Saturday, November 24, 2018

من روفیا اصدقی هستم پدرم نعمت الله کاتب پور شهیدی در سال 1360 و همسرم فرهاد اصدقی در سال 1363 بنام و جرم بهائی اعدام شدند

من روفیا اصدقی هستم  پدرم نعمت الله کاتب پور شهیدی در سال 1360 و همسرم فرهاد اصدقی در سال 1363 بنام  و جرم بهائی اعدام شدند





کمال‌الدین بخت آور و نعمت الله کاتب پور شهیدی تیرباران شدند


در سحرگاه چهارم مرداد ماه سال ۱۳۶۰، سینه بی کینه پدرم، نعمت الله کاتب پور شهیدی هدف گلوله ظلم و بی انصافی اهل تعصب قرار گرفت در حالی که فقط بیست و سه روز از دستگیری او می گذشت. پدرم در سیزدهم تیرماه سال ۱۳۶۰ در مشهد در منزل مسکونی خودمان دستگیر شدند. از این بیست و سه روز، مدت دو هفته در پی یافتن محل نگهداری و بازداشتشان بودیم. به هر دری زدیم بی نتیجه بود و بی پاسخ. بعد از دو هفته به ما تلفن کردند که داروها و لباسهایشان را به کاشمر ببریم زیرا او را پس از دستگیری از مشهد به شهر کاشمر در جنوب استان خراسان برده بودند و تنها دلیل آن اعمال نفوذ آقای موسوی بود. ایشان که در آن سالهای سیاه به جان بهاییان مشهد افتاده بودند، اهل کاشمر و مسئول بازداشت پدرم و عده ای دیگر از بهائیان بودند و در زادگاه خود بهتر می توانستند جریان رسیدگی به پرونده را آن طور که خود مایل بودند به پیش ببرند.
در مدت دستگیری با وجود پیگیری های فراوان قادر به ملاقات پدرم نشدم. حتی اجازه صحبت تلفنی با ایشان را ندادند و در نهایت بعد از یک محاکمه بسیار سریع و فقط یک روز پس از پایان محاکمه، پدرم را به همراه جناب کمال الدین بخت آور در ساعت چهار و ربع سحرگاه روز چهارم مردادماه تیرباران کردند. حال توان نوشتن آنچه بر آنها و بر ما گذشت را ندارم. چگونگی محاکمه ای بس ناعادلانه، علت دستگیری و نحوه اطلاع یافتن از اعدام این دو عزیز، جریان به خاک سپردن آن ها و فداکاری بسیاری از احبا و بسیاری موارد دیگر بماند برای بعد. ولی وصیت نامه پدر نازنینم خود گویای همه چیز است. برای شناختن مردی چون او خواندن وصیت نامه ای که تنها دقایقی پیش از اعدام و با عجله نوشته شده کافیست. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
"بعد از اقرار و اعتراف به آستان مقدس ذات باری تعالی و قبول اوامر و احکام نازله حق منیع بوسیله جمیع انبیای عظام از حضرت آدم علیه السلام الی حضرت خاتم انبیاء(ص) و نیز مقام شارعیت کلی حضرت بهاءالله بنام دیانت بهایی ایمان دارم که کل از یک منبع و از جانب یک خدا و یک اساس مأمور هدایت من علی الارض بوده اند و اعتقادم بر اساس وحدت عالم انسان شاهد بزرگ این مقال است، علیهذا بدینوسیله در لیله ۴/۵/۶۰ وصیت می نمایم همسر خود گوهرتاج اشراقی و همه فرزندانم روح انگیز، احسان، حسام الدین، روحیّه، شعاع و روفیا را که از فقدان من افسرده نگردید و به رضای الهی راضی باشید زیرا آنچه هست و نیست در ید قدرت و مشیت الهی است و " کلّ من علیها فانٍ و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام" مثبِت این تقاضا. بنابراین آنچه بازمانده از من است متعلق است به شما عزیزانم اعم از منقول و غیر منقول و حقوق بازنشستگی مرا هم خانم گوهرتاج حق دریافت دارند و از همه فرزندانم متمنّی و مستدعی هستم که تا مادرتان زنده هستند نهایت مراعات در حق ایشان بنمائید، همین قسم دامادها آقای فیروز و ساموئل و عروسهایم فرشته و ژاله و نوه هایم صمیم و صفا و نادیا و ندا و می و امید، که امیدوارم کل در ظل ظلیل حق جل جلاله مومن بدرگاه باری تعالی باشید و هرگز نگران نباشید چه که حق، حق است و من هم که امروز به نام بهائیت متهم به جاسوسی ناحق شده ام موضوعی است بسیار روشن و واضح. در این صورت به یقین آگاهید که تا به امروز قدمی و حرکتی و یا حرفی که غیر رضای خدا باشد بر نداشته و اقدام ننموده ام و با افتخار جانم را بعد از۶۸ سال زندگی پر افتخار برایگان تقدیم راه وحدت عالم انسانی می سازم. عزیزانم امور دنیا را به دنیا واگذارید و خودتان بیش از قبل به فکر خدمت و صداقت در خدمت به یکدیگر و ابنای خویش باشید. در این ساعت روی دلجوی همه تان را می بوسم و شما را به خداوند علیم و حکیم و دانا و بینا و شنوا وامیگذارم. به همه دوستان عرض تحیّت ابلاغ فرمایید. من مقروض به کسی نیستم و اگر مطالباتی داشته ام، خانم شاید مطلع باشند لذا آنچه دادند بگیرید والّا او را هم به خدا واگذار نمایید. قربان همه شما و حقیقت . نعمت الله کاتب پور شهیدی"
پی نوشت: حقوق بازنشستگی پدرم مانند همه دیگر بهائیان، یک ماه بعد از اعدام ایشان قطع شد و اکثر اموال ایشان هم با وجود اینکه حکم مصادرۀ اموال نداشتند، مصادره شد



