Sunday, July 30, 2023

معنی " اسلام " و " مُسلِمان " در قرآن مجید/ اسلام چيست ؟ و مسلم کيست ؟

 معنی " اسلام "  و " مُسلِمان "  در قرآن مجید 

اسلام چيست ؟ و مسلم کيست ؟

بسياري ازپيروان قرآن مجيد فکر ميکنند که تنها اُمت حضرت محمد ص  مسلمان هستند. و فکرميکنند که پيروان اديان ديگرغير مسلم و کافر هستند. درحالی که قرآن مجيد درا ين مورد بسيار به وضاحت تشريح کرده است که اديان قبل از شريعت قرآن ، نيز مسلم ناميده ميشوند.

در اينجاچند آيهِ متبرکهِ قرآني نقل ميکنيم ،لطفآ به دقت مطالعه فرمائيد. اديان دراساس و از لحاظ اصول يکى بيشتر نيست:


 "حقّ يکى، دين يکى، کتاب يکى" به همين سبب آيات بسيارى در " قرآن" مجيد آمده‌است که بر طبق مدلول آنها همه اديان، با اينکه هريک را بر حسب ظاهر رسولی ديگر و کتابى ديگر و قبله اى ديگر است، و از لحاظ زمان و مکان و از حيث فروع احکام و ظواهر شرايع با هم مغايرت دارد، به نام اسلام ناميده مى شود.


از قول نوح آورده‌اند: 

"و امرت ان اکون من المسلمين". (سوره يونس، آيه ٧٢) "من مأمورم که مسلمان باشم"


 به زبان ابراهيم فرموده‌اند: 

"و وصى بها ابراهيم و يعقوب يا بنىّ انّ الله اصطفى لکم الدّين فلا تموتون الا و انتم مسلمون". (سوره بقره، آيه ١٣٢) "پسران من نبايد بميرند مگر اينکه مسلمان باشند" 


از جانب موسى به مردم زمان او خطاب کرده‌اند: 

"و قال موسى ان کنتم آمنتم بالله فعليه توکلّوا ان کنتم مسلمين". (سوره يونس، آيه ٨٣)

"اگر به خدا ايمان آورده‌ايد و مسلمان شده‌ايد، بر او توکّل کنيد". 


مناجات ملکه سبا را به درگاه خدا چنين آورده‌اند:

"اسلمت مع سليمان لله ربّ العالمين". (سوره نمل، آيه ٤٤)

"با سليمان، براى خدائى که پروردگار جهانيان است، اسلام آوردم"


 بيانى را از حواريين عيسى نقل کرده‌اند که اينان:

 "قالوا آمنا بالله و اشهد بانّا مسلمون". (سوره مائده، آيه ١١١) "گفتند: خدايا ما به تو ايمان آورديم و اينک گواه باش که ما مسلمانيم".


پيداست که اگر بتوان اديان نوح و ابراهيم و موسى وعيسى، همه را اسلام ناميد، تفاوت کتاب و قبله، زمان و مکان موجب اختلاف اديان نمى شود.

 بنابراين همه اديان اگر چه به حکم عقائد خود کتاب مخصوصى را کتاب خدا بخوانند و شخص معيّنى را صاحب شريعت بدانند و رو به قبله ديگرى نماز بخوانند و حدود متفاوتى را در معاملات و سياسات جارى سازند، همگى در مقام توحيد دين واحدند و به همين معنى است که،


در قرآن مجيد فرموده‌اند که:

"انّ‌ الدّين عندالله الاسلام". (سوره آل عمران، آيه ١٩) "دين در نزد خدا اسلام است".

 يا :

 "و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه". (سوره آل عمران، آيه ٨٤) "هرکه جز اسلام دينى را طلب کند از او پذيرفته نخواهد شد".


__________________________________________________________

 (در اين قسمت مى توان از جلد اوّل کتاب تبيان و برهان، تأليف حاج احمد حمدى آل محمّد، ص ٢٨ _ ٣٨ و حواشى مترجم بر اين صفحات استفاده کرد.) تشکر



Saturday, July 29, 2023

به یاد شهدای تسعه تبریز


https://t.me/golshaneshgh

به یاد شهدای تسعه تبریز

سراینده دختر عموی عزیزم فریبا

باز اینک نالهٔ غم از درون سینه های خسته از ماتم

به اوج آسمان برخاست

باز هم ماتم سرای رنج و محنت

نغمه ای را ساز کرد از درد هجر

یا بهاءالله اینک ۹ دل عاشق، به سوی درگهت پرواز کردند

یا بها، ۹ مظهر مظلومیت

۹ مظهر ایثار

۹ قلب پر لطف و صفا

۹ سینهٔ بی کینه پر از عشق رخت

۹ جان که جز امید وصلت آرزویی ندانستند

باز یک بار دگر، با رنگ سرخ عشق تو

سر تا به پا خونین شدند

یا بهاءالله کانسان

جوهر عشق و اطاعت

گوهر لطف و وفا و جانفشانی

آن فرامرز سمندر، آن وجود نازنین و مهربانت را

به اوج آسمان هایت کشاندی

و با هم عهد و پیمانش

زجام طلعت رویت، به موج بحر دیدارت رساندی

یا بها مارا که در ماتم آن دو سرور

آن دو غمخوار، آن دو پشتیبان مظلوم احبا

تابی از طاقت نبود

باز هم در هجر یارانت نشاندی

خدایا چون کنم باور؟

کان دو جسم پاک

وین نه طلعت چالاک، چنین در خاک غلطیدند

و در آغوش طین خفتند

ای خدای مهربان و دادگر صبری عطا فرما

تو خود دانی اشگ چشم ها

از شستن غم های سینه ناتوان است

تو می بینی که اینک، مرهمی بر زخم ها

بر قلب های داغ دیده، سینه های رنج دیده

جز به ذکرت، جز به یاد آن همه مظلومیت هایت، دگر نیست

ای خدای ما، ملاذ ما، پناه ما، بهای ما، یگانه چاره ساز ما

تو می دانی که اینک

درد و رنج ما، درون سینه هامان رام خوابیده است

تا خون شهیدان شاهد صبر و قرار عشقمان باشد

ولکن این تویی که کز ظلم ظالم نگذری هرگز

ای هم آغوش عزیزان شهید ما

الا ای خاک خونبار بلاخیز

فراموشت نگشته مظهر لطف خدا، محبوب اعلی، نقطهٔ اولی

فراموشت نگشته ۷۵۰ تیر ظلم

چون سینهٔ بی کینه اش از هم دریدند؟!

تو شاهد گشته بودی قائم آل محمد را

چه سان نامردم غافل

میان خاک تو بر دار کین بستند؟!

