Thursday, December 26, 2024

سیروس روشنی؛ پزشک شاعری که به جرم بهایی بودن اعدام شد





 گلشن عشق

https://t.me/golshaneshgh

سیروس روشنی؛ پزشک شاعری که به جرم بهایی بودن اعدام 

                                                                                                                                                                                                                                 نویسنده کیان ثابتی                                                                                                                                                                                                                                                                                              

ششم دی‌ ماه ۱۳۶۰، نه شهروند بهایی به اتهام عضویت در شورای مدیریتی جامعه بهایی ایران اعدام شدند. یکی از این افراد دکتر «سیروس روشنی اسکویی» بود که در ۵۴ سالگی تیرباران شد.

از محرومیت تا طبابت

سیروس روشنی اسکویی روز اول اردیبهشت سال ۱۳۰۶ در تبریز به دنیا آمد. خانواده او در روستای میلان زندگی می‌کردند که امروزه بخشی از شهرستان اسکو است.

سیروس روشنی در خانواده‌ای پرجمعیت بزرگ شد. پدرش، حاج «محمدعلی»، از ازدواج دومش با «ربابه» خانم هفت فرزند داشت. او از ازدواج قبلی هم دارای تعدادی فرزند بود که در زمان کودکی سیروس دو نفرشان با آن‌ها زندگی می‌کردند. سیروس برای فرزندانش تعریف کرده است که چون جای خلوتی در خانه برای درس خواندن پیدا نمی‌کرد، همیشه در کُنج خانه می‌نشست و کتاب می‌خواند.

خانواده روشنی خانواده بسیار فقیری بودند. سیروس پس از پایان کلاس هفتم ترک تحصیل کرد، زیرا مجبور بود برای کمک به مخارج زندگی خانواده‌اش تمام‌وقت کار کند. او در این دوران همه جور کاری برای امرار معاش انجام داد؛ از کار در مزرعه و کارخانه گرفته تا دست‌فروشی. اما کار کردن عشقش به کتاب خواندن را کم نکرد. سیروس برای فرزندانش تعریف کرد که چه‌گونه زمان کار در یک آسیاب، با یک دست چرخ آسیاب را می‌چرخاند، در دست دیگرش کتاب می‌خواند.

سیروس به مدرسه علاقه داشت. با این که همیشه هم‌کلاسی‌هایش او را به خاطر بهایی بودن کتک می‌زدند و «سگ بهایی» می‌خواندند، از علاقه او به درس خواندن کم نشد.

بعد از پنج سال شرایط مالی زندگی خانواده روشنی بهتر شد. سیروس ۱۷ یا ۱۸ ساله تصمیم گرفت دوباره تحصیل را آغاز کند. پنج سال عقب‌ماندگی را در دو سال جبران کرد و دیپلم گرفت. سیروس در این دو سال هر روز صبح با اتوبوس از میلان به تبریز می‌رفت و شب‌ها برمی‌گشت. او برای دخترش تعریف کرد که هر صبح قبل از سوار شدن به اتوبوس یک تخم‌مرغ می‌خورده و چون پول نداشته، تا شب با همان یک دانه تخم‌مرغ می‌گذرانده است.

سیروس روشنی دوست داشت پزشک شود، اما خانواده‌اش نمی‌توانست خرج تحصیل او را فراهم کند. تصمیم گرفت وارد ارتش شود و از این طریق طبابت بخواند.

سیروس روشنی با شروع تحصیل در دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز، ساکن این شهر شد. او در تمام دوران تحصیل در رشته پزشکی فقط دو دست لباس داشت، یک دست کت‌‌وشلوار و یک دست هم لباس ارتش.

در سال ۱۳۳۵ با «پروین شیخ‌الاسلامی» از بهاییان تبریز ازدواج کرد که حاصل ازدواج آن‌ها دو دختر و یک پسر به نام‌های «شیوا»، «شهره» و «سمندر» بود. سیروس در آن زمان هنوز دانشجو بود و یک ماه به فارغ‌التحصیلی‌اش مانده بود. پدر پروین همه خرج عروسی آن‌ها را داد. سیروس با همان تنها کت‌‌وشلواری که داشت به عنوان لباس دامادی در مراسم عروسی شرکت کرد.

خدمت در شهرهای مختلف ایران

دکتر روشنی پس از فارغ‌التحصیلی، در «بیمارستان شیر و خورشید تبریز» شروع به کار کرد. خانواده روشنی مانند اکثر خانواده‌های ارتشی هیچ‌گاه برای مدت طولانی در یک شهر اقامت نداشتند. چند سال بعد از شروع خدمت، دکتر روشنی به شهرهای اردبیل، مراغه، اسکو و سراب منتقل شد و مدتی در تمام این شهرها به طبابت پرداخت.

دکتر روشنی دوران تخصص بیهوشی را با خانواده‌اش در تهران گذراند و پس از فارغ‌التحصیلی در رشته بیهوشی عمومی، دوباره به آذربایجان منتقل شد. مدتی را در رضاییه (ارومیه) کار کرد، مدتی را در تبریز و آن‌گاه در سال ۱۳۵۵ به تهران منتقل شد.

دکتر سیروس روشنی همیشه یک پلاکارد فلزی با خود همراه داشت که در آن نامش به عنوان پزشک حک شده بود. او این پلاک را هر جا که ساکن می‌شد، از اولین خانه‌اش در تبریز تا آخرین منزلش در خیابان گیشای تهران، به در ورودی وصل می‌کرد تا همسایگان بفهمند آن‌جا پزشکی ساکن است و اگر مشکل یا بیماری اورژانسی داشتند، به آن منزل مراجعه کنند.

حساسیت حجتیه و ساواک

حُسن برخورد و صمیمیت دکتر سیروس روشنی موجب شده بود که در هر شهری به سرعت محبوب و مشهور شود.

این شهرت برای او دردسرهایی داشت. از یک طرف، «انجمن حجتیه» که به انجمن تبلیغات اسلامی معروف بود، شروع به آزار و اذیت خانواده روشنی کرد. آن‌ها مقابل منزل و مطب دکتر اجتماع می‌کردند و با ایراد تهمت‌های گوناگون به دکتر روشنی، مانع رفتن بیماران به مطب می‌شدند.

از سوی دیگر، «ساواک» هم دل خوشی از شهرت و محبوبیت دکتر روشنی به عنوان یک بهایی نداشت. یک بار در تبریز، او را به دلیل بهایی بودن از بیمارستان شیر و خورشید اخراج کردند، ولی پس از یک هفته چون بیمارستان از نظر جراحی پُرکار بود و متخصص بیهوشی دیگری نیافتند، دکتر روشنی را به سر کار بازگرداندند.

دختر دکتر روشنی نقل می‌کند که پدرش همیشه تحت نظر ساواک بود. شاید اظهارات دکتر نیز درباره مسائل روز بی‌تاثیر نبود. در سال ۱۳۵۲، ارتش ایران نیروهایش را به درخواست «سلطان قابوس»، پادشاه وقت عمان، برای شرکت در جنگ داخلی عمان که به «شورش ظفار» معروف است، وارد این کشور کرد. سیروس چهار ماه به عنوان پزشک ارتش در عمان مامور به خدمت شد. او پس از بازگشت، این جنگ و خونریزی را «بی‌حاصل» و با هدف «قدرت‌نمایی» معرفی کرد.

از بازنشستگی تا اعدام

مدتی پس از انقلاب، دکتر روشنی با درجه سرهنگی از ارتش بازنشسته شد و کار طبابت را در یک بیمارستان خصوصی ادامه داد. پس از انقلاب، دکتر روشنی بارها با تهدید جانی طرفداران حجتیه‌ها روبه‌رو شد که دیگر به کسوت کمیته و سپاه نیز درآمده بودند.

یک روز خانمی از بیمارانش به او اطلاع داد در «مسجد گیشا» چند نفر در حال تحریک مردم هستند تا او را شبانه بکشند. در یک نیمه‌شب از «بیمارستان» به منزل دکتر زنگ زدند. همسر دکتر روشنی گوشی را برداشت و پیام حضور برای درمان «بیمار اورژانسی» را دریافت کرد. پس از آن که سیروس روشنی پیغام را شنید، متوجه تله‌ای شد که بنا بود او را نیمه‌شب به بیرون از خانه بکشاند، زیرا او در تمام دوران خدمت پزشکی‌اش به دکتر اسکویی معروف بود و تنها در میان بهاییان و البته انجمن حجتیه، به نام روشنی شناخته می‌شد. آن شب پشت تلفن او را روشنی نامیده بودند.

نزدیکان و دوستان سیروس به او اصرار کردند تا برای حفظ جانش ایران را ترک کند. او همواره پاسخ می‌داد کاری به جز خدمت به مردم نکرده است تا بترسد؛ و اگر هم برایش اتفاقی بیفتد چون در راه عقیده‌اش است به جان و دل می‌پذیرد. خانواده دکتر روشنی پس از یک سوء قصد ناکام و تلاش پاسداران برای انداختن اتومبیل خانواده روشنی به یک دره به اروپا رفتند، اما او در ایران ماند.

در ۱۱شهریور۱۳۵۹، پاسداران به سرکردگی فردی به نام «صمدزاده» به منزل دکتر سیروس روشنی اسکویی در خیابان گیشا هجوم بردند. سیروس در منزل نبود. یکی از همسایگان به او اطلاع داد که پاسداران در منزل منتظر او هستند.

این آغاز پانزده ماه آوارگی دکتر سیروس روشنی تا زمان دستگیری‌اش بود. این پزشک محبوب آذربایجانی در ۲۲ آذر سال ۱۳۶۰ در جلسه محفل ملی بهاییان بازداشت و در ششم دی‌ ماه آن سال همراه با سه وکیل، دو پزشک، یک مهندس هواشناسی، یک تاجر و یک مترجم بهایی به جوخه اعدام سپرده شد.

این شهروندان بهایی بدون در اختیار داشتن وکیل و شواهدی مبنی بر برگزاری دادگاه، پس از ۱۴ روز حبس و بی‌خبری کشته شدند. اجساد آن‌ها به خانواده‌ها تحویل داده نشد و از محل دفن ایشان اطلاعی در دست نیست.

پس از انتشار خبر اعدام نه شهروند بهایی به اتهام عقیدتی، مجامع بین‌المللی حقوق بشر به این اقدام حکومت ایران اعتراض کردند و آن را نقض آشکار حقوق بشر دانستند. در واکنش به این اعتراضات، آیت‌الله «موسوی اردبیلی»، دادستان کل وقت، بدون ارائه شواهد یا سندی ادعا کرد که این افراد به جرم جاسوسی برای قدرت‌های خارجی اعدام شده‌اند.

سیروس روشنی در دنیای هنر نیز دستی داشت. او شاعری خوش‌قریحه و نویسنده بود. از آثار او می‌توان کتاب‌های «برگ سبز»، «گرگی در لباس میش»، «ایام دربه‌دری» (چاپ‌نشده) و یک مجموعه شعر را نام برد.



Sunday, December 22, 2024

انسان تنها حیوانی است که اجتماعی نیست/ پرفسور محسن هشترودی

 

ا

انسان تنها حیوانی است که اجتماعی نیست

یک چیز مهم که بایستی به آن توجه شود اینست که انسان تنها حیوانی است که اجتماعی نیست، زیرا نمیتواند غرایز(1) و مشاعر(2) خویش را به دیگری انتقال دهد،... درحالیکه حیوانات بخوبی علت فریاد نوزاد خود را می فهمند و قادرند غرایز و مشاعر یکدیگر را تشخیص دهند.

---------------------------------------------------------

(1) غرایز یا غرائز جمع غریزه:

 گرایش های مشترک انسان وحیوان را غریزه مینامند. غریزه نوعی ویژگی درونی است که حیوان را در جهت ادامه زندگی و حفظ خود از خطرات هدایت میکند.

(2) مشاعرجمع مشعر- حواس پنجگانه ظاهری و حواس باطنی


مورچگان احتیاج به سخنرانی و خط و حساب ندارند و برای آنها پیغمبر و مذهب لازم نیست، چه، غرایز خود را میتوانند به آسانی به یکدیگر انتقال دهند.

   

هیچ حیوانی همنوع خود را نمیتواند بدرد و پاره کند، چه، از نظرغریزی، احساسات مقتول به آنها هم سرایت میکند.

پس شیر اگر بخواهد شیر را بکشد رنج و تالم مقتول را عمیقاً احساس میکند. تنها بشر است که از اینکار ها میکند، زیرا حیوانی است تنها، که تا خود را دقیقاً تربیت نکند نمیتواند دیگران را احساس کند. تلاش علم، افسانه پیدا کردن راهی برای حل این مشکل است.


خط و حساب، زبان و شعر و ادب، همه کوششی برای انتقال احساسات و طرز تفکر به اشخاص دیگر است، تنها چیزی که میتواند از راه درست به این موضوع جامه عمل بپوشاند تجربه است و بس.

---------------------------------------------------------------

 برگزیده: از کتاب "سیر اندیشه بشر" پرفسور محسن هشترودی


https://www.mediafire.com/file/mcwi0tcaeo2cn9n/%25D8%25B3%25DB%258C%25D8%25B1_%25D8%25A7%25D9%2586%25D8%25AF%25DB%258C%25D8%25B4%25D9%2587_%25D8%25A8%25D8%25B4%25D8%25B1_.pdf/file



Saturday, December 21, 2024

ماجرای خانه‌سوزان بهائیان شیراز چیست؟


ماجرای خانه‌سوزان بهائیان شیراز چیست؟

واقعه خانه‌سوزی بهائیان سعدیه شیراز در روزهای ۲۲ و ۲۳ آذر ۱۳۵۷ یعنی دو روز پس از بزرگ‌ترین راه پیمائی ضدپهلوی در عاشورای ۵۷ به‌ وقوع پیوست. شرکت‌کنندگان در این راه پیمایی با صدور قطع‌ نامه‌ای رسما خواستار برچیده شدن نظام سلطنتی و حکومت شاه شدند. 