دادستان گرامی دادگاه انقلاب اسلامی بیرجند
توقیرا در کمال خضوع و محویت به استحضار حضرت عالی می رساند که این جانب فرهاد اصدقی ممقانی از تاریخ ۷/۶/۱۳۶۰ تا کنون که بیش از یک ماه و نیم می باشد توسط دادسرای انقلاب اسلامی بیرجند بازداشت و در بازداشتگاه این شهر به سر می برم. از تاریخ مذکور توسط شخصی به نام آقای نورموسوی که ظاهرا از طرف بنیاد مستضعفین کاشمر ماموریت هایی دارند، مورد بازجویی و در دفتر بازداشتگاه مورد ضرب و شتم و توهین به مقدسات دینی و تهدید بر قتل و تفتیش عقاید مذهبی قرار گرفته ام. سوال این جاست که در موقعیتی که این جانب تحت نظارت و کنترل مسئولین بازداشتگاه قرار دارم، آیا یک چنین اعمال و ایراد ضرب و شتم در حضور برادران پاسدار مجاز است یا خیر؟ علت گرفتاری یا بازداشت این جانب به خاطر این است که من بهائی هستم زیرا نظائر این بازداشتها در مورد افراد دیگر بهائی در بیرجند و نقاط سائره اتفاق افتاده است و افراد بسیاری به علت بهائی بودن بازداشت و اموالشان مصادره شده است و این خود بهترین دلیل است بر اینکه این گونه اقدامات مخالف با قانون اساسی است. لذا مراتب شکایت خود را از شخص مذکور به حضور آن مرجع ذیصلاح که حافظ و حامی حقوق افراد جامعه اند، تقدیم می نمایم. علی الخصوص که اقدامات نام برده از قبیل مصادره اموال و بستن تهمت جاسوسی به افراد و تعطیل مطب و زندانی نمودن دکترها در حینی که کشور برای رفع احتیاجات پزشکی خود از پزشکان غیر ایرانی کمک می گیرد و ارعاب و تهدید بهائیان و ایجاد محیط ناامن برای خانواده ها همگی باعث سلب اعتماد از مراجع صالحه می گردد و مخصوصا در این موقع که دادستان کل انقلاب اسلامی ایران اظهار داشتند کسانی که قیام مسلحانه و مخالفتی با جمهوری اسلامی ندارند آزاد خواهند شد، در این هنگام که طبق اظهارات مسئولین مملکتی رادیوهای خارجی در مورد زندان های ایران هیاهو راه انداخته اند، دستگیری نفوس مظلومی که هیچ کدام بر علیه جمهوری اسلامی ایران اقدامی ننموده اند و حتی صادقانه به خدمت پرداخته اند و نمونه آن خود این جانب می باشم که به حکم مقررات دولت جمهوری اسلامی و به جهت ادای دین به میهن خود به خدمت نظام وظیفه در بیرجند مألوف بوده و طبق موازین دینی خود قلبا و لسانا وعملا هیچ گونه تخطی از احکام و مقررات مملکتی ننموده ام، به وقوع پیوندد؟ آیا یک چنین اقداماتی جز ایجاد آشوب و محیط متشنج و دادن بهانه به دست دیگران ثمر و نتیجه ای دارد؟ اگر چه ممکن است این اعمال و اقدامات به نظر ایشان با حسن نیت صورت گرفته باشد ولی نتیجه آن چیز دیگری به نظر می رسد. 
بدیهی است که رسیدگی به این امور در صلاحیت دادگاه انقلاب است تا هر گونه مصلحت می دانند عمل نمایند. دادستان محترم، هدف این جانب از نوشتن این نامه دریوزگی چند نفس اضافه در این کره خاک زیستن نیست بلکه می خواهم که عدالت اجتماعی که اجرای آن مورد نظر آن جناب و سایر مسئولین امر است شامل حال بنده که از اقلیتهای مذهبی این آب و خاک هستم نیز بشود و لازم به تذکر است که در خصوص مظالمی که در جوامع مختلف به ما بهائیان وارد می شود، دستور صریح اکید حضرت بهاءالله این است که به ولاة امور و ملاذ جمهور تظلم و مراجعه شود و در صورتی که بذل توجهی نشد به خداوند واگذار نمائیم.

در خاتمه لازم است که از رفتار برادران پاسدار در بازداشتگاه که با کمال محبت و 
انسانیت برخورد می نمایند، تشکر و قدردانی نمایم.

گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
فرهاد اصدقی ممقانی


*******************************************************************************

بیاد شهید گرانقدر جناب دکتر فرهاد اصدقی

Hozhabr Ta'i
November 17, 2012 · 
تاریخ پر از افتخار را ورق بزنیم !!!!!!!
دکتر فرهاد اصدقی (۱۶ نوامبر ۱۹۸۴ - ۱۹۵۲)

مقام این جوان به قدری بالا و بلند است که حیف است در سالگرد به خاک و خون کشیده شدنش در سیاه چال اوین، یادی از او نشود !!!!!!!!
اولین بار در قطاری که ما را از گرگان به تهران می‌برد افتخار آشنایی با او را پیدا کردم. با چند نفر از رفقایش، دوستان گرگان را یکی‌ دو روزی ملاقات کرده و با سرور و رضایت راهی‌ تهران بودند، و با یک حالت خاص و وقار و بزرگواری مخصوص به خود هم در گوشه ای‌ نشسته و مشغول درس و مشقش بود. می‌گفت که دانشجوی سال سوم پزشگی دانشگاه ملی‌ است و ظاهراً داشت خود را برای امتحان روز بعد آماده می‌کرد منتهی امتحان اصلی‌ را که با غرور فراوان آن را هم پشت سر گذاشت دقیقا یازده سال بعد و در همان شب ۲۶ آبان ماه ولی‌ نه در دانشگاه ملی‌ بلکه چند صد متر پایین‌تر و در درّه مخوفی که زندان مخوفتری به نام اوین را در خود جای داده بود به انجام رساند .... و ..... و ..... و ...
گویا تقدیر الهی چنین بود که فرهاد اصدقی والا مقام، همانطوری که نام بزرگی از خود به جای گذاشت به موازات همان خانواده بسیار جوانی را هم از خود به یادگار بگذارد که هر کجا که هستند خداوند یار و یاورشان با د .

Just remembering Dr Farhad Asdaghy(1952- 16th of November 1984) !!!! MAY HIS PURE SOUL REST IN PEACE

https://www.facebook.com/photo.php?fbid=10151203269922633&set=a.72270777632.81503.592522632&type=1
__________________________________________________

این شعر توسط جناب نبیلی برای شهادت دکتر فرهاد اصدقی سروده شده است. روحشان در ملکوت اعلی شاد

شمع افروخته

ای ملائک بگشائید درِ معبد عشق
که ز غمخانهء خاک
سوی عرش و افلاک
شایقی آمده است
صادقی آمده است
عاشقی آمده است
درب را بگشائید
که به باغ ملکوت
سَروِ افراخته ای آمده است
سر و جان باخته ای آمده است
خسته و سوخته ای آمده است
خویش نفروخته ای آمده است
زائر چشم به در دوخته ای آمده است

درب را بگشائید
بیخود و مدهوش است
ساکت و خاموش است
او سراپا گوش است
پشت در منتظر است
از دیاری دگر است
چشم او سوی در است
فرصتی نیست دگر
می زند حلقه به در
تا که در باز شود
عشق آغاز شود
عرفِ یاری بوید
با تضرع گوید:
مهربانا، پاکا
از توام من و به تو آمده ام

درب را بگشائید
عاشقی صادق و پاک
گشته آزاد ز خاک
پَر زده در افلاک
اشکبار آمده است
خاکسار آمده است
سوی یار آمده است
خسته از بیدار است
سینه اش فریاد است
از قفس آزاد است
یاد او در یاد است
عشق را بنیاد است
عاشقی فرهاد است

درب را بگشائید
که بسی در زده است
از قفس پَر زده است
پشت پا بر سر و همسر زده است
تا به درگاه خدا سر زده است
آمد از وادی حیرت به فراز
روح او در پرواز
هست در راز و نیاز
باز می گوید باز
با خدایش به نماز:
مهربان معبودا
ملکا مقصودا
از توام من و به تو آمده ام

درب را بگشائید
ای ملائک به شما می گویم
بشنوید این سخنم
فارغ از خویشتنم
کوی محبوب مراد و وطنم
جان شد آزاد و فدا گشته تنم
شده گلگون بدنم
غرق خون پیرهنم
عاقبت پیرهنم شد کفنم

ای ملائک بگشائید درش
سوخته بال و پرش
داده او جان و سرش
تا توانید به اعزاز گشائید درش
قلب او از ستمی چاک شده
پیکرش در بغل خاک شده
روح فرهاد بر افلاک شده
خورده جامی ز رحیق مختوم
دل آزادۀ او پاک شده

درب را بگشائید
عاشقی آمده و بی پرواست
دل فرهاد ولی بس شیداست
اُسوه و قدوهء ایثار و صفا ست
عهد نشکسته و از شهر وفاست
در گل و باغ نشانش پیداست
بلبل عشق و وفا در غوغاست
عارفی آمده از کشور دوست
تار و پودش ز خداو از اوست
او سفیریست ز سر منزل جان باختگان
او بشیری ز بلندای سر افراختگان
او فروغیست ز رخسارۀ افروختگان
او نشانی ز لهیب دل و دلسوختگان
او ننالیده و خاموش چو لب دوختگان
امتحان داده و گشته است از آموختگان
"روفیا" نالهء تو فریاد است
شکر کن شکر که او آزاد است
تا خدا هست و جهان بنیاد است
قصه و خاطره اش در یاد است
یادگارش پسری دلشاد است
او "بشیر" است که خود "فرهاد" است