الا ای خاک خونبار بلا خیز

بازهم یک بار دیگر، پیکر بی جان و خونین عزیزان را

به جان بر گیر آغوشت

باز هم یک بار دیگر شاهد خاموش این مظلومیت ها باش

باز هم یک بار دیگر این تویی، کاینسان فشردی

لاله های سرخ از عشق رخ محبوب ابهی را

ای تو تبریز بلا انگیز، بدان ما از پی خون عزیزان، انتقامی باز نستانیم

بدان مارا کنون جانسوز زخمی در جگرگاه است

لیکن از پیش، فریاد کینه برنخواهد خواست

اگر محبوس، اگر مسجون، اگر پای بند در زنجیرمان سازند

اگر بر سینهٔ ناچیزمان آیات عشقش با هزاران تیر دوزند

اگر لعنت کنان، بی یار و یاور بر فراز دار آویزند

سزای عشق ابهی نیست

گر حاشا کنیم این بی کران دریای پر موج محبتمان به انسان را

سزای عشق ابهی نیست

گر با خون خود راه حقیقت را به نادانان نیاموزیم

سزای عشق ابهی نیست

گر بازوی قاتل را نبوسیم



⭐️اخلاق، میزان حقّ و باطل⭐️

⭐️اخلاق،  میزان حقّ و باطل⭐️

» برنامه ای از کانال «گل مستور

حضرت ولی‌امرالله می‌فرمایند:

«الیوم اساس اعظم و میزان اکمل و اتّم و فارِق بین حقّ و باطل اخلاق است نه اقوال هر حزبی که دارای آن باشد مؤیّد است و مِنْ لَدَی الْحَقّ و هر طائفه ای از آن محروم باطل است و از فضل و تأیید الهی ممنوع. نام و نشان دلیل و برهان اگر مویّد و تؤام به حُسن روش و سلوک و اخلاق طیّبه مرضیه نباشد در این عصر مذموم و مطرود جهان و جهانیان است و حسن اخلاق، کمالات و مظاهرش،حسن سلوک و رفتار و یگانگی و الفت و اتحاد و اتفاق و حُسن معاملات در جزئیّات و کلّیّات و تعاون و تعاضدِ مستمرّیِ صمیمی و محبت و خلوص نیت و صفای قلب و طهارت نفْس و صداقت و امانت ما بِهِ الامتیاز یاران است چه که این صفات ممدوحه که اهل عالَم از آن غافل و محجوبند اولین و آخرین دلیل مُقنع و برهان کافی لامع این آئین الهی است.محک تجربه است و یگانه ممیّز بهائیان از سائر طوائف و اُمم. مقصد اصلی عموم انبیاء و رسل است و یگانه مقصود و مطلوب و منتها آمال و آرزوی حضرت اعلی و جمال ابهی و حضرت عبدالبهاست.»


📚توقیعات مبارکه، جلد اول، صفحه ۱۸۹

گلزار تعالیم بهائی، صفحات ۹ و ۱۰


معانی لغات: 


📍الیوم: امروز

📍اعظم: بزرگتر(ین)، عظیم تر(ین)، فخیم تر(ین)، بسیار بزرگ و عظیم و شریف

📍اکمل: کامل تر (ین)، تمام تر (ین)

📍اتّم: کامل، کامل تر

📍فارق: جدا کننده، فرق گذارنده، آنچه یا آنکه بین حق و باطل فرق گذارد و آنها را از هم جدا نماید 

📍اقوال: سخن ها، گفتارها، عقائد و نظریات

📍مِن لَدَی الْحَقّ: از جانب خداوند

📍سلوک: رَوِش، رفتار، سازش

📍طیّبه: بهترین و خوبترین از هر چیزی

📍مرضیه: پسندیده، مورد رضایت

📍مذموم: نکوهیده، مَذَمَّت کرده شده، بد و زشت.

📍مطرود: طَرد شده، رانده شده 

📍ما به الامتیاز: فرق، آنچه که موجب تفاوت و تمایز چیزی از چیز دیگر گردد. 

📍ممدوح: ستوده شده، در فارسی به معنای خوب و پسندیده

📍مقنع: قانع کننده

📍لامع: درخشنده، تابنده، تابان

📍ممیّز: تمیز دهنده، جدا کننده


برگرفته از کانال «گُل مَستور»:🔽


https://t.me/Gol_e_Mastour/276


https://t.me/Tolo_E_Carmel



با حکم دادستان انقلاب، داروساز بهائی و پدرش اعدام شدند

 https://t.me/golshaneshgh

با حکم دادستان انقلاب، داروساز بهائی و پدرش اعدام شدند

نویسنده کیان ثابتی

یکی از اعضای کادر درمانی شهرستان تبریز در دهه پنجاه، دکتر «پرویز فیروزی»، داروساز شناخته‌شده شهر بود. این شهروند ایرانی در سن ۳۹ سالگی به حکم «حسین موسوی تبریزی»، دادستان انقلاب وقت آذربایجان، به اتهام اعتقاد به دیانتی به غیر از اسلام در تابستان ۱۳۶۰ در تبریز به جوخه اعدام سپرده شد.


پدرش، رضا فیروزی پیرمرد ۷۳ ساله اهری نیز پس از پنجاه روز بازداشت به جرم تغییر دین در سن جوانی از اسلام به بهاییت، «مرتد» اعلام و به حکم دادستان انقلاب در آبان ۱۳۵۹ اعدام شده بود.

پدر و پسر

رضا فیروزی جوان بود که «امین‌العلماء» به دست یکی از مقلدانش در سال ۱۳۰۶ به قتل رسید. امین‌العلماء مجتهد شیعه بود که به آیین بهاییت گروید و پس از آن، فردی به نام «میرزاعلی‌اکبر مجتهد اردبیلی» حکم ارتدادش را داد. انتشار خبر قتل امین‌العلماء در آذربایجان، رضا فیروزی را که در آن زمان جوانی بیست ساله ساکن اهر بود، کنجکاو کرد. رضا پس از چند سال تحقیق در سن ۲۸ سالگی به آیین بهایی گروید.

پرویز، فرزند رضا، در ۱۶فروردین۱۳۲۱ در تبریز متولد شد. او طفلی دو ساله بود که همراه خانواده به شهرستان اهر نقل مکان کرد. پدر پرویز، در اهر کارگزار و نماینده شرکت نفت بود و یک ایستگاه پمپ بنزین را اداره می‌کرد. پرویز تا کلاس نهم را در اهر گذراند؛ سپس همراه با خواهرش به تبریز نقل مکان کردند. در آن سال‌ها در اهر کلاس‌های دبیرستان برای دختران نبود زیرا  والدین به دلیل تعصبات مذهبی به دختران اجازه تحصیل در رده‌های بالاتر را نمی‌دادند. رضا فیروزی، هر سال چند تا از این خانواده‌ها را تشویق می‌کرد تا دختران‌شان را برای تحصیل به تبریز بفرستند.

پرویز و خواهرش در منزل خاله‌ خود در بارون آواک تبریز که منطقه ارمنی‌نشین بود، ساکن شدند. پرویز به دبیرستان فردوسی رفت و دیپلم خود را از این مدرسه گرفت. در آن دوران، دبیرستان فردوسی بهترین مدرسه تبریز بود و آن را هم‌سطح دبیرستان البرز تهران می‌دانند. قدمت این مدرسه به اواخر دوران قاجار می‌رسد و اکنون، جزء آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.

پس از اخذ دیپلم، پرویز در رشته داروسازی دانشگاه تبریز ادامه تحصیل داد و در سال ۱۳۴۸ پس از شش سال با اخذ مدرک دکترا از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. او سپس جهت خدمت نظام وظیفه به سپاه بهداشت ملحق شد. پس از دوره آموزش چهار ماهه در تهران به قصرشیرین اعزام شد و به عنوان مسئول آزمایشگاه بهداری مشغول به کار شد.

پرویز پس از پایان دوره سپاهی بهداشت به تبریز برگشت. اما به هر کدام از مراکز دولتی مانند بهداری و دانشگاه مراجعه می‌کرد، او را به دلیل نوشتن «بهایی» در ستون دین، استخدام نمی‌کردند. یکی از دوستانش در کارگزینی دانشگاه تبریز به او توصیه کرد تا آن بخش را خالی بگذارد تا استخدام شود که پرویز نپذیرفت.

مدتی بی‌کار بود و به پدرش در اداره کردن پمپ بنزین در اهر کمک می‌کرد تا آنکه مسئولیت داروخانه‌ای را در خیابان شاهپور تبریز به عهده گرفت. پرویز تا زمان دستگیری پس از انقلاب در همین داروخانه مشغول به کار بود.