فریدون وهمن، استاد ایران‌شناسی دانشگاه کپنهاگ در کتاب «صد و شصت سال مبارزه با آئین بهائی» بلوای سعدیه شیراز را «ساخته دست ساواک برای انحراف افکار از مسیر انقلاب و تبدیل آن به یک نزاع مذهبی» (ص۳۹۲) می‌داند

 و تورج امینی در کتاب «اسناد بهائیان ایران» نشر باران سوئد نوشته است که آخوندی به نام «زبرجدی» تحریکاتی علیه بهائیان را آغاز کرد. مردمان متعصب به گورستان بهائیان حمله کردند. قبرها را شکافتند، چند تا از تابوت متوفین بهائی را سوزاندند و ساختمان را آتش زدند. غروب ۲۲ آذر گروهی فریادکنان با بیل و کلنگ در جلوی خانه استوار صفات‌الله فهندژ، رئیس محفل بهائیان سعدیه جمع شدند و او را تهدید به قتل کرده و با الفاظ ناموسی خواستار تحویل دادن دختر و همسرش شدند. مشاجره بین فهندژ و آشوب‌گران بالا گرفت و فهندژ برای متفرق کردن آشوبگران شروع به تیراندازی هوایی با تفنگ شکاری می‌کند. درگیری بالا می‌گیرد و مهاجمان به زور وارد منزل او می‌شوند. در این شورش، استوار فهندژ و دخترعمویش «عوض‌گل فهندژ» که آمده بود تا ببیند هیاهو برای چیست، از بهائیان شیراز و تعدادی از مسلمانان کشته شدند. 

پزشک قانونی گزارش داد که تمام مقتولین با تفنگ‌های ژ۳ به قتل رسیدند. در طی دو روز ۷۰۰ مغازه متعلق به بهاییان غارت شد، ۱۷۱ خانه به آتش کشیده شد و ۱۰۳ خانه غارت و ویران شدند. (صد و شصت سال مبارزه...ص۳۹۱)




فیلمی از زمان تخریب بیت مبارک حضرت باب در شیراز .

 




Monday, December 16, 2024

دل نوشته ای از خانم «مهوش ثابت » در غم از دست دادن متصاعده الی الله: بانو «شهین علیزاده (تیزفهم)» همسر شهید بزرگوار جناب «آگاه الله تیزفهم»

 گلشن عشق

 کتایون تقی زاده

دل نوشته ای از خانم «مهوش ثابت »

در غم از دست دادن متصاعده الی الله:

بانو «شهین علیزاده (تیزفهم)»

همسر شهید بزرگوار جناب «آگاه الله تیزفهم»

صبح است. در اتاق نسبتا بزرگ دادگاه نشسته ایم. قاضی تحقیق هم پشت میز بزرگش نشسته است. من و فریبا دست راست او و روبرویمان ۵ نفر همکارانمان قرار دارند. همه در نهایت  سکون و آرامش هستیم. اینطور به نظر می رسد که بیش از آنکه به فکر بازپرسی باشیم از دیدار یکدیگر نیرو گرفته ایم و شادمانیم. هر چند می دانیم قاضی از پیش با کیفر خواست اعدام ما موافقت کرده است اما کوچکترین آثار اندوه و هراس در چهره هیچکس نیست! نگاهم اما به چشمان وحید تیزفهم عزیز گره می خورد که می کوشد با امواج گرم و خروشان نگاهش به ما قوت و قدرت روحانی ببخشد. 

وحید! آه وحید! 

تو از همه ما جوان تری خیلی هم جوان تر پس اینجا چه می کنی؟ تو چه سهمی از رنج و بلایای این ایام داشته ای؟ وقتی پدرت را اعدام کردند چه بر تو رفت؟ وقتی دو سال بعد دایی ات را هم اعدام کردند چه حالی داشتی؟ حالا خودت هم اینجا نشسته ای، جایی که هیچیک از پیشینیان مان از روی این صندلی زنده باز نگشته اند. بی اختیار یاد مادرش با آن چهره گرم مهربان می افتم و از خود می پرسم این زن به راستی چه خواهد کرد؟ کدام برایش سخت تر است؟ 

اعدام همسر یا برادریا فرزند؟ 

آه آشفته می شوم. قلبم می خواهد بترکد!

دیگر تا مدتها داستان وحید و مادرش از ذهنم خارج نمی شود. هر چند حکم اعدام ندادند اما بیست سال هم کم از آن نیست! هنوز اغلب به وحید فکر می کنم. با خود می گویم داستان وحید برای آن مادر رنج کشیده باید از همه دردناک تر باشد. حالا باید بیست سال نگاهش به در باشد و ببیند که عمر و جوانی فرزندش در سلول های زندان سپری می شود در حالی که خودش هم دیگر سالخورده شده است! با خود فکر می کنم که باید مادر باشی تا بدانی این یعنی چه، باید مادر باشی و سالهای سال هر هفته برای چند دقیقه دیدن فرزند زندانی ات صدها کیلومتر راه را با اتوبوس های فکسنی طی کنی تا بدانی این یعنی چه! باید مادر باشی و به عروس جوان زیبایت نگاه کنی که دارد زیر بار زندگی مثل شمع آب می شود و به نوه خردسالت که او نیز دارد چون پدرش محروم از وجود پدر، بزرگ می شود، بنگری، تا بدانی

این روزها و سال ها یعنی چه...

وقتی شنیدم که خانم تیزفهم عزیز مبتلا به کرونا هستند و در بخش مراقبت های ویژه بستری اند. قلبم فشرده شد. می دانستم الان وحید در چه حالی است. برایش در دو کلمه نوشتم : با دعا کنارت هستم. و او در پاسخ نوشت: ساعات و روزهای سختی را می گذرانم و محتاج خالصانه ترین دعاها هستم!

فردای آن روز وقتی خبر را شنیدم با اندکی تعلل به او زنگ زدم، در خانه مادر در ارومیه بود. هیچوقت او را چنین غمگین ندیده بودم. با بغضی در گلو گفت: دیدی چقدر زود مادرم را از دست دادم؟ هیچ کاری برای او نکردم. وقتی پدر «آگاه» شهیدم را دفن می کردند من ۹ ساله بودم. آن روز من روی خاک او نشستم و با خودم فکر کردم درست است که دیگر پدر

ندارم ولی مادر که دارم! از همان وقت مادرمان پدرمان هم شد!....

...او با اندوه ادامه داد که مادرم تنهایی ها و اشک هایش را از ما پنهان می کرد و به زندگی ادامه می داد. مادرم لبخند بر لب، در سکوت، ساعت ها کار می کرد تا زندگی ما را اداره کند. هنوز صدای خش خش خش خش دستگاه بافتنی اش در گوشم هست! گرمای وجودش برای ما بود و سرمای قلب تنهایش برای خودش. قصه های گرم نیرو بخشش برای ما بود و بغض تنهایی و دل همیشه داغدارش برای خودش... ده سال این راه ها را برای دیدن من آمد آن تونل وحشتناک زندان گوهر دشت را با چه سختی طی می کرد. وقتی گوشی تلفن را در سالن ملاقات زندان بر می داشت تا با من حرف بزند لرزش دستهایش را از من پنهان می کرد... بغضی راه گلویش را می بندد و می گوید الان من اینجا هستم در خانه مادرم اما او دیگر نیست. کوفته هایی که برای «صمیم» پخته بود در یخچال است و خودش نیست. برای هر کس چیزی پخته و گذاشته و خودش نیست...

حالا وحید را در برنامه زنده اینستاگرام می بینم. او بر روی تلی از خاک ایستاده است رو به سوی عرش مادرش که عمری مهماندار روح بزرگ او بوده است و نماز میت می خواند. با خود می گویم کاش کس دیگری می خواند و تو وحید جان یک دل سیر گریه می کردی تا این بغض لعنتی راه گلویت را باز کند... مراسم تمام می شود و سبد ها و تاج گلها را بر روی مزار مادر می گذارند. هر کس در گوشه ای به دعا و مناجات مشغول می شود و او و خواهر و برادرش در فکر سپاسگزاری از همه هستند...

تمام شد. در عطر گلهای بهاری غرق شد آن مادر! در حس مهر و قدردانی غرق شد آن مادر! حالا بنفشه آفریقایی اش را هم روی خاکش گذاشتید تا برایش گل بدهد! دیگر نگران نباش وحید جان! نگران نباش زیرا حالا پدر عالیقدرت و مادر عزیزت یکدیگر را خواهند یافت و یکدیگر را خواهند شناخت. دیگر رنج های مادر مهربانت به انتها رسیده است.

دیگر نگران او نباش زیرا " موت از برای موقنین به مثابه کأس حَیَوان است فرح بخشد و سرور آرد و

زندگی پاینده عطا فرماید...ُ" 

مهوش ثابت، ۱۸ فروردین



Friday, December 6, 2024

ویتامین های ضروری بدن کدامند و وظيفه آنها چيست

 

✅ویتامین های ضروری بدن کدامند و وظيفه آنها چيست 

Behi Saleki

💊ویتامین A 

🔴برای ترویج سلامت دندان و استخوان، چشم ها و پوست مفید است.


💊ویتامین B1 ( تیامین ) 

🔴به سلول ها کمک می کند تا کربوهیدرات را به انرژی تبدیل کند.


💊ویتامین B2 ( ریبوفلاوین ) 

🔴به تولید سلول های قرمز خون و آزاد شدن انرژی از کربوهیدرات کمک می کند.


💊ویتامین B3 ( نیاسین ) 

🔴به هضم و کارکرد سیستم اعصاب کمک می کند.


💊ویتامین B6 

🔴به بدن در تولید آنتی بادی و هموگلوبین، ترویج عملکرد مناسب عصب، موجب شکسته شدن پروتئین ها و تنظیم قند خون کمک می کند.


💊ویتامین B12 

🔴به تشکیل سلول های قرمز خون، حفظ سیستم عصبی و سوخت و ساز بدن کمک می کند.


💊ویتامین C

🔴 به بدن در ترویج لثه ها و دندان سالم ، بهبود زخم و جذب آهن کمک می کند.


💊ویتامین D 

🔴به بدن در جذب و حفظ سطح خونی مناسب از کلسیم کمک می کند.


💊ویتامین E 

🔴در تشکیل گلبول های قرمز به بدن کمک می کند.


💊ویتامین K 

🔴برای انعقاد خون بسیار مهم است.


💊فولات ( اسید فولیک ) 

🔴به تشکیل سلول های قرمز خون کمک و برای تولید DNA ضروری است.


💊 

📱



Tuesday, December 3, 2024

علّت آزار و اذیت احباءالله به دست معاندین و مخالفان امرالله چیست؟



علّت آزار و اذیت احباءالله به دست معاندین و مخالفان امرالله چیست؟

قسمت اول

آیا تا کنون از خود ‌پرسیده‌اید که چرا و چنین این همه در ایران پیروان آئین بهائی را اذیت و آزار می کنند؟ چرا  در ایران  در بیش از ۱۷۰ سال گذشته به دستور روحانیون تا این حد و این قدر بهائیان را  اذیت و آزار می‌کنند؟ چرا از هیچ گونه ظلم و ستم و قتل و غارت و حبس و زندان کوتاهی نمی کنند؟  تا آنجا که معاندین از ظلم کردن خسته شده اند ولی بهائیان از تحمل ظلم  و کشیدن رنج خسته  نشده اند.
پیروان آئین بهائی که در ظاهر مثل بقیه مردم هستند و از یک گوشت و پوست و خون می باشند، همه با هم اقوام و وابسته و خویش می باشند، پس چرا این همه اذیت  و قتل بوده و همچنان غارت و کشت و کشتار ادامه دارد؟ …به قول معروف

تا قیامت گر بگویم زین کلام
صد قیامت بگذرد وین نا تمام.

بهائیان که نه مال کسی را می‌خوردند، نه از دیوار کسی بالا می‌رفتند، نه نگاه بد به ناموس کسی داشتند، نه اسلحه علیه کسی بر میداشتند، نه توطئه و نقشه برای از بین بردن کسی می‌کشیدند، نه بد دهن و طاغی و یاغی بودند، نه بی سواد و خرافی و متعصب و تنبل و بی‌کاره و عاطل و باطل و برعکس خیرخواه عموم و تا آنجا که ممکن بود جامع جمیع کمالات انسانی بودند.