آشیان سوخته از داغ جفا
جوجه ای مانده و مرغی تنها
روفیا مانده ز فرهاد جدا
شب به رویای بشیر این آوا:
پسرم شام سیه گشت سپید
همسرم فجر مظفر بدمید
تو به پا خیز به صد شوق و امید
صبح آزاده دلان گشته پدید
می دهد نغمۀ فرهاد و نوید
که غم و غصه به آخر برسید
پسرم چون دل من خنده بزن
عشق محبوب مراد تو و من
فضل یار آمد و بر دشت و دمن
گل ببار آمده خرمن خرمن

عشق از چشمهء عمرش جوشید
خوش درخشید چو ماه و خورشید
فضل حق شامل و شد خلق جدید
به سراپردهء توحید رسید
آری آوای صدایش با ماست
عشق و شوریدگی او اینجاست
ای پرستو که سفر کردی زود
همه جا چشم دلم سوی تو بود
آسمان دل من گشته کبود
چشمهء اشک روان است چو رود
درج تاریخ و حیات عالم
همه اش از اثر خون تو هست
عشق و فرزانگی و آزادی
منبعث از دل مجنون تو هست
آری آوای صدایت با ماست
عشق و شوریدگی تو اینجاست

ای ملائک بگشائید در معبد عشق
پشت در زمزمه است
عاشقی می خواند:
مهربانا، پاکا
راسخم بر پیمان
داده ام من سر و جان
با رضای تو شود
درد جانم درمان

درب را بگشائید
کز لبانی خاموش
می رسد باز به گوش
این مناجات و سروش:
مهربان معبودا
ملکا مقصودا
با دلی پُر ز نیاز
می نمایم پرواز
سویت ای خالق راز
تا بگویم به تو باز
که وجودم همه توست
تار و پودم همه توست
من سرشتم از توست
سرنوشتم از توست
از توام خالق یکتا از تو
از توام من و به تو آمده ام.

شعر از جناب منصور نبیلی

توضیح:
این شعر توسط جناب نبیلی برای شهادت دکتر فرهاد اصدقی سروده شده است. روحشان در ملکوت اعلی شاد.

توضیح برخی اسامی مذکور در شعر:
"روفیا" و "بشیر"، همسر و پسر جناب دکتر اصدقی ("فرهاد") می باشند.
ارسال شده توسط 'آوای دوست' در ۴/۲۶/۱۳۸۷ 


