Tuesday, December 16, 2025

سید محمد جمال الدین افغان

 سروش مهرنوش


سید محمد جمال الدین افغان فرزند سید صفدر در سال1254 هجری قمری برابر با 1838 میلادی در روستای اسعد آباد ولایت کنر افغانستان چشم به  جهان گشود.


سید جمال الدین که از پنج سالگی با مقدمات و علوم روز آشنا شده بود در سال 1264 همراه با پدرش برای ادامه تحصیل از زادگاهش به کابل رفت و دو سال را در آن شهر به کسب علم مشغول شد، ایشان در سال 1266 ه ق به نجف اشرف هجرت کرد و مدت چهار سال را در محضر شیخ مرتضی انصاری بود و در این مدت سید جمال علاوه بر درس های حوزه علمیه به تحقیق در زمینه علوم دیگر مثل ریاضی، طب، تشریح، هیئت و نجوم پرداخت.


سید جمال در سال 1270 در حالی که حکم اجتهاد را از شیخ انصاری داشت به کشورهند رفت و در مدت دو سال درشهر کلکته ماند و در آنجا از نزدیک مشاهده کرد که چگونه بریتانیا تمام هند را غارت می کند و استعمار بر جان و مال و ناموس مردم هند مسلط شده است.


ایشان در سال 1272 برای زیارت خانه کعبه عازم مکه مکرمه شد و تا سال 1275 اوضاع شهرهای مدینه، اردن، دمشق، حلب و بغداد را مشاهده کرد و سپس به کابل آمد و برای مدت اندکی در افغانستان اصلاح گری را آغاز و مردم را نسبت به اهداف استعمار هوشیار ساخت.


تشکیل کابینه وزرا، ایجاد مکتب های لشکری و کشوری برای تربیت جوانان تنظیم سپاه و آگاه ساختن مرم نسبت به زبان ملی، انتشار روزنامه شمس النهار، تالیف و نشر کتاب تتمه البیان فی تاریخ افغان، تاسیس شفاخانه، تاسیس بیطارخانه، ایجاد پسته خانه و کاروانسرا از جمله خدمات وی در کشور خودمان می باشد.


در پی اقدامات سیاسی سید جمال الدین در سال 1285 از کشور اخراج و روانه هندوستان شد، این بار نیز بیدادگری وی علیه استعمار انگلیس، به اخراج اش از هند انجامید.


او در سال 1285 وارد مصر شد و با وجود اینکه بیشتر از چهل روز در آنجا نماند به بیدادگری جوانان، دانشجویان و اساتید دانشگاه الازهر پرداخت که با دخالت استعمار، خدیو مصر حکم اخراج او را صادر کرد.


سید جمال الدین نیز در طول عمرش به دلیل روشن ساختن مردم به اوضاع وخیم آن زمان، به کشورهایی چون ترکیه، عربستان، انگلستان، فرانسه، ایران، روسیه و عراق پا گذاشت و فعالیت های مهمی را به نفع مردم انجام داد چراکه او همیشه به این عقیده بود که وی مدافع منافع تمام مسلمانان جهان است.


سید جمال به دلیل دعوت های پی در پی سلطان عبدالحمید پادشاه عثمانی از انگلستان به شهر آستانه عثمانی ترکیه امروزی جهت اصلاح کشور عثمانی رفت.


سید جمال الدین افغانی در تاریخ 19 حوت 1275 ه ق مصادف با 1314 ه ش پس از گذشت چهار سال از ورودش به مرکز خلافت عثمانی و تلاش فراوان در این کشور جهت ایجاد اتحاد اسلامی با دسیسه سلطان عبدالحمید پادشاه عثمانی مسموم شد و یا به علت مریضی سرطان وفات کرد.


پیکر پاک وی با احترام فراوان مردم ترکیه در شهر استانبول ترکیه دفن شد و بعد ها در سال 1323 ه ش جسد وی را از ترکیه به کابل انتقال دادند و در محوطه دانشگاه فعلی کابل به خاک سپردند.



Thursday, November 27, 2025

دین است و فرقه نیست

 صدای بهائیان ایران

بهرام شمشیری



دین است و فرقه نیست

همگی فرق بین «دین» را كه توسّط مربّی آسمانی مستقل و صاحب شرع و كتاب وحیانی و امّت جدید از سوی خدای واحد به بشریّت ارائه می‌گردد، با «فرقه» كه در ظلّ یك دین و وابسته به آن ایجاد می‌گردد، می‌دانند؛ لذا ادیان بابی و بهایی دین‌اند و فرقه نیستند. علامه سیّد محمّد حسین طباطبایی نیز در کتاب خود بنام شیعه اسلام می‌نویسد (ترجمه به مضمون از انگلیسی) مذاهب بابی و بهائی هم از لحاظ اصول و هم از لحاظ فروع با اسلام تفاوت دارند و لذا نمی‌توان آن‌ها را شعب اسلام دانست(Shi`te Islam, London George Allen & Unwin Ltd, 1975, p 76).اگرچه افراد طبق عقیدۀ خود می‌توانند ادیان بابی و بهائی را باطل شمارند، امّا منطقأ نمی‌توانند منكر شوند كه هر دو كتبأ و رسمأ مدّعی‌اندكه دین هستند و فرقه نیستند. هر پیامبری كه ظاهر شد، پیروان آیین قبل به بهانۀ این كه دین‌شان آخرین دین است و موعودشان نیز پس از ظهور، همان دین و آیین سابق را تكرار خواهد كرد، او را ردّ كردند و عذاب دادند. در مورد ظهور جدید این عصر نیز چنین شد، حال آنكه حضرت رسول اكرم با ظهور خود در عالم، خاتم و پایان بخش دوره‌ای چند هزار ساله بودند كه درآن انبیاء الهی — كه خبردهنده (نبی) بودند — یكی پس از دیگری، خبر از دورۀ جدیدی دادند كه «نبأ عظیم» الهی آشكار خواهد شد و نبوّات انبیاء تحقّق خواهد یافت، و به همین جهت در زیارت مطلقۀ امیر مؤمنان، آمده است كه حضرت رسول، «الخاتم لما سبق والفاتح لما استقبل» بوده و هستند (پایان برای مربیّان آسمانی قبل از خودشان، و آغازی برای مربیّان آسمانی آینده).اگر کسی امر بهائی را از جملۀ ادیان نداند، باید بتواند دیانت را چنان تعریف کند که این امر از آن برکنار ماند، یا امر بهائی را به صورتی بشناسد که آن را دین نتوان نامید، و هیچ کدام از این دو ممکن نیست، زیرا بهائیان به وجود خدا قائلند، خدا را حقّ مطلق می‌خوانند، مبدأ جهان و حافظ و مدبّر آن می‌دانند، کلام حقّ را که به زبان برگزیدگان او به عالم خلق می‌رسد و نام کتاب خدا می‌گیرد صدق مبین می‌شمارند، به عالم روحانی یقین تام دارند، تعلّق روح را به قالب انسان می‌پذیرند، به بقای نفس معتقدند، حیات اُخروی را در سرای جاویدان تصدیق می‌کنند، ثواب و عقاب را معتبر می‌دانند، نماز می‌گذارند، دعا می‌خوانند، روزه می‌گیرند، به حجّ می‌روند، زکوت می‌دهند حلال و حرام می‌شناسند، خلاصه مجموعه‌ای از عبادات و مناسک دارند… پس امر بهائی دین است.اینان که گاهی بر قلم ستم می‌رانند نیک می‌دانند که امر بهائی دین است، و چون دین است، ولو کسانی آن را از قبیل ادیان باطله بدانند، آزاد است، در عین اعتراف به حقوق بشر نمی‌توان این آزادی را از آن باز گرفت. از همین رو تجاهل می‌کنند، از اطلاق عنوان دین بر مجموعۀ معتقدات این جماعت می‌پرهیزند، گاهی نام فرقه بر این دین می‌نهند، و البتّه منظور از فرقه را مذهب متفرع از دین مستقلّی نمی‌دانند، زیرا اگر چنین می‌پنداشتند می‌بایست آنرا فرع اسلام بنگارند. و ناگزیر مثل سایر مذاهب آن دین مبین از حقّ آزادی برخوردار شمارند. پس گوئی کلمۀ فرقه را آنگاه که بر اهل بهاء اطلاق می‌کنند به معنی حزب سیاسی می‌گیرند امّا آشکارا می‌بینند که اصول و فروع این مرام با حزب سیاسی مناسبت ندارد، بلکه اجتناب از سیاست جزء لوازم خطّ مشی آنان بشمار می‌رود. به همین سبب این تحریف را مفید نمی‌یابند و بسیار زود از آن روی بر می‌تابند. سرانجام می‌گویند که اینان نه دین و نه مذهب و نه فرقه‌اند، بلکه مشتی جاسوس و خائن و مزدورند، که به هم پیوسته و جمعی را پدید آورده‌اند، و با چند ناسزا از این قبیل شرط ستم را به جای می‌آرند. و پیداست که چون کسانی برای اثبات قول‌شان بیّنه و برهان نخواهند البتّه هرچه از دل می‌گذرانند بر زبان می‌رانند، و الاّ نیک می‌دانند که بیان‌شان معقول یا مقبول نیست و افترایی در غایت وضوح است. چگونه می‌توان گفت که جمع کثیری از تمام طبقات در اطراف و اکناف عالم اصول و عقایدی را در امور روحانی و اخلاقی نظراً بپذیرند و در عمل به کار بندند و برای حفظ تمسّک به این اصول با نهایت دقّت از مناهی اجتناب ورزند و به فرائض عمل کنند و سر و جان در راه دین و ایمان بیفشانند، تنها برای اینکه تنی چند از آنان در زمانی یا در مکانی به قصد خاصی به جاسوسی پردازند. این جمع معدود که اینگونه بی پروا لب به افتراء می‌گشایند، به رغم اکثر افراد این مملکت، و برخلاف رأی پیشوایان و برگزیدگان ملّت، این همه بیداد را تنها بدان سبب روا می‌شمارند که پیروان دینی را از حقّ مسلّم خود در انتخاب آن دین و اظهار و ابلاغ و اجرای آن به حکم اعلامیّۀ جهانی حقوق بشر باز دارند.


برگرفته از سایت «ولوله در شهر»




نامه ی سرگشاده در پاسخ به اظهارات اخیر حجت الاسلام ، آقای رمضانی پور ، امام جمعه ی محترم رفسنجان در مورد بهائیان

 Zia Jaberih

نامه سرگشاده یک شهروند بهائی مربوط به هفت سال قبل : 

نامه ی سرگشاده در پاسخ به اظهارات اخیر حجت الاسلام ، آقای رمضانی پور ، امام جمعه ی محترم رفسنجان در مورد بهائیان


حجت الاسلام ، آقای رمضانی پور ،


با عرض تحیت ،


احتراما "، مایل هستم ، به عنوان یک بهایی ایرانی ، در مورد مطالب مندرج در سایت خبری " خانه خشتی * "، تحت عنوان " بحث بهائیت موضوع روز است و باید به آن پرداخته شود "، مورخ 11 آذر ماه 93 ، که از جانب آن جناب نقل قول گردیده است ، نکاتی به عرض برسانم ، با این امید که به عنوان یک عالم دینی که لابد است انصاف از خصائل حمیده اش باشد ، در آن تامل ، و جانب عدالت را رعایت فرمائید .