 علت  اصلی اذیت و آزار بهائیان  چیزی نیست جز تفاوت در طرز فکر و زندگی  آنها و در اصول اعتقادی و احکام و تعالیمی هست که اجرا می کنند. تعالیمی که به راحتی برای جامعه امری قابل درک است و نه برای آن ها. 
گوشه‌ای از این تعالیم و اعتقادات را بطور خلاصه در ذیل می خوانیم:

۱- تمام بشارات و پیشگوئی‌های کتب مقدسه را یا اتفاق افتاده می‌دانند و یا در معرض وقوع می‌پندارند، دیگر نه دعای ندبه می‌خوانند و نه منتظر قائم موعود هستند چه که نه تنها قائم ظاهر، بلکه ظهور کلی شده و تمام اولیاء و انبیاء از آدم تا خاتم دوباره رجعت و ظهور کرده‌اند. هر معجزه یا امور خارق‌العاده‌ای یا اتفاق افتاده یا دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد. صراط کشیده شده، قیامت با قیام قائم برپا شده و مردگان از قبور غفلت و نادانی برخواسته اند، حساب همه رسیده شده و اصحاب یمین و یسار مشخص شده و علناً اعلام می‌کنند که:
 
                    ... امروز خداوند در انجمن سخن می‌فرماید...
                     ... آمده آنکه چشم روزگار مانند او را ندیده ...
                      ... با عَلّم یفعل و ما یشاء و یحکم و ما یرید آمده ...
                       ... حجت و برهان فوق مقامات اهل امکان ظاهر فرموده ...
                       ... الطاف به مقامی رسید که روح القدس به غایت حسرت  برد…
                            ... قطره‌ را امواج بحری داده و ذره را طراز خورشید عنایت  فرموده…ادامه دارد….

برگرفته از سایت سی یارون

ویدیوی همراه، گزارشی است مربوط به دهه های قبل از شوی تلویزیونی ۲۰/۲۰ نگاهی به آزار و اذیت بهائیان در ایران دارد و در قسمت هایی مصاحبه با فرزندان شهدا را می شنویم. 

https://t.me/Tolo_E_Carmel





 



Saturday, November 30, 2024

آسمان می گفت آندم با زمین گر قیامت را ندیدستی ببین

 Iraj Sadeghian

🌿🍀🌿


آسمان می گفت  آندم با زمین

گر قیامت را  ندیدستی  ببین

.... حضرت طاهره وقت را غنیمت شمرد برخاست ازتوی باغ بی حجاب بیرون آمد

رو به چادر مبارک  نعره زنان آمد و میگفت

آن نقره ناقور منم و نفحه صور منم ، 

( دو علامت قیامت است که درقرآن مذکور است ) . 

وبه همین قسم فریاد کنان به چادر مبارک آمد به محض ورودش جمال مبارک فرمودند

سوره  اذا وقعت الواقعه  قرآن را  بخوانید وآن سوره حکایت قیام قیامت است ، 

و قیامت اعلان شد و چنان  وحشت  و دهشت  جمیع احبا را  فرو گرفت 

که بعضی فرار نمودند  و بعضی   واله  و حیران شدند  و برخی زار زار  گریستند

بعضی  چنان مضطرب شدند  که بیمار گشتند  حتی  حاجی ملا اسمعیل چنان پریشان شد  که از شدت وحشت و دهشت   گلوی  خودش را برید .......

منتخباتی ازمکاتیب حضرت عبدالبهاء جلد ۴ ص ۲۱  . 

درحدیث ماثوره اسلامی نقل شده که در یوم قیامت  حضرت فاطمه  هنگام عبور از صراطی  یعنی پُلِ صراط  بی پرده  و نقاب در انظار جلوه گر خواهد شد  یکی از علائم و نشانه های  روز قیامت رجعت است .

🌿🍀🌿



Friday, November 29, 2024

سید یحیی دارابی(وحید)/ باب به راستی سرآمد پیغمبران سابق است و حجت بر شیعیان تمام و کامل

 Vida Maghsoudi

باب به راستی سرآمد پیغمبران سابق است و حجت بر شیعیان تمام و کامل/ سید یحیی دارابی(وحید)، محمدعلی برنا


------------------------

محمدعلی برنا

سید یحیی دارابی(وحید)

ما در تاریخ ادیان نداریم پیامبری مثل حضرت باب که در هنگام ظهورش اینهمه عالم مذهبی از او تبعیت بکنند و برایش جانفشانی بکنند .

حضرت مسیح که اینهمه اعجاز و کلمات زیبا و جذاب از او نقل شده ، از میان خاخام های یهودی علما و روحانیون یهودی یکی پیدا نشد یاور او گردد ، همه حواریون او از جوانان غیر مطرح بودند .


حضرت محمد با آنهمه جذابیت قرآنش از میان شاعران و سخنوران زمانش و همچنین عالمان ادیان ابراهیمی و یهودی نتوانست یاور جانفدائی بیابد 

بلال و زید و عمار و یاسر و سمیه یعنی بیشتر یارانش عوام الناس بودند ،


حتی قرآن برای پیامبران قبلی هم این داستان را نقل می کند که علما و بزرگان زمان گیر می دادند چرا فقط افراد بادی الرای و بیسواد دور شما فرستاده الهی جمع شده اند و در میانتان عالم دینی نیست.


فردی که تیپ روانی و شخصیت و اخلاق عالمان دینی را بشناسد می داند این جماعت از گروهی هستند که چندسال که علوم دینی خواندند دیگر در غرور و تکبر و خودبزرگ بینی خدا را هم بنده نیستند هیچکس را برتر از خود نمی شناسند و خود را عالم دهر می پندارند .

حالا این جماعت با این خصائص ذاتی و اخلاقی چه چیز در حضرت باب ، جوان ۲۵ ساله دیده اند که چنین شیفته و جان باخته او گشته اند که جان و مال و ناموس و آبروی خویش را حاضر گشته اند فدایش سازند خدا می داند .

پطرس عالی ترین سطح معرفت به رسالت عیسی را داشت و در واقع بزرگترین معرف دیانت مسیحی پس از او بود ولی وقتی پای مرگ و اعدام رسید سه بار انکار مسیح نمود .

حالا یاران حضرت باب که اکثرا از جماعت روحانیون بودند چه در حضرت باب دیدند که با دانستن و دیدن اینهمه خشونت و وحشی گری مخالفان ، سبقت می گرفتند در جانفشانی ، خیلی عجیبه .


وحید دارابی یک آخوند ساده نبوده ، یک عالم بزرگ و معتبر حکومتی ، که هم مال و منال کافی داشته هم عزت و اعتبار اجتماعی و حکومتی زیاد .

شمشیر بر میدارد که برود این مدعی امام زمانی را مقهور استدلالات خویش ساخته و بکشد .


میشود جان نثار حضرت باب .


یا ملا حسین بشرویه ای عالم بزرگی بوده که سالها با علمای تراز اول کشور و مراجع دینی بحث می کرده و حقانیت شیخ احمد احسائی را براشون اثبات می‌کرده و مقام علمی او آنقدر بالا بود که در درس و منبر مراجع و در نزد شاگردان آنها طرح اشکال و جواب می کرده است.


چنین شخصی یکدفعه شیفته جوانی می گردد که نه تنها سالها کوچکتر از خودش بوده

 بلکه امی ، بدون سواد حوزوی بوده 

که همین اشکالات و سوالات صرف و نحوی و شرعی محاکمه کنندگانش نشان نخواندن علوم حوزویش بوده است .


 پائین ترین ادعای حضرت باب در آن زمان ، بالاترین مقام غیر قابل دسترسی بوده که هرگز عالی ترین مقامات حوزوی آن زمان جرات اظهار نزدیک بودن به آن نمی کردند .


بگذریم که امروزه لفظ نایب امام عصر مثل لفظ سرلشگر و سرتیپ کیلوئی پخش می شه و قرب و عزتی ندارد .


ولی افراد حدیث گرای آن زمان بزرگترین تکلیف شرعی خویش می دانستند که کسی که حتی صراحتا ادعای ارتباط با امام زمان بکند را باید دروغگو و مفتری نامید و با او جنگید چه برسد به ادعای امامت و رسالت....


در احکام دینی دو عالم عادل که شهادت بدهند ، حکمشان مقبول عام باید قرار بگیرد 


حتی قرآن می‌گوید و تمنوالموت آن کنتم صادقین یعنی تمنای مرگ در شهادت یک واقعیت گواه صدق آن هست .


یعنی شیعیان در سراسر عالم فقط همین گواه ده ها عالم دینی زمان ظهور حضرت باب کفایت اقرار به حقانیت دیانت باب برایشان می کند .

یعنی همینکه چند عالم حاضر شدند از جانشان بگذرند و مرگ را بپذیرند و گواهی حقانیت حضرت باب را بدهند کفایت حقانیت باب برایشان می کند .


قرآن برای قومهای پیشین می گوید وقتی شما را به تائید سومین نفر عزت دادیم و نپذیرفتید چاره ای جز عذاب شما نداریم .


اساسا خود ادعای نبوت ، خودش بزرگترین حجت حقانیت هست وقتی با استقامت و شهادت عده ای  عادل همراه گشت .


خداوند نابودی مدعیان کاذب را وظیفه خویش می داند .


شما در تاریخ هیچ امتی پیرو یک پیامبر کاذب نمی بینید ، 

فردی که به صراحت گفته باشد فرستاده خدایم ولی دروغگو باشد.


البته مسیحیان می گویند حضرت محمد دروغگو هست و مسلمانان می گویند بهائیان ، 

ولی هیچکس امت پیامبری دروغین قبل از خویش نشان نمی دهد .

فرقه ها زیادند ولی ادعای نبوت در آنها نیست.


سید یحیی دارابی هم عالم بزرگی بود هم عالم زاده بود پدرش از علمای تراز اول جامعه که صاحب ده ها جلد کتاب اصولی بود

 در خاندان علم و محضر علما بزرگ شده بود.

مقام علمی او آنقدر بلند بود که شاه مملکت محمدشاه او را برای بررسی دعوی باب به شیراز می فرستد و تعریفها در مقام علمی او می کند ،


در سه جلسه گفتگو با حضرت باب و شنیدن تفسیر سوره کوثر از زبان حضرت باب ،

آن عالم بزرگ مشهور ، مومن به جوان ۲۵ ساله حضرت باب به شکلی میشود که مابقی عمر خویش که قبلا در ناز و نعمت سلطنتی بوده صرف تبلیغ امر باب در اقصی نقاط ایران با جانفشانی و سختی می کند.


برای محقق منصف گواهی و شهادت ملاحسین بشرویه ای و سید یحیی دارابی کفاف حقانیت حضرت باب می نماید


چون شهادت و گواهی آنان حاصلش مرگ و از دست دادن تمام دارایی های مادی هست ، انسان به راحتی به چیزی ایمان نمی آورد که عواقبش اینهمه رنج و عذاب دنیوی باشد .


همینکه گویند برجسته ترین عالم برگزیده شاه برای حقیقت یابی ، از همه چیزش گذشت و اقرار به حقانیت باب کرد بزرگترین حجت بر کل ملت بود و به همین دلیل قریب نیمی از ایرانیان مومن به باب گشتند ،

 و قلع و قمع های وحشیانه مومنان به دین جدید آنها را بازگرداند .

بسیار وحشیانه تر از بازگرداندن از دیانت زرتشت در حمله اعراب.


این دیانت چون ظهورش در عصر علم بود بیشتر مومنان اولیه آن از افراد روشنفکر و فرهیخته و عالم زمان بودند که ترس جان باختن نداشتند.

دانشمندی که هم عالم به علوم روز هست هم حافظ هزاران حدیث شیعی چگونه با وجود اینهمه حدیث جعلی و دروغین در علامات امام زمان ، مثل فرزند امام حسن عسکری بودن و متولد مکه بودن و ... را میتواند دفع نماید و جوهر هدایت و وحی را در کلامش بیابد.

آنها وحید زمان بودن به گواهی حضرت بهاءالله.



Tuesday, November 26, 2024

مناجات لقاء حضرت عبدالبهاء با تلاوت سرکار خانم هدی

 
مناجات لقاء حضرت عبدالبهاء با تلاوت سرکار خانم هدی 

Y

مناجات لقاء
اين مناجات را هر نفسی به کمال تضرّع و ابتهال بخواند سبب روح و ريحان قلب اين عبد گردد و حکم ملاقات دارد

ترجمه تحت اللفظی مناجات لقاء:
ای خدای من دست تضرع و نیاز بسوی تو دراز میکنم و روی بر خاک آستان مقدسی می سایم که فراتر از ادراک دانایان عالم است و از تو میخواهم که بسوی بنده خاکسار درگاه یکتائیت نظری از روی بخشش و مهر بیفکنی و او را در دریاهای رحمت جاودانت غوطه ور سازی . ای پروردگار او بنده بیچاره و تنگدست توست و دوست دار نیازمند و گرفتارتو. بسوی تو زاری میکند و بتو توکل مینماید و در پیشگاه تو تضرع میکند ، تو را میخواند و مناجات میکند و میگوید: ای پروردگار رویم را بنور بندگی آستان مقدست و نیایش بسوی ملکوت عظمتت منور گردان و مرا در درگاه خداوندیت فانی کن و بر نیستی در پیشگاه پروردگاریت یاری نما. ای پروردگار به من جام فنا بنوشان و پیراهن نیستی بپوشان و در دریای فنا غرقه ام ساز و مرا غبار راه دوستانت نما و فدای زمینی کن که برگزیدگانت در راه تو بر آن قدم نهادند ای خداوندِ عزت و بزرگی، تو بخشنده و مهربان و بلند مرتبه ای. این است آنچه که این بنده در نیایش صبح و شام از تو میخواهد. ای پروردگار آرزویش را در خدمت به امرت و بندگانت برآورده نما و به او سعه صدر ببخش مبهماتش را روشن ساز و چراغش را برافروز . توئی کریم و مهربان و بخشنده و توئی عزیز و رئوف و رحمان .

