Aghdas Afifian
نطق خانم داودی در مورد همسرشان... عزیزان دوران انقلاب در ایران عزیز، واقعاً روزهای بسیار عجیبی بود و بنده را بی اختیار به یاد فرمودۀ مولای عزیزحضرت عبدالبهاء می انداخت که می فرمایند: :پ"امتحان و افتتان بسیار عظیم استبه طوری که استخوان عبدالبهاء از آن می لرزدولی این امتحان با کمال قدرت برای برای احبا قوی تر در سرزمین ایران پیش آمدو آنها در نهایت شهامت به میدان فدا شتافتند و با نثار جان خود عظمت و سطوت این امر نازنین را به همگان نشان دادند. بنده هیچگاه عظمت فاجعه ای را که برای دوستان پیش آمده بود، احساس نمی کردم. ابتدا ناراحت بودم که اماکن امری و غیره را تصاحب می کنند ولی دکتر داودی روزی به من می گفتند اینها همه سنگ و گل هستند و قابل جبران است، بلکه من نگران افرادی هستم که به شهادت خواهند رسید. زمان بسیار لازم است تا جانشینی برای آنها پیدا شود و نیز نگران روزی هستم که این نفوس نازنین، چگونه از کورۀ امتحان روسفید بیرون خواهند آمدو ترک همسر و زندگی خود را کرده و جام شهادت و فدا خواهند نوشید. در ابتدای امر جناب موحد که سابقاً مردی روحانی بودند و خودشان تصدیق امر کرده بودند، ربوده شدند> همه خیلی نگران بودند و آن موقع بنده زنگ خطر را احساس کردم و خیلی نگران همسرم دکتر داودی بودم. چون منزل مسکونی ما را همه می شناختند و ایشان برای ساعتی نیز منزل را ترک نمی کردند و بی محابا در جراید روز جواب ردیه هایی را که 7علیه امر منتشر می شد با امضای خود می دادند و مرتب تلفن به منزل ما می شد وه همه را خود ایشان جواب می دادند و با نهایت شجاعت می گفتند که من کیف دستی خود را آماده کرده ام و خانه ام را که همه می شناسید
امیدوارم که من آقایان را معطل نکنمو درب خانه خودم را باز خواهم کرد. بنده در بهت عجیبی بسر می بردم که خدایا انسان چقدر باید قوی و مطمئن باشد که اینگونه نسبت به خطر از دست دادن جان شیرین خود، بی اعتنا باشد. حتی دختر بزرگم زهره که در آمریکا زندگی می کرد در موقع بازگشت به آمریکا، از پدر خود خواست که علی جان شما خیلی خسته شده اید، من خانۀ جوچکی در خارج دارم، خواهش می کنم مدتی برای استراحتپیش من بیائید. این همه کار و مشکلات شما را بسیار فرسوده کرده است. بنده هیچگاه نگاه عکیب ایشان را که یک دنیا معنی داشت قراموش نمی کنم. به دخترم جواب دادند: "عزیزم الآن وقت ترک ایران نیست. حال موقع ماندن در طوفان بلاست. اگر من بروم همه بروندپس کشتی امر را در دریائی از محن و مصائب چه کسی باید هدایت کند؟و جواب عزیزان بهتر از جانم که مرا انتخاب کرده اند را چه کسی باید بدهد؟" بنده بی اختیار گفتم : "با این وضع شما را می برند و بعد از شکنجه فراوان شهید خواهند کرد." می دانید در جواب بنده چه گفتند؟ "من خودم را می شناسم ابداً لیاقت شهادت را ندارم." من ادامه دادم شکنجه شما و دیگران برای این خواهد بود که شما را به تلویزیون بیاورند تا روحیه احبا را ضعیف کنند و هرچه آنها گفتند باید انجام دهید تا به مراد خود برسند." دوباره از آن نگاه های خاص کردندو گفتند: "من در راه جمال مبارک یک سیلی نخورده ام، شاید بخت یاری کند در این دنیای فانی چند گونی برنج کمتر بخورم." برعکس من که سخت مضطرب و ناراحت بودم ایشان سرشار از آرامش بود. ایشان همیشه در جواب من می گفتند: " لی خانم اینها همه از اقتضای عشق است" مسأله دیگری که بنده را بسیار ناراحت می کرد، رفتن هر روز ایشان به پارکی بود که نزدیک منزل مسکونی ما واقع بود. در آنجا ساعت ها قدم می زدند