ازدواج و تشکیل خانواده

پرویز فیروزی در سال ۱۳۵۳ با «کیانیه محلوجی» که پرستار بیمارستان و مربی پرستاری بود، ازدواج کرد که حاصل ازدواج‌شان دو فرزند بود. این دو طفل خردسال در هنگام اعدام پدر، پنج ساله و سه ساله بودند.

پرویز و همسرش مانند اکثر کادر درمانی کشور، ساعات زیادی از شبانه‌روز را صرف خدمات درمانی هم‌وطنان می‌کردند. این زوج جوان، سال‌های نخستین پس از ازدواج را در خانه‌های اجاره‌ای زندگی کردند. در سال ۱۳۵۶ پرویز با کمک پدرش موفق شد خانه دو طبقه‌ای را در خیابان لاله‌زار تبریز خریداری و به همراه خانواده، برادر و خواهرش در آن ساکن شود. اما منزل نو، فقط سه سال میزبان پرویز بود. دکتر فیروزی در مرداد سال ۱۳۵۹، بازداشت و یک سال بعد به جوخه اعدام سپرده شد. چندی بعد، منزل هم به تصرف نیروهای انقلابی درآمد و به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مصادره شد. 

آغاز آزارها

چند ماه بعد از پیروزی انقلاب، ماموران مسلح به منزل دکتر فیروزی مراجعه می‌کنند. در حالی‌که هیچ کدام از اعضای خانواده فیروزی در منزل نبودند و فقط یک خانواده بهایی که منزل‌شان در شیراز سوخته بود به عنوان مهمان در منزل حضور داشتند.

ماموران با تهدید و خشونت به منزل وارد شدند و کلیه آلبوم‌ها و مدارک و اسناد دکتر فیروزی را با خود بردند. در آن زمان، «مهدی بازرگان»، نخست وزیر وقت، از مردم خواسته بود تا اگر افرادی منازل‌شان را بدون مجوز بازرسی کردند، حتما اطلاع دهند.

پرویز هم به کلانتری خبر داد و از آن‌جا پرونده‌اش به دادگاه انقلاب رفت. چند ماه بعد به دادگاه انقلاب احضار شد. «میرولی موسوی»، یکی از اعضای معروف حجتیه در تبریز، مسئول رسیدگی به پرونده بود. این فرد در اولین سخنش به پرویز این بود: «به‌به! دشمن به پای خود آمد به گور!»

او پس از بازجویی، پرویز را متهم به اهانت به ماموران کرد و گفت: «اینکه در شکایت‌تان نوشته‌اید افراد مسلح به خانه ما هجوم آوردند، اهانت به ماموران دولت است زیرا ماموران دولت هیچ‌وقت هجوم نمی‌کنند. این اهانت ۸۰ ضربه شلاق دارد. فعلا شما بروید ما هم از حکم مجازات منصرف می‌شویم.»

با دستگیری دو تن از اعضای شورای مدیران جامعه بهایی تبریز، پرویز در اردیبهشت ۱۳۵۹ به جای یکی از آن‌ها انتخاب شد. دکتر فیروزی در حالی این مسئولیت را پذیرفت که فشارها هر روز بر بهاییان ایران رو به افزایش بود و خطر دستگیری‌اش وجود داشت.

اخراج بهاییان از ادارات دولتی آغاز شده بود که مقدمه مشکلات اقتصادی بهاییان ایران بود. در آن زمان، پرویز در خانه‌اش یک نوزاد تازه متولد یک ساله و یک طفل سه ساله داشت. او می‌دانست فشارهای اقتصادی به‌زودی زندگی خانوادگی او و همسرش را هم تحت‌الشعاع قرار خواهد داد. با همه این اوصاف، پرویز نمی‌خواست از زیر بار مسئولیت جدیدی که بر پایه اعتماد بهاییان تبریز بر دوشش گذاشته بودند، شانه خالی کند و نمایندگی جامعه بهایی تبریز را پذیرفت.

در آن سال‌ها، انجمن حجتیه نفوذ گسترده‌ای در بین مسئولان شهر تبریز داشت. «محمد صادق پشمینه آذر» یکی از سران اصلی حجتیه در تبریز که از پیش انقلاب، به دشمنی با بهاییان شهره بود، شهردار شهر بود و معاونش، «میرولی موسوی» در دادگاه انقلاب کار می‌کرد. میرولی به عنوان بازجوی بهاییان برای ایشان پرونده می‌ساخت.

بهاییان به بهانه‌های مختلف دستگیر می‌شدند و در اختیار میرولی قرار می‌گرفتند تا اصطلاحاً از آن‌ها حرف کشیده شود. دو تن از اعضای شورای بهاییان تبریز در تیر ماه اعدام شدند. جان سایر اعضا از جمله پرویز در خطر بود. با آن‌که بسیاری به او توصیه کردند، شهر را ترک کند ولی او معتقد بود بهایی‌های تبریز او را انتخاب کردند تا نماینده آن‌ها در برابر حکومت باشند؛ پس نمی‌توان آن‌ها را در این وضعیت سخت تنها گذاشت. از طرف دیگر، تعهدش به داروخانه و بیمارانی که به او اعتماد داشتند اجازه نمی‌داد از زیر بار مسئولیت خدمت به مردم شانه خالی کند.

بازداشت و اعدام

بالاخره در یکی از روزهای ماه رمضان آن سال برابر ۷مرداد۱۳۵۹، ماموران به منزل دکتر فیروزی هجوم آوردند و او را دستگیر کردند. ابتدا مثل همه زندانیان به سلول انفرادی منتقل شد اما صداقت و راستی او موجب شد تا مدت طولانی در انفرادی نگه داشته شود.

یکی از هم‌بندی‌های او پس از آزادی تعریف کرده که به زندانیان سپرده بودند: «هر وقت سرپرست زندان که معروف به «حاج حسن» بود از آن‌ها پرسید جرم‌شان چیست؟ جواب بدهند سیاسی هستند» تا حاج حسن دستور انتقال آن‌ها را به بند عمومی بدهد؛ ولی پرویز همیشه در پاسخ می‌گفت بهایی هستم. همین جواب موجب شده بود تا او را روزهای زیادی در انفرادی نگه‌دارند.

یک روز اوایل مهرماه، درب بند عمومی باز شد و رضا فیروزی، پدر پرویز به داخل بند آمد. رضا فیروزی را ۲۹ شهریور در اهر بازداشت کرده و پس از چند روز به زندان تبریز منتقل شده بود.

از آن روز به بعد، زندگی پرویز در زندان تغییر کرد. او پرستار پدر پیر ۷۳ ساله‌اش شد و پدر هم مشوق و انرژی‌بخش پسر در راهی که انتخاب کرده بود. بازجویی‌های سخت میرولی هم خللی در رفتار و عقیده این دو ایجاد نمی‌کرد. میرولی سعی داشت تا در خلال بازجویی‌ها یکی از آن‌ها را بشکند تا از این طریق به دیگری هم فائق شود که موفق نشد.

۱۷آبان۱۳۵۹، رضا فیروزی را به دادگاه بردند و در یک محاکمه چند دقیقه‌ای غیرعلنی، حاکم شرع  او را که ۴۵ سال پیش بهایی شده بود، به جرم ارتداد به اعدام محکوم کرد. رضا فیروزی به بند بازگشت و تحت این عنوان ‌که به زندان اردبیل منتقل شده با زندانیان خداحافظی کرد اما همه می‌دانستند این آخرین دیدار با پیرمرد است. پدر در زمان خداحافظی در گوش پسرش می‌گوید همش به خاطر اعتقادم به آیین بهایی است! روز بعد، رضا فیروزی شهروند بهایی ۷۳ ساله به اتهام تغییر دین از اسلام به بهاییت، به حکم دادگاه انقلاب تبریز به ریاست حسین موسوی تبریزی اعدام شد. کلیه اموال او و خانواده‌اش هم توقیف شدند. 

