Tuesday, October 8, 2024

اثری زیبا از مونای شهید ، قبل از دستگیری و شهادت ، ❤

 Zia Jaberi

🍀🌿🍀

🌹🌹ذره ، در حالت رویاء 🌹🌹

💘7 ،،💘


❤❤یک روز ستونی از ذرات غبار را دیدم که بی هیچ خودنمایی در کمال سکوت در مقابل شعاع آفتاب به رقص و پایکوبی مشغولند و تا اوج آسمان می روند،پرسیدم شما که  فاقد ارزشید ، نه عقل دارید،نه درایتی ، نه قدرتی ، نه منزلتی ، نه مالی ، نه مکنتی . چطور است  می توانید اوج گیرید ، اما من كه اشرف مخلوقاتم  و خود را صاحب عقل می دانم و خیال می کنم به مزایای انسانیت آراسته ام نمی توانم بدون وسیله حتی یک متر هم بپرم ؟ گفتند : 

ذره ای مثل ما شو .  

با خود گفتم : اینها که  ذره غبارند چنین درخشانند . خوب است من ذره ای از الماس شوم تا درخشش بیشتری داشته باشم .  زحمتها کشیدم ، سختی ها دیدم ، زد و بند ها کردم ، تاریکی معدن و ذغال را تحمل نمودم تا  به ذره ای از الماس مبدل شدم . اما سنگینتر شدم و نتوانستم اوج بگیرم .      

پرسیدم : من که به ذره الماس مبدل شدم چرا مرا با خود به فضای بی منتهی نمی برید ؟  

باز کفتند : ذره ای مثل ما شو .    

برگشتم و با خود گفتم : اینها ذرات طلا و همرنگ خورشیدند . لذا تا عمق زمین رفتم . چه ها کشیدم . چه ها دیدم تا ذره ای از طلا شدم . اما افسوس که باز سنگین تر شدم و نتوانستم پرواز کنم .    

با خشم و تعرض گفتم : چرا راه صحیح پرواز را نشانم نمی دهید ؟ کدامتان ارزش مرا دارید ؟  

گفتند : ای اسیر دنیا ، ای بنده  دنیا ،  ای بنده  الماس و  طلا ، گفتیم ذره ای مثل ما شو . ما ذره  خاکیم . غبار راهیم . ما را با الماس و طلا چه کاری . تو که تا عمق زمین رفتی و خودت را گرفتار ظلمت معادن الماس و طلا کردی چرا ذره خاک نشدی تا بتوانی با ما پرواز کنی ؟  ما هم آسان به این مقام نرسیده ایم . زحمتها کشیده ایم ، سختیها دیده ایم ، از هست و نیست ، از بود و نبود ، از شان و مقام ، از تفاخر و والامنشی چشم پوشیده ایم تا افتخار غبار بودن را به دست آورده ایم .      

برگشتم . ذره خاک شدم . نسیم عنایتش وزید و مرا در هوای عشق جانش تا آسمان ایمان پرواز داد . همه جهان را زیر پا دیدم . چه مناظری ، چه چشم اندازی ، چنان به خودم بالیدم که حتی جاده کهکشان را به لحظه ای پیمودم و همه خطر ها را فراموش کردم .    یکبار به خودم آمدم دیدم دو غول عظیم و دو دیو بی رحم سخت تهدیدم می کنند . و در تعقیبم هستند . غرور و امتحان . چنان ترسیدم که پا بر  سر غرور  گذاشتم و فرود آمدم . به دنبال پناهگاهی می گشتم . چه جایی بهتر از زیر قدمهای احبایش .

اما  وقتی خواستم پناه بگیرم جایی برای من نبود . زیرا حضرت عبدالبهاء  با بیان « واجعلنی غباراً  فی ممر الاحبا » آن مکان مقدس را  به تملک خویش در آورده بود . مرا چه حقی ؟ چه جائی ؟ پریشان و مضطرب گفتم ؛ چه کنم ؟    صدای خنده  ملیحش را شنیدم که فرمود : غرور را مغلوب نمودی . با امتحان حق چه می کنی ؟    سرم را بالا کر دم . نگاهش در نگاهم پیچید . دامنش را نشانم داد یعنی پناه گیر . به دامنش آویختم و پناهگاه خود را یافتم . 

حالا طعم محویت و فنا را چشیده ام .      ذره خاکم  غبار راهم . چه در اوج آسمان ، چه در جاده کهکشان باشم . چه خاک راه عزیزانش . هر دو اوج است ، بلندیست ، سرافرازیست .    دعا کنید كه حضرت عبد البهاء ردای خود را نزداید و دامن خود را نتکاند و مر ا  از این موهبت محروم نکند و از خود نراند . ❤❤

🍀🌿🍀



No comments:

Post a Comment