بنده یک روز سؤال کردم که ساعت یازده شب که کسی در پارک نیست شما جطور آنجا می مانید؟ گواب دادند: "ملی خانم، من سعادت این را دارم که در دل تاریکی شب که هیچ نامحرمی آنجا نیست با حضرت اعلی و حضرت بهاءالله نجوا کنم. سعادتی بالاتر از این سراغ داری؟ رجا می کنم مرا زودتر به فیض شهادت، اگر لیاقت داشته باشم مفتخر فرمایند." خانه مسکونی ما نزدیک مچسمه 24 اسفند بود و نزدیک دانشگاه طهران. مرتباً صدای توپ و شلیک گلوله به گوش می رسید. من بسیار وحشت زده بودم. می گفتم بخدا انصاف نیست که شما مرتب آرزوی شهادت کنیدو من و بچه ها را تنها بگذارید. مخصوصاً مرکان و فریبرز را که هنوز به ثمر نرسیده اند و احتیاج بوجود پدر دارند. ایشان پاسخ می گفتند: "1بتو گفتم اگر لیاقت داشته باشم" و عجیب این بود که مرتب کارهای نوشتنی خود را با عجله می نوشتند و بسیار با بچه ها مهربان بودندو شوخی می کردند.یک روز که طاقتم طاق شده بود با چشمانی اشکبار گفتم: "علی جان اگر شما نباشید من با بچه ها چه کنم؟ شما می دانید که من خودم امر مبارک را تصدیق کرده ام و خیلی تنها می شوم و هیچ کس نیست که از من حمایت کند."
در پاسخ گفتند: " تو تنها نیستی تو جمالمبارک را داری. تو احبای عزیز نازنین را داری از چه می ترسی؟" گفتم: "اگر این خانه را مثل اماکن دیگر از ما گرفتند، من چه کنم؟ چون تمام زندگی من همین خانه است." ایشان گفتند خودم را بازنشسته کرده ام و حقوق من را به خانواده می دهند، ولی به کلی فکر خانه را از سرت بیرون کنگ" من با تعجب گفتم: چرا؟ جوابی که ایشان به من دادند موجب شد که تمام بدنم داغ بش.د. گفتند:"اگر یادت باشد از طرف محفل ملی برای اینکه بیت مبارک را خراب کرده بودند به شیراز رفتم و اولین کاری که کردم وقتی که دیدم بیت حضرت اعلی را به توده ای خاک تبدیل کرده اند به روی آخرین نقطه خرابی های بیت رفتم و بعد از تلاوت مناجات از خدا خواستم اگر لایق باشم خونم مانند حضرت اعلی به خاک ریخته شود و خانه ام که تنها سرمایۀ زندگیم هست مثل بیت مبارک خراب شود. سه خواهش از حضرت اعلی کردم که سومی را اگر عمری باقی ماند به تو خواهم گفت." وقتی این حرف ها را می گفتند سیما و لحن صدایشان حالت عجیبی داشت و من دیگر قادر به جواب دادن نبودم. برای اولین بار در برابر جانبازی گذشتگان امر قرار گرفتمکه چگونه برای عظمت امر پایمرری کردند و بی اختیار با تمام بی لیاقتی در برابر این عظمت و بزرگواری همسرم سر تعظیم فرود آوردم. بعد از همان پارکی که ایشان می رفتند و دیگر نیامدند، صدایشان در گوش جانم زنگ می زد که "ملی جان اینها خانه را خواهند گرفت به خودت زحمت نده و دنبالش نرو." بعد از مفقود شدن ایشان من در یک اتاق زندگی می کردم، روزی یکی از همسایه هایمان به من تلفن کرد که مثل اینکه منزل شما را خراب کرده اند و بعد دید که من چقدر ناراحت شده ام گفت امیدوارم که اشتباه کرده باشم و شما سری به خانه تان بزنید. من تا صبح نخوابیدم و در اتاق راه می رفتم. صبح به خانم صادق زاده تلفن کردمو ماجرا را گفتم. ایشان که همسر شهید مجید دکتر کامبیز صادق زاده بودند و خودشان کوهی از مشکلات را تحمل می کردند به قدری در حق بنده لطف داشتندوه من تمام ناراحتی خودم را به ایشان می گفتم. صبح ایشان آمدند و به اتفاق به محل منزل رفتیم. وقتی ما رسیدیم که کارگر آخرین کلنگ را به سنگی که درب منزل را نگاه داشته بود می زد که با رسیدن ما درب هم واژگون شد. و من بی اختیار به یاد قیافه و صدای دکتر داودی افتادم که می گفتند دنبال خانه نرو، من با همۀ وجود از حضرت اعلی رجاء کرده ام که اگر خانه ام قابل است مثل بیت مبارک به توده ای خاک مبدل شود. من جلوی اشک هایم را نمی توانستم بگیرم. حتی اشک ریختن برای من مشکل بود. اصلاً مثل این بود که در این عالم نبودم.