حدود ۹ ماه بعد، در تاریخ ۷مرداد۱۳۶۰ دکتر پرویز فیروزی در سن ۳۹ سالگی پس از تحمل یک سال حبس به همراه هشت بهایی دیگر به حکم آیت‌الله موسوی تبریزی «مفسدفی‌الأرض» و «محارب با خدا» شناخته شده و به جوخه اعدام سپرده شدند. کلیه اموال ایشان هم به حکم دادگاه انقلاب مصادره شد.

به دلیل غیرعلنی ‌بودن دادگاه و عدم پذیرش وکیل از چگونگی محاکمه این ۹ تن هیچ اطلاعی در دست نیست. جسد دکتر پرویز فیروزی را در گورستان «وادی رحمت» تبریز کنار پدر دفن کردند و پدر و پسر تا ابدیت در کنار هم آرمیدند.



جناب دکتر مسرور دخیلی

جناب دکتر مسرور دخیلی

آقای مسروردخیلی، شهید مجید، در تاریخ 1302 در مراغه متولّد گردید. پدرش حسین و مادرش خدیجه سلطان نام داشتند. ششم ابتدایی را در مراغه و دیپلم را در تبریز به دست آورند. سپس در اداره ی پست و تلگراف استخدام شدند. در همان مدّت وارد دانشکده ی مهندسی تبریز در رشته ی برق گردیدند و پس از فارغ التّحصیلی در این رشته از اداره ی پست و تلگراف استعفا داده، مشغول کار در رادیوی تبریز با پست ریاست رادیو گردیدند و همزمان وارد دانشکده ی پزشکی شدند و پس از فارغ التّحصیلی در دو محلّ اداره ی رادیو و معاونت شیر و خورشید تبریز خدمت می کردند. در سال 1336 با نظر محفل از کار استعفا داده و در شهرستان میاندوآب ساکن و در اداره ی بهداری تا مدّت ده سال مشغول کار بودند. بعد از چندی با نظر محفل روحانی ملّی عازم مهاباد گردیدند. قبل از عزیمت به مهاباد، یک دوره ی شش ماهه تخصّص ریوی را گذراندند و در آن جا مسئول بیمارستان ریوی گردیدند و به مدّت نه سال در مهاباد سکونت داشتند. در اوایل انقلاب ایران به تبریز آمدند و پس از مدّتی از دستگیری اعضای محفل روحانی تبریز به طهران عزینت نمودند. در سال 1358 بازنشسته شدند.

سوابق خدمات امری و تشکیلاتی جناب دخیلی، عضویت در محفل روحانی تبریز در سنّ بیست و یک سالگی، عضویت در محفل روحانی میاندوآب، عضویت هیأت معاونت برای صیانت امرالله در آذربایجان شرقی و غربی و سپس عضویت هیأت معاونت برای منطقه های گیلان و مازندران از سال 1358 ذکر شده است. تمام مراحل حیات دکتر دخیلی همراه با خدمات درخشان به امر مبارک بوده است که ذکر گوشه هایی از این خدمات نیز محتاج به شرحی مفصّل است.

در ایّامی که در مهاباد تشریف داشتند از طهران برای دوره ی مدیریت دعوت شدند ولی از طرف سازمان امنیت کشور به دلیل ایمان به دیانت بهائی، از شرکت ایشان در دوره ی مدیریت ممانعت به عمل آمد و پس از پانزده روز به محلّ اقامت خود بازگشتند.

جناب دخیلی با خانم فریده شیخ الاسلامی در سال 1335 ازدواج نمودند که حاصل این ازدواج دو فرزند دختر و یک فرزند پسر است که همگی طوق بندگی جمال قدم را بر گردن دارند. در تاریخ پانزدهم تیر ماه 1360 ایشان به همراه خانواده با اتومبیل شخصی به قصد ملاقات دختر ارشدشان عازم بندر انزلی شدند. هنگام خروج از منزل در طهران یک اتومبیل پیکان سفید با پنج سرنشین، این خانواده را تعقیب می نموده، چند بار در بین راه اتومبیل سبقت گرفت و باز عقب ماند تا در بلوار رشت اتومبیل دیده شد. البتّه به گفته ی پلیس راه، یک اتومبیل سبز سپاه پاسداران از صبح منتظرشان بوده است. پس از دستگیری، دکتر و خانواده ی ایشان را به سپاه پاسداران رودبار و یک ساعت بعد به رشت به پارکینگ سپاه منتقل نمودند. دکتر را دستگیر و خانواده را با اتومبیل به بندر انزلی، منزل دختر بزرگشان، بردند ولی اتومبیل را به سپاه رشت بازگرداندند. پس از پنج روز ایشان را به تبریز منتقل و به مدّت هجده روز در سلّول انفرادی زندانی نمودند. در تاریخ ششم مرداد ماه بازجویی و محاکمه به عمل آمد و ایشان را به میان دیگر عزیزان مسجونی منتقل نمودند و در هفتم مرداد ماه 1360 به شهادت رساندند. در ملاقات در زندان به خانمشان اظهار داشتند که پرونده شان سنگین است چون که در آرشیو حظیرة القدس تبریز در دست مسئولین حکومت اسناد زیادی راجع به ایشان موجود است.

این وجود نازنین که در تمام مراحل زندگی جز خدمت به خلق و عالم انسانی منظوری نداشت و بسیاری از مردمان ایران را از خطر مرگ رها نموده بود، با سایر شهدای تبریز تیرباران گردید. در روز تشییع جنازه و خاکسپاری، ایشان آخرین شهیدی بودند که مراسم تدفینشان انجام گردید و مانند سایر مظلومین تبریز در گورستان وادی رحمت تبریز با آیین بهائی و در حضور جمع کثیری از احبّای ممتحن تبریز به خاک سپرده شدند.

تلخیص و اقتباس از آرشیو دارالانشای بیت العدل اعظم الهی.

از کتاب پروازها و یادگارها اثر خانم ماه مهر گلستانه


https://t.me/golshaneshgh



Thursday, July 27, 2023

چرا کتاب مستطاب اقدس و بعضی از آثار حضرت بهاءالله به زبان عربی است

 عربی بودن کتاب مستطاب اقدس و بعضی از آثار حضرت بهاءالله  



1- از دو كتاب عمده و اصلي حضرت بهاءالله، يكي كتاب ايقان است( در مباحث عرفاني) كه به فارسي است چون مخاطب اوليه آن ايراني هاي فارسی زبان بودند و ديكري كتاب اقدس است( كتاب احكام و شرايع) كه به عربي است و مخاطبش عموم اهل عالم است. علاوه بر اين بسياري از آثار حضرت بهاءالله به زبان فارسي است كه متضمن همان مطالبي است كه در آثار عربي آمده است. از جمله ģ، بيش ازسي اثر ايشان به فارسي سره يا ناب نوشته شده كه از نظر فصاحت و شيريني بيان، والاترين نمونه در ادبيات فارسي ناب است. بعلاوه، دو كتاب سؤال و جواب در تفصيل و تشريح كتاب مستطاب اقدس و الواح متمم كتاب اقدس، جملگي به زبان فارسي است. 