مناجاة اللقاء تتلی بمناسبة ذکری صعود حضرت عبدالبهاء

هُوَ الأَبْهَى
إِلَهِي إِلَهِي إِنَّي أَبْسُطُ إِلَيْكَ أَكُفَّ التَّضَرُّعِ وَالتَّبَتُّلِ وَالابْتِهَالِ وَأُعَفِّرُ وَجْهِي بِتُرَابِ عَتَبَةٍ تَقَدَّسَتْ عَنْ إِدْرَاكِ أَهْلِ الحَقَائِقِ وَالنُّعُوتِ مِنْ أُوْلِي الأَلْبَابِ أَنْ تَنْظُرَ إِلَى عَبْدِكَ الخَاضِعِ الخَاشِعِ بِبَابِ أَحَدِيَّتِكَ بِلَحَظَاتِ أَعْيُنِ رَحْمَانِيَّتِكَ وَتَغْمُرَهُ فِي بِحَارِ رَحْمَةِ صَمَدَانِيَّتِكَ. أَيْ رَبِّ إِنَّهُ عَبْدُكَ البَائِسُ الفَقِيرُ وَرَقِيْقُكَ السَّائِلُ المُتَضَرِّعُ الأَسِيرُ، مُبْتَهِلٌ إِلَيْكَ مُتَوَكِّلٌ عَلَيْكَ مُتَضَرِّعٌ بَيْنَ يَدَيْكَ يُنَادِيْكَ وَيُنَاجِيْكَ وَيَقُولُ: رَبِّ أَيِّدْنِيْ عَلَى خِدْمَةِ أَحِبَّائِكَ وَقَوِّنِيْ عَلَى عُبُودِيَّةِ حَضْرَةِ أَحَدِيَّتِكَ وَنَوِّرَ جَبِيْنِيْ بِأَنْوَارِ التَّعَبُّدِ فِيْ سَاحَةِ قُدْسِكَ وَالتَّبَتُّلِ إِلَى مَلَكُوتِ عَظَمَتِكَ وَحَقِّقْنِيْ بِالفَنَاءِ فِيْ فِنَاءِ بَابِ أُلُوْهِيَّتِكَ وَأَعِنِّيْ عَلَى المُوَاظَبَةِ عَلَى الانْعِدَامِ فِيْ رَحْبَةِ رُبُوبِيَّتِكَ. أَيْ رَبِّ اسْقِنِي كَأْسَ الفَنَاءِ وَأَلْبِسْنِيْ ثَوْبَ الفَنَاءِ وَأَغْرِقْنِيْ فِيْ بَحْرِ الفَنَاءِ وَاجْعَلْنِيْ غُبَارًا فِيْ مَمَرِّ الأَحِبَّاءِ وَاجْعَلْنِي فِدَاءً لِلْأَرْضِ الَّتِيْ وَطِئَتْهَا أَقْدَامُ الأَصْفِيَاءِ فِيْ سَبِيْلِكَ يَا رَبِّ العِزَّةِ وَالعُلَى. إِنَّكَ أَنْتَ الكَرِيمُ المُتَعَالِ. هَذَا مَا يُنَادِيْكَ بِهِ ذَلِكَ العَبْدُ فِيْ البُكُورِ وَالآصَالِ. أَيْ رَبِّ حَقِّقْ آمَالَهُ وَنَوِّرْ أَسْرَارَهُ وَاشْرَحْ صَدْرَهُ وَأَوْقِدْ مِصْبَاحَهُ فِيْ خِدْمَةِ أَمْرِكَ وَعِبَادِكَ. إِنَّكَ أَنْتَ الكَرِيمُ الرَّحِيمُ الوَهَّابُ وَإِنَّكَ أَنْتَ العَزِيزُ الرَؤُوْفُ الرَّحْمَنُ (ع‌ع) - عبدالبهاء المصدر: نسائم الرحمن - مناجاة اللقاء ، الصفحه ۱۲۳



صعود حضرت عدالبهاء، واقعه مُصيبت عُظمي در فلسطين -1921 ميلادي 78 بديع





 صعود حضرت عبدالبهاء

واقعه مُصيبت عُظمي در فلسطين -1921 ميلادي 78 بديع


ضمائم شماره هاي 9،10،11،12  جلد اول رساله " البشارت "
مورخ سنه 78 بديع ، مطابق 1922-1921 ميلادي ، در باره صعود حضرت عبدالبهاء ، شامل اشعار و خطبه ها و مقالات روزنامه ها ، به زبان هاي فارسي و عربي.

اين مجموعه نفيس در 88 صفحه براي پژوهندگان و دوستان عزيز آماده و با فرمت پي دي اف از لينك زير قابل دانلود است:

     

فهرست مندرجات : 

1 - عكس مبارك حضرت عبدالبهاء در حيفا -   صفحه 2 
2 - الحُزن لاولياءالله -   صفحه 3
3 – َرزيّه عُظمي -   صفحات 4   الي 5
4 - مُصيبت كُبري -   صفحات 6   الي 21
5- ضميمه البشارت -   صفحه 22
6 - هوالُمسَلي -    صفحات  23   الي 26
7- از اخبار ساحت اقدس -    صفحات 27   الي 42
8 - تابوت مقدس حضرت عبدالبهاء –   صفحه43
9 - هوالمُسَلي -   صفحات 44   الي 51 
10 - هوالمُعين -   صفحات 52   الي 59
11- يوم اربعين صعود حضرت عبدالبهاء -   صفحات 60   الي 83 
12 – عكس روي جلد شماره هاي 9،10،11،،12 " البشارت-   صفحه 87
13 – عكس پشت جلد شماره 9 " البشارت " -   صفحه88

-------------------------------------------------------------



Sunday, November 24, 2024

روز الست، خداوند در قرآن مجید میفرماید ... أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ...

 Abbas Jannat



روز الست

خداوند در قرآن مجید میفرماید:

وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمّْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ ﴿۱۷۲﴾

و هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ذريه آنان را برگرفت و ايشان را بر خودشان گواه ساخت كه آيا پروردگار شما نيستم گفتند چرا گواهى داديم تا مبادا روز قيامت بگوييد ما از اين [امر] غافل بوديم ۱۷۲

 سوره ۷: الأعراف - جزء ۹ - ترجمه فولادوند

 همان طور که می دانید در عوالم الهی  زمان معنی ندارد در این آیه مبارکه خداوند تمام انسان هأئ را که قرار است خلق کند در یک محل جمع میکند از آنها میپرسد آیا من پروردگار شما هستم؟ آنها جواب میدهند بلی تا مبادا روز قيامت بگوييد ما از اين [امر] غافل بوديم.


همانطور که پیش از این اشاره کردیم قيامت به معنای قيام مظهر ظهور است و در ظهور هر پیامبری، قيامت دین قبل اتفاق میافتد.

بنا بر این با ظهور هر پیامبری الست تکرار میشود. و مردمان باید به حقیقت او شهادت دهند. 

حضرت بها الله در اولین آیه کتاب مستطاب اقدس به این موضوع میپردازد. :

 

“انّ اوّل ما کتب اللّه علی العباد عرفان مشرق وحيه و مطلع امره الّذی کان مقام نفسه فی عالم الامر و الخلق من  فاز به قد فاز بکلّ الخير و الّذی منع  انّه من اهل الضّلال ولو يأتی بکلّ الاعمال”


اولین چیزی که خدا بر بندگان نوشت، عرفان مشرق وحی او و مطلع امر اوست که مقام نفس او در عالم امر و خلق است. هر کس که به این مقام دست یابد، به همه خیر دست یافته است و کسی که از آن محروم شود، از اهل ضلال است حتی اگر همه اعمال را انجام دهد

اولین آیه قرآن مجید هم به همین مفهوم اشاره می‌کند که هر کس “مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ” )مشرق وحيه و مطلع امره  ( را نشناخت از اهل “الضَّالِّينَ” ) اهل الضّلال (خواهد بود     


بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ﴿١﴾ الْحَمْدُ لِلَّـهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿٢﴾ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ﴿٣﴾ مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ﴿٤﴾إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ﴿٥﴾ اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ ﴿٦﴾صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ ﴿٧﴾


حضرت بهاءالله, "لوح احمد – فارسی" میفرماید:

“ای احمد نفحه ای از عرف گلستان قدس روحانیم بر عالم هستی وزیده و جمیع موجودات را بطراز قدس صمدانی مزین فرموده و رشحی از طمطام یم عنایتم بر عالمیان مبذول گشته و جمیع را سر مست از این بادهء قدس الست از عدم محض فانی بعرصهء وجود باقی کشیده”


حضرت باب  نیز میفرمایند :             

“در حینی که نازل میفرماید من قول الله: ﴿الست بربکم﴾ کل بگویند بلی زیرا که فرض جواب از برای اینجا شده ولی سرایت میکند تا بمنتهی الیه ذر وجود و همچنین کتب شبهه نیست که یوم قیامت کتب او نازل خواهد شد بر کل کسی بواسطه احتجاب خود محتجب نگردد از رد جواب محبوب خود که باجابت کینونیت او خلق میگردد در ذر افئده باقرار بوحدانیت و در ذر ارواح اقرار بنبوت و در ذر انفس اقرار بولایت و در ذر اجساد اقرار ببابیت”

حضرت باب, "الباب التاسع و العشر من الواحد السادس فی ان لکل نفس”


“حق جل جلاله بلسان مظهر ظهور میفرماید : الست بربکم هر نفسی بقول بلی فائز شد او از اعلی الخلق لدی الحق مذکور”

حضرت بهاءالله, "باب پنجم: لوح مبارک در جواب عريضه جناب ابوالفضائل گلپا يگانی که در باره لوح مانکچی از طرف مشار اليه"

“بشارت ظهور جمال مبارک را بگوش جان استماع کرد و بجواب طبل الست کوس بلی زده و بتبليغ امر مبارک لسان فصيح گشود “

حضرت عبدالبهاء, "تذكرة الوفا - جناب زين المقرّبين"


"ای سرمست باده الست، جام می دمی نشئه بخشد و مدّتی خمار آرد و صداع ايراث کند ولی مدهوش صهبای ندای الهی مخمور نگردد و خمار و صداع نداند بلکه انتباه يابد و هوش و ادراک بيفزايد. آن شخص جليل روحانی را چنين باده رحمانی بايد و چنين نشئه و شادمانی شايد اين مستی نه هستی آسمانيست و اين خمار صبحگاهی نه بلکه آگاهی روحانی”

حضرت عبدالبهاء


روز الست برای عهد و میثاق الهی هم تکرار میشود در ذیل چند نمونه از آثار مبارک در این مورد : 


“در جميع اوقات ظهور مظاهر مقدّسه که مقام ذرّ بقا و الست يوم لقاء بود اقداح ميثاقی به دور آمد و نيّر عهدی اشراق فرمود ولی مرکز ميثاق عند العموم غيرمعلوم و عند الخواصّ مرموز و محفوظ و مصون و عند العوام مجهول. مثلاً حضرت روح روحی له الفداء علم عهدی برافراختند مرکز عهد حضرت فخر رسل روحی له الفداء بود ولی مرموز و مستور و غيرمعلوم تا آنکه بعد از هزار سنه و چيزی ظهور فرمود و گفت اين ظهور محمّدی مرکز عهد عيسويست. گفتند آن مرکز عهد به علامات و شروطی که تعيين فرموده تحقّق يابد و به اوهامشان هيچ يک از آن علامات ظاهر نشد و هيچ يک از آن شروط مشهود نگرديد لهذا استکبار کردند. ولی در اين کور عظيم و دور جليل الحمد للّه مرکز ميثاق مشهود و معلوم و محور عهد واضح و مشهور لدی العموم. اهل آفاق عموماً شاهد ميثاق و شرق و غرب مطّلع بر پيمان نيّر آفاق. با وجود اين معدودی از پرورده مهد همّت گماشته‌اند که اين عهد را برهم زنند و صبيانی قيام نموده‌اند که بنيان پيمان براندازند هيهات هيهات صَغُر شأنهم و کَبُر استکبارهم.”