******************************************************************************************

Zia Jaberi
  1. عکسی از کودکی فرهاد اصدقی در آغوش پدر و مادر
      .متنی از خانم روفیا شهیدی " اصدقی " همسر شهید مجید جناب فرهاد اصدقی 
این متن را چند سال پیش در باره فرهاد عزیزم نوشتم . امشب درست 28 سال از رفتنش می گذرد و هنوز هم این داغ تازه است .
بیست و چهار سال از آن تاریخ گذشته است ولی گویی که همین دیروز بود . به همراه پسر یک ساله و مادرهمسرم برای ملاقات به زندان اوین رفتیم تا به دیدارش نائل گردیم . از زمانی که او را دستگیر کردند ، تنها دو بار دیدار دست داد که هر یک با دیگری دو هفته فاصله داشت . اما ملاقات دو هفته پیش ما میسر نشد . با این که به قول معروف از هفت خوان رستم گذشتیم تا به اطاق ملاقات رسیدیم ، اما مامورین سخن از نبودن او در زندان به میان آوردند و این که امکان دیدار نیست . اصرار ما نتیجه ای نداشت و متاسفانه علیرغم این که پذیرش حرف آنها بسیار سخت بود و عدم دیدار با همسرم سخت تر ولی چاره ای نبود . وعده دادند منتظر باشید، به شما تلفن می کنیم تا برای ملاقات بیایید . دو هفته دیگر هم گذشت . در این مدت هرگز از منزل بیرون نرفتم به امید این که برای ملاقات تماس خواهند گرفت ، هر گاه زنگ تلفن به صدا در می آمد مشتاقانه به سوی تلفن می شتافتم شاید از زندان باشد و وفا به وعده ای که داده بودند . متاسفانه هیچ خبری نشد . آن روز بار دیگر با امید بسیار راهی زندان اوین شدیم که شاید بعد از یک ماه بی خبری کمی داغ فراق را تسکین دهیم . این بار در همان مراحل اولیه به ما گفتند که امکان ملاقات ندارید . دیگر بار اصرار کردم و جریان را شرح دادم و گفتم دیگر به خانه باز نخواهیم گشت ، اگر شده تا شب هم منتظر می مانیم تا همسرم را ملاقات کنیم. ماموری که مسئول ملاقات بود وقتی نابردباری مرا مشاهده کرد شماره تلفنی به من داد و گفت از زندان بیرون بروید و یک ساعت دیگر به من تلفن بزنید تا شاید بتوانم کاری انجام دهم . بار دیگر به قول او اعتماد کردیم و ساعتی را در بیرون زندان به سر بردیم و پس از آن از تلفن عمومی با شماره ای که داده بود تماس گرفتم، پس از کمی سوال و جواب وقتی از هویت من مطمئن شد ، اطلاع داد که همسر عزیز و جوانم را شب قبل از ملاقات اعدام کرده اند. متوجه شدم که این موضوع را در اطاق ملاقات نیز می دانست ولی چون نگران عکس العمل ما در مقابل دیگران در هنگام شنیدن خبر بود ما را از زندان بیرون فرستاد . نمی دانم حال خود را در آن موقعیت چطور توصیف کنم که نه زبان قادر به بیان است و نه قلم توان توصیف دارد . پاهایم توان نگهداری مرا نداشتند . در حالی که به دیوار تلفن عمومی تکیه داده بودم به این فکر می کردم که چطور این خبر را به مادر شوهرم اطلاع دهم . مادری که با امیدی فراوان برای دیدار فرزند آمده بود ، اینک می بایستی خبر اعدامش را بشنود .
وقتی برای اطلاع از محل دفن همسرم به بهشت زهرا مراجعه کردیم به ما آدرس محلی معروف به « خاتون آباد » را دادند که آنها « کفرآباد »ش می نامیدند و هر کس را که اعدام می کردند در خاک آن محل پنهانش می نمودند . این محل بعدا به این علت که در جاده خاوران قرار داشت به « گورستان خاوران » نیز معروف شد . به ما شماره قطعه زمینی را دادند و گفتند که همسرم را در آن محل دفن کرده اند اما افسوس که هنگام مراجعه به آن محل ملاحظه کردیم شماره مزبور مربوط به عزیزِ خانوادۀ دیگری است که مدتها پیش اعدام شده بود .
از این روی ، هرگز نفهمیدم همسرم کجا دفن شده است و کدامین قسمت از برهوت خاوران پیکر پاک او را در آغوش خود جای داده است . پیکر بی جان او را ندادند تا او را طبق آداب بهائی شست و شو دهیم و نمازی بر آن بگزاریم و با احترام تام به خاکش بسپاریم . هرگز ندانستیم چگونه محاکمه اش کردند و چگونه اعدامش نمودند . آرزو داشتم حداقل ساعتش را با حلقه عروسی که همواره به انگشت داشت ، می گرفتم تا برای پسر عزیزش که فقط در هنگام از دست دادن پدرش یک سال و چهار ماه داشت به یادگار نگاه می داشتم . آرزو داشتم تا وصیت نامه اش را می گرفتیم تا اگر چه از دیدارش محروم بودیم ، لااقل از آخرین خواسته هایش آگاه می شدیم . آرزو داشتم درجلسه محاکمه اش که پشت درهای بسته و بدون حضور وکیل و حداقل حقوقی که به هر انسانی تعلق دارد ، انجام شد ؛ حضور می داشتم تا بدانم قاضی دادگاه چگونه به داوری نشست و به چه سند و مدرکی استناد کرد وچگونه پزشکی جوان را که جز خدمت به نیازمندان و رفع نیاز هم وطنان آرزویی نداشت و در زندگی کوتاه و گذرای خویش نیز آن را محقق کرد، به اعدام محکوم نمود . آرزو داشتم بدانم که آیا قاضی دادگاه هنگام امضای حکم اعدام لحظه ای به بی گناهی جوانی که در مقابلش نشسته بود اندیشید و آیا لحظه ای به سخنان او گوش فرا داد و یا لحظه ای به چشمان آرام و پرمهر او چشم دوخت یا خیر ؟
حال ، سالهای فراق یکی بعد از دیگری گذشت ؛ اگر چه سخت گذشت ، اما به هرحال گذشت . در طول این سالها هر زمان که به گورستان خاوران می رفتم ، که محل دفن بسیاری از هم وطنان و قریب پنجاه یا شصت تن از بهائیان اعدام شده است ، بر مزار بی نام و نشانش دست به دعا برمی داشتم و در دل آرزو می کردم که ای کاش روزی رسد که از محل حقیقی به خاک سپردنش آگاه گردم تا لااقل فرزندش ، که اینک جوانی برومند شده ، بداند که پدرش ، که گناهی جز خدمت به هم نوعان خود نداشت و جان در این راه به رایگان بداد ، در کدامین نقطۀ این گورستان جای گرفته است .
و اکنون چاره ای جز ابراز تاسف ندارم ، زیرا بعد از آن همه سالی که بر این جفا گذشته ، می شنوم که تمامی آن زمین را صاف کرده اند و با شتاب درختهایی در آن مکان کاشته اند تا اگر کوچکترین نشانه ای هم می توانست وجود داشته باشد ، به کلی محو و نابود گردد و هیچ اثری از او و دیگران باقی نماند .
در دل می گریم و اشک حسرت فرو ریزم و سخن « سیمین دانشور » را به عاریت می گیرم که در کتاب « سو و شون » گفت : « گریه نکن خواهرم ، در خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت؛ و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رساند و درخت ها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی ، سحر را ندیدی ؟ 