2- دوران رسالت حضرت بهاءالله زماني است كه ايشان، در زندان، و در حصر در سرزمين هاي ترك زبان وعرب زبان گذرانده اند كه زبان ديني رايج  در آن جوامع عربي بوده است ومخاطبين اوليه ايشان، مفاهيم دقيق روحاني و ديني را به زبان و اصطلاحات عربي اسلامي بيان و درك مي كرده اند، و صدور مطالب مورد نظر، به فارسي، منطقي و مفهوم نبوده است.

3- حضزت بهاءالله در جوامع اسلامي ظاهر شده اند كه زبان رايج ديني براي همه آنها عربي بوده  كه سيزده قرن براي بيان معارف و مفاهيم روحاني و ديني و عرفاني پرورش يافته و به صورت ابزار دقيقي براي اين منظور آماده شده بود. ايرانيان نيز براي غني و دقيق ساختن زبان فارسي و بيان معارف عرفاني، كلمات و اصطلاحات فراواني را از زبان عربي اخذ كرده و بسياري از آن كلمات را با معني جديدي مورد استفاده قرار داده بودند. در حاليكه زبان فارسي معمول در بين پارسيان، بدون تحول و تكامل و بصورت محدودي باقي مانده بود. ايرانيان فرهيخته هم به زبان قرآن يعني عربي آشنا بودند وهم با كاربرد كلمات عربي در فارسي، لذا بيان مطالب دقيق روحاني و ديني، به عربي، در ميانشان مرسوم و مقبول بود 

4- حضرت بهاءالله پيامشان را براي همه مردم جهان آورده بودند و نه فقط براي چند میليوني كه در ايران زندگي مي كردند و ايشان راهم از بين خود رانده بودند. با اين همه به سبب دلبستگي شديد و پايداري كه به زبان و ادب فارسي داشتند با آنكه در جوامع ترك زبان و عرب زبان مي زيستند بخش عمده گفتارشان به فارسي است . بنا بر اين ارائه پيامشان به عربي، اين امكان را بوجود مي آورد كه در گسترهٔ بسيار وسيع تري در دنياي اسلامي منتشر و مفهوم شود و با سهولت بيشتري به زبان هاي رايج در مغرب زمين ترجمه و منتشر گردد. چنانچه همين طور هم شد.

5- بطور خلاصه از نظر استفاده از زبان ديني عربي، آنچه رويداد، مرسوم و مقبول و مورد انتظار علماء و روحانيون و قاطبه مردمان جوامعي بود كه حضرت بهاءالله در بينشان ظاهر شدند و پيام آسماني خود را اعلام نمودند.



Wednesday, July 19, 2023

بنام خداوند یکتا/ لوح مانکچی صاحب/ پنج لوح از الواح حضرت بهاءالله/ سراپرده یگانگی

🔸سراپردهٔ یگانگی


🌹🌾《پنج لوح از الواح حضرت بهاءالله》🌾🌹


🔸لوح مانکچی صاحب


🔸بنام خداوند یکتا

ستایش بینندهٴ پاینده را سزا است که بشبنمی از دریای بخشش خود آسمان هستی را بلند نمود و بستاره‌های دانائی بیاراست و مردمانرا ببارگاه بلند بینش و دانش راه داد و این شبنم که نخستین گفتار کردگار است گاهی بآب زندگانی نامیده میشود چه که مردگان بیابان نادانی را بآب دانائی زنده نماید و هنگامی بروشنائی نخستین و این روشنی که از آفتاب دانش هویدا گشت چون بتابید جنبش نخستین نمودار و آشکار شد و این نمودارها از بخشش دانای یکتا بوده او است داننده و بخشنده و او است پاک و پاکیزه از هر گفته و شنیده بینائی و دانائی گفتار و کردار را دست از دامن شناسائی او کوتاه هستی و آنچه از او هویدا این گفتار را گواه.


پس دانسته شد نخستین بخشش کردگار گفتار است و یابنده و پذیرندهٴ او خرد و او است دانای نخستین در دبستان جهان و او است نمودار یزدان آنچه هویدا از پرتو بینائی او است و هرچه آشکار نمودار دانائی او همهٴ نامها نام او و آغاز و انجام کارها باو.


نامهٴ شما در زندان باین زندانی روزگار رسید خوشی آورد بر دوستی افزود و یاد روزگار پیشین را تازه نمود سپاس دارای جهان را که دیدار را در خاک تازی روزی نمود دیدیم و گفتیم و شنیدیم امید چنان است که آن دیدار را فراموشی از پی درنیاید و گردش روزگار یاد او را از دل نبرد و از آنچه کشته شد گیاه دوستی بروید و در انجمن روزگار سبز و خرّم و پاینده بماند.


اینکه از نامهای آسمانی پرسش رفته بود رگ جهان در دست پزشک دانا است درد را میبیند و بدانائی درمان میکند هر روز را رازی است و هر سر را آوازی درد امروز را درمانی و فردا را درمان دیگر امروز را نگران باشید و سخن از امروز رانید.


دیده میشود گیتی را دردهای بی‌کران فراگرفته و او را بر بستر ناکامی انداخته مردمانی که از بادهٴ خودبینی سرمست شده‌اند پزشک دانا را از او بازداشته‌اند اینست که خود و همهٴ مردمان را گرفتار نموده‌اند نه درد میدانند نه درمان میشناسند راست را کژ انگاشته‌اند و دوست را دشمن شمرده‌اند.


بشنوید آواز این زندانی را بایستید و بگوئید شاید آنانکه در خوابند بیدار شوند بگو ای مردگان دست بخشش یزدانی آب زندگانی میدهد بشتابید و بنوشید هر که امروز زنده شد هرگز نمیرد و هر که امروز مرد هرگز زندگی نیابد.


در بارهٴ زبان نوشته بودید تازی و پارسی هر دو نیکو است چه که آنچه از زبان خواسته‌اند پی‌بردن بگفتار گوینده است و این از هر دو میاید و امروز چون آفتاب دانش از آسمان ایران آشکار و هویدا است هر چه این زبانرا ستایش نمائید سزاوار است.


ای دوست چون گفتار نخستین در روز پسین بمیان آمد گروهی از مردمان آسمانی آواز آشنا شنیدند و بآن گرویدند و گروهی چون کردار برخی را با گفتار یکی ندیدند از پرتو آفتاب بینائی دور ماندند.


بگو ای پسران خاک یزدان پاک میفرماید آنچه در این روز پیروز شما را از آلایش پاک نماید و بآسایش رساند همان راه راست و راه من است پاکی از آلایش پاکی از چیزهائیست که زیان آرد و از بزرگی مردمان بکاهد و آن پسندیدن گفتار و کردار خود است اگرچه نیک باشد و آسایش هنگامی دست دهد که هر کسی خود را نیکخواه همهٴ روی زمین نماید آنکه او آگاه این گفتار را گواه که اگر همهٴ مردمان زمین بگفتهٴ آسمانی پی‌میبردند هرگز از دریای بخشش یزدانی بی‌بهره نمیماندند آسمان راستی را روشن‌تر از این ستاره نبوده و نیست.


نخستین گفتار دانا آنکه ای پسران خاک از تاریکی بیگانگی بروشنی خورشید یگانگی روی نمائید اینست آن چیزیکه مردمان جهان را بیشتر از همهٔ چیزها بکار آید ای دوست درخت گفتار را خوشتر از این برگی نه و دریای آگاهی را دلکشتر از این گوهر نبوده و نخواهد بود.


ای پسران دانش چشم سر را پلک بآن نازکی از دیدن جهان و آنچه در او است بی‌بهره نماید دیگر پردهٴ آز اگر بر چشم دل فرود آید چه خواهد نمود بگو ای مردمان تاریکی آز و رشک روشنائی جان را بپوشاند چنانکه ابر روشنائی آفتاب را اگر کسی بگوش هوش این گفتار بشنود پر آزادی برآورد و بآسانی در آسمان دانائی پرواز نماید.