*http://www.khanehkheshti.com/


از جمله مطالبی که به گزارش خبرنگار این سایت خبری ، در یوم مذکور در جلسه ای با مسئولان شورای اداری شهرستان رفسنجان ایراد نموده اید موارد ذیل است :


" فرقه بهائیت کار‌ها و برنامه‌های زیادی در شهرمان به وجود آورده‌اند و خواسته به‌حق مردم که نباید در این شهر باشند ، باید تحقق یابد ."


باعث امتنان خواهد بود چنانچه در مورد عبارت  " این کارها و برنامه ها "- و " فعالیت های ضد و نقیض "- با ذکر مصادیق و شواهد توضیح فرمایید تا مفهوم آن بر خوانندگان این سطور روشن شود ؛ زیرا ، ادامه ی بیان شما می تواند این تصور را در اذهان خوانندگان ایجاد نماید که بهائیان رفسنجان مر تکب عملی خطا و خلاف قانون و عرف شده اند که همشهریانشان خواستار اخراج ایشان از شهر هستند . هر خواننده ای حق دارد که از دلیل چنین ادعایی مطلع گردد ؛ و البته ، هر قائلی را شایسته آن است که با قبول مسئولیت اثرات قول و اظهارات خود ، خاصه زمانی که لحنی قاطع به کار می برد ، اقامه ی دلیل و حجت نماید . جناب رمضانی پور ، آیا چند تن از هموطنان شریف ما در رفسنجان حاضرند با طیب خاطر و به اراده ی خویش شهادت دهند که همشهریان بهائی ایشان مرتکب خطایی شده اند، که سزاوار اخراج از شهرشان هستند ؟


از جانب شما نقل شده است :


" در شهرستان رفسنجان برخی از این گروه‌ها و فرقه‌ها وجود دارند و بر اثر عدم اطلاع مردم در محلات و در بین مردم عادی زندگی می‌کنند و به کسب و کار می‌پردازند و حتی نمی‌شود آن‌ها را تشخیص داد ."


جناب رمضانی پور ، در کدامین محله ی شهر رفسنجان ، شما و هم میهنان عزیز رفسنجانی سراغ دارید که بهائیان کتمان عقیده نموده ، و پنهانی به کسب و کار مشغولند ؟  آیا واقعیت غیر از این است که طی سی و پنجسال گذشته ، بهائیان صرفا " به دلیل عدم انکار عقیده ی دینی ، و به واسطه ی صراحت در اظهار ایمانشان به دیانت مقدس بهایی از کار برکنار ، از تحصیل در دانشگاه های موطن خویش محروم ، از خدمت در دوایر دولتی ، حتی مراکز رسمی آموزشی ، ممنوع شده اند ؟ مگر حقیقتی که شما و تمامی مسئولین کشوری ، هموطنانمان ، و تمامی بهائیان این سرزمین مقدس بر آن واقفیم خلاف این واقعیت است که در هر سر شماری ، هر فرد بهایی باالنفسه از مامورین سرشماری خواسته است حتی از علامت زدن روی گزینه ی " دیگر مذاهب " در مقابل نام آنان امتناع ورزند ؛ بلکه ، درکنار ستون مذاهب نام برده و عبارت " دیگر مذاهب " ، کلمه ی " بهایی " را قید نمایند ؟ آیا محرومیت مجدد ده ها جوان بهایی ایرانی از ورود به دانشگاه در سال 93 به دلیل آن که در فرم ثبت نام ، اظهار داشتند بهایی هستند ، شاهد دیگری برای اثبات خلاف ادعای فوق نمی باشد ؟ با وجود این و صدها شواهد مستند دیگر، چگونه می توان باور نمود که افراد چنین جامعه ای هویت و اعتقاد دینی خود را از دیگران پنهان نمایند ، و مخفیانه به کسب و کار پردازند ، آن هم در شهری نه چندان بزرگ مانند رفسنجان ؟ آیا در چندین شهر ایران ، محل کسب ده ها فرد بهایی را به جرم این که در ایام محرمه و مخصوصه ی خود ، که به حکم فرائض دینی مکلف به تعطیل نمودن کار هستند را به مدت طولانی پلمب نکردند ، به جرم این که آنان قصد دارند به این وسیله تبلیغ دین خود نمایند ؟ آیا مطالب نقل شده در این خصوص با دعاوی دیگر افراد مسئول که به دلیل فوق الذکر قریب به دو سال ، 42 دهنه مغازه ی متعلق به بهاییان در همدان ، و چندین مغازه در سایر شهر ها ، از جمله ، سمنان را تعطیل نمودند ، و اغلب با تحمیل جریمه های بسیار سنگین بر مالکان آن ، بلکه با حبس تعداد قابل توجهی از ایشان ، مغایرت ندارد ؟


به علاوه ، در این گزارش آمده است :


" تعدادی از یهودیان نیز در بازار شهر کسب و کار می‌کنند ، اما حکم آن‌ها با فرقه ضاله بهائیت فرق دارد ، بهائیت بر طبق فتوای مراجع نجس هستند ، و خرید و فروش با آن‌ها حرام است "


جناب رمضانی پور ، در این جمله دو واژه به کار رفته که لابد است قائل و مدعی آن ، مفهومش را شفاف و مصداقش را اثبات نماید ، " ضاله " خواندن و " نجس "  شمردن بهائیان . آیا ویژگی ها ی تعیین کننده برای آن که فرد ، گروه ، و جامعه ای گمراه و ضاله خوانده شوند چیست ؟  آیا بهائیان که موحد ، و معتقد به وحدانیت ذات خداوند ، و معتقد به استمرار فیوضات قدسیه ی الهیه از طریق ظهور مظاهر مقدسه اش ، و قائل به حقانیت جمیع انبیا و رسل و کتب و صحف سماوی ، و ادیان و شرایع الهی می باشند ؛ آرمان مقدسشان تاسیس و ترویج وحدت عالم انسانی و صلح عمومی ، بنای مدنیت الهیه در بسیط غبرا ، ایجاد اخوت و محبت بین جمیع ابناء بشر ، اعم از هر نژاد ، ملیت ، و مذهب و آیین است ؛ و ابزارشان جهت تحقق این اهداف عالیه ، جز از طریق محبت ، تحری حقیقت ، ترک تقالید و تعصبات از هر قبیل ، تعلیم و تربیت عمومی ، ایجاد خط و زبان بین المللی ، تساوی حقوق رجال و نساء ، تعدیل معیشت و حل مسائل اقتصادی ، و ... نیست را می توان گمراه نامید ؟ آیا صرفا " با نسبت دادن گمراهی به جامعه ای که طی سالیان دراز ، ماهیت و هویتشان بر اقوام ، آشنایان ، دوستان ، همسایگان ، و همکاران از بین هموطنان شریف و منصفشان آشکار گردیده ، و به کرات و مرات ، نوع دوستی ، و میهن پرستی ، صداقت و امانت ، اطاعت از حکومت ، و تلاششان در جهت خدمت به آبادی و عمران این سرزمین مقدس ، که به حکم دینی ، موظف به خدمت به آن می باشند ، به اثبات رسیده ؛ چنان که حتی آنان که به قصد آزار ، سرکوب ، و تحقیر ، و تقبیح این جامعه، آنان را به اتهامات واهی گوناگون متهم ساخته اند ، اما در آشکار و پنهان ، به پاکی نیت و علو آمال و اعمالشان شهادت داده اند ؛ می توان باور ضاله بودن آنان را در قلوب صافیه و اذهان منیره ی مردم روشن ضمیر این سرزمین به اجبار القاء نمود ؟


تذکار دیگر در خصوص واژه ی دیگری است که در جمله ی فوق در وصف بهائیان به کار برده شده ؛ یعنی ، کلمه ی " نجس ". 

تاریخ ادیان همواره شاهد و گواه این حقیقت بوده که در بدایت ظهور جمیع مظاهر مقدسه ، همواره مخالفان امر الهی، پیروان ادیان جدید را به اوصافی از این قبیل متصف می نموده اند تا مردم را از معاشرت با ایشان منع نمایند . 

اگر در مقام تبیان ، به آیه ی مبارکه ی قرآن ، " انماالمشرکون نجس "، که کفار و خدا نشناسان نجس هستند ، نیک پیداست که این حکم در مورد بهائیان صدق نمی کند ؛ زیرا ، همان طور که از قبل ذکر شد ، بهائیان علاوه بر این که موحد و معتقد به وحدانیت ذات الهی هستند ؛ به حقانیت و الهی بودن جمیع ادیان و کتب مقدسه شان ، از جمله ، دین مبین اسلام و قرآن کریم مقر و معترفند ، و در جمیع احیان ، در مقابل تعرض مخالفان ، به دلایل و براهین متقنه به دفاع از این آیین مبین پرداخته اند ؛ و حتی در اثبات حقانیت دیانت بهایی به آیات بی شمار این کتاب آسمانی که معجزه ی حضرت رسول صلوات الله علیه، و به صریح قرآن ، " هدی للمتقین " است ، استناد نموده اند. به علاوه ، فراموش نکنیم که در جمیع کتب سماوی ، از جمله قرآن مجید ، خداوند رحمان ، انسان را اشرف مخلوقات خویش نام نهاده ، و به صراحت و کرات فرموده که روحی از خود را در او دمیده ، بلکه او را به صورت و مثال خود آفریده ، 

و خلیفه ی خود در روی زمین قرار داده است . 

چرا به این مفاهیم و حقایق مندرجه در قرآن کریم که مقام بلند انسان را تکریم ، و رعایت حقوق انسانیش را تاکید می نماید اشاره ننماییم ، وقتی که کل معتقدیم این کتاب آسمانی رحمت الهی بر جمیع اهل عالم ، فارغ از هر آیین و کیش ، است ؟


در مقام دیگری از این گزارش تصریح شده که :


"... بهاء‌الله ظهور کرد و دولت روسیه سرسختانه از او حمایت می‌کرد که زمانی او را فراری دادند و دوباره برگشت و فعالیت‌های سیاسی خود را ادامه داد و امروز خدای بهائیان همان حسین‌علی بهاءالله است ."