چون دیگر چیزی برای روزگار پیری و بیماری که هر دو در راه بودند، نداشتم. از طرف فامیل هم انتظار هیچ نوع کمکی را نمی توانستم داشته باشم. با خانم دکتر برگشتیم ولی خدا می داند که چه بر من گذشت. امیدوارم خواهش سوم ایشان را حضرت اعلی با لطف خود اجابت فرمایند. دکتر داودی همانطور که عرض کردم روز یکشنبه بیست آبان 57 نزدیک ظهر به پارک رفتند و دیگر برنگشتند. همان روز ایشان محفل داشتند و اعضاء محترم محفل تلفن می کردند که ایشان نیامده اند و بنده در کواب گفتم ایشان هنوز از پارک نیامده اند. در این موقع تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشتم صدای خانم مهندس وحید را که با هم دوست بودیم شناختم. ایشان گفتند با آقای دکتر راجع به موضوع خصوصی کار دارم. عرض کردم ایشان نیامده اند و ما همه نگران هستیم. دیدم که صدای ایشان عوض شد. گفتم خبری داری؟ بعد از سکوت گفتند خانم داودی خیال بد نکنید. دیروز من پیش پدرم تیمسار سهائی که بیمار هستند رفته بودم. ایشان نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند و گفتند خیلی نگران دکتر داودی هستم، خواب عجیبیدیده ام.
خوابشان این بود که تابوت حضرت اعلی را برای زیارت احباء می آورند و همه منتظر هستند که تابوت را که حامل عرش مبارک حضرت اعلی می باشد زیارت کنند. وقتی تابوت را که در پارچه ای سبز پوشانیده شده بود آوردند و درب آن را باز کردند، وکتر داودی از آن بیرون آمدند، بعد اضافه کردند ناراحت نشوید، خواب است امیدوارم به زودی خبر سلامتی ایشان را بشنویم. آن موقع بود که احساس کردم ایشان به آرزوی خود که شهادت است خواهند رسید. چون همۀ دوستان هنوز گرفتار نبودند برای پیدا کردنشان تلاش فراوان شد. ولی خبری نمی شد. بعد از ایشان آقای روحی روشنی و بعد اعضای محفل و دو نفر مهمان مفقود شدند و هیچ خبری از ایشان نداریم و بعد محفل دوم و سوم و گروه کثیری از احبا در شهرستان ها گرفتار و شهید شدند. خدا می داند در این چند سال بر احبای ایران چه گذشت. ولی همه با کمال شهامت این بلیا را تحمل کردند.در این وضع بسیار عجیب من به یاد این اشعار دلنشین می افتم: گر خیال جان همی هستت به دل اینجا میا ور نثار جان و سر داری، بیا و هم بیار رسم ره این است گر وصل بها داری طلب ور نباشی مرد این ره دور ش. زحمت میار دوستان عزیز، اگر حوصله بفرمائید از خصوصیات خاص اخلاقی ایشان که در مدت 25 سال زندگی مشترک شاهد آن بودم برایتان بازگو کنم: یکی از خصوصیات بارز ایشان که زیاد به چشم می خورد عزت نفس عجیبی بود وه در وکود ایشان بود و هرگز در مقابل پول و چیزهای دیگر مربوط به امور دنیوی و ظاهری خود را نمبی باختند و سعی می کردند که امور زندگی خود را تا آنجایی که ممکن هست با موازین و دستورات انری مطابق8ت بدهند.بنده هم یک زن بودم با تمام خصوصیات یک انسان معمولی. گاهی بگومگو داشتیم
No comments:
Post a Comment