چون جهان را تاریکی فراگرفت دریای بخشش بجوشش آمد و روشنائی هویدا گشت تا کردارها دیده شود و این همان روشنی است که در نامه‌های آسمانی بآن مژده داده شد اگر کردگار بخواهد دلهای مردمان روزگار را گفتار نیک پاک و پاکیزه کند و خورشید یگانگی بر جانها بتابد و جهان را تازه نماید.


ای مردمان گفتار را کردار باید چه که گواه راستی گفتار کردار است و آن بی این تشنگان را سیراب ننماید و کوران را درهای بینائی نگشاید دانای آسمانی میفرماید گفتار درشت بجای شمشیر دیده میشود و نرم آن بجای شیر کودکان جهان از این بدانائی رسند و برتری جویند.


زبان خرد میگوید هر که دارای من نباشد دارای هیچ نه از هر چه هست بگذرید و مرا بیابید منم آفتاب بینش و دریای دانش پژمردگانرا تازه نمایم و مردگان را زنده کنم. منم آن روشنائی که راه دیده بنمایم و منم شاهباز دست بی‌نیاز پر بستگان را بگشایم و پرواز بیاموزم.


دوست یکتا میفرماید راه آزادی باز شده بشتابید و چشمهٴ دانائی جوشیده از او بیاشامید بگو ای دوستان سراپردهٴ یگانگی بلند شد بچشم بیگانگان یکدیگر را مبینید همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار براستی میگویم آنچه از نادانی بکاهد و بر دانائی بیفزاید او پسندیدهٴ آفریننده بوده و هست بگو ای مردمان در سایهٴ داد و راستی راه روید و در سراپردهٴ یکتائی درآئید.


بگو ای دارای چشم گذشته آیینهٴ آینده است به‌بینید و آگاه شوید شاید پس از آگاهی دوست را بشناسید و نرنجانید امروز بهترین میوهٴ درخت دانائی چیزی است که مردمان را بکار آید و نگاهداری نماید.


بگو زبان گواه راستی منست او را بدروغ میالائید و جان گنجینهٴ راز من است او را بدست آز مسپارید امید چنان است در این بامداد که جهان از روشنیهای خورشید دانش روشن است بخواست دوست پی‌بریم و از دریای شناسائی بیاشامیم.


ای دوست چون گوش کم‌یاب است چندی است که خامه در کاشانهٴ خود خاموش مانده کار بجائی رسیده که خاموشی از گفتار پیشی گرفته و پسندیده‌تر آمده بگو ایمردمان سخن باندازه گفته میشود تا نورسیدگان بمانند و نورستگان برسند شیر باندازه باید داد تا کودکان جهان بجهان بزرگی درآیند و در بارگاه یگانگی جای گزینند.


ای دوست زمین پاک دیدیم تخم دانش کشتیم دیگر تا پرتو آفتاب چه نماید بسوزاند یا برویاند بگو امروز به پیروزی دانای یکتای آفتاب دانائی از پس پردهٴ جان برآمد و همهٴ پرندگان بیابان از بادهٴ دانش مستند و بیاد دوست خورسند نیکو است کسیکه بیابد و بیاید.


از آثار حضرت بهاءالله ⬇️




Tuesday, July 18, 2023

دروغ گوئی و اقدام غیر انسانی رژیم در ایجاد مشکلات متعدد برای دفن متوفیان بهائی در طهران



 در ماه‌های اخیر، حکومت طی اقدامی غیرانسانی برای خاکسپاری متوفیان بهائی در آرامستان بهائیان تهران مشکلات متعددی ایجاد کرده، اما سعی دارد موضوع را به شکل دیگری جلوه دهد.

حق هر ایرانی برخورداری از خاکسپاری شایسته و با احترام بر اساس باور و اعتقاد خودش است.



Saturday, July 15, 2023

محمد شاه به معتمد خود گفت: از طرف من بشیراز توجه فرما و در امر باب تحقیق کن و نتیجه را بما بنویس

 Roohangiz Dastani

... حتی سلطان ایران محمد شاه نیز از استماع قیام باب و اصحاب متوجه اهمیت مطلب شد و در صدد تحقیق موضوع بر آمد . برای این منظور سید یحیای دارابی را که از دانشمندان زمان و دارای فصاحت بیان بود بشیراز فرستاد تا از حقیقت حال دعوت باب اطلاع یابد و نتیجه را بدرگاه سلطنت بنویسد . شاه نهایت اعتماد را بسید یحیی داشت شهرت سید در بین عموم باندازه ای بود و احترامش بدرجه ای که چون در مجلسی ورود میفرمود و لب بسخن میگشود احدی را یارای تکلم نبود سید دارابی در آن ایام ساکن طهران و در منزل میرزا لطفعلی پیشخدمت شاه میهمان بود . شاه بوسیله میرزا لطفعلی بسید دارابی پیغام داد که از طرف من بشیراز توجه فرما و در امر باب تحقیق کن و نتیجه را بما بنویس .

سید یحیی باطناً از اين مأموریت خوشحال شد زيرا خودش هم ميل داشت كه در باره امر باب تحقيقاتى كند ولى چون سفر شیراز نظر بجهاتی وسیله اش برای او فراهم نبود از اجرای مقصود خود باز مانده بود وقتیکه امر شاه رسید مجبور باطاعت گردید و بجانب شیراز رهسپار شد. در بین راه مسئله اى چند را در نظر گرفت که پس از ملاقات حضرت باب حل آن مسائل را جویا شود و اگر جواب کافی بشنود ادعای آنحضرت را تصدیق نماید. وقتی بشیراز رسید ملا شیخ علی عظیم را که از رفقای خراسان او بود ملاقات نمود و راجع بادعای حضرت باب از او پرسید. عظیم در جواب گفت باید خودت بشخصه بروی و بحضور باب مشرف شوی و این مسئله را شخصا رسيدگى و تحقيق نمائى. دوستانه يك نصيحتى بتو ميكنم در نظر داشته باش كه در اثناء محاورات جنبه احترام را هميشه مراعات كنى و گرنه در آخر كار پشیمان خواهی شد. سید یحیی دارابی در منزل جناب حاج میرزا سید علی خال بحضور مبارک مشرف شد و بر حسب سفارش عظیم نهایت احترام را مراعات نمود جلسه اول دو ساعت در محضر مبارک مشرف بود و سئوالاتى را كه در نظر داشت يكايك بحضور مبارك عرض ميكرد حضرت باب بيانات اورا كاملا استماع ميفرمودند و در مقابل هر سئوالى جواب مقنع مختصرى از لسان مباركش جارى ميشد كه سيد دارابى را دچار تعجب و حیرت میکرد. متدرجاً بضعف خود و قدرت باطنى حضرت باب پی برد وقتیکه میخواست مرخص شود عرض کرد انشاءالله در جلسه دیگر بقیه سئوالات خودم را عرض خواهم كرد و بحث را بپایان خواهم برد. وقتیکه از منزل جناب خال بیرون آمد عظیم را ملاقات نمود و جریان حال را برای او نقل کرد و گفت من هر چه در قوه داشتم بمعرض عمل گذاشتم ولی آن بزرگوار با بیانی ساده و مختصر تمام سئوالات مرا جواب فرمودند و مشكلات مرا حل نمودند چون چنین دیدم خود را در محضرش ذلیل و بیمقدار مشاهده کردم. و همین مسئله سبب شد كه زودتر از حضور مبارك مرخص شدم.