حضرت عبدالبهاء


“پس در هر کوی و دشت که مرور نمائی فرياد برآر اين عهد عهد الست است و اين ميثاق ميثاق قويم نيّر آفاق. جنود ملکوت ناصر اين پيمان است و افواج ملأ اعلی حافظ اين بنيان. شعاع ثابت مستمرّ شمس حقيقت است و سراج باهر انجمن حضرت احديّت. حبل متين است و نور مبين. عروه وثقی است و ثمره شجره طوبی. لوح محفوظ است و کتاب مسطور و رقّ منشور. عهد است عهد و ميثاقست ميثاق، در جميع الواح و زبر مذکور است و در جميع صحائف اوّلين و الواح آخرين مسطور. حاکم سنه شداد است و ميزان يوم حساب. سفينه نجاتست و ملجأ يوم الاياب. نفحات قدس حضرت پروردگار است و نسمات حيات رياض کردگار. حصن حصين است و ملاذ متين. رکن شديد است و خلاصه کتب و صحف عهد قديم و جديد. هنيئاً لمن تمسّک به و تشبّث به و ثبت عليه و رسخ قلبه بآياته و حشر تحت راياته و البهآء عليک. ع ع”

حضرت عبدالبهاء, "هو الله - ای امين الهی حضرت احديّت شما را سال‌ها به”


“ای کنيز عزيز الهی حمد خدا را که در يوم ندا آهنگ ملأ اعلی شنيدی و خطاب الست را جواب بلی دادی و منجذب ملکوت ابهی گرديدی و باديه هجران پيمودی و از وادی حرمان رهيدی و بشرف لقا فائز گرديدی. اگر در هر دمی صد شکر نمائی از عهده شکر اين موهبت بر نيائی”

حضرت عبدالبهاء


روز الست در زندگی روزانه ما هم هر لحظه تکرار میشود. با هر عمل و حرف ما سوال الست را باید جواب داد . جمال قدم در مثنوی مبارک میفرمایند که این روز خدا آخر نمیشود :

سائلی مر‌عارفى ‌را گفت کى / تو بر اسرار الهى برده پى

وى‌تو‌از‌خمر‌عنايت گشته مست / هيچ يادت آيد‌‌ از روز الست

گفت‌ياد‌آيد‌مرا‌آن‌صوت وگفت / کو بدى بود و نباشد اين شگفت

هست در گوشم همى آواى او / آن صداى خوب جان افزاى او

عارف ديگر‌‌که بر تر رفته بود /درّ اسرار الهى ‌سفته بود

گفت آن روز خدا آخر نشد /ما در آن يوميم و آن قاصر نشد

يوم اوباقى ‌‌ندارد شب عقب /ما در آن روز و نباشد اين عجب

گر رود ذوقش ز جان روزگار/مى نبينى عرش و فرشى بر قرار

زانکه يوم سرمدى از قدرتش / لا يزول امد پديد از حضرتش

پس‌تو‌اى‌جان‌اين‌معما‌گوش‌دار /پند اسرار الهى هوشدار

تاکه رزق‌جان‌برى‌ازحکمتش /تا که جان سازى فداى طلعتش

تاکه هر دم بشنوى الحان او /تا بنوشى جامى از احسان او

تا شوى واقف تو‌بر‌اسرار‌عشق /تا چشى راح ازل ز انهار عشق


    

بیان مبارک حضرت بها الله  “صِرْف جمال در سرادق بيمثال بر عرش جلال مستوی”

منظور روز الست است که جمال پروردگار در سرآدق بیمثال (امر مبارک ) با تمام قدرت نشسته و سوال میکند من پروردگار تو هستم. تجلی نور این جمال عشق به وجود میاورد و همان فلسفه اشراق است که سهروردی بدان اشاره میکند حافظ چه زیبا این را شرح میدهد 

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد /عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت /عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد /برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز /دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد


در حقیقت روز الست همان روزی است که خداوند رحیق مختوم باز میکند و از آن شراب الهی به مومنان میدهد

جام می الست خود خویش دهد به مست خود / طبل زند به دست خود باز دل پریده را


در این ظهور مبارک اول کسی که ندای الست جمال مبارک را با ایثار خون خود در تبریز بلی گفت حضرت باب بود

در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق / بده تبریز از اول بلی گویان الستش را


روز الست همان روز عشق است ولی به قول حافظ "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها"

الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی / گواه گفت بلی هست صد هزار بلا

بلا درست و بلادر تو را کند زیرک / خصوص در یتیمی که هست از آن دریا

ویا

گفت الست و تو بگفتی بلی / شکر بلی چیست کشیدن بلا

سر بلی چیست که یعنی منم / حلقه زن درگه فقر و فنا



چقدر این لوح مبارک زیباست ، به واقع شرایط کنونی دنیاست

 چقدر این لوح مبارک زیباست ، به واقع شرایط کنونی دنیاست :

حضرت عبدالبها می فرمایند :

در جهان و جهانيان به ديدۀ بينا نظر نما که تماشاگاه عظيم است .

افواج نفوس بينی که در ميدان سود و زيان دوانند و امواج بحر جنون بينی که از کلّ جهات ظاهر و عيان ؛ نعره‌ها بلند و ضوضاء و شورش و غوغاء واصل به سمع هر هوشمند .

نزاع و جدال بين هر توانگر و مستمند ؛ و جنگ به سيف و سنان و تير و کمان بين هر حقير و ارجمند .

افواج جنود از هر جهت صف حرب آراسته و آلات آتش‌فشان از هر سمت سمت ترتيب يافته .

سيوف بغضاء از مسافة بعيده شعشعۀ لامعه‌اش پديدار و سهام شحناء حدّت و برق ساطعش در شب يلدا خيره‌بخش چشم‌ها .

مقصد اين است که اسباب نزاع و جدال و جنگ و کفاح به  اتمّ  وجوه  مهيّا و حاضر .

و از جهتی ملاحظه مي‌نمائی که از هر کران آواز ساز و نواز است و نغمۀ چنگ و چغانه و ارغنون و ترانه و طرب و سرور و فرح و حبور است .

و از سمتی نظر کنی که نمايش آلايش و آرايش و زر و زيور اهل آفرينش و زينت و رونق زخارف و حطام و لطافت شئون فانيه خاک و رغام است .

و از طرفی مي‌نگری فرياد آه و انين و ناله و حنين است فزع و جزع و شدّت فغان است که واصل به آسمان است و نحيب بکا و ضجيج مبتلا و صريخ بی‌نوا و عويل غريق بحر بلاست .

و از سمتی احتراق فراق و اشتعال نار اشتياق و زبانه آتش اشواق است .

و از جهتی بنگری که جوش و خروش ملوک و وزرای بيهوش و دمدمه و معرکه افکار و اذکار سروران مدهوش و شوق و شور و تدبير و تغيير و تدمير و تعمير و تشهير و تشوير رؤسای ممالک و ديار است .

خلاصه چون به حقيقت و عاقبت و نتيجه و ثمر جميع معرکه‌ها پی بری ، به عين يقين مشاهده کنی سراب بقيع است و شهدش سمّ نقيع .

ايّامی نگذرد مگر آن که جميع اين شئون کَأَنْ لم يکن گردد و فانی و غير موجود .

ولکن چون چشم از اين جهان تاريک بپوشی و نظر به بالا و عالم اعلی فکنی همه انوار بينی ، باقی و بر قرار بينی ، جاويد و پايدار بينی ، حقيقت اسرار بينی .

پس خوشا جان پاکی که به اين آلودگی و آسودگی جهان فانی دل نبسته ، بلکه به پاکی و آزادگی و بزرگواری جهان باقی تعلّق گرفته .

کتاب منتخباتی از مکاتیب حضرت عبدالبهاء ، جلد 3 ، صفحه 35



Friday, November 22, 2024

نوشته‌ای از خواهر مونا محمودنژاد

 https://t.me/golshaneshgh

نوشته‌ای از خواهر مونا محمودنژاد

شهری که شهر عشق بود، شهر آزادگان بود، شهر نور و جلال و زیبایی بود، شهر حق بود بار دیگر شاهد ظلمی دیگر گشت که از سنگها ناله برخاست و قلب شکسته دوستان خرد گردید. میدانی دوست من، از آن روزی میخواهم برایت بگویم که پرندگان خوش الحان ما را در بند کردند. ما مشتی آرزومند بودیم که از اعماق وجودمان میدانستیم گلشن الهی پر از پرندگان ربانی است. در سر هوای پرواز داشتیم، آرزوی رسیدن بآن گلشن سرای عشق آتش بجانمان میزد. در میان ما پرندگانی پرواز آزموده بودند. آنها میخواستند پرواز کنند اما قفس آهنین این دنیا بال و پرشان را بسته بود. لیک حقیقت را دریافته بودند. نور را نمیتوان پنهان کرد. نور از درون روزنه‌های این دنیا بقلبهای پاکشان نفوذ کرده بود. راه نور را میدیدند و بدیگر مشتاقان می‌نمایاندند. آنها تغنی میکردند. پرندگان ما سرود خوش نوای عشق را زمزمه میکردند و بدست ملائکه ناشرات میسپردند و این ملائکه‌ زمزمه‌های خوشبختی بگوش انسانهای مستعد میرساند. اما بودند کسانی که این زمزمه‌ها را دوست نداشتند خوشبختی را نمیخواستند و از عشق خبر نداشتند، و ترنم دلنشین این عاشقان را سر و صدای مزاحم میپنداشتند. همان دستی که عیسی را بدار صلیب کشید همان دستی که باب را تیرباران نمود، در صدد خاموش کردن پرندگان خوش الحان ما درآمده بود و گرفتند، در بند کشیدند، پرنده‌ای که در قفس این دنیا بود به قفس تنگتری بردند، پر و بال بسته را شکستند، صدایشان را بریدند گفتند حق ندارید بخوانید. لیک نمیدانستند که نور را نمیتوان مانع شد، در همان قفس تنگ نور پاشیده شد. با وجودیکه پرندگان ما ساکت شدند پرندگان ملکوت ابهی با صدای بلندتری خواندند. اینان غافل بودند که پرندگان ما میدانستند آخرین روزنه‌ای که آنها را به قاف عبودیت میرساند از همان قفس تنگ میگذرد. پرندگان ما از آن قفس بگلشن سرای الهی پرواز نمودند، شهپر تقدیس گشودند و به اوج عزت قدیمه نزد سلطان عشق پریدند.

میدانی دوست عزیز، اینجا شهر پرندگان است و من میخواهم برایت از یک پرنده کوچک بگویم پرنده قشنگی بنام منا. پرنده‌ای که دریافته بود حقیقت را، پرنده‌ای که عشق را شناخته بود و میدانست خونین است و سرکش. پرنده‌ای که بجان آرزوی پرواز داشت. میدانی این پرنده کوچک چه قلبی داشت؟ و چگونه طپش سرسام‌آور آن را آرام میکرد؟ آری قلبش دیوانه‌وار، عاشق‌وار می‌طپید. برای انسانها برای بهاءالله برای خدمت و تبلیغ. این پرنده کوچک ما وقتهای زیادی را بدعا و مناجات میگذراند. بجان طالب بلا بود و آرزوی سوختن در گرمای نور حقیقت را داشت. میدانست این سوختن حقیقت افروختن است و جان باقی یافتن است. منای ما بارها از روزنه‌های این عالم جمال مبارک را دیده بود. عبدالبهاء را زیارت کرده بود. او در هر کاری ساعی بود. میدانی دوست من، آن شبی که خفّاشان سیه دل بر بازان سفید ستم نمودند و عده‌ای از پرندگان را در بند ساختند، منا اولین کسی بود که بزندانش افکندند. تنها بود. بعدها برای مادر در بندش اینطور تعریف میکرد: ابتدا مرا بازرسی کامل نمودند سپس چشمهای مرا بسته در حالیکه سر روزنامه‌‌ای را که بدست یکی از پاسدارها بود گرفتم و او مرا بداخل سالن بسیار تاریکی فرستاد. هنگامیکه او رفت فهمیدم که جائی را که باید بسر ببرم همینجاست. چشم‌بندم را باز کردم یکی از زندانیان غیربهائی آمد سراغم و مرا که هنوز بآن تاریکی عادت نکرده بودم بجائی راهنمائی کرد که میتوانستم روی زمین بخوابم. در ضمن از من پرسید جرمت چیست؟ و من گفتم بهائی بودنم چون کار دیگری نکرده‌ام. حدس میزدم که ساعت باید بین ۱۲ یا ۱۲ و نیم شب باشد. یک پتوی خیلی نازک برای زیر و یک پتو هم برای رو بمن داد. مدتی گذشت تا چشمهایم بتاریکی عادت کرد. نظری باطراف افکندم اطاق حالت سالن مانند را داشت و عده زیادی زن و دختر کیپ تا کیپ همدیگر خوابیده بودند من هیچکس را نمیشناختم و از پدر هم خبر نداشتم. در قلبم دعا میخواندم و شکر مینمودم زیرا بایوان پا نهاده بودم و باوج ماه رسیده بودم. قیافه نگران مادر در نظرم بود و آرزوی استقامتش را میکردم. برای پدر دعا کردم که او هم استقامت نماید. تصمیم گرفتم من هم مانند بقیه بخوابم تا ببینم سرنوشت و قضای جمال مبارک مرا بکجا راهنمائی خواهد کرد. دراز کشیدم و در افکار غوطه‌ور بودم که ناگهان در باز شد و خانمی دیگر داخل سالن گشت. همانطوری که مرا راهنمائی کردند او را نیز راهنمائی کردند و چون فهمیدند که او هم بهائی است کنار من آوردند. البته من هنوز این خانم را نشناخته بودم (ایران آوارگان) و نمیدانستم که او هم بهائی است. بلند شدم و بدستشوئی رفتم و آمدم دوباره خوابیدم. که بعدها خانم آوارگان تعریف میکرد وقتی منا بلند شده بود او هم منا را نشناخته بود و با خود گفته بود چطور این بی‌انصافها دختری باین جوانی و با این موهای بلند و خوش هیکلی را دلشان میآید در بند کنند.

چند دقیقه بعد در باز شد و باز هم خانمی را بداخل سلول آوردند. این خانم مرتب میگفت قرصهای مرا باید بدهید من مرتب سردرد دارم اما کسی گوشش باین حرفها بدهکار نبود. این خانم طوبی زائرپور بود باز هم در تاریکی او را هم نشناختم اما صدایش برایم آشنا بود، طوبی را نیز کنار ما آوردند. طوبی بمحض اینکه ایران را دید گفت: خانم آوارگان شمائید و خانم آوارگان هم طوبی را شناخت. من نیم‌خیز شده بودم زیرا صدا برایم خیلی آشنا بود که ناگهان طوبی (که همراه پدر منا بشهادت رسیده) گفت: منا توئی تو اینجا چکار میکنی تو را هم گرفته‌اند وای خدای من. و من دلگرم شدم زیرا اگرچه مرا از آشیانه‌ام دور کرده بودند و از آغوش گرم خانواده جدا ساخته بودند لیک خانواده جدیدی در زندان می‌یافتم که همه مسن‌ترها مادرم بودند و همه جوانترها خواهرم. خلاصه کم کم بقیه عاشقان را نیز داخل همان سالن کرده بودند و ایندفعه که منا فهمیده بود به غیر از او خیلی‌های دیگر را نیز گرفته‌اند افراد تازه وارد را دلگرم میکرد.