نوشتۀ خانم روفیا اصدقی، کاتب پور شهیدی در بیست و نهمین سال شهادت همسرش

ما را به سخت جانی خود این چنین گمان نبود
بیست و ششم آبان ماه ،عجیب این است که هر چه زمان می گذرد خاطرات کم رنگ نمی شود. با وجود گذشت بیست و نه سال از تاریخِ از دست دادن فرهاد عزیزم هنوز هم خاطره آن روزهای پر رنج به پُر رنگی همان روزهاست. نوشتن آن ها هم دردناک است ولی شاید نوشتن باعث شود آن چه در ذهن می گذرد به روی کاغذ آید و دیگران نیز شریک شوند در آن چه بر تاریخ این سرزمین گذشته، بر افرادی که آرزویی جز ساختن این مرز و بوم نداشتند و با تمام وجود بر آن پای فشردند و آخر هم جان بر سر آن نهادند.
فرهاد عزیز در بعدازظهر 5 تیر ماه سال 1363 دستگیر شد. همان روزی که او را دستگیر کردند با هم در باره اینکه چطور و چگونه اولین سال تولد بشیر عزیزم را که 22 تیر ماه به دنیا آمده بود، جشن بگیریم مشورت می کردیم. در آن زمان نزدیک یک سال بود که ما خانه و سرپناه مشخصی نداشتیم. زمان تولد بشیر روزی که من قرار بود از بیمارستان همراه با نوزادم به منزل برگردم پاسدارها به منزل ما ریختند و همین باعث شد که من از بیم آنکه نوزادم را برای فشار بر پدرش گروگان نگیرند، با همان لباسی که به تن داشتم و تنها لباسی که برای او برداشته بودم، آواره شدم. آن روزها جامعه بهایی در وضعیت بسیار سختی به سر می برد تعداد بسیار زیادی در زندان ها به سر می بردند و تعداد بسیاری از خانواده ها تحت فشار فوق العاده مالی، جانی، شغلی و تهدیدات روزافزون بودند. نگهداری نوزاد در چنین شرایطی بسیار سخت بود تا حدود سه ماهگی بشیر فقط یک بار فرهاد موفق به دیدار فرزندش شد. او هم به نوع دیگری آواره شده بود. تا بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم با هم باشیم هر چه پیش آید. از آن زمان به بعد با وجود سختی های بسیار با هم بودنمان تحمل سختی ها را آسان می کرد، بشیر را در ماشین خود بزرگ کردیم که خود حکایت بسیار دارد و از حوصله این نوشته خارج است شاید روزی در باره آن هم بنویسم. در این مدت تقریبا دائما در سفر بودیم و گاهی که به طهران می آمدیم سعی می کردیم با وجود مشکلات بسیار به ملاقات مادر و برادر فرهاد که آنها نیز بعد از هجوم به منزل ما آواره شده بودند، برویم. تولد یک سالگی بشیر موقعیتی بود که می توانستیم فقط با اعضای خانواده در کنار هم باشیم و شاید کمی دیدارها را تازه کنیم جایی برای اینکه دور هم باشیم نداشتیم ولی تصمیم گرفتیم که با هم به یک پارک یا جای دیگری شبیه آن برویم و دور هم باشیم. همین. ولی آن هم امکان پذیر نشد. فرهاد را دستگیر کردند و به زندان اوین بردند. در زمان تولد یک سالگی بشیر، فرهاد در انفرادی بود. در پانزدهم مهر ماه بعد از چندین ماه بی خبری برای اولین بار به ما ملاقات دادند. فقط من و بشیر و مامان فرهاد می توانستیم به ملاقات برویم حتی فرزاد، برادر فرهاد، هم نمی توانست به ملاقات بیاید چون در آن زمان خواهر و برادر زیر سی سال نمی توانستند به ملاقات بروند. با هزار اشتیاق و هیجان برای ملاقات آماده شدیم. در سال 63 هوای طهران بسیارسرد شده بود به طوری که از مهر ماه لباس های زمستانی بر تن کرده بودیم و زندانی های عزیز هم اکثر بدون لباس گرم بودند و بدون جوراب و فقط با دمپایی. می توانید تصور کنید دیدن فرهاد که با لباس تابستانی دستگیر شده بود و حتی یک دست لباس هم تا آن زمان برای او نپذیرفته بودند چقدر سخت بود. ژاکت گشادی بر تن داشت که از یکی از هم بندهای خود گرفته بود بسیار لاغر ولی در نهایت استقامت و قوی و محکم و لبخند بر لب مانند همیشه. آرامش درونی او مثل همیشه سبب آرام قلب و روح و جان حتی در سخت ترین لحظات می شد. در چند دقیقه ای که فرصت داشتیم از طریق تلفن و پشت شیشه کلفت اتاق ملاقات، گفتیم و شنیدیم و سعی کردیم دلتنگی ها و رنج ها را به روی خود نیاوریم. سخت بود دیدن مادر فرهاد که باید بعد از مدتها عزیزش را از پشت شیشه ملاقات می کرد. فرهاد احوال همه را پرسید از خودش چیز زیادی نگفت به نظرم اجازه نداشت که در باره خودش صحبت کند فقط گفت که با مبلغ بسیار ناچیزی که اخیرا برای خرج های ضروریِ او می پذیرفتند، دوستان هم بند خود را به نیت شادی روح پدر خودش و پدر من مهمان کرده است. فرهاد بسیار خوشحال بود که بنا بر قانون آن زمان اوین می توانست بعد از ملاقات ما، چند دقیقه ای بشیر را در آغوش بگیرد. ما بعد از اتمام زمان ملاقات به بیرون از اتاق ملاقات آمدیم و بنا بر رسم آن زمان کودکان زیر شش سال می توانستند به ملاقات پدر یا مادرشان بروند و چند دقیقه ای در آغوش آنان آرام بگیرند. بشیر چون بسیار کوچک بود پاسداری برای بردن او آمد اما او بسیار ترسید که به بغل فردی غریبه برود. محکم گردن مرا گرفته بود و گریه می کرد و چیغ می کشید.