با وجود مطالب فوق الذکر در خصوص اصول اعتقادات بهائیان ، نیازی به تکرار مجدد بیان این حقیقت مهم و اصل اساسی روحانی در دیانت بهایی نیست که : بهائیان تنها پرستش و ستایش خداوند یکتا می نمایند ، خداوندی که به اعتقادشان لاشریک و غیب منیع لایدرک است . در حقیقت ، از منظر دیانت بهایی، جمیع مظاهر مقدسه الهیه که تا کنون از برای تربیت اهل عالم ظاهر گشته اند ، مرایا و مجالی مقدسه ی صافیه اند که به اراده ی پرودگار یگانه ، صرفاً  صفات الهی را متجلی نموده اند ؛ اما ، حتی ایشان را راهی به آن مقام غیب منیع ، و قدرتی برای درک کنه آن ذات اقدس نبوده و نخواهد بود . بنا براین ، معلوم و آشکار گردید که بهائیان ، حضرت بهالله را فرستاده ی خداوند ، مظهر ظهور و مربی الهی در این دور جدید می دانند ، لا غیر ؛ و این حقیقتی است که آن حضرت به صراحت و به کرات در آثار خود آن را اظهار ، و به آن شهادت داده اند .


در مقام رد دعوی مذکور ، " دولت روسیه سرسختانه از او حمایت می‌کرد که زمانی او را فراری دادند و دوباره برگشت و فعالیت‌های سیاسی خود را ادامه داد ..." ذکر همین دلیل از دلایل عدیده کفایت می نماید که طبق شواهد تاریخی که در دسترس همگان است ، آن هنگام که دولت قاجار دستور به تبعید حضرت بهالله به عراق نمود ، و همزمان ، دولت روسیه


از آن حضرت دعوت کرد تا در نهایت عزت و جلال در آن مملکت ساکن گردد ، و قول داد که جمیع اساب آسایش و راحتی آن حضرت و عائله ی مظلومشان را فراهم خواهد آورد ؛ حضرت بهاالله فرمودند که حکم محکم الهی را با رضایت و سرور گردن خواهند نهاد ، و در راه نجات عالم انسانی ، شدت را به رخا ترجیح خواهند داد ؛ و ، بنابراین ، به اراده ی الهی حرکت نمودند ، و تبعید و سرگونی ، و بی سر وسامانی ، و اسارت و زندان را به آن عزت ، راحت ، و ایوان ترجیح دادند ؛ و در حالی که جمیع مایملکشان به تاراج رفته بود ، به فرمان حکومت وقت ایران ، در شدت سرمای زمستان ، در حالی که خود و خانواده شان تن پوش کافی برای حفاظت از سرما نداشتند ، پای پیاده از کوه های کردستان ، راه بغداد در پیش گرفتند ؛ و از همان زمان ، یعنی ، از سن 27 سالگی تا آخرالحیاتذ ، به مدت 50 سال ، در مسجونیت و تبعید به سر بردند ؛ و هرگز ، به گواه تاریخ ، هیچ حمایتی از هیچ دولت و حکومتی را نپذیرفتند .


جناب حجه الاسلام ، آقای رمضانی پور ، چه نیکوست در مقام شخصی که وظیفه ی مهم هدایت و تربیت مردم را بر عهده دارید ، سعی نمایید هموطنان خود را به تعامل دوستانه ، و ایجاد روابط مشفقانه و صلح جویانه تشویق نمایید ؛ زیرا ، رشد و ترقی هر چه بیشتر ایران عزیز و ایرانیان شریف منوط به ترویج صلح و آشتی میان اقوام و عقاید مختلفه در این کشور مقدس است، کشوری که از دیرباز آوازه ی آزادگی و خردمندیش مشهور خاص و عام بوده .


در خاتمه ، امید است که آن عالم دینی محترم به فواد لطیف و انصاف وطید در این کلام مجمل تامل نمایند ، تا در محضر الهی که هم آن عالم سر است ، و هم این عالم علن ، جمیع نفوس عالین و هیاکل خلد برین شهادت دهند که این نفس نفیس از جمله علمایی است که علم او حجاب اکبر از برایش نشد .


با احترام ،



Wednesday, November 19, 2025

به یاد مادرم ژینوس محمودی؛ نخستین زن هواشناس ایران



بلاگ
به یاد مادرم ژینوس محمودی؛ نخستین زن هواشناس ایران
۴ فروردین ۱۴۰۳
مونا محمودی

این یادداشت به قلم مونا محمودی، استاد دانشگاه، ریاضیدان و متخصص امنیت سایبری ساکن آمریکا است. او فرزند هوشنگ و ژینوس محمودی است. هوشنگ محمودی در ۳۰ مرداد ۱۳۵۹ توسط ماموران حکومت ربوده و ناپدید شد. ژینوس محمودی که اولین زن هواشناس ایران است و این یادداشت به یاد او تحریر شده، در ۶ دی ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد.  
****
امروز ۲۳ مارس برابر با چهارم فروردین، روز جهانی هواشناسی است. هر سال این روز برایم بسیار سنگین است و غم انگیز زیرا یادآور غوغای جهالت و کوته فکری در سرزمینم، کشور ایران است.
یادآور بیدادی جانسوز که چگونه زنی بی گناه و بی‌نظیری را که از اولین بنیانگذاران سازمان هواشناسی و علوم جوّی در ایران بود، به خاطر باورهای قلبی‌اش بی‌رحمانه به جوخه اعدام سپردند. او، ژینوس محمودی مادر من بود. ژینوس عاشق ابرها بود و همیشه با شوق و شگفتی به آنها خیره می‌شد. مثل اینکه ابرها دوستان نزدیکش بودند و همیشه حرفی برای گفتن داشتند؛ آنها را خوب می‌شناخت و به من و خواهرم وقتی دو کودک خردسال بودیم، نام ابرها و برخی از ویژگی‌های آنها را یاد می‌داد.
ژینوس عاشق طبیعت بود. با کوه‌ها حرف می‌زد و انگار درد و دل می‌کرد.  او از کودکی بسیار کنجکاو،  باهوش و حساس بود. همیشه می‌خواست تا رازهای نهفته در جلوه‌های زیبای طبیعت را فاش کند برای همین تصمیم گرفت فیزیک بخواند.  ژینوس اولین دختری بود که از دانشگاه تهران در رشته فیزیک با رتبه اول فارغ التحصيل شد.
 به خاطر دارم شب‌ها وقتی که هوا کاملا تاریک، آسمان صاف و پر از ستاره می‌شد و می‌توانستی کهکشان راه شیری را بر فراز آسمان تهران ببینی، او من و خواهرم را در بغل می‌گرفت و سرش را به سوی آسمان بلند می‌کرد و می‌گفت: «بچه‌ها، این نوار سفید را توی آسمون نگاه کنید. ببینید که چقدر زیبا است… حدس می‌زنید که چند تا ستاره در اون هست؟ می‌دونید چه قدر از ما دورند؟ می‌دونید احتمال رسیدن به آنها خیلی خیلی کمه؟  ولی دخترای خوشگلم، یادتون باشه که هیچ چیزی در دنیا غیر ممکن نیست؛ ممکنه زمانی برسه که بشر از لحاظ علم اینقدر پیشرفت کنه که بتونه به این کهکشان‌ها دست پیدا کنه».
ژینوس فوق لیسانس خود را در رشته علوم جوّی و هواشناسی به پایان رساند و بعد در اداره هواشناسی به عنوان پیش‌بین ارشد شروع به کارکرد. آن زمان اداره هواشناسی بسیار کوچک بود و فقط چند تا اتاق داشت. اداره در فرودگاه مهرآباد بود؛ همان جایی که مامان، من و خواهرم را ( برادرم هنوز خیلی کوچک بود) چند بار سوار هواپیمای دو موتوره کرد و وقتی بالای ابرها می‌رسیدیم، در کوچک کف هواپیما باز می‌شد و ما از آنجا ابرها را می‌دیدیم و در ابرها پرواز می‌کردیم. بعدها فهمیدم که این پروازها برای آزمایش و تحقیق بودند.
در سن ۳۸ سالگی مادرم، ژینوس، ریاست تحقیقات علمی و آموزشی هواشناسی و علوم جوّی در ایران را بر عهده گرفت و مدرسه عالی هواشناسی را بنیانگذاری کرد. همچنین او رئیس هیئت تحریریه نشریات هواشناسی و مسئول و سرپرست تهیه اطلس اقلیمی ایران شد اگرچه بعد از انقلاب با خبر شدیم که حتی نام او را از اطلس اقلیمی حذف کرده‌اند. ژینوس در کنار همه‌ این کارها، استاد تئوری هواشناسی در دوره‌های تخصصی فوق دیپلم وفوق لیسانس هم بود.
آخرین باری که مامان را دیدم تابستان سال۱۳۵۵ در تهران بود، وقتی که من برای دو هفته از آمریکا برای دیدن او و پدرم هوشنگ محمودی به ایران رفته بودم. در آن زمان، من در آمریکا دانشجوی مقطع دکترای ریاضیات بودم. در این سفر مامان من را خیلی تشویق کرد که بعد از پایان درس به ایران برگردم و به کشور خدمت کنم. او می‌گفت که من به عنوان یک زن می‌توانم نقش مهمی برای تشویق دخترها به تحصیل داشته باشم. 
یادم می‌آید که یک بار در این سفر وقتی با مامان به اداره هواشناسی رفتیم، دم در ورودی اداره  که رسیدیم، او به ساختمان سازمان هواشناسی اشاره کرد و گفت «اون اداره کوچیک هواشناسی در فرودگاه مهرآباد را یادت می‌آید؟ با چه زحمتی اون اداره رو به این سازمان مجهز تبدیل کردم و هواشناسی را در ایران پیش بردم. کار سختی بود و هنوز هم هست زیرا همیشه بر ضد جریان قدرتمند جهالت بعضی (چه در داخل و چه در خارج این سازمان) در حرکتم  تا بتونم کارها رو پیش ببرم البته خیلی از کارها پیش رفتند ولی آیا افکار آدم‌ها هم در این مملکت همان قدر پیشرفت کرده‌اند؟ آیا روزی این مملکت و مردمش ارزش این تلاش ها و دستاوردها را خواهند دانست؟ دلم می خواهد تو برای خدمت به ایران برگردی تا بتوانیم با همدیگر یواش یواش تاثیرگذار باشیم و شاهد تغییرات خوب باشیم».
در سال ۱۳۵۷، قبل از انقلاب اسلامی، ژینوس رئیس سازمان هواشناسی ایران شد و این آخرین سمت او بود. برای ژینوس روز جهانی هواشناسی خیلی اهمیت داشت و هر سال در این روز سعی می‌کرد قدم جدید دیگری بردارد و کار جدیدی را برای پیشرفت هواشناسی در ایران آغاز کند. برای مثال، درسال ۱۹۶۷(۱۳۴۶) به مناسبت روز جهانی هواشناسی مجله «روز هواشناسی» را منتشر و تحریر کرد. او در این نشریه مقالات زیادی نوشت از جمله در مورد آلودگی هوا و یا استفاده از اشعه آفتاب برای مصارف خانگی. مادرم دبیر هیات تحریریه تمامی نشریات هواشناسی ایران بود. 
ژینوس به عنوان نماینده ایران در اکثر کنفرانس‌های بین‌المللی شرکت می‌کرد و برای تحقیق و توسعه  علم هواشناسی و علوم جوّی در ایران از ده‌ها مراکز علمی و دانشگاهی در اروپا و آمریکا به هزینه سازمان جهانی هواشناسی دیدن  کرده بود.
خدمات اجتماعی و تلاشهای مستمر ژینوس در زمینه آموزش و توانمند سازی زنان و دختران جوان ایرانی در راستای تحقق آرمان برابری بسیار گسترده و ارزنده است که امیدوارم بتوانم در مطلبی دیگر به آن بپردازم.
اما ژینوس تنها یک زن موفق از لحاظ درجات عالی علمی و حرفه‌ایی نبود. او  مادر سه فرزند بود. همسرش، هوشنگ محمودی مانند او، فردی پرمشغله و با مسئولیت‌های فراوان بود ولی همیشه در کنار ژینوس بود و از فعالیت‌های او حمایت می‌کرد. 
ژینوس زنی زیبا، شیک پوش و خوش صحبت بود. همه او را فردی بسیار مصمم، با اراده و پر کار می‌شناختند.  لبخند زیبائی که به ندرت از صورتش محو می شد، زبانزد خاص و عام بود.  او همیشه آرام بود حتی اگر در بیرون جنگ و جدال و هیاهو برپا بود. صدایش آرام بخش و رفتاری متین و با وقار داشت.  
به خاطر می‌آورم که هر روز صبح یوگا انجام می‌داد و کتابی نیز راجع به ورزش یوگا از انگلیسی به فارسی ترجمه و چاپ کرده بود. او عاشق هنر مخصوصا باله و موسیقی بود به همین خاطر من و خواهرم را از سن ۹ سالگی در کلاس باله ثبت نام کرد و برادرم را از خردسالی به کنسرواتوار موسیقی  برای آموختن پیانو فرستاد.
با وجود اینکه شاید او یکی از قدرتمندترین و بانفوذترین زنان ایران بود، اما هرگز از قدرتش برای کارهایش به شکل سنتی (خشونت) استفاده نکرد. او با لطافت زنانگی و در نهایت محبت و مهر ولی محکم و مصمم وظایفش را انجام می‌داد. با همه با احترام برخورد می‌کرد و همه هم برای او احترام خاصی قائل بودند.
در اوان انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷، بسیج زنان، ژینوس محمودی را تحت عنوان مبارزه با حجاب به کمیته انقلاب بردند. این بازجویی منجر به تقاضای بازنشستگی او شد.  طولی نکشید که ژینوس برای اینکه حاضر نشده بود در ستون مذهب به جای دین «بهایی» مسلمان بنویسد، از کار برکنار شد.
مادرم، ژینوس محمودی در روز ۲۲ آذر ۱۳۶۱ برابر با ۱۳ دسامبر ۱۹۸۱ در جلسه محفل ملی بهاییان ایران همراه با همکارانش دستگیر شد و دو هفته بعد، یعنی ۶ دی همان سال  (۲۷ دسامبر) به خاطر پایداری بر باورش به آئین بهایی در سن ۵۲ سالگی در زندان اوین تیرباران شد.