جمعه ۲۷ آبان بود. مادر کنار پنجره نشسته بود. از دختر ملکوتی‌اش هیچ خبری نداشت. بارها به سپاه مراجعه کرده بودیم ولی اجازه ملاقات نمیدادند. آن روز دیگر اختیار از دست داده بود، آدمهایی را که در خیابان راه میرفتند و آزاد بودند و بیخبر از همه چیز و همه کس بکار و زندگی خود ادامه میدادند مینگریست. اشک میریخت و با صدای بلند میگفت یا جمال مبارک بچه‌ام را میخواهم. منا را از تو میخواهم، هیچ خبری از او ندارم، یا جمال مبارک بچه‌ام را میخواهم. نگاهی بآسمان کرد و گفت پرنده‌ها آزادند و پرنده کوچک من زندانی است... آن روز با اشک و اندوه سپری گردید. فردای آن روز به سپاه رفتیم. در حالیکه دل مادر بخون جگر آغشته و اشک دیده بر صورت شیار گذارده بود. نه اشک غم بلکه اشک تمنای استقامت بود و آنچه بدل من گذشت بماند. بالاخره بعد از سپری شدن آن روز، بیم و امید و تلاش و پیگیری سخت بما اجازه ملاقات بدون تکلم را دادند. ساعت ۱ بعدازظهر رفته بودیم به محل ملاقات و ساعت  ۷ شب آنها را آوردند، بغیر از سه نفر بقیه را همه با هم آوردند. آنها را بردیف در پشت دیوار شیشه‌ای بصف بسته بودند و ما در این طرف بآنها مینگریستیم. من از شوق اشکم درآمده بود. منا با اشاره بمن گفت گریه نکن من فوراً اشکهایم را پاک کردم نمیتوانستم باو بگویم که پرنده زندانی زیبا اشک من از شدت شوق دیدار توست ولی مطمئن هستم که او فهمیده بود فقط دلش نمیخواست اشک ما را ببیند. روبرویش ایستادم. مادر ساکت نگاهش میکرد. او هم به ما و هم به دیگران مینگریست. قلم عاجز است و زبان گنگ، اگر خود بتوانی از خلال گفته‌هایم حالتها را درک نمائی چه که عاجزم دوست عزیز از بیان عاجزم. به گفته مادر، منا در زندان برایش تعریف کرده بود که آن روز او را از ساعت ۱ بعدازظهر تا ۳ بعد از نیمه شب بازجوئی میکردند و در بین آن چند دقیقه‌ای برای ملاقات آورده بودند و روز بسیار سختی را گذرانده. اصولاً منا دوست نداشت از دوران زندان سپاه سخن بگوید زیرا او عالمی دیگر داشت و سخن گفتن از زندان سپاه او را به عالم تهمتها و حرفهای زشت و سئوالهای بیجا میکشاند، مثلاً یکبار بازجو از او پرسیده بود هفت وادی چیست؟ و منا برایش توضیح داده بود که البته درست مانند ریزش باران عنایت بر روی سنگ‌ خارا مینمود. سپس بازجو باو گفت یک مناجات بخوان و منا گفت واقعاً میخواهید من مناجات بخوانم؟ و بازجو با تمسخر گفته بود آری. منا دست بسینه نشست و چشمها را بست و شروع بخواندن این مناجات نمود: ای خدای من از من به من مهربانتری محبتت بیشتر و بیشتر هر وقت یاد الطاف تو نمایم... که مناجاتش با صدای داد و فریاد و فحش و ناسزای بازجو قطع شد و او دیگر نخواند. خلاصه ایام میگذشت. در دوران بازداشت در زندان سپاه، منا فقط دو بار پدر را ملاقات چند دقیقه‌ای نمود و دیگر او را ندید مگر روز ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱. ما هر هفته دو بار، یک روز بملاقات پدر و یک روز بملاقات منا میرفتیم. روز شنبه ۱۳ آذر وقتی برای ملاقات منا بزندان سپاه رفتیم گفتند که او را به عادل آباد منتقل کرده‌اند. ما بدیدارش شتافتیم. هنگامیکه نوبت ملاقاتمان رسید مادر گوشی را برداشت و گفت منا حالت چطوره؟ او سرما خورده و تمامی لباسهایی را که برایش فرستاده بودیم روی هم‌دیگر پوشیده بود. از روزی که منا را بعادل آباد فرستاده بودند تقریباً یک هفته میگذشت و ما خبر نداشتیم و در این مدت بعلت نداشتن پتوی کافی و سرد بودن هوای آنجا سرمای سختی خورده بود. خلاصه مادر با بغض فراوان در حالیکه دیگر اشکش سرازیر شده بود بمنا گفت میبخشی مادر ولی من چه کار کنم آخر خیلی دلم برایت تنگ شده عزیزم و منا با چه قدرت بیکرانی جلوی اشک ریختنش را گرفته بود، در حالیکه من حلقه زدن اشک در چشمش را میدیدم...گفت که یک نامه برایتان نوشته‌ام بروید و بگیرید و مرتب ما را دلداری میداد.

آری پرنده زیبای ما همیشه در حال چه‌چه زدن بود، آخر کار بما گفت بمحض اینکه فهمیدید پدر را باینجا آورده‌اند در اسرع وقت برایش پتو بیاورید که او دیگر سرما نخورد. فرشته در فکر پدر بود که مبادا آسیبی ببیند. بالاخره وقت تمام شد، مادر سریع خداحافظی نمود، هنگامی که من میخواستم با منا خداحافظی نمایم ناگهان منا بوسه بدست خود زد و به شیشه چسباند من هم فوراً همین کار را کردم و از آن به بعد همشه موقع خداحافظی همین کار را میکردیم. ایام بدین منوال میگذشت، تمام هفته در انتظار روز ملاقات بسر میبردیم که چند دقیقه با منا صحبت کنیم تا اینکه پنجشنبه ۲۳ دی فرا رسید. آن روز صبح مادر برای کسب اطلاع از وضعیت پرونده منا و پدر بمراجع قانونی بسپاه مراجعه کرده بود که خودش را نیز بازداشت کردند. فقط اجازه دادند که بمنزل برگردد ولی شنبه حتماً خودش را معرفی نماید و مادر همین کار را کرد. باور نمیکردیم که او را هم زندانی کنند و امیدوار بودیم که شاید چند سئوال از او کرده آزادش نمایند اما دست سرنوشت رقیمه غیر از این برای مادر ورق زده بود. شنبه روز ملاقات منا بود، مادر در بازداشت بسر میبرد و من نمیدانستم چه کار کنم. خلاصه خود بتنهائی بملاقات منا رفتم، بعد از رسیدن نوبت ملاقات گوشی را برداشته بعد از احوالپرسی، منا اولین حرفی که زد این بود: مادر کجاست حالش که خوب است؟ و من نمیدانستم مادر دقیقاً  کجاست و حالش چطور است. بنابراین باو گفتم بخاطر بعضی کارهای پدر در سپاه است و دیگر نه او چیزی پرسید و نه من چیزی اضافه کردم. و سئوالهای عادی اینکه مثلاً چیزی لازم داری یا نه و جوابهای عادی نه متشکرم و اینگونه مطالب را ادامه دادیم. البته لازم بگفتن نیست که نمیتوانستیم با هم هر حرفی که دلمان میخواهد بزنیم اما از نگاه میخواندیم، از نگاه منا تسلیم و رضایت و شادی بی‌حد و وصفی را همیشه میخواندم و بالاخره وقت تمام شد و از همدیگر خداحافظی کردیم. بنا بگفته مادر او را همان شب بعادل آباد نزد دیگر زندانیان بردند. مادر تعریف میکند که هنگامیکه از پله‌های باریک آهنی بطبقه سوم زندان میرفته، ابتدا چند نفر از زندانیانی که همراه مادر بودند و آنها را برای محاکمه بزندان سپاه برده بودند، دویدند و بمنا خبر دادند که مادرت آمده، منا مات و مبهوت باستقبال مادر شتافت، ابتدا دیگران مادر را بوسیدند و در آغوش کشیدند و منا نظاره میکرد. وقتی آخرین نفر با مادر احوالپرسی نمود منا در آغوش مادر رفت و او را گرفته و بوسید، امواج احساسات خروشید و سیلاب اشک فرو ریخت، منا مادر را گرفته بود و نگاه میکرد، باو گفت: مادر خیلی خیلی خیلی خوش آمدی، به خانه جدیدت خوش آمدی بیا بیا منزل جدیدت را نشانت بدهم. مادر تعریف میکرد که منا او را بداخل سلول شماره ۱۱ برد، هنوز جوّ زندان برای مادر ناشناس بود. منا از او پرسید که شام حتماً نخورده‌ای و مادر گفت نه، کمی از غذای ظهر و کمی از شام شب را آورد، سفره‌ای کوچک پهن کرد و چند تن دیگر از احبا نیز بداخل سلول آمده بودند و مادر ضمن اینکه شام میخورد از اوضاع و احوال بیرون صحبت میکرد و اقدامات خانواده زندانیان را برای هر زندانی شرح میداد. خلاصه شب شلوغی بود، پرندگان ما میخواستند احوال هند جان را از طوطیان آزاد بپرسند تا اینکه هنگام خاموشی رسید و بالاجبار از هم جدا شدند. شب اول مادر روی تخت خوابید و منا روی زمین کنار تخت طاهره ارجمندی که هم‌سلولی منا و مادر بود و همراه منا به شهادت رسیده، کنار در خوابیده بود. منا دستش را در دست مادر نهاده بود و با او آرام آرام نجوا میکرد، میگفت: مادر اینجا محیط جدیدی است که با بیرون خیلی فرق دارد همه چیز یکنواخت است و تو باید خودت را با اینجا وفق دهی، بیشتر دعا و مناجات بخوانی و در تنهایی اشک بریزی، اشکی که بخاطر عشق جمال مبارک است و سوز و گداز درون را در تنهائی بروز دهی، مبادا از غم اشک بریزی که این اشک را جمال مبارک دوست ندارد، در جمع همیشه بخند و نیرو ببخش، موضوع دیگری را که میخواهم از تو خواهش نمایم اینست که دوست ندارم در مقابل جمع مرا ببوسی و یا محبتی بیشتر از بقیه بمن بنمایانی، زیرا بخاطر این که نمیخواهم حتی یک لحظه فکر کنند که منا، مادرش در کنارش هست و ما اینجا تنها هستیم، تو باید بیشتر از من بدیگران مادری نمائی و اگر بمن نرسیدی یا راه نرفتی مهم نیست، بیشتر به بقیه برس. مادر تا آخرین روز که میخواست آزاد شود دیگر منا را نبوسید و با او کمتر از دیگران راه رفت. منا باو گفته بود که خودت باش و در هنگام تصمیم‌گیری از کسی تقلید نکن و همانطوری که خودت دوست داری رفتار کن، زیرا در اینجا فعلاً در خصوصیات فردی آزادی هست. مادر از او پرسیده بود اینجا چگونه است و منا گفته بود که خیلی خوب است، درست مانند یک هتل و در شب اول ورود مادر بزندان نمیخواست که او را ناراحت نماید.

ایام میگذشت، لحظه‌ها بکندی گذران بودند، فقط یاد محبوب غیبی و معشوق حقیقی دلها را گرم و امیدوار نگه میداشت. روزهای شنبه ملاقات با منا و مادر و روزهای چهارشنبه ملاقات با پدر را انتظار میکشیدم. شبی که مادر را بزندان بردند برایم شب تلخی بود، باور نمیکردم که به یکباره اطرافم تا باین حد خالی شود، بخود میگفتم این در مقابل دریای اندوه جمال مبارک حتی شمه‌ای نیست. او چگونه بار این همه مصائب را بدوش کشید، آن زندانها، آن غل و زنجیرها، آن سیاه چالها، آن دوری از کانون گرم خانواده، آن تبعیدها، شهادت غصن اطهر، غوغای ناقضین و در این بین دلجوئی از احبای مخلص و سوخته دل و آن همه الواح و بیانات، آن همه کلمات زندگی‌بخش و وای بر من که تا چه حد غافل بودم و تازه پی بفضل بیکرانش بردم که چگونه دریای مواهب را بجوش آورده و نصیب این بی‌سر و سامانان کرده، یا جمال مبارک فقط استقامت بده و تحمل هجر و فراق را. آن شب بتلخی گریستم از همه چیز، در درونم غم جمال مبارک چنگ میانداخت، غم دوری پدر و مادر و خواهر مهربانم، جانم را می‌کاست و میدیدم که ظلم چقدر تلخ است، نمیدانستم تا بحال مادر را نزد منا فرستاده‌اند یا نه. شنبه هفته بعد هنگامیکه برای ملاقات رفتم دیدم هر دو کنار هم ایستاده‌اند، چه زیبا بود، دو پرنده باوقار و زیبائی در کنار هم ایستاده بودند. امروز هرگاه یاد آن اشکها میکنم یا هر وقت آن اشکها بسراغم میآیند معنی "بلائی عنایتی..." را بیشتر میفهمم، سخن کوتاه.