هر چه من التماس کردم که این بچه کوچک است و ترسیده اجازه دهید تا نیمه اتاق ملاقات خودم بیاورمش و او پدرش را که ببیند آرام خواهد گرفت، آن وقت شما بغلش کنید
، اجازه نداد. با وجود گریه های بشیر اصلا جرات نکردم او را از خود جدا کنم از طرفی می دانستم فرهاد منتظر است و امکان خبر دادن به او هم نبود. دقایق بسیار سختی بود و تصمیم گیری سخت تر ولی با همه شرایط تصمیم گرفتیم به منزل برگردیم و با این شرایط بشیر به ملاقات فرهاد نرود. به این امید بودم که به تدریج به فضای اتاق ملاقات عادت خواهد کرد و جلسات بعدی آسان تر خواهد شد. دو هفته فاصله بین دو ملاقات را با التهاب فراوان گذراندیم. دوباره زمان ملاقات رسید. این بار هم چند دقیقه ای به ملاقات ما گذشت. بعدا متوجه شدم که در همان زمان حکم اعدامش را به او نشان داده بودند و به او اختیار داده بودند بین اعدام و برگشتن از اعتقادش یکی را انتخاب کند و او پای برگه اعدامش را امضاء کرده بود ولی از این ماجرا چیزی به ما نگفت. دست من آن زمان بسیار درد می کرد فرهاد مرا تشویق کرد که رانندگی را مجددا از سر بگیرم و گفت به نیت بهبودی درد دستت هم بندی های خود را مهمان کرده ام. به او گفتم عزیزم این پول بسیار ناچیز است باید برای احتیاجات ضروری خودت نگاه داری ولی گفت که این ها ضروری تر است. گفت جلسه قبل خیلی منتظر دیدار با بشیر بوده است و از من خواست که این بار حتما او را به نزدش بفرستم. از اتاق ملاقات بیرون آمدیم و مجددا همان صحنه تکرار شد. به قدری بشیر محکم گردن مرا چسبیده بود که جدا کردن دست های کوچک او بسیار سخت و سنگدلانه بود. مجددا التماس های من تاثیر نکرد. مجبور شدم او را به زور از خود جدا کنم و به دست پاسدار بسپارم. گریه او به صورتی بود که من و همه افرادی که در اتاق ملاقات بودیم به گریه افتادیم که چرا باید ملاقات بین کودک و پدرش به این سختی صورت بگیرد. بعد از مدتی صدای گریه بشیر خاموش شد و فهمیدم در آغوش فرهاد است. چند دقیقه بعد همان پاسدار او را بیرون آورد در حالی که هنوز هم اشک در چشمانش می درخشید ولی لبخندی بر لب داشت و سیب قرمز بزرگی که فرهاد به او داده بود در دستش بود.
این آخرین ملاقات ما بود. دو هفته بعد که برای ملاقات رفتیم به ما اجازه ملاقات ندادند و دو هفته بعد از آن در تاریخ 27 آبان وقتی برای ملاقات به اوین رفتیم متوجه شدیم شب قبل او را اعدام کرده اند یعنی در تاریخ 26 آبان ماه سال 1363. بدون وصیت نامه، بدون آنکه اجازه دهند او را به نحو شایسته دفن کنیم و بدون آنکه از محل دفن او نشان مشخصی به ما بدهند و بدون آنکه از نحوه اعدام او با خبر شویم. فرهاد در موقع اعدام 32 سال داشت و از ازدواج ما دو سال و پنج ماه می گذشت و پسر عزیزم فقط یک سال و تقریبا چهار ماه داشت که پدرش را در این عالم مادی از دست داد و از حضور جسمانی او محروم گشت.
در کل زمان زندان ما از فرهاد سه نامه دریافت داشتیم. در اولین ملاقات من از او خواهش کردم نامه ای فقط برای بشیر بنویسد که در آن به گریه او هم اشاره کرده است. این نامه آخرین نامه فرهاد شد و حکم وصیت نامه او را برای ما دارد چون بعد از ملاقات دوم ما به دست ما رسید و بعد از آن دیگر او را ملاقات نکردیم. در چند جای نامه دستخط او را سیاه کرده بودند ولی در نور می شد تشخیص داد که چه نوشته است. مثلا آیه مبارکه ای که از کلمات مکنونه عربی برای او نوشته بود را سیاه کرده بودند. کلمه تکبیر را خط زده بودند و به جای آن نوشته بودند سلام و حتی امضای او که نوشته بود بابا را سیاه کرده بودند و مجددا نوشته بودند بابا.
         عکس زیر دکتر اصدقی در جمع یاران در حدیقه