Tuesday, November 18, 2025

حقیقتی درباره عشق مادر که حتی مرگ هم نمی‌تواند خاموشش کند…

 حب الخیول

حقیقتی درباره عشق مادر که حتی مرگ هم نمی‌تواند خاموشش کند…

گ

عشق مادر، نیرویی است که هیچ مرزی نمی‌شناسد؛ نه زمان، نه فاصله، و نه حتی مرگ. مادری که شب‌ها بی‌خوابی می‌کشد تا فرزندش آرام بخوابد، مادری که درد و رنج خود را پنهان می‌کند تا هیچ غمی بر دل فرزندش سنگینی نکند، حتی وقتی فرزندش بزرگ می‌شود و دنیا او را به مسیرهای سخت و تاریک می‌کشاند، هنوز همان دل آرام، همان پناهگاه مطمئن و همان مأمن امن است که هیچکس نمی‌تواند جای آن را بگیرد.


وقتی مادر می‌رود، شاید جسمش کنار ما نباشد، اما روحش در تک‌تک لحظات زندگی ما جاری است. هر لبخند، هر اشک، هر تصمیم و هر موفقیتی که می‌گیریم، بی‌اختیار با یاد او رنگ می‌گیرد. کافی است نامش را زمزمه کنیم تا احساس کنیم دست‌هایش هنوز ما را نگه داشته‌اند، نگاهش هنوز بر ما دوخته شده است و با وجود نبود جسمش، هنوز راهنمای ماست، محافظ ماست و نور امید ماست.


عشق مادر حتی در سکوت و غیابش فریاد می‌زند. وقتی دنیا سرد و بی‌رحم می‌شود و کسی در کنارمان نیست، یاد او یادآور می‌شود که هیچگاه تنها نیستیم. عشق او نیرویی است که ما را به ادامه دادن، به امید داشتن، به مهربانی و زندگی کردن وامی‌دارد. این عشق، تنها نیرویی است که مرگ حتی نمی‌تواند آن را محدود کند، مرزهای دنیا نمی‌توانند آن را محصور کنند، و هیچ چیزی در جهان نمی‌تواند آن را خاموش سازد.


تصور کنید مادری که سال‌ها با تمام وجودش از شما محافظت کرده، روزی از جهان می‌رود؛ اما همین که چشمانش را می‌بندد، جسمش شاید کنار ما نباشد، اما هر سلول وجود ما با یاد او نفس می‌کشد. صدای مهربانش، نگاه پرمهرش، حتی لمس نرم دستش، با هر خاطره‌ای که از او داریم، در زندگی ما زنده می‌ماند. هر موفقیت، هر شکست، هر لبخند و هر اشک ما، انعکاسی از عشق اوست که هیچگاه پایان نمی‌یابد.


عشق مادر، حقیقتی است که حتی مرگ نمی‌تواند آن را خاموش کند. این عشق، نوری است که تاریک‌ترین شب‌ها را روشن می‌کند، صدایی است که در سکوت‌ترین لحظات ما فریاد می‌زند: «تو تنها نیستی، من همیشه با تو هستم.» و این همان نیرویی است که زندگی را معنا می‌بخشد، که ما را به امید داشتن و ادامه دادن وامی‌دارد، و به ما می‌آموزد که محبت واقعی، هرگز پایان نمی‌یابد.


هرگز فراموش نکنیم که عشق مادر، بزرگ‌ترین معجزه زندگی است؛ عشقی که هیچ زمان و هیچ مرگی نمی‌تواند آن را از بین ببرد. این عشق، جاودانه است، بی‌پایان است و برای همیشه قلب ما را به تپش درمی‌آورد، حتی وقتی دیگر جسم او با ما نیست. عشق مادر، همیشه زنده است و همیشه راهنمای ماست.


---


#عشق_مادر #مادر #عشق_بی‌پایان #محبت_مادر #روح_مادر #بی‌نهایت #زندگی #الهام‌بخش #احساسات #تأمل #عشق_فرزند #مهربانی #مرگ_نمی‌تواند #عشق_جاودان #خانواده #حمایت_بی‌پایان #قدردانی #دلنشین #نور_امید #جاودانگی #معجزه_زندگی



Monday, November 17, 2025

خاتميّت در آئين اسلام - قيامت

 Roohangiz Dastani

خاتميّت در آئين اسلام - قيامت

مسلمانان بر پايه آياتی از قرآن و رواياتی چند

از رسول اکرم آئين اسلام را آخرين آئين و پيامبر

اسلام را آخرين پيامبر الهی بر می‌شمرند . و آن عبارت است از :

" ما کان محمّد ابا احدٍ من رجالکم و لکن رسول اللّه و خاتم

النّبيّين . و کان اللّه بکلّ شیءٍ عليما . " (٢٢) - يعنی : محمّد پدر 

هيچيک از مردان شما نبوده بلکه فرستاده خدا و خاتم انبيا است 

و خداوند از همه چيز آگاه است . "

نيز :

" يا علی ! انت منّی بمنزلة هرون من موسی الّا انّه لانبيّ

بعدی . " (٢٣) - يعنی : ای علی تو و من مانند هارون

( برادر موسی ) و موسی هستيم ، جز اينکه پس از من نبيّ نخواهد بود .

همچنين :

" لا کتاب بعد کتابی و لا شريعة بعد شريعتی الی يوم القيامة ." (٢٤) - يعنی: 

کتابی پس از کتاب من و آئينی بعد از آئين من تا روز رستاخيز نخواهد بود .

نيز :

" اليوم اکملت لکم دينکم و اتممت عليکم نعمتی و رضيت لکم الاسلام دينا." (٢٥) - يعنی: 

امروز دين را برايتان کامل گردانيدم و نعمت خود را بر شما تمام کردم و اسلام را دينی برای 

شما برگزيدم . "

همچنين:

" و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه و هو فی الاخرة من الخاسرين." (٢٦) - يعنی: 

و کسی که جز اسلام دينی را خواهد، هرگز از وی پذيرفته نشود و در روز پسين از زيانکاران 

شمرده گردد."

اکنون برای پاسخ به برداشت و استنتاجی که اهل اسلام از آيات و روايات بالا نموده و

بر اين پايه سلسله اديان را پايان يافته و نزول وحی الهی 

را انقطاع پذيرفته می د‌انند، بشرح زير می‌پردازيم :

ابوالفضائل در اين باره می‌گويد : " عجب نيست اگر

فقهای ملّت اسلام نيز به کلمه مبارکه خاتم النّبيّين و حديث

لا نبيّ بعدی که ابداً دلالت بر عدم تجديد ديانت ندارد

ممتحن گردند و به امم ماضيه ملحق شوند . و حال آنکه

مقصود آن حضرت از اين کلمه اين بود که ترقّی امّت اسلاميّه

را مکشوف دارد و افضليّت ائمّه هدی را از انبيای بنی

اسرائيل معلوم و واضح فرمايد . زيرا که بر مطّلعين بر کتب

مقدّسه و حالات امم ماضيه واضح است که انبيای بنی اسرائيل

از قبيل اشعيا و يرميا و دانيال و حزقيل و زکريا و امثالهم

کلّ بتوسّط رؤيا ازامور آتيه اخبار می‌فرمودند و رؤيای

صادقه خود را الهام تعبير می‌نمودند . چندانکه لفظ

نبيّ بر بيننده رؤيا در ميان قوم داير و مصطلح گشت و در

لغت عبريّه حقيقت ثانويّه يافت و در کتب عهد عتيق و عهد

جديد در مواضع کثيره مذکور و شايع گشت . پس چون فجر

سعادت از افق بطحا طالع شد ... ظلمت ليل زايل

شد و هنگام رؤيا انقضاء يافت و ميعاد رؤيت و مشاهدت

فرارسيد . لذا بوجود اقدس خاتم الانبياء باب نبوّت

يعنی نزول الهام به رؤيا مختوم و مسدود گشت و روح فؤاد

در صدور ارباب سداد سمت احاطه و کلّيّت گرفت و حقايق

روحانيّه که بر انبيای بنی اسرائيل به رؤيا افاضه ميشد بر

ائمّه اسلام عليهم السّلام به رؤيت و مشاهدت مبذول گشت

و معنی حديث " لانبيّ بعدی " و حديث صحيح " علماء امّتی

افضل من انبياء بنی اسرائيل " واضح و مکشوف شد و بجای

" کذا رأيت فی الرّؤيا " که در کلمات اوّلين مذکور بود " کأنّی

أری و کأنّی أشاهد " در بيانات آخرين ثابت و مسطور گشت . " (٢٧)

" رسول " و " نبيّ "بطور اخصّ و در عالم ظاهر و کثرت دارای يک 

معنی نيستند . زيرا رسول فرستاده خدا و دارنده آئين و کتاب

است در حاليکه نبيّ برگزيده يزدان و ترويج دهنده آئين

و تعاليم ايزد مهربان و گوينده رويدادهای آينده بوسيلهء

الهام خدا در عالم رؤيا است . از اين رو است که در قرآن برخی

از برگزيدگان خدا رسول و برخی ديگر نبيّ ناميده شده‌اند .