چون جلسه دوم سید دارابی بحضور مبارک رسید از کثرت دهشت جمیع مسائلى را كه ميخواست از حضرتش سئوال نمايد فراموش كرد ناچار مسائلى ديگر را كه مربوط به موضوع جارى نبود مطرح كرد ديد كه حضرت باب نهايت فصاحت و رعايت اختصار سئوالاتي را كه فراموش كرده بود يكايك جواب ميفرمود و مسائل فراموش شده پس از استماع جواب و بیان آن حضرت یکایک یادش میامد.

بعدا برای بعضی حکایت کرده بود که از مشاهده این مطلب عجیب حالت غریبی در خود احساس کردم. حس میکردم که در خواب سنگینی فرو رفته ام و جواب هر مسئله ایرا که از آن مسائل فراموش شده مى شنيدم مرا از خواب بيدار ميكرد از طرفى متعجب بودم از طرف دیگر فكر ميكردم كه شايد اين مطلب از راه تصادف باشد. خيلي پریشان بودم دیگر نتوانستم بنشینم بی اختیار بر خاستم و اجازه مرخصی خواستم. پس از خروج شیخ عظيم را در راه دیدم چون بر حال من وقوف یافت و گفتار مرا راجع بتصادف شنید بی محابا ابرو در هم کشید و گفت ایکاش آن مدرسه هائيكه من و تو در آن ها درس خوانديم خراب ميشد و ايكاش من و تو هرگز بمدرسه نميرفتيم تا امروز بواسطه ضعف عقل و غرور جاهلانه ايكه از آن مدرسه ها بما رسيده از فضل الهی محروم نمیماندیم. بهتر آنستکه بخدا پناه ببری وقلبا از او بخواهی تا انقطاع و توجهی بتو عطاکند و بفضل و رحمت خود ترا از اين شك و حيرت برهاند.

جلسه سوم كه بحضور مبارك رفتم تصميم گرفتم كه قلبا رجا كنم از قلم مبارك تفسيرى بر سوره كوثر مرقوم فرمايند و در نظر گرفتم كه اين سئوال را قلبا بخواهم و شفاها چیزی در این خصوص بمحضر مبارک عرض نکنم اگر از نیت قلبی من مطلع شدند و تفسیر مزبور را مرقوم فرمودند بطوریکه بیانات مبارکه در تفسیر سوره مزبوره با سایر کتب تفسیر فرق داشته باشد بی درنگ صحت رسالتش را تصدیق نمایم و بامر مبارک اذعان کنم و گرنه راه خود پیش گیرم و خاطر از تشویش بپردازم.

چون بمحضر مبارک رسیدم خوفی عجیب و ترسی شدید سرا پای مرا فرو گرفت که سبب آنرا ندانستم با اینکه چند مرتبه بحضور مبارک مشرف شده بودم هیچ این حالت برای من دست نداده بود ولی این مرتبه سر تا پا میلرزیدم بطوریکه نمیتوانستم بایستم. حضرت باب چون مرا بآن حالت دیدند از جای خود بر خاستند دست مرا گرفته و پهلوی خود نشانده فرمودند هر چه میخواهی بخواه هر چه دلت میخواهد بپرس تا جواب بدهم. من مثل طفلی که قادر بر تکلم نباشد و چیزی نفهمد حیرت زده و بیحرکت نشسته بودم حضرت باب تبسمی فرمودند و بصورت من نظر انداخته گفتند اگر سوره کوثر را برای تو تفسیر کنم دیگر نخواهی گفت سحر است و بصحت رسالت من اعتراف خواهی کرد؟

از شنیدن این مطلب گریه شدیدی بمن دست داد هر چه خواستم چیزی بگویم نشد فقط این آیه قرآن را خواندم " ربنا اننا ظلمنا انفسنا فان لم تغفر لنا و ترحمنا لكن من الخاسرين" حضرت باب قبل از وقت عصر از جناب خال كاغذ و قلم خواستند و بتفسير سوره كوثر مشغول شدند...

(تاريخ نبيل ص ١٦١ /١٦٤)



Friday, July 14, 2023

خاطرات یکی از شاگردان دکتر سمندری از ایشان

 https://t.me/golshaneshgh

خاطرات یکی از شاگردان دکتر سمندری از ایشان



خاطرات من از استاد شهيدم جناب دكتر فرامرز سمندرى:

در سال ١٣٥١ كه براى تحصيل در رشته پزشكى به تبريز رفتم نميدانستم كه معاونت دانشكده پزشكى به عهده ايشان است در اولين جلسه دانشجويان وجوانان كه در منزل جناب سيروس استانى وخانمشان سركار خانم فرانسين تشكيل شد ونظامت ان به عهده اقاى مرنديزبود جناب دكتر سمندرى براى ما تازه واردين وساير دانشجويان صحبت كردند ومن انموقع متوجه شدم ايشان معاونت دانشكده ما را به عهده دارند.ايشان در باره اين بيان مبارك حضرت عبدالبهاء كه ميفرمايند :((محبت نور است در هر خانه بتابد وعداوت ظلمت است در هر لانه كاشانه نمايد))صحبت كردند وما را به وظيفه مقدسى كه همانا محبت به اهل عالم بود تشويق كردند .روى خوش ولبخند زيبايى كه بر لب داشتند را هيچوقت از ياد نميبرم .

بعدها به سائقه اينكه معاونت دانشكده را به عهده داشتند اغلب ايشانرا در راهروهاى دانشكده واغلب جلسات خصوصى وعمومى ملاقات مينمودم اما زمانيكه منزل را در كوى وليعهد تبريز منتقل كردم از انجا كه ايشان هم منزلشان در انجا بود با ايشان هم ضيافتى بودم وهمه ازوجود ايشان واز نظرياتشان بهره مند ميشديم .

تا انكه در سال ششم درس جراحى گوش وحلق وبينى را با ايشان برداشتم وايشان به تازگى از كانادا برگشته بودند وجزءده نفر متخصصان برجسته جراحى ميكروسكوپى گوش در سطح جهان شده بودند ومسلم است كه كار با چنين استاد برجسته وبا معلومات ودر عين حال سختگير تا چه حد ميتوانست براى من لذت بخش باشد.شخصيت والا ولبخند خاص ايشان وسلوك بيمانندشان ايشانرا از سايرين متمايز مينمود

سال هفتم كه مصادف با رويداد اسلامى وپيروزى ان بود وسال پايانى تحصيلات من، وميبايست تز دكترايم را با راهنمايى يكى از اساتيد بنويسم، ايشان خانواده رادر انزمان به كانادا برده بودند وبه تنهايى به ايران برگشته بودند ،من براى مذاكره با ايشان به بيمارستان پهلوى مراجعه كردم وزمانى به ايشان برخورد كردم كه ايشان از بخش داشتند وارد سالن انتظار بيماران ميشدند كه به دفتر درمانگاه گوش وحلق وبينى تشريف ببرند .بعد از سلام واحوالپرسى از ايشان شاكى شدم كه چرا در اين وضعيت شلوغ به ايران برگشته اند ايشان ضمن اشاره به جمعيت زيادبيماران كه روى صندلى هاى سالن نشسته بودند ودر انتظار نوبت ويزيت بودند،فرمودند : به خاطر اينها.با افتخار باايشان در مورد تز دكترايم صحبت كردم وموافقت ايشان را به عنوان استاد راهنما اخذ كردم ومسلم است كه از اين نظر چقدر مفتخر بودم ،تا انكه انرا به پايان بردم وتزم با رتبه بسيار خوب مورد قبول واقع گرديد.