*******************************************************************************

مناجات با صدای شهید دکتر فرهاد اصدقی

                           


******************************************************************************






جناب کمال الدین بخت آور

جناب کمال الدّین بخت آور در سال 1306 در شهر اردبیل متولّد شد. پدرش صادق و مادرش نساء بیگم نام داشتند. این خانواده تا هشت سالگی کمال الدّین در اردبیل سکونت داشتند. چون پدر به علّت تمسّک به دیانت بهائی از اداره ی پست اخراج گردیده بود، ناچار مدّت کوتاهی به تبریز رفتند و سپس متوجّه طهران شدند. در فاصلۀ این سال ها، دو سال نیز ساکن میانه بودند. بیشتر تحصیلات جناب بخت آور تا زمان اخذ دیپلم در طهران سپری شد. از همان ایّام، هم زمان با تحصیل در دانشکدۀ حقوق دانشگاه طهران، در وزارت کشاورزی نیز به کار پرداخت. یک سال در دانشکدۀ معقول و منقول به تحصیل علوم انسانی مشغول بود. در سال 1339 به علّت سفر چهار ساله به هند و پاکستان، یک دورۀ معارف اسلامی را در دانشکده ی کراچی به پایان رساند. در سال 1343 به ایران بازگشت و با تلاش زیاد در سال 1345 دوباره در وزارت کشاورزی شاغل گردید. سپس به سازمان برنامه رفت و این خدمات اداری بالاخره در سال 1356 اختتام پذیرفت و بازنشسته گردید.
جناب بخت آور در سال 1344 با خانم ثریّا رحیمی ازدواج نمود که ثمره ی این وصلت دو فرزند مؤمن و مخلص است. جناب بخت آور از عنفوان جوانی قائم به خدمت بود. خدمات امری ایشان چنین گزارش شده است: عضویّت در کمیسیون های مختلف لجنه ی جوانان طهران، و سپس لجنه ی جوانان طهران در بیست و دو سالگی به مدّت شش سال، لجنه ی ملّی جوانان ایران، انتخاب به نمایندگی انجمن شور روحانی در سال 1337 و عضویّت در محفل روحانی در همان سال، سفر تبلیغی دو ماهه به صفحات پاکستان و عربستان و امارات متّحده ی عربی و کویت به دستور هیأت مشاورین در سال 1347، سفر تبلیغی به صفحات هند و پاکستان، عضویّت در هیأت معاونت تبلیغی پاکستان و مهاجرت به شهر لاهور به همراه خانواده، سفر تبلیغی به تایلند، مالزی، برمه و سنگاپور در سال 1356، سفر به شهرستان های مختلف ایران در سال 1357 و تدریس جوانان به دستور محفل ملّی ایران، عضویّت در محفل ملّی دوم پس از مفقودالاثر شدن اعضای محفل ملّی اوّل (ایشان حدود ده جلسه در جلسات محفل ملّی شرکت نمود و سپس بنا به دلایلی با نظر محفل مقدّس روحانی و معهد اعلی از شرکت در جلسات محفل ملّی معاف شد و به اسفار تبلیغی پرداخت)، عضویّت در هیأت تتبّع در آثار امری از سال 1344 تا 1356 و عضویّت دوباره در محفل روحانی طهران از سال 1348 تا سال 1356 (غیر از یک وقفه ی دو ساله).
جناب بخت آور به سبب سابقه ی طولانی در نشر نفحات الله، اداره ی کلاس های متعدّد امری و تألیف کتب مختلفه، همواره در معرض اذیّت و آزار و تضییقات معاندین بود. شرح خدمات ایشان کتابی قطور و مفصّل می طلبد. (از جمله در سال 1344 پس از ازدواج وقتی که قصد سفر به پاکستان را داشت، پاسپورت ایشان توسّط سازمان امنیّت توقیف شد.) روز جمعه نوزدهم تیر ماه 1360 در منزل مسکونی در شهر مشهد توسّط پاسداران کمیته ی طهران (بدون ارائه ی حکم) دستگیر شد و چون این افراد از مشهد نبودند، نتوانستند جناب بخت آور را در مشهد زندانی کنند. لذا ایشان را به کاشمر بردند و در زندان پاسداران کاشمر (موسوم به مهمانسرا) شانزده روز زندانی نمودند. دو بار ملاقات با همسرشان انجام شد و از بازجویی او اطّلاعات زیادی در دست نیست. محاکمه ی او پس از اعلان عمومی در رادیو به شکل علنی و با حضور چند تن از مردم انجام گرفت، که همراه با محاکمه ی جناب کاتب پور شهیدی و جناب میثاقی بود. محاکمه با بلندگو برای مردم بیرون از دادگاه پخش می شد. این سالار با قدّی افراشته در مدّت دو ساعت از حقّانیّت امر مبارک دفاع نمود و در لحظات آخر زندگی نیز از ابلاغ کلمه بازنماند. شهادت این نفس ارجمند، محقّق و خطیب و عاشق امر، در تاریخ چهارم مرداد ماه 1360، در زندان سپاه پاسداران کاشمر انجام گرفت. سینۀ او همراه با شهید مجید، کاتب پور شهیدی، هدف گلوله واقع شد و جان پاکش از زندان خاک پرواز نمود. این واقعه در رادیوها و تلویزیون ها اعلام گردید. جسد پاکش در روز پنجم مرداد در گلستان جاوید نیشابور با آیین بهائی به خاک سپرده شد.
اقتباس و تلخیص از گزارش جناب کمال الدّین بخت آور قبل از شهادت و نامه های دوستان بعد از شهادت.
مأخذ: دارالانشای بیت العدل اعظم الهی