و اين نيز ناگفته نماند که هر رسولی می‌تواند نبيّ  باشد وليکن هر

نبيّ دارای مقام رسالت نيست و آيات زير از قرآن مجيد گواه راستی

اين گفتار است : " فلمّا اعتزلهم و مايعبدون من دون اللّه وهبنا له

اسحق و يعقوب و کلّاً جعلنا نبيّا ... و اذکر فی الکتاب موسی

انّه کان مخلصا و کان رسولاً نبيّا .. و وهبنا له من

رحمتنا اخاه هرون نبيّا . و اذکر فی الکتاب اسمعيل . انّه

کان صادق الوعد و کان رسولاً نبيّا ... و اذکر فی الکتاب

ادريس ، انّه کان صدّيقا نبيّا . "(٢٨) - يعنی : پس

از آنکه از ايشان و آنچه پرستش می‌کردند غير از يزدان ،

دوری گرفت ( مقصود ابراهيم خليل است ) اسحاق و

يعقوب را باو عنايت کرديم و آنان را از انبيا گردانيديم

... و ياد کن موسی را در کتاب ، او پاک نهاد و رسول

نبيّی بود ... و از بخشش خويش برادرش هارون نبيّ را به

وی داديم . و ياد کن اسماعيل را در کتاب ، او راست وعده دهنده 

و رسول نبيّی بود ... و ياد کن ادريس را در کتاب . او نبيّ راستگويی بود . "

همچنين :

" و ما ارسلنا من قبلک من رسول و لا نبيّ الّا اذا تمنّی

القی الشّيطان فی امنيّته . فينسخ اللّه ما يلقی الشّيطان

ثمّ يحکم اللّه اياته و اللّه عليم حکيم . " (٢٩) - يعنی :

و هيچ رسول و نبيّی پيش از تو نفرستاديم مگر اينکه هر هنگام

آرزويی کرد ، شيطان در آرزويش القای شبهه نمود .

خداوند نابود می‌سازد آنچه را شيطان القا می‌کند

و پس از آن آياتش را استوار می‌گرداند و اوست دانا و آگاه . "

اما "رسول" و "نبيّ" بطور اعمّ و در عالم باطن و وحدت از يک

معنی و مفهوم برخوردارند و از آنجائيکه خداوند به صريح آيهء 

سوم از سورهء حديد در قرآن مجيد "هو الاوّل و الآخر و الظّاهر و الباطن" است،

فرستادگان او نيز به هر اسم و رسم مظاهر و مرايای صفات و کمالات 

و مصاديق اوّليّت و آخريّت و ظاهريّت و باطنيّت اويند. از اينرو هر يک

از پيامبران از جمله پيامبر اسلام، در دور و زمان رسالت ويژهء خود، 

اول رسولان و آخر رسولان و اول انبيا و آخر انبيا به شمار آمده است.

بر اين پايه است که حضرت بهاءالله نه تنها رسول اکرم را خاتم انبيا

ناميده، بلکه آن حضرت را خاتم رسولان نيز بر شمرده است آنجا که می فرمايد: 

"الصّلوة و السّلام علی سيّد العالم و مربّی الامم الّذی به انتهت الرّسالة و النّبوّة..." (٣٠)

بنا بر اين کلمه " خاتم النّبيّين " نبايد بهيچوجه سبب پيدايش اين فکر و 

انديشه گردد که هدايت و راهنمايی حضرت يزدان و تحوّل و تجدّد اديان 

با ظهور حضرت محمّد پيامبر اسلام، به انجام گرائيده است.

امّا در باره روايت " کتابی پس از کتاب من و ... " :

از اين حديث چنين بر می‌آيد که حضرت محمّد برای کتاب و شريعت 

خويش زمانی تعيين نموده که انجام آن روز رستاخيز است . اکنون بايد 

بدانيم رستاخيز يا قيامت چيست و هنگام آن کی می‌باشد ؟

قيامت در لغت بمعنای " الانبعاث من الموت "( برانگيخته شدن

پس از مرگ ) و روز قيامت بمعنای " يوم البعث من الأرماس"

( روز برانگيختن مردگان از گورها ) آمده است 

حال بايد ديد که مقصود از اين " مرگ " چيست و اين

" مردگان " کيانند و اين " گورها " چه می‌باشد ؟ و زندگی چيست و زندگان کيانند ؟

در کتابهای آسمانی همه جا مقصود از " مرگ " مرگ روحانی و " زندگانی " زندگانی 

ايمانی است نه اين مرگ جسمانی و زندگی ظاهری .

در تورات می‌فرمايد : " اما از درخت معرفت نيک و بد زنهار

نخوری . زيرا روزی که از آن خوردی هرآينه خواهی مرد .

همچنين :

" پس فرايض و احکام مرا نگاه داريد که هر آدمی که آنها را بجا

آورد در آنها زيست خواهد کرد . من يهوه هستم . 

نيز در کتاب حزقيال نبيّ آمده است : " هر کسی که

گناه ورزد او خواهد مرد و اگر کسی عادل باشد و انصاف

و عدالت را بعمل آورد .. و به فرايض من سلوک نموده

و احکام مرا نگاه داشته به راستی عمل نمايد ، خداوند يهوه

می‌فرمايد که آن شخص عادل است و البتّه زنده خواهد

ماند .. پس توبه کنيد و از همه تقصيرهای خود

بازگشت نمائيد تا گناه موجب هلاکت شما نشود .... زيرا

خداوند يهوه می‌گويد : من از مرگ آن کس که می‌ميرد

مسرور نمی باشم . پس بازگشت نموده زنده مانيد . " (٣٤)

در انجيل آمده است :

" و ديگری از شاگردانش بدو گفت : خداوندا اوّل مرا رخصت

ده تا رفته پدر خود را دفن کنم . عيسی وی را گفت : مرا

متابعت کن و بگذار که مردگان مردگان خود را دفن کنند . " (٣٥)

همچنين :

" آمين آمين به شما می‌گويم ، هر که کلام مرا بشنود و به

فرستنده من ايمان آورد حيات جاودانی دارد و در داوری

نمی آيد ، بلکه از موت تا به حيات منتقل گشته است . " (٣٦)

نيز :

" و چون می رو‌يد موعظه کرده گوئيد که ملکوت آسمان

نزديک است ، بيماران را شفا دهيد ابرصان را طاهر

سازيد مردگان را زنده کنيد ديوها را بيرون نمائيد، مفت يافته‌ايد مفت بدهيد . 

همچنين :

" ليکن شما ايمان نمی آوريد ، زيرا از گوسفندان من

نيستيد . چنانکه به شما گفتم گوسفندان من آواز مرا

می شنوند و من آنها را می‌شناسم و مرا متابعت می‌کنند و من

به آنها حيات جاودانی می د‌هم و تا به ابد هلاک نخواهند

شد و هيچ کس آنها را از دست من نخواهد گرفت . " (٣٨)

نيز پولس رسول می‌گويد :

" و شما را که در خطايا و گناهان مرده بوديد زنده گردانيد

... ما را نيز که در خطايا مرده بوديم با مسيح زنده

گردانيد . زيرا که محض فيض نجات يافته‌ايد . 

همچنين يوحنای رسول می‌گويد :

" ما می د‌انيم که از موت گذشته داخل حيات گشته‌ايم

از اينکه برادران را محبّت می‌نمائيم. هرکه برادر خود

را محبّت نمی نمايد در موت ساکن است . " (٤٠)

در قرآن می‌فرمايد :

" و ما يستوی الأعمی و البصير و لا الظّلمات و لا النّور و لا

الظِّلّ و لا الحَرور و ما يستوی الأحياء و لا الأموات . انّ اللّه

يُسْمع من يشاء و ما أنت بِمُسْمعٍ من فی القبور . إِنْ أنت

الّا نذير . " (٤١) - يعنی : و کور و بينا و تاريکی و روشنايی

و سايه و گرمی با يکديگر برابر نمی باشند و زندگان

و مردگان نيز با هم يکسان نيستند . خداوند کسی را که

بخواهد می‌شنواند و تو توانايی شنوانيدن در گور

خوابيدگان را دارا نيستی و تو بيم دهنده‌ای بيش نمی باشی . "

نيز :

" أَو من کان ميتاً فأحييناه و جعلنا له نوراً يمشی به فی النّاس 

کمن مثله فی الظّلمات ليس بخارج منها ؟ کذلک زُيِّنَ 

للکافرين ماکانوا يعملون (٤٢) . " (٤٣) - يعنی : " آيا کسی

که مرده بود و او را زنده کرديم و نوری را که بدان در ميان

آدميان راه می ر‌فت فرا راهش قرار داديم ، مانند کسی است که

در تاريکيها(ی جهل و نادانی و گمراهی ) بوده و به بيرون

از آن دسترسی نداشته است ؟ اين چنين اعمال کافران ايشان را فريفته است . "

همچنين :

" و لا تحسبَنَّ الّذين قُتلوا فی سبيل اللّه امواتاً بل احياءٌ

عند ربّهم يُرزقون . " (٤٤) - يعنی : " و گمان مبر کسانی که

در راه خدا کشته شده‌اند مرده‌اند ، بلکه

زنده‌اند و در نزد پروردگار از مواهبش برخوردار . 

نيز :

" و لا تقولوا لمن يقتل فی سبيل اللّه امواتٌ بل احياءٌ و لکن

لا تشعرون . "(٤٥) - يعنی: و مگوئيد کسانی که در راه

خدا کشته می‌شوند از مردگان شمرده می‌گردند ، بلکه از زندگانند و شما آگاه نيستيد . "

حضرت بهاءاللّه در اين باره می‌فرمايد :

" همچنين هر کس از جام حبّ نصيب برداشت از بحر

فيوضات سرمديّه و غمام رحمت ابديّه، حيات باقيه ابديّه

ايمانيّه يافت و هر نفسی که قبول ننمود به موت دائمی مبتلا شد.

