارها بر او ادامه داشت.


او به دلیل همین فشارها بار دیگر از وزارت فرهنگ رفت. کار او حتا به دلیل شکایت افراطیان مذهبی به دادگاه کشید.


وی پس از این فشارها به وزارت کشاورزی رفت و تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی در وزارت کشاورزی به کار مشغول بود.


پس از انقلاب او را به دلیل باور مذهبی‌اش از کار بی‌کار کردند.


با انقلاب اسلامی وضعیت بهائیان بسیار تیره و تلخ شد.


در روز ۱۳ آبان‌ماه ۱۳۵۸ به منزل بسیاری از بهائیان حمله کردند و جمع کثیری از آن‌ها را دستگیر کردند. روحی روشنی در منزل یکی از همین بهائیان بود اما او را دستگیر نکردند.


او ساعاتی بعد از این بگیر و ببندها به سوی خانه به راه افتاد اما هیچ‌‌ گاه به خانه نرسید.او به‌وسیله سرنشینان یک اتومبیل ربوده شد.


روحی روشنی اولین مورد ربودن یک شهروند بهائی در آن زمان نبود.


پیش از آن و در سوم خردادماه ۱۳۵۸ محمد موحد ، روحانی و استاد حوزه که بهائی شده بود در خیابان ربوده شد و دیگر هیچ‌ گاه از سرنوشت او خبری به دست نیامد.


برخی از نشریات مذهبی به خاطر نوشتن «خاتمیت» او را تهدید به اخراج و قتل کردند


همسر محمدعلی موحد که در آن زمان باردار بود در همه نهادهای مربوطه به جست‌‌وجوی همسرش برآمد اما هیچ نشانی نیافت.


محمدعلی موحد پیش از ربوده‌شدن بارها توسط نهادهای امنیتی جمهوری‌اسلامی احضار و مورد بازجویی قرار گرفته بود.


روحی روشنی به بیماری سرطان مبتلا بود و حتی برای درمان بیماری به انگلستان سفر کرده بود و با این‌که می‌دانست برگشت او به ایران ممکن است برایش خطرآفرین باشد به ایران بازگشت.


خانم مهرآیین متحدین در گفت‌وگویی در مورد وضعیت بهائیان در آن زمان به ربوده‌شدن روحی روشنی اشاره می‌کند. او می‌گوید: «اولش بهائی‌ها را به صورت فردی می‌گرفتند، اما بعد به محافل یورش بردند و اعضای محافل را به طور جمعی می‌گرفتند. دکتر داودی را که استاد فلسفه بود و خیلی عزیز و با سواد بود و عضو پیشین محفل ملی، ربودند. منشی محفل تهران روحی روشنی را هنگام رفتن به سر کارش ربودند و هنوز هم نمی دانیم کجاست، مرده یا زنده! آقای موحد که قبلا شیخ بود و بعدا بهائی شد و جوان بسیار خوب و باسوادی بود را ربودند و هر چه همسر حامله‌اش به دنبالش این‌ور و آن‌ور گشت خبر و اثری ازش پیدا نکرد».

#بهائیان_ایران #بهائی‌ستیزی #نقض_حقوق_اقلیت‌ها #نقض_حقوق_بشر 

https://tavaana.org/roohi_roushani