مادر تعریف میکند که او بنصیحت منا گوش کرده بود و اغلب اوقات با دیگران بسر میبرده و منا بیشتر دوست داشته تنها باشد، در تنهائی با معبود خویش راز و نیاز نماید، او میگفت هرگاه سلولی خالی میشد و بچه‌ها در کنار هم بودند منا بآن سلول میرفته و تمام وقت را بدعا و مناجات میگذرانده. منا در همه کارهایش سلیقه داشت چنانکه وقتی در منزل بود سفره نهار یا شام را خیلی زیبا میچید و بکارهای دستی بسیار علاقه داشت. انواع گلها را با کاغذ و خمیر درست میکرد و نقاشی میکشید و گلدوزی میکرد و در ضمن به دروس مدرسه و درس‌اخلاقش میرسید و خدمات امری را دنبال میکرد. او سن زیادی نداشت و با همین سن کمش در تمام امور کم و بیش سررشته داشت، اما در زندان امکان هیچکدام از این کارها وجود نداشت، نمیتوانست نقاشی بکشد یا مطلبی بنویسد یا کارهای دستی انجام دهد حتی دیگر نمیبایست نامه نوشت و دو نامه‌ای را که ما از منا داریم که از زندان برایمان فرستاده، واقعاً تائید جمال مبارک میدانیم. مادر تعریف میکند که منا در زندان شعری بسیار زیبا سروده بود که نام تمامی نسوان زندانی در آن شعر بوده لیک یک روز که میخواستند سلول‌ها را بازرسی کنند از ترس اینکه مبادا برای منا گرفتاری پیش آید آن شعر را پاره کرده بود و افسوس میخورد که کاش آن را از بر کرده بود... یکروز که یکی از دختران غیربهائی را برای محاکمه بزندان سپاه برده بودند هنگام بازگشتش مقداری گوجه سبز ترش مزه با خود آورده بود که بدوستانش داد و یک عدد از آن گوجه‌ها را آورد و بدست خانم یلدائی داد و گفت میدانم که تو چقدر این را دوست داری و بیشتر هم ندارم که بهمه بدهم همین را بدون اینکه کسی بفهمد بخور، گفت و رفت. مادر آنجا نشسته بود، خانم نصرت یلدائی (که همراه منا بشهادت رسیده) به مادرم گفت: من که دلم نمیآید این را تنهائی بخورم و اصلاً نمیخواهم بیا مال تو، مادر گفت من هم نمیخواهم خودت بخور. در این هنگام منا از کنار سلول آنها میگذرد، خانم یلدائی و مادر نگاهی بهم میاندازند و خانم یلدائی منا را صدا میزند، در حالیکه منا بداخل سلول میآمده، خانم یلدائی بلند شده آهسته آن گوجه کوچک را بدست منا میگذارد و میگوید منا این مال توست، اما همین یکعدد است برو و آنرا بخور، منا گوجه را میگیرد و میرود. مادر میگفت من و خانم یلدائی مشغول صحبت کردن بودیم که بعد از مدتی دیدیم منا در حالیکه سینی کوچکی در دست دارد داخل سلول آمد، او هسته گوجه بآن کوچکی را که از یک گردو کمی کوچکتر بود درآورده بود و آن را به هفده قسمت (که تعداد زنان زندانی بود) کرده و در حالیکه گوشه سینی را با کارد و چنگال پلاستیکی تزئین کرده بود بقیه را نیز خبر کرد و همه آمدند و آن گوجه بهمه رسید. مادر میگوید تا کلی وقت از این کار منا، در عین حال که لذت برده بودیم میخندیدیم زیرا مثلاً بمن تکه کمی از پوست آن رسیده بود که مانند آن بود که چیز کوچک اضافه ترش مزه‌ای در دهانم باشد. مادر میگفت: کم کم بحالت عجیبی رسیده بودم که احساس میکنم بمعنای واقعی کلمه، تسلیم تمام اتفاقاتی شده بودم که ممکن است پیش بیاید.

روز چهارشنبه ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بود، مادر تعریف میکند که آن روز در داخل زندان از بلندگو اعلان شد که خواهران بهائی بانتظامات بیایند، برای اولین بار بود که در زندان در بلندگو کلمه بهائی گفته میشد و بر زنان بهائی کلمه خواهر بکار برده میشد، همه با تعجب آماده شدند و رفتند. تمامی مردهای بهائی نیز آنجا جمع بودند و روی زمین نشسته بودند، بعد از صحبتهائی که بین زندانیان و دادستان بعنوان آخرین حجت گفته شد و باصطلاح آخرین اخطار که از راهی که رفته‌اند برگردند و تبرّی نمایند، اجازه ملاقاتی هم بزندانیان با اقوام درجه یک زندانی خود داده شد. آری پرندگان ما را در یکجا جمع کرده بودند که بآنها بگویند چرا اوج پرواز را میخواهید به ویرانه‌های این عالم برگردید و چرا عزت ابدی را انتخاب کرده‌اید بذلت و خسران راجع شوید، چرا آرزوی گلشن توحید مینمائید و سرگشته روی محبوبید، بیآیید و چون غراب بجان هم افتید و در خرابه لانه و آشیانه سازید و چشم از معشوق بپوشید و بجای نغمه عشق و دلدادگی، شیون و فریاد راه بیندازید، اما چگونه پرنده‌ای که در یک قدمی آزادی است میتواند برگردد و از هوای پرواز منصرف شود؟ خلاصه هنگامیکه بعد از ماهها زندانی بودن، اجازه ملاقات داده شد صحنه‌ای بدیع پدید آمد، خانواده اشراقی در حالیکه دو زانو روی زمین نشسته بودند و دستهای هم را گرفته بودند در یک گوشه، خانم یلدائی و پسرش در یک گوشه دیگری روبروی هم نشسته بودند و خانم یلدائی سر بهرام را با دستهایش در آغوش کشیده بود، و طاهره ارجمندی و همسرش جمشید سیاوشی روبروی هم، و زرین مقیمی و پدرش در کنار هم ایستاده بودند، مادر و منا و پدر نیز دو زانو روی زمین نشسته بودند و دستهای همدیگر را گرفته بودند. مادر میگوید: من بپدرت گفتم تو را اعدام میکنند من میدانم اما میتوانم تحمل کنم، و پدر گفت: آری حتماً این ایام فراق خیلی زود میگذرد و تا چشم بر هم زنی تمام شده، یادت هست که در زندگی همیشه بخاطر مهاجرت جابجا میشدیم و همیشه اول من میرفتم و منزل را آماده میکردم و تو را مانند بانوئی بآن خانه میبردم، حال نیز چنین است من زودتر میروم و منزلی در ملکوت ابهی برای تو آماده میسازم و تو را هم آنجا میبرم. سپس گفت بیاد بیآور زندان سیاه چال جمال مبارک را که چه جای کثیفی بود و نه آبی و نه طعامی، آن زنجیر گران که بر گردن مبارکش بود کدامیک از این زجرها را ما داریم میبینیم؟ اینجا که خیلی خوب است و بدان که فرزند خلف از پدر ارث میبرد، ما فرزندان خلف جمال مبارک و حضرت اعلی هستیم، هرچه پدر داشت بفرزند میرسد، ما از او درد و غم و رنج و زندان ارث میبریم و از حضرت اعلی شهادت را، هرگز این را فراموش نکن. بعد رو بمنا کرده از او پرسید: منا آسمانی هستی یا زمینی؟ و منا گفت: آسمانی. و دیگر بین این دو هیچ مطلبی رد و بدل نگشت، فقط من متوجه شدم که منا برمیخیزد و چشمهای پدر را میبوسد، چندین بار این کار را تکرار کرد، او در چشمان پدرش رازهای ملکوتی را میدید، آن دو احتیاجی بحرف زدن با همدیگر را نداشتند زیرا از نگاه همدیگر همه چیز را میخواندند. بعد پدر احوال بقیه را پرسید و از حال شماها با خبر شد گرچه من احساس میکنم او خیلی بهتر از من از حال بقیه نیز خبر داشت. خلاصه وقت ملاقات ما تمام شد و من دیگر هرگز پدرت را ندیدم، تا اینکه درست یکماه از آن روز گذشت.

روز ۲۱ اسفند سال ۱۳۶۱، پدر همراه طوبی زائرپور و رحمت الله وفائی بشهادت رسید. مادر میگوید روزی که من خبر شهادت پدر را به آنها دادم هنگامیکه از ملاقات بسلول خود برگشتند تمامی زندانیان چه بهائی و چه غیربهائی آمدند و بدلجوئی و همدردی با او و منا پرداختند، عده‌ای میگریستند و قلبهایشان بی‌نهایت حساس شده بود. منا گفت: نه خواهش میکنم گریه نکنید، من احساس تنهائی نمیکنم و واقعاً شما را در غم خود شریک میدانم زیرا شما همه مانند عمه‌های من هستید و به جوانترها اشاره کرد و گفت شما مانند خواهران من میمانید، ما باید تا میتوانیم توانمان را حفظ کنیم و نیرویمان را از بین نبریم. سپس آرام آرام شروع بخواندن سرود امری کرد و چند تن از زنان دیگر هم شعرهائی خواندند و آن روز هم بدین ترتیب گذشت، ایام هجر و فراق میگذشت. روز شهادت حضرت اعلی نزدیک میشد، پرندگان ما قرار گذاشتند که هر سه تنی که در سلول هستند در رأس ساعت ۱۲ مشغول بخواندن دعا و مناجات شوند، منا میخواست تنها دعا و مناجات بخواند، مادر باو گفته بود که نه منا، چون طاهره هم هست  تو نباید ما را تنها بگذاری و باید همراه ما باشی، منا چیزی نگفته بود. بعد از دعا، نهار را خوردند و هر کس مشغول بکار خود که عبارت از ظرفشوئی و نظافت سلول بود، شد و چون ماه رمضان نزدیک بود در بلندگوی زندان قرآن میخواندند، خیلی سر و صدا بود و بچه‌ها که ظرفها را میشستند حسابی شلوغ میکردند. در این بین منا کنار مادر آمد و گفت: مادر من خیلی دلم میخواست این آخرین جلسه شهادت را تنها باشم و تنها با خدای خود راز و نیاز نمایم. مادر منظور منا را از آخرین جلسه شهادت نفهمیده بود و بقول خودش فکر میکرد آخرین جلسه شهادتی که در زندان است، در حالیکه منظور منا در این عالم بوده، باو گفت: منا بمن میگفتی، منکه حرفی نداشتم تو چرا زود حرف مرا گوش کردی و منا باو گفت: آخر تو هم حق داشتی، و رفت و کمی قدم زد برگشت نزد مادر و گفت: مادر میخواهم چیزی بتو بگویم خواهش میکنم همراه من بیا، و مادر همراه منا براه افتاد، راهرو بسیار تاریکی بود که دو نفر بسختی میتوانستند در آن قدم بزنند. منا و مادر در آن راهرو شروع بقدم زدن کردند، منا ایستاده، مادر هم ایستاد منتظر بود، منا نگاهی به مادر کرده و گفت: مادر میدانی مرا اعدام خواهند کرد؟ مادر میگفت: احساس کردم تمامی وجودم تبدیل بشعله آتش گشت نمیخواستم حرف منا را باور کنم. گفتم: نه مادر تو آزاد میشوی، از زندان رها می‌شوی، تشکیل خانواده میدهی بچه‌دار میشوی، من آرزویم دیدن بچه‌های توست، نه این فکر را نکن و غافل بودم از عالمی که منا در آن سیر و سلوک مینمود. منا ناراحت شد گفت: مادر بخدا قسم من این آرزوها را ندارم و تو هم از این آرزوها برای من نکن، من میدانم مرا بشهادت خواهند رساند و میخواهم بتو بگویم که چه کار خواهم کرد و اگر نگذاری در حسرت این روز خواهی سوخت که چرا نگذاشتی من برایت تعریف کنم، حال بگویم یا نه؟ من با لُکنت زبان و حال بُهت گفتم آری بگو. دوباره منا مرا براه آورد در حالیکه با دستش بازوی مرا گرفته بود شروع بقدم زدن کرد و گفت میدانی مادر حتماً جائی که ما را برای اعدام میبرند باید روی بلندی برویم تا طناب دار را بگردنمان بیندازند، من اول اجازه خواهم گرفت و دست کسی را که طناب دار را بر گردنم خواهد انداخت بوسه خواهم زد، میدانی مادر حتماً اجازه خواهند داد، و خواهم گفت که ما بهائیان نباید دست کسی را ببوسیم مگر بگفته مولایمان دست قاتل را، این دست بوسیدنی است زیرا ما را زودتر بمعبودمان خواهد رساند، سپس طناب دار را نیز بوسه خواهم زد و باز هم اجازه خواهم گرفت و این مناجات را خواهم خواند (سپس ایستاده در حالیکه دستها را بسینه میفشرد چشمهایش را با حالتی بسیار ملکوتی و عاشقانه و زیبا شروع بخواندن نمود). هوالله ای خدای من جانم فدای احبابت، این خون افسرده را در سبیل دوستانت بر خاک ریز و این تن فرسوده را در راه یارانت خاک راه و غبار اقدام نما ای خدای من ع ع. بعد چشمها را باز کرده و گفت سپس برای سعادت انسانها و خوشبختی آنها دعا خواهم کرد و با این عالم فانی وداع میکنم و میروم بسوی محبوبم. نگاهی بمن کرد، او را می‌نگریستم ولی نمیدیدمش، درک نمیکردم چه میگوید، از طرفی دلبستگی‌ام باو مرا بوحشت انداخته بود که شاید منای من هم برود و از طرف دیگر در عوالم خوش روحانی غوطه‌ور شده بودم، اما باور نمیکردم. باو گفتم داستان قشنگی بود، منا نگاهم  کرد یک پرده اشک در چشمانش حلقه زد، آرام گفت: مادر این داستان نیست چرا نمیخواهی باور کنی؟ و از من جدا شد و مدت زیادی شروع بقدم زدن کرد. منای قشنگ من میدانست که خواهد رفت، میدانست که چگونه خواهد رفت و من باور نمیکردم. حدود ۱۰ روز بعد منا بشهادت رسید، در حالیکه ۵ روز بود که مادر آزاد شده بود.