و مقصود از موت و حيات که در کتب مذکور است موت

و حيات ايمانی است. و از عدم ادراک اين معنی است که

عامّه ناس در هر ظهور اعتراض نمودند و به شمس هدايت

مهتدی نشدند و جمال ازلی را مقتدی نگشتند ...

خلاصه معنی آنکه هر عبادی که از روح و نفخه مظاهر قدسيّه

در هر ظهور متولّد و زنده شدند بر آنها حکم حيات

و بعث و ورود در جنّت محبّت الهيّه می‌شود ...

خلاصه اگر قدری از زلال معرفت الهی مرزوق شويد ميد‌انيد که

حيات حقيقی حيات قلب است نه حيات جسد ، زيرا که

در حيات جسد همه ناس و حيوانات شريکند وليکن اين

حيات مخصوص است به صاحبان افئده منيره که از بحر

ايمان شاربند واز ثمره ايقان مرزوق و اين حيات را موت

از عقب نباشد و اين بقا را فنا از پی نيايد . " (٤٦)

اکنون با شرح بالا معلوم شد که اين " مرگ " مرگ

روحانی و " زندگانی " زندگانی ايمانی و اين " مردگان "

مردگان روحانی و " زندگان " زندگان ايمانی و اين " گورها "

گورهای غفلت و نادانی و گمراهی و بی‌ايمانی است .

از اين رو هرهنگام که خداوند مهربان در صور هيکل

پيامبران می زند و بدان روح ايمان در کالبد آدميان

می دمد ، نفوس آماده و پذيرنده از آن روح جانی تازه

گرفته و حياتی بی‌اندازه يافته و از گورهای نادانی و گمراهی

بپاخاسته و به جهان ايمان درآمده و در حلقه زندگان

دل و جان قدم گذارند . اين هنگام ، هنگام قيامت است و اين زمان ، زمان رستاخيز بنی آدم .

حضرت بهاءاللّه می فرمايد :

" حين ظهور و بروز انوار خورشيد معانی کلّ در يک

مقام واقف و حقّ نطق می فرمايد بآنچه اراده می فرمايد .

هريک از مردمان که بشنيدن آن فائز شد و قبول نمود او

از اهل جنّت مذکور . و همچنين از صراط و ميزان و آنچه

در روز رستخيز ذکر نموده‌اند ، گذشته و رسيده و يوم ظهور يوم رستخيز اکبر است ." (٤٧)

همچنين حضرت مسيح ميفرمايد :

" آمين آمين به شما می گويم که ساعتی می آيد بلکه اکنون

است که مردگان آواز پسر خدا را می شنوند و هر که

بشنود زنده گردد ... و از اين تعجّب مکنيد . زيرا

ساعتی می آيد که در آن جميع کسانی که در قبور ميباشند

آواز او را خواهند شنيد و بيرون خواهند آمد . هرکه

اعمال نيکو کرد برای قيامت حيات و هر که اعمال بد کرد

بجهت قيامت داوری . من از خود هيچ نمی توانم کرد

بلکه چنانکه شنيده ام داوری می کنم و داوری من عادل

است . زيرا که اراده خود را طالب نيستم بلکه اراده پدری را که مرا فرستاده است . " (٤٨)

نيز در انجيل يوحنا آمده است :

" پس مرتا به عيسی گفت : ای آقا اگر در اينجا می بودی

برادر من نمی مرد وليکن الآن نيز می دانم که هرچه از

خدا طلب کنی خدا آنرا به تو خواهد داد . عيسی بدو

گفت : برادر تو خواهد برخاست . مرتا به وی گفت : می

دانم که در قيامت روز بازپسين خواهد برخاست . عيسی بدو

گفت : من قيامت و حيات هستم . هرکه به من ايمان آورد

اگر مرده باشد زنده گردد و هرکه زنده بود و به من ايمان

آورد تا به ابد نخواهد مرد . آيا اين را باور می کنی . "(٤٩)

همچنين خداوند در کتاب قرآن فرارسيدن هنگام عذاب يعنی 

روز قيامت را به برانگيختن پيامبران خويش در هر زمان وابسته نموده 

و می فرمايد : " ما کنّا معذّبين حتّی نبعث رسولا " (٥٠) - يعنی: 

عذاب نداده‌ايم مگر آنکه پيامبری را برانگيخته باشيم . 

حضرت باب در اين باره می فرمايد :

" مراد از يوم قيامت يوم ظهور شجره حقيقت (٥١) است

و مشاهده نمی شود که احدی از شيعه يوم قيامت را فهميده

باشد . بلکه همه موهوماً امری را توهّم نموده که عند اللّه

حقيقت ندارد . و آنچه عند اللّه و عند عرف اهل حقيقت

مقصود از يوم قيامت است اينست که از وقت ظهور شجره

حقيقت در هر زمان بهر اسم الی حين غروب آن يوم قيامت

است . مثلاً از يوم بعثت عيسی تا يوم عروج آن ، قيامت

موسی بود که ظهور اللّه در آن زمان ظاهر بود به ظهور آن

حقيقت که جزا داد هرکس مؤمن به موسی بود بقول خود و

هرکس مؤمن نبود جزا داد بقول خود . زيرا که ما

شهد اللّه در آن زمان ما شهد اللّه فی الانجيل بود . و

بعد از يوم بعثت رسول اللّه تا يوم عروج آن ، قيامت عيسی

بود که شجره حقيقت ظاهر شده در هيکل محمّديّه و جزا

داد هر کس که مؤمن به عيسی بود و عذاب فرمود بقول

خود هرکس که مؤمن به آن نبود . و از حين ظهور شجره

بيان الی ما يغرب قيامت رسول اللّه هست که در قرآن خداوند وعده فرموده . " (٥٢)

مولوی (٥٣) نيز اين حقيقت را در قالب شعر آورده و می گويد :

"هين که اسرافيل وقتند اوليا    مرده را زيشان حيات است و نما "

"جانهای مرده اندر گور تن        برجهد زآوازشان اندر کفن "

"گويد اين آواز ز آواها جداست    زنده کردن کار آواز خداست "

"ما بمرديم و بکلّی کاستيم    بانگ حقّ آمد همه برخاستيم " ....

"مطلق آن آواز خود از شه بود    گرچه از حلقوم عبد اللّه بود " ....

"گفت پيغمبر که نفحتهای حق    اندرين ايّام می آرد سبق "

"گوش و هش داريد اين اوقات را    در ربائيد اين چنين نفحات را "

"نفحه آمد مر شما را ديد و رفت    هرکه را ميخواست جان بخشيد و رفت" ... (٥٤)

از آنچه گذشت دانسته گشت که روز قيامت هنگام ظهور پيامبری جديد و پيدايش 

آئينی نوين است و روايت " کتابی پس از کتاب من و آئينی بعد از آئين من تا روز 

رستاخيز نخواهد بود " ، دليلی برای تجديد

نشدن اديان الهی و نيامدن کيش آوران يزدانی و تازه نگرديدن کتابهای آسمانی 

بشمار نمی رود. در اينجا شايسته است آيات زير از قرآن مجيد را نيز برای

اثبات مقال شاهد آوريم:

" و قالت اليهود : يد اللّه مغلولة . غلّت ايديهم و لعنوا بما

قالوا . بل يداه مبسوطتان ينفق کيف يشاء ." (٥٥) -

يعنی : و يهوديان گفتند : دست خدا بسته است ( يعنی

ديگر پس از موسی پيامبری نخواهد فرستاد . البتّه با

دلايلی که از پيش گذشت ) . بسته باد دستهايشان

و لعنت باد بر آنان برای آنچه که گفته‌اند . بلکه دستهای

او گشاده است و می دهد آنچه را که می خواهد . "

همچنين :

" يا بنی آدم امّا يأتينّکم رسل منکم يقصّون عليکم اياتی .

فمن اتّقی وأصلح فلاخوف عليهم ولاهم يحزنون ." (٥٦)-

يعنی : " ای فرزندان آدم ، البتّه پيامبرانی از ميان شما

بسويتان خواهند آمد تا آيات مرا بر شما بخوانند پس

آنانکه پرهيزکار و نيک کردارند بيم و اندوهی برايشان نمی باشد . "

در مقام پاسخ به استنتاجی که اهل اسلام از دو آيه:

اليوم اکملت لکم دينکم ... " و " من يبتغ غير الاسلام ديناً

..." می کنند و از اين رو آئين اسلام را کامل و آمدن آئين ديگری 

را لازم نمی دانند و آنرا تا روز پسين تنها دين برترين برای مردم 

روی زمين می پندارند ، از آنان پرسش می کنيم که آيا آئين مسيح 

آئينی کامل و جامع بوده است يا نه و آيا شريعت موسی شريعتی 

کامل و تمام بوده است يا نه ؟ اگر بگويند که آئين مسيح و شريعت 

موسی کامل و تمام بوده‌اند ، خواهيم پرسيد : پس چرا خداوند دانا

ديانت اسلام را برای بندگان خويش برگزيده در حاليکه بدان نيازی نبوده است ؟

اما اگر گويند : آن اديان کامل و جامع نبوده‌اند، خواهيم گفت که اين امر از عدل و داد خداوند

بدور است که پيامبری را برانگيزد و او آئينی را بنياد نهد که ناقص و 

غير کامل باشد . آيا اين امری خردمندانه است ؟ آيا مقصود از فرستادن 

پيامبران و بنياد نهادن شرايع و اديان چيست ؟ آيا خداوند جز

راهنمايی انسانها هدف ديگری دارد ؟ مگر می توان با

آئينی ناکامل و قوانينی ناقص قومی را راهنمايی و ملتی

را هدايت کرد ؟ چاره‌ای نيست جز آنکه اذعان کنيم که

اين امر غيرممکن و بيرون از دانش و بينش آفريننده آفرينش است .

در کتاب مقدّس يهود آمده است : " شريعت خداوند

کامل است و جان را برّ می گرداند ... فرائض خداوند

راست است و دل را شاد می سازد . "(٥٧)

همچنين در کتاب عهد جديد ( چنانکه از پيش گذشت )

آمده است : " و اما در شما آن مسح که از او يافته‌ايد

ثابت است و حاجت نداريد که کسی شما را تعليم دهد .

بلکه چنانچه خود آن مسح شما را از همه چيز تعليم ميدهد

و حقّ است و دروغ نيست . پس بطوری که شما را تعليم

داد در او ثابت می مانيد . "(٥٨)

قرآن مجيد به کمال و تماميّت و رحمت و هدايت تورات مقدّس

چنين گواهی و شهادت می دهد : " ثمّ آتينا موسی الکتاب

تماماً علی الّذی احسن وتفصيلاً لکلّ شیءٍ و هدی ورحمة

لعلّهم بلقاء ربّهم يؤمنون . (٥٩)" - يعنی : سپس به موسی

کتابی داديم که برای نيکوکاران کامل و تمام و برای هر

چيزی روشن گر و گويا و برای مردمان مايه هدايت و رحمت بود

که شايد آنان به ديدار پروردگارشان ايمان آورند ."