اما سرور من ديرى نپاييد زيرا بعد از مدتى در كوى وليعهد به خانه اى كه جلسه محفل در ان برگزار ميگرديد ريختند ويكى از ماموران ،ايشان را تهديد به مرگ كرده بود وايشان سينه خودرا باز كرده بودند و چشم خودرا بسته وبا متانت وارامى ايستاده بودند وبه او گفته بودند شليك كند .جناب دكتر بعدا تعريف كردند كه لحظاتى گذشت ووقتى ايشان چشم باز كردند ديدند رنگ ان مامور پريده وبه لرزش افتاده است وبه سرعت با بقيه مامورين محل را ترك كردند.

تا انكه در روزى كه جلسه اى در منزل اقاى ميثاقى به مناسبت اخراج معلمين بهائى از اموزش وپرورش برگزار شده بود شركت كرده بودند،كه مامورين ريختند وايشانرا با صاحبخانه كه اقاى ميثاقى بود دستگير كرده بودند(ظاهرااقاى همسايه روبرويى اقاى ميثاقى مامورين را خبر كرده بود) وقبل از اينكه ايشانرا ببرند از شهيد مجيد اقاى دكتر پرويز فيروزى خواسته بودند كه بنده را بيابند چون من با دكتر عطارى اشنايى داشتم واستاد گرامى من بودند، تا به اتفاق يكديگر به منزل جناب دكتر عطارى استاد داخلى ورييس دانشكده پزشكى برويم وبه ايشان اطلاع بدهيم كه ايشان فردا در جلسه امتحان رزيدنسى تخصصى نميتوانند شركت نمايند.كه امر ايشانرا اجرا كرديم ووچون دستگيرى در بعداز ظهر واقع شده بود شباهنگام به منزل ايشان رفتيم.مرحوم دكتر عطارى بسيار ناراحت شدند وطبق معمول كه بسيار سيگار ميكشيدند سيگارى را روشن كردند وبا پك هاى عميق تاسف خودرا ناخوداگاه ابراز داشتند وشروع به تلفن به رياست امتحانات پزشكى ورئيس دانشگاه نمودند .بعدا ازدور ونزديك شنيديم كه بسيارى از تبريزيان در كوشش براى ازادى ايشان هستند وحتى حاكم شرع گفته بود كه اگر ايشان انكار ديانت بهائى نمايد فورا ايشان را ازاد خواهم كرد ودكتر نپذيرفته بودند.وباز هم شنيديم كه اگر راضى بشود در گوش حاكم شرع فقط بگويد نيستم هم ازادش ميكنند ولى جناب دكتر نپذيرفته بودند.چه فايده كه هيچيك از ان كوششها وكوششهاى سايرين متنفذين شهر وبيمارانش نتيجه ندادوروزى در تاريخ دوم تيرماه١٣٥٩كه من در مطبم در شهرك بستان اباد نشسته بودم واخبار ساعت ٢بعدازظهر رااز راديو ميشنيدم گوينده راديو اعدام ايشان وجناب يدالله استانى شهيد مجيد ديگر رابه همراه چند نفر قاچاقچى اعلان نمود وشدت اثراطلاع از اين امر بر من بقدرى بود كه به يكباره ناخوداگاه اهى از دل كشيدم كه هنوز هم بعد از ٣٨سال به من دست ميدهد وهيچگاه تا كنون از صميم قلب ديگر خوشحال نشده ام وهيچ حادثه اى من را از صميم قلب خوشحال نميكند.



سخنرانی تکان دهنده ای از آیت الله خمینی که بسیاری شنیده اند، اما معنی آنرا درک نکرده اند/ برای آنانی که تا کنون حکومت اسلامی را نشناخته اند

 Gohar Minoui

برای آنانی که تا کنون حکومت اسلامی را نشناخته اند

سخنرانی تکان دهنده ای از آیت الله خمینی که بسیاری شنیده اند، اما معنی آنرا درک نکرده اند:


»یوم الله واقعی روزی است که امیرالمونین علیه السلام شمشیرش را کشید و خوارج را از اول تا آخر درو کرد و تمامشان را کشت . ایام الله روزهایی است که خداوند تبارک و تعالی یک زلزله ای را وارد می کند، یک سیلی را وارد می کند، یک توفانی را وارد می کند، به این مردم شلاق می زند که آدم بشوید .


امیرالمومنین اگر بنا بود مسامحه بکند شمشیر نمی کشید تا هفتصد نفر را یک جا بکشد .

شما آقایان علما چرا فقط سراغ احکام نماز و روزه می روید ؟ چرا هی آیات رحمت را در قرآن می خوانید و آیات قتال را نمی خوانید ؟ قران می گوید بکشید ! بزنید ! حبس کنید، چرا شما فقط همان طرفش را گرفته اید که صحبت از رحمت می کند ؟


رحمت مخالفت با خداست !


محراب یعنی مکان حرب، یعنی مکان جنگ، از محراب ها باید جنگ پیدا شود، چنانکه بیشتر جنگ های اسلام از محراب ها پیدا می شد.


پیغمبر شمشیر دارد تا آدم بکشد، ائمه ما علیهم السلام همگی جنگی بودند، همگی جنگی بودند، شمشیر می کشیدند، آدم می کشتند . 

ما خلیفه می خواهیم که دست ببرد، حد بزند، رجم (سنگسار) کند، همانطور که رسول الله صلی اله علیه دست می برید، حد می زد، رجم می کرد.


همانطورکه یهود بنی قریضه را چون جماعتی ناراضی بودند قتل عام کرد. اگر رسول الله فرمان داد که فلان محل را بگیرید فلان خانه را آتش بزنید، فلان طایفه را از بین ببرید، حکم به عدل فرموده است.


زندگی بشر را باید به قصاص تامین کرد، زیرا حیات توده زیر این قتل قصاصی خوابیده است. با چند سال زندان کار درست نمی شود، این عواطف کودکانه را کنار بگذارید«


منبع: صحیفه نور / سخنرانی به مناسبت هفته وحدت و تولد پیامبر اسلام / سال 1360



Thursday, July 13, 2023

شهید مجید، فرامرز سمندری / دکتر فرامرز سمندری؛ جراح بهائی که به خاطر اعتقادات خود اعدام شد

 https://t.me/golshaneshgh



شهید مجید، فرامرز سمندری

دکتر فرامرز سمندری تنها اولاد پسر خانواده بود. والدین ایشان با وجود کثرت فرزندان دختر، تعلّق خاطر بی حدّ و حصری به او داشتند. او از لحاظ حسن سلوک و کردار، از کودکی نمونه ای برای همسالان خود بود. پدرش، جناب سمندری، در سراسر عمر خود در محلّ سکونتش در شهر بابل به خدمات شایستۀ امری قائم بود.

دکتر در سال ۱۳۱۱ در شهر بابل دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدائی و متوسّطه را در بابل همراه با فعّالیّت مستمرّ امری به پایان رساند. نهایت بی تکلّفی و سادگی را داشت و نمونه ی یک انسان واقعی بود و تا پایان عمر نیز حالتش تغییر نکرد. جناب سمندری علاقه ی وافری نیز به دوستان غیر بهائی خود داشت و همیشه حلّال مشکلات مادّی و معنوی آنها بود. منزل دکتر به صورت یک مجتمع مسکونی بود که قسمت عمده ی مخارجش با او بود و بندگان حق، چه یار و چه اغیار، تحت سرپرستی او قرار داشتند. پس از تحصیل در دانشگاه و اخذ دانشنامه ی پزشکی، در ایّام گذراندن وظیفه ی مقدّس سربازی، فقرا و ضعفا را هم از یاد نمی برد. پس از اتمام آن دوره، برای تحصیل و تخصّص، راهی غربت شد. بیش از هشت سال در کانادا مشغول تحصیل بود. در خاتمه ی آن مدّت، همسری انتخاب و با او ازدواج نمود. شهید مجید علