Saturday, January 11, 2025

داستاني تكان دهنده از واقعه قلعه شيخ طبرسي

 Aghdas Afifian

🌿🍀🌿

داستاني تكان دهنده  از واقعه قلعه شيخ  طبرسي : 


 جناب شکرالله قلی اردستانی حکایت می کرد . پنج شش ساله بودم . روزی به حمام رفتم ، البته در اردستان ، حاج میرزا حیدرعلی ، بقیة السیف اصحاب مازندران ، نیز در حمام بودند . دیدم تمام بدن و دست های ایشان سوراخ سوراخ است .

گفتم : « حاجی این سوراخ ها چیست ؟ 

فرمودند : « چون تو بچه هستی ، این مطالبی که می گویم به خاطرت بسپار . ما در قلعه ی شیخ طبرسی بودیم . یاران 313 نفربودند و قوای دولتی از عُهده ما برنمی آمدند . آنها به نیرنگ متوسل شده قرآن را مُهر نمودند که ما جنگ نداریم حضرت قدوس فرمودند : 

« این ها منکرقرآن خواهند شد و به شما حمله خواهند کرد . لیکن شما جنگ نکنید ؛ فرمودند :

- « همه شما را شهید خواهند کرد مگر تعداد 7 نفر که بایستی جریان قلعه شیخ طبرسی را نقل کنند تا در تاریخ نوشته شود . »

فرمودند : « هرکس مایل نیست کشته شود ، برود . »

ما گفتیم : « آمده ایم این خون نا قابل را به راه حق بریزیم .» 

بالاخره ، پس از آن که چند شبانه روز گرسنه و تشنه جنگیده بودیم ، چون قرآن را مهر نموده بودند دست از جنگ کشیدیم ومشغول خوردن غذا شدیم که ریختند وهمه را شهید نمودند . بعداً  به یکی یکی نعش ها سر می زدند وسرها را  می بریدند . ما تا شش روز تمام درمیان نعش ها جرأت حرکت نکردیم نفس بکشیم . بعد از شش روز ، سر را بلند کردیم ، ملاحظه شد که آدمی زاد در آنجا وجود ندارد و از بوی خون و تعفن نعش ها نمی شود زندگی کرد .

هفت نفری رفتیم در داخل جنگل  و هفت ماه تمام در داخل جنگل علف خوردیم . 

بعد ازهفت ماه یک نفر از احباب ما را پیدا کرد و ما را به منزل خود برد و غذائی تهیه کرد و ما قاشق را تا به دهان می آوردیم ؛ از بوی غذا استفراغ می کردیم .

 گفتیم : « برای ما یونجه و شبدر بیاورید .»

گفتند: « یواش یواش غذا بخورید ، عادت خواهید کرد . »

 و بالاخره پس از چندی به خوردن غذا عادت کردیم . هفت دست لباس درویشی برای ما تهیه نمودند و گفتند : هرکدام شما بروید در وطن خود و قضیه قلعه شیخ طبرسی را تعریف کنید » 

 حاج میرزا حیدرعلی می گفت :  « وقتی که من به اردستان رسیدم ، نصفه های شب بود رفتم به درب منزلمان رسیدم . دق الباب کردم . مادرم گفت : کیست ؟

گفتم : حیدر علی است ؛ درب را بازکن .»

مادرم گفت : درب را باز نمی کنم . تو رفتی تا در راه حق شهید بشوی . چرا مراجعت کردی ؟

گفتم : مادر درب را بازکن . من لخت می شوم . تو بدن مرا ملاحظه کن .اگر شهید شده بودم قبول کن  و اگر نه هر چه تو می گوئی درست .»

من وقتی که لخت شدم و بدن سوراخ سوراخ شده ام را ملاحظه کرد ، گفت :    « پسرم شیرم را حلالت كردم . 

آهنگ بديع مهر ١٣٤١ شمسي صفحه ١٤٧

🌿🍀🌿



No comments:

Post a Comment