مادر تعریف میکند که آن روز برایم بسختی گذشت، حرفهای منا را نزد خود تکرار میکردم و هر کس که با من حرف میزد نمیفهمیدم. با خود میگفتم خدای من چطور میتوانم استقامت نمایم و حضرت عبدالبهاء این استقامت را عطا فرمودند. دو شب بعد، شبی که فردای آن روز بزندانیان بهائی ابلاغ شد که چهار مرحله فرصت دارند که تبرّی نمایند در غیر این صورت اعدام خواهند شد، منا در عالم رؤیا مشاهده نمود که در حالیکه در سلول ایستاده و صلاة کبیر میخواند حضرت عبدالبهاء از دیوار سلول تشریف میآورند داخل روی تختی که مادر خوابیده بود مینشینند و دستی بر سر مادر میگذارند، طاهره پائین تخت خوابیده بود، دست دیگر را بطرف منا بلند میکنند، منا در دل میگوید اگر بنماز خواندن ادامه دهم شاید حضرت عبدالبهاء بروند، نماز را ترک میکند و در مقابل حضرت عبدالبهاء زانو میزند و با دو دست خود دست ایشان را میگیرد، حضرت مولی الوری بمنا میفرمایند: منا از ما چه میخواهی؟ منا میگوید: استقامت، ایشان دوباره میپرسند: منا از ما چه میخواهی؟ و او میگوید استقامت برای تمام احباء، بار سوم حضرت عبدالبهاء میپرسند: برای خودت از ما چه میخواهی؟ و منا باز هم میگوید: استقامت. حضرت عبدالبهاء دو بار میفرمایند: عطا شد عطا شد. صبح این خواب را برای همه زندانیان تعریف میکند، بعد از مدتی زرین مقیمی و عزت جانمی (اشراقی) را بانتظامات برای گذراندن چهار مرحله ارشادی فرا میخوانند. بعد آنها بعد از گذراندن مرحله چهارم محکوم باعدام میشدند و بلافاصله برای اجرای حکم آنها را میبردند، همگی با هم هل من مفرج میخواندند، همگی تمنای استقامت و تائید مینمودند، حتی زندانیان غیربهائی دور احباء جمع شده بودند و گواهی بر مظلومیت میدادند. ناگهان زرین مقیمی در آغوش منا فرو رفت و گفت: وای منا تو دیشب چه آرزوی خوبی از حضرت عبدالبهاء کردی این یک فاجعه خواهد بود که همه ما را اعدام کنند ولی من دیگر مطمئنم که همه استقامت خواهند کرد، تو میتوانستی آزادی خودت و مادرت و یا حتی آزادی  همه ما را بخواهی ولی قشنگترین خواهش‌ها را کردی و ایشان هم که عطا فرمودند. مادر تعریف میکند هنگامیکه برای بار چهارم این دو تن عزیز را صدا زدند همگی با آنها خداحافظی نمودند و رؤیا فرزند خانم اشراقی در حالیکه دستهای منا را گرفته بود آرام آرام اشک میریخت، همگی آرام اشک میریختند، خدایا چه صبری که عزیزی را از کنار آدم ببرند، گرچه این دو آن روز برگشتند و آنها را برای اجرای حکم نبردند.

روز سه‌شنبه ۲۳ خرداد سال ۱۳۶۲، مادر از زندان آزاد گشت. او تعریف میکند که در آن روز هر زندانی برای خانواده‌اش پیغامی داد. البته مادر مطمئن نبود که حتماً آزادش خواهند ساخت. خانم اشراقی به مادر گفت که حتماً باید بجای من و رؤیا و پدرش در عروسی دخترم شرکت کنی و از طرف هر کدام ما یک شاخه گُل میخک قرمز ببری. خلاصه هر نفر به مادر حرفی زد تا آخرین نفر که منا بود. منا مادر را بوسید و در حالیکه با دو دستش، دستهای مادر را گرفته بود باو گفت مادر تو آزاد میشوی و همانطوری که دستگیر شدی و به زندان آمدی و همه ما را دلگرم نمودی، برو و خانواده‌ها را از وضع ما با خبر کن و آنها را دلگرم نمائی، مطمئن باش همانی خواهد شد که جمال مبارک میخواهد و باز هم او را بوسید و با او خداحافظی نمود. این آخرین بوسه منا و مادر نبود. چه که مادر برای آخرین بار بر جسد گرم منا بوسه زد و این امانت عزیز را بصاحب اصلیش برگرداند. و در آخرین ملاقاتش با منا که همان روز شنبه ۲۸ خرداد بود، منا باو گفت: مادر ما فردا مهمان جمال مبارکیم. فردای آن روز یکشنبه ۲۹ خرداد خبر شهادت آن عزیزان را برایمان آوردند. آری، پروازی با شکوه بود، پرندگان ما باوج ملکوت ابهی رسیدند، عهد دیرین عشق را لبیک گفتند و بر گرد شمع جمال بهاء پروانۀ جان باخته گردیدند. طوق دوست بر گردن انداختند و بال و پر محبت گشودند و با صدای بلند سرود عشق و وحدت عالم انسانی را سر دادند. دوست من صدایشان را نمیشنوی؟

مرداد سال ۱۳۶۳

ترانه خواهر منا





Friday, November 15, 2024

این غزل بشارت ظهور موعود عالمیان را میدهد/ تفسیرغزل 217 دیوان شمس

 Rumi & Baha'u'llah

تفسیرغزل 217 دیوان شمس

این غزل بشارت ظهور موعود عالمیان را میدهد

چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را  / درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا

حضرت بهاءالله در منتخباتی از آثار حضرت بهآءاللّه، ص ٤٠ میفرمایند: 

"سبيل کلّ بذات  قِدَم [خدا] مسدود بوده و طريق کلّ مقطوع خواهد بود و محض فضل و عنايت شموس مشرقه از افق احديّه را بين ناس ظاهر فرموده و عرفان اين انفس مقدّسه را عرفان خود قرار فرموده"

 بنا بر این تنها راه شناسائی خداوند شناسائی مظهر ظهور او یعنی پیامبران الهی است. در اینجا مولانا میگوید خوشا بحال کسی که به این حقیقت پی برد.

که برگشاید درها مفتح الابواب / که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا

مفتح الابواب  گشایندۀ درها . نامی از نامهای صفاتی باری تعالی

نحن نزلنا از آیه 23 سوره مبارک الإنسان قرآن مجید

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ تَنْزِيلًا ﴿۲۳﴾  در حقيقت ما قرآن را بر تو به تدريج فرو فرستاديم

خداوند در ها را می گشاید بتدریج دنیا برای ظهور مظهر کلی الهی آماده میشود. همیشه قبل از هر ظهور جدید خداوند بتدریج با وقایع تاریخی و ظهور روشنفکر انی مانند مولانا و نوابغی در همه رشته های هنر علوم صنعتی اجتمایی سیاسی دینی و با خلق نسلی نو دنیا را آماده ظهور میکند. 

که دانه را بشکافد ندا کند به درخت / که سر برآر به بالا و می فشان خرما

همانطور که پروردگار به دانه خرما فرمان میدهد که بشکاف درختی بلند شو و خرما تولید کن. به فرستادگانش هم فرمان میدهد بروید وانسانها را تربیت کنید.

که دردمید در آن نی که بود زیر زمین / که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا

خسرو حلوا بر گرفته از شعر خسرو و شیرین نظامی است که شیرین به  نصیحت مادرش گوش میکند:

من آن شیرین درخت ِ آبدار‌م / که هم حلوا و هم جُلّاب دارم

ولی تب کرده را حلوا چشیدن / نَیَرزد سال‌ها صفرا کشیدن 

آدم تب‌کرده نباید حلوا و شیرینی بخورد چون سال‌ها رنج صفرا در پی دارد. (منظور شیرین آن است که چشیدن یک بار هم‌آغوشی با خسرو به غمِ انتظار و جدایی‌ نمی‌ارزد، یا به صفرا و رنج بدنامی ِ دوشیزه نبودن نمی‌ارزد‌.)

چه کسی درآن نیشکری که از زیر زمین روئیده دمید چه کسی به نصیحت مادر شیرین گوش کرد. "نی" اشاره به روح انسان است که در کالبد جسم ما که از خاک است قرار گرفته ومادر شیرین اشاره به پیمبران الهی است.

که کرد در کف کان خاک را زر و نقره / که کرد در صدفی آب را جواهرها

منظور از ظهور پیامبران الهی تبدیل انسان از خاک بی ارزش به جواهرو انسانی با ارزش است.

جمال مبارک میفرمایند:

"حقّ جلّ جلاله از برای ظهور جواهر معانی از معدن انسانی آمده"

منتخباتى از آثار حضرت بهاءالله - (لوح شيخ) 

ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان / ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی

آیه 9 قران مجید سوره النجم در مورد معراج رسول اکرم که به اندازه طول دو کمان (قَابَ قَوْسَيْنِ) بخداوند نزدیک شد

فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى ﴿۹﴾     تا [فاصله‏ اش] به قدر [طول] دو [انتهاى] كمان يا نزديكتر شد. (در آن زمان واحد اندازه گیری کمان بوده است.)

مولانا به مظهر ظهور میگوید تو برای تقرب بخدا از همه راحتی جان وتن خود گذشتی 

هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود / به سوی قامت سروی ز دست لاله صلا

صلا بمعنی آواز دادن؛ صدا زدن

همه چیز بشارت ظهور را میدهد.

چنین بلند چرا می‌پرد همای ضمیر / شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی

چرا اینقدر عظیم است ندای این ظهور؟ چون حضرت رب الاعلی (حضرت باب) بشارت آن را داده است.

گل شکفته بگویم که از چه می‌خندد / که مستجاب شد او را از آن بهار دعا

چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت / دهان گشاد به خنده که‌های یا بشرا

به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن / به فر عدل شهنشه نترسم از یغما

بعد از قرنها دعا ها بلاخره مستجاب شد و موعود عالم ظاهر شد بهار الهی آمد بوی پیراهن یوسف غنچه ها را بخنده شکفت وفریاد یا بشرا بلند شد و جای هیچ غمی نیست.

چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی‌ست / تو برگ من بربایی کجا بری و کجا

آدم و حوا در بهشت از سیب ممنوعه خوردند چشم روحانی بسته و چشم عالم جسمانی آنها باز شد دیدند که لخت هستند برای پوشش خود از برگ درخت استفاده کردند. در اینجا مولانا میگوید آن مظهر ظهور دوباره ما را به بهشت برمیگرداند با باز شدن چشم روحانی احتیاجی به برگ نیست

چو اوست معنی عالم به اتفاق همه / بجز به خدمت معنی کجا روند اسما

شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف / وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا

اسم مظهرظهور "مظهرمعنی" عشق است

کاردت ان اعرف اشاره به حدیث معروف: کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف (من گنج پنهان بودم. دوست داشتم که آشکار شوم. پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم)

حضرت بهاالله میفرمایند:

" علّت آفرينش ممکنات حبّ بوده چنانچه در حديث مشهور مذکور که ميفرمايد کنت کنزا مخفيّا فاحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکي أعرف. لهذا بايد جميع بر شريعت حبّ الهی مجتمع شوند بقسميکه بهيچوجه رائحه اختلاف در ميان احباب و اصحاب نوزد " (ص ٤٠٩ ادعيه حضرت محبوب)

کلیم را بشناسد به معرفت‌هارون / اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا

منظور اینست که پیامبران الهی احتیاج به  معجزه ندارند معجزه انها کلامشان است

چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش / که آفتاب و مه از نور او کنند سخا

تمام کاینات بدور او میچرخند.آفتاب و ماه از نور او سخاوتمند شدند

چو نور گفت خداوند خویشتن را نام / غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا

اسم مظهر ظهور نور "بها" است غلام کسی باش که در ظل نور او است " حضرت عبدالبهاء" در جائی دیگر از اسم بها استفاده میکند:

عالم گرفت نورم بنگر به چشم‌هایم / نامم بها نهادند گرچه که بی‌بهایم 

ویا

ما بها و خونبها را یافتیم / جانب جان باختن بشتافتیم

بها در اینجا حضرت بهاالله وخونبها (کسی که خونش را در راه بها فداکرد) حضرت باب 

از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست / که می‌خرامد از آن پرده مست یوسف ما

چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست / که ساقی‌ست دلارام و باده اش گیرا

همانطور که در داستان یوسف وذولیخا وقتی که خانم ها از عظمت جمال یوسف دست خود را بریدند. در اینجا مولانا میگوید مواضب دست خود باشید که یوسف خرامان از پس پرده میاید. نه تنها دست عقل وهوش را هم میبرد.

خموش باش که تا شرح این همو گوید / که آب و تاب همان به که آید از بالا

 در اینجا طبق معمول اکثر غزل ها بخودش یادآوری میکند که زیاد نگوید وقتی خودش امد همه را خواهد گفت. در جایی دیگر میگوید:

فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم / خود شرح این بگوید یک روز آن امیر