همچنين در باره انجيل جليل می فرمايد : " و قفّينا علی

آثارهم بعيسی ابن مريم مصدّقاً لما بين يديه من التّورية

و آتيناه الانجيل فيه هدًی و نورٌ و مصدّقا لما بين يديه

من التّورية و هدًی و موعظةً للمتّقين . (٦٠)" - يعنی : " و پس

از آنان ( انبيای بنی اسرائيل ) عيسی پسر مريم را فرستاديم که

تصديق کننده تورات بود و باو انجيل را داديم که راهنمايی و روشنايی 

و گواه راستی تورات و هدايت و نصيحت برای پرهيزکاران بود . "

اکنون بايد بگوئيم که کامل بودن آئين و تمام بودن

شريعت امری مطلق نبوده و دليل هميشگی بودن آن بشمار نمی رود

و در هر عهد و عصر دين حقّ همان دينی است که خداوند برای آن 

هنگام خواسته است. پس دين اسلام در زمان خود دين حقّ و آئين 

مسيح در دوره خويش آئين راستی و شريعت موسی در عهد خود شريعت

کامل و جامع بوده است . از اين رو است که خداوند در قرآن می فرمايد :

" لکلّ امّة اجل ... " (٦١) - يعنی : " برای هر امّتی زمانی است ... "

نيز :

" لکلّ امّة رسول ... " (٦٢) - يعنی : " برای هر امّتی پيامبری است ... "

همچنين :

" ... لکلّ اجل کتاب ، يمحوا اللّه مايشاء و يثبت و عنده امّ

الکتاب . " (٦٣) - يعنی : " ... برای هر زمانی کتابی

است . خدا آنچه را که بخواهد نسخ و نابود می گرداند و آنچه

را که بخواهد استوار می سازد و امّ الکتاب در نزد اوست . "

نيز :

" ما نَنْسَخْ من آيةٍ أَو نُنْسِها نَأْتِ بِخَيرٍ منها أَوْ مِثْلَها.

أَلَم تَعْلَمْ أَنَّ اللّه علی کلّ شیءٍ قدير ؟ " (٦٤) - يعنی :

" هنگاميکه آيه‌ای را منسوخ گردانيم و يا آنرا ترک نمائيم

بهتر از آن يا مانندش را می آوريم . آيا نمی دانی که خدا بر همه چيز توانا است؟"

اکنون از آنچه در اين بخش گذشت ، روشن گشت که

بفرموده حضرت بهاءاللّه : " لم يزل جود سلطان وجود

برهمه ممکنات به ظهور مظاهر نفس خود احاطه فرموده و

آنی نيست که فيض او منقطع شود و يا آنکه امطار رحمت

از غمام عنايت او ممنوع گردد . " (٦٥

( بهاءالله موعود کتابهای آسمانی ص 89 /113)



Saturday, November 15, 2025

اَسرار شهادت فخر الشهداء جناب بدیع و اینکه ارادۀ الهی بر افشای آن تعلّق گرفت

 آئین بهائی

Bijan Yeganeh

Jan 28, 2023

اَسرار شهادت فخر الشهداء جناب بدیع و اینکه ارادۀ الهی بر افشای آن تعلّق گرفت


حضرت بهاءاللّه شارع آئین مقدّس بهائی از ادرنه " سجن بعید " و عکّا " سجن اعظم ، طیّ الواحی که خطاب به ملوک جهان نازل فرمودند مأموریّت الهی خود را باطّلاع آنان رسانیده، آنها را به خدمت در راه صلح و عدالت و پرهیزکاری دعوت فرمودند نصایح و اِنذارات عظیمی که در این الواح بچشم میخورد دقّت نظر هر جوینده ائی را نسبت به دیانت بهائی بر می انگیزد.

در این مقام جمال اقدس ابهی، بنفسه المهیمنه علی الممکنات شهادت میدهد که:

 "از اوّل ابداع تا حال چنین تبلیغی جهرة ( آشکارا ) واقع نشده"

همچنین حضرت عبدالبهاء آن را از "آیات و معجزات" این ظهور اعظم محسوب فرموده اند.

 حضرت بهاء اللّه میفرمایند: 

"مخصوص هر نَفسی از رؤسای ارض لوحی مخصوص از سماء مشیّت نازل و هر کدام باسمی موسوم......تا جمیع اهل ارض یقین نمایند و به بَصر ظاهر و باطن مشاهد کنند که مالک اسماء در هر حال غالب بر کلّ بوده و خواهد بود"


لوح خطاب به ناصرالدّین شاه یکی از اوّلین این توقیعات بود که در ادرنه نازل شد ولی ارسال آن برای فرمانروای ایران احتیاج به مرور زمان داشت. داستان پیک این لوح، چگونگی حمل آن به طهران و حوادثی که بعد از تسلیم آن امانت بر سر آن پیک امین آمد موحش و تکان دهنده است.

شرح ایمان جناب بدیع از قلم جناب ملّا محمّد زرندی نبیل اعظم تاریخ نگار شهیر به تفصیل رقم خورده است.

بالاخره آقا بزرگ نیشابوری این پیک امین هفده ساله احساس کرد که باید راه کوی دوست را پیش بگیرد و براه افتاد و پای پیاده از طریق موصل کردستان و آبهای مدیترانه ، راه عکّا و سجن جمال معبود را در پیش گرفت، وی در اوائل سال ۱۸۶۹ میلادی به عکّا رسید و از آنجائیکه هنوز لباس محقّر سقّائی را در برداشت توانست بدون آنکه نظر نگهبانان قلعه را جلب نماید بآسانی از دروازه برّی عکا عبور کرده وارد شهر شود. ولی در داخل شهر نمی دانست بکجا برود و چگونه احباب را بشناسد باینجهت بدون آنکه بداند چه پیش خواهد آمد برای ادای نماز وارد مسجدی شده نزدیک غروب عدّه ائی ایرانی وارد مسجد شدند و بدیع در کمال خوشوقتی حضرت عبدالبهاء را در بین آنان شناخت فوری چند کلمه در روی کاغذی نوشته آنرا به حضرت عبدالبهاء رسانید. در همان شب ترتیبی داده شد که وی بتواند وارد قلعه شده بحضور حضرت بهاءاللّه مشرّف گردد.

بدیع دوبار افتخار تشرّف به حضور حضرت بهاءاللّه را یافت در طیّ همین ملاقات ها بود که حضرت بهاءاللّه  راجع به لوحی که به ناصرالدّین شاه نازل شده بود بیاناتی فرمودند.

بساری از مؤمنین و قدمای امر بودند که آرزو میکردند که چنین افتخاری نصیب آنها گردد و حامل این لوح باشند ولی حضرت بهاء اللّه هنوز اقدامی نفرموده و در انتظار بودند و این انتظار تا ورود آن جوان خسته و تنها بطول انجامید، جوانی که برای دریافت تولّد ثانوی از دست محبوب، خود را به دروازه ای عکّا رسانیده وارد شهر شده بود. در طی آن دو ملاقات که آقا بزرگ خراسانی بمحضر محبوبش مشرّف گردید خلق "بدیع" یافت. حضرت بهاءاللّه میفرمایند: "در وی روح عظمت و قدرت دمیده گشت.

لوح سلطان در جعبه کوچکی به درازای یک وجب و نیم و پهنای کمتر از یک وجب و ضخامت یک چهارم وجب همراه  پاکتی مهر شده که در آن لوح مختصری که بشارت به شهادت بدیع داده شده بود و با  عنوان

"هواللّه تعالی

نسئل اللّه بان یبعث احداً من عباده و ینقطعه عن الامکان و یزیّن قبله بطراز قوّة و الاطمینان ......الخ

توسّط حاجی شاه محمّد امین ( اوّلین امین حقوق اللّه) در کوه کرمل به بدیع داده شد و بدیع بمدّت چهار ماه یکّه و تنها و بدون رفیق و همراه و همراز از بین کوهها و صخره ها سفر کرد و در قصر ییلاقی شاه به آرامی نزدیک شاه شد و مؤدّبانه گفت: "یا سلطان قد جئتک من سباء بنباء عظیم"

ناصرالدّین شاه از شنیدن این جمله حیرت کرد ولی لحن آرام و متین پیک امین او را آگاهی داد که وی حامل پیامی از حضرت بهاءاللّه است.


چنانکه میدانیم بدیع را شکنجه دادند ولی تا آخرین لحضۀ حیات با شجاعت و استقامت تحمّل نمود و نیز چنانکه میدانیم تا مدّت سه سال بعد از آن، قلم اعلی شجاعت و پایداری وی را می ستود و میدانیم که به وی لقب فخر الشهداء عنایت شد و جمال اقدس ابهی ذکر' شهادت کُبری" او را "مِلح الواح" یاد فرموده اند.

شرح کامل زجر و شکنجه ای که بر بدیع وارد شد و داستان جانگداز شهادت وی بعد ها بقدرت پروردگار، بطرز عجیبی فاش گردید.

چگونگی افشاء شهادت بدیع بدست خطّ محمّد ولی خان تنکابنی ناصر السّلطنه - سپهدار اعظم که بعد ها سپهسالار اعظم گردید موجود میباشد.

پیش از شرح شهادت بدیع نوشته شده محمّد ولی خان تنکابنی رخصت دهید که مختصری در خصوص این سپهسالار اعظم مرقوم گردد.

تنکابن سرزمین مادری این اشراف زادۀ ایرانی که خودش سالها حاکم آنجا بود در خطۀ مازنداران قرار دارد. منطقۀ نور، کجور و تاکور که سرزمین مادری حضرت بهاءاللّه میباشد نیز در این منتطقۀ حاصلخیز از دریای خزر قرار گرفته است.

او در به ثمر رسیدن انقلاب  مشروطیّت نقش بسزائی داشت و پس از شکشست مخالفین مشروطه و پناهنده شدن محمّد علیشا ه قاجار به سفارت روس و مآلاً عزل از سلطنت پسر دوازه ساله اش بنام احمد میرزا  بر تخت سلطنت نشست و سپهدار اعظم نیز اوّلین مقام صدارت عُظمی در قانون مشروطه را عهده دار شد و چون اشرف زاده ای پر نِخوت بود و از هنر تظاهر و عوام فریبی بی بهره و نصیب مانده بود مورد سوء ظنّ دولت روسیه واقع گردید و در نهایت استعفاء و در سال 1913 جهت معالجه عازم فرانسه شد و اتّفاقاً در ماه مارچ همان سال که حضرت عبدالبهاء در پایتخت فرانسه تشریف داشتند او نیز در پاریس بسر میبرد. شاید در آن هنگام و مدّتی قبل از آن تاریخ بود که مادام لورا دریفوس بارنی نسخه ای از کتاب مستطاب مفاوضات اثر حضرت عبدالبهاء را باو هدیه نمود.


روزی سپهدار اعظم مشغول خواندن کتاب بود به شرح حال جناب بدیع که رسید یکی از خاطرات دوران جوانی خود را بیاد آورد و این خاطرۀ را در حاشیۀ کتاب چنین نگاشت.


۶ ربیع الاوّل ۱۳۳۱


۲۶ فوریه سال ۱۹۱۳ میلادی


در پاریس در هتل دالب خیابان شانزه لیزه در آن سال که این نامه ( لوح سلطان ) را فرستادند در لار آن شخص قاصد ( جناب بدیع ) نزد شاه آمد و تفصیل از این قرار است. ناصرالدّین شاه مرحوم به ییلاقات لار و نور و کجور خیلی مایل بود به پدرم ساعد الدّوله سردار و بمن که آنوقت سرهنگ و جوان بودم امر کردند که باید بروند کجور و سُور و سات و آذوقه اردو تهیّه کنند که می آیم به ییلاق لار و از آنجا به ییلاق بلدۀ نور و از آنجا به کجور و این ییلاقات بیکدیگر وصل هستند و هم خاک هستند. من و پدرم در حومۀ منجیلِ کجور بودیم که خبر رسید شاه وارد لار شده و در آنجا یکنفر را بمرگ محکوم نموده و خفه کرده اند. بعد خبر رسید که این شخص ( که به مرگ محکوم شده ) یک قاصد بابی بوده است.

در آن روز ها نام بهائی مشهور نبود و ما چنین نامی نشنیده بودیم. همۀ مردم بواسطۀ کشتن آن قاصد خوشحالی میکردند بعداً شاه وارد شهر نور شد و من و پدرم برای گفتن خیر مقدم رفتیم، چادر شاه را در کنار رودخانۀ بزرگی بپا کردند ولی او هنوز وارد نشده بود. کاظم خان تُرک، فرّاشباشی شاه لوازم و مقدّمات را حاضر کرده بود. ما میخواستیم از آنجا برویم پدرم که در موقع میرپنج بود و هنوز لقب ساعد الدّوله را نداشت با کاظم خان آشنا بود و بمن گفت برویم به ملاقات فرّاشباشی ما بسوی چادر شاه رفتیم و از اسبهایمان پیاده شدیم. کاظم خان با شُکوه و جلال در چادر خود نشسته بود، ما وارد شدیم او به پدرم احترام نمود و بمن بسیار محبّت کرد نشستیم و چای تعارف کرد در بارۀ مسافرت صحبت شد پدرم پرسید: " جناب فرّاشباسی، این بابی کی بود و چطور شد که بمرگ محکوم شد؟" 

فرباشباشی جواب داد: ای میر پنج بگذار داستانی را برایت بگویم: این شخص مخلوق عجیبی بود در سفید آب لار شاه سوار شد که برای شکار برود اتّفاقاً من همراهشان نرفته بودم ناگهان دو نفر سوار را دیدم که بطرف من میایند، شاه مرا خواسته بود فوری سوار شده بدنبالشان رفتم، وقتی رسیدم شاه بمن گفت: یکنفر بابی نامه ای آورده است و گفت:

«دستور دادم که او را دستگیر کنند و الان در اختیار کشیک چی باشی است برو و او را به فرّاشخانه ببر. اوّل با ملایمت رفتار کن، ولی اگر فایده نکرد بشدّت رفتار کن که نام دوستانش و محلّ آنها را بگوید تا من از شکار برگردم. » من رفتم و او را دست بسنه از کشیک چی باشی تحویل گرفته آوردم.

ولی بگذار از عقل و هوش شاه برایت تعریف کنم. این مرد پیاده بود و بمحض اینکه در صحرا کاغذش را بلند کرد که بگوید نامه ای دارد شاه فهمید که او باید بابی باشد و دستور داد که فوراً دستگیرش کنند و هر نوشته ای که نزدش هست از او بگیرید. او را توقیف کردند ولی نامه اش ا به هیچکس نداده و در جیبش گذارده بود من این قاصد را بمنزل بردم و اوّل با ملایمت باو گفتم " همه چیز را برای من بگو، این نامه را چه کسی بتو داد؟ آنرا از کجا آوردی؟ چند وقت است که آنرا بهمراه داری؟ دوستانت چه کسانی هستند؟ جواب داد:


" این نامه را حضرت بهاءاللّه در عکّا بمن دادند و فرمودند که باید به تنهائی به ایران بروی و این نامه را بدست شاه ایران برسانی ولی زندگی تو در خطر خواهد بود اگر قبول میکنی تو برو و گر نه قاصد دیگری خواهم فرستاد. من قبول کردم و اکنون سه ماه از آن موقع میگذرد و من منتظر فرصتی بودم که این نامه را بدست شاه بدهم و بنظر او برسانم خدا را شکر که امروز این وظیفه ام را انجام دادم. اگر سراغ بهائی ها را میگیری آنها در ایران فراوان هستند و اگر نام دوستانم را میپرسی، من تنها هستم و همراهی ندارم."

باو فشار آوردم که نام دوستانش و نام بهائی های ایران و مخصوصاً آنهائی را که در طهران بسر میبرند بمن بگوید ولی او امتناعش پا بر جا بود برای او قَسَم یاد کردم که اگر اسم آنان را بمن بگوئی فرمان استخلاص تو را از شاه خواهم گرفت و تو را از مرگ نجات خواهم داد ولی او جواب داد که 

 “من آرزوی مرگ را دارم تو خیال میکنی که مرا میترسانی؟"  

فرستادم چوب و فلک آوردند فرّاش ها ( شش نفر در هر نوبت ) او را بزیر فلک گرفتند ولی او در زیر ضربات چوب نه فریادی کرد و نه التماس.

وقتی اوضاع را چنین دیدم او را از زیر فلک خارج کردم و پهلوی خود نشانیده دو باره گفتم: 

« نام دوستانت را بمن بگو »

او بجای جواب خندید و هیچ جوابی نداد مثل اینکه چوب کاری در وی تأثیر نکرده بود. این خنده مرا غضبناکتر کرد، دستور دادم که منقل و میلۀ داغ بیاورند در حالیکه منقل را آماده میکردند باو گفتم:

 «بیا و راستشرا را بگو و گرنه دستور میدهم داغت کنند » 

در این موقع دیدم خنده اش بیشتر شد. دستور دادم دوباره او را بفلک ببندند. آنقدر او را زدند که دیگر در فرّاشها توانائی نماند. خودم نیز خسته شده بودم بعد دستور دادم که دستانش را باز کنند و او را به پشت چادر دیگری ببرند و به فرّاشها دستور دادم که با داغ کردن از او اعتراف بگیرند. سینه و پشت او را با میله های گُداخته چندین بار داغ کردند صدای سوختن پوست او را می شنیدم و بوی گوشت سوخته بمشامم میخورد ولی هیچکدام از این کار ها تأثیری نداشت و نتوانستم از او اعتراف بگیرم. نزدیک غروب شاه از شکار بر گشت و مرا احضار کرد بحضورش رفتم و تمام جریان را عرض کردم شاه دوباره خواست که از او اعتراف بگیریم و سپس به قتلش برسانم. نزد او بر گشتم و دستور دادم که دوباره داغش کنند ولی او در زیر میلۀ گداخته می خندید و به هیچوجه عجز و التماس نمیکرد من حتّی راضی شدم که او بجای لوح بگوید عریضه ای آورده است ولی او حتّی آنرا هم قبول نکرد. بالاخره حوصله ام بسر آمده و دستور دادم که سر او را بر روی تخته بگذارند و با پتکی در دست بالا سرش بایستند. باو گفتم که اگر نام دوستانت را بگوئی آزاد خواهی شد و گرنه دستور میدهم که این پتک را بر فرقت فرود آورند.


او دوباره خندید و از اینکه به هدفش رسیده است شُکر گذاری کرد از او خواستم اقلاً نامه ای را که آورده عریضه بخواند. ولی او اینرا هم رد کرد. میله های داغی که گوشتش را سوخته بود هیچگونه تأثیری در او نداشت. بالاخره به فرّاش باشی اشاره کردم و او پتک را بر فرق آن جوان فرود آورد. کاسۀ سر او خرد شد و مغزش از بینی اش خارج گردید بعد خودم به نزد شاه رفته جریان را گزارش دادم "


کاظم خان فرّاش باشی از رفتار و تحمّل آن مرد در شگفت بود از این تعجّب میکرد که میدید چگونه آنهمه چوب و فلک ها در او اثری نبخشیده و بهیچوجه زجر و آزاری باو نداده است بعد گفت: " وقتی بنزد شاه رفتم و جریان را تعریف کردم شاه یک سرداری متعلّق به خودش را بمن پاداش داد. ما جسد را همانجا در سفید آب دفن کردیم و هیچکس از جای آن اطّلاعی ندارد. " ( ولی اکنون بهائیان آن محلّ را پیدا کرده اند ).


این سخنان کاظم خان فرّاش باشی را من بگوش خودم شنیدم او همۀ جریان را برای ما تعریف کرد. من بسیار جوان بودم و از این تعریف ها در حیرت شدم. آن نامه (لوح ) را شاه به طهران برای حاجی ملّا علی کَنی و سایر آخوند ها فرستاد که بخوانند و جواب بدهند ولی آنها گفتند مطلبی برای جواب دادن نیست و حاجی ملّا علی، به مستوفی الممالک ( که در آن موقع صدر اعظم بود) نوشت که بعرض شاه برساند که " اگر خدای نکرده شکّی در بارۀ اسلام دارید و عقیدۀ شما باندازۀ کافی محکم نیست، من باید اقدامی بعمل آورم تا شُبهه شما زائل گردد و گرنه اینگونه نامه ها جواب ندارد و جواب درست همان چیزی است که شما در بارۀ قاصد مجری داشتید. حال شما باید به سلطان عثمانی بنویسید که نسبت باو خیلی شدید رفتار کنند و راه هر گونه مراوده او را به خارج قطع نمایند.در آن موقع سلطان عبد العزیز زنده بو و سلطنت میکرد. "


۲۷ ربیع الاوّل ۱۳۳۱ - ۲ مارچ ۱۹۱۳ میلادی


در هتل دالب پاریس نگاشته شد


" دیشب من نتوانستم بخوابم، کتابی را که مسیو دریفوس  برایم فرستاده نخوانده بودم. امروز صبح زود باز کردم و خواندم تا به این منتخب نامه های سلاطین و ناصرالدّینشاه رسید چون در آن سفر همراه بودم و این تفصیل را از کاظم خان فرّاشباشی شنیدم نوشتم. این کاظم خان بعد از یکسال و نیم دیوانه شد در سفر کربلای شاه او را زنجیر کردند و به انواع مذلّت مُرد و آنسال من که به تبریز آمدم و والی آذربایجان شدم یک نفره نوۀ او را دیدم در آنجا گدائی میکرد " فاعتبروا یا اولی الابصار "


محمّد ولی سپهدار اعظم


عین دستخط سپهدار اعظم که در حاشیۀ کتاب مفاوضات یادداشت شده است در عکسهای ذیل قابل رؤیت میباشد.


نقل با تغییراتی جزئی از کتاب بهاءاللّه شمس حقیقت نوشتۀ ایادی امرالله جناب حسن موقّر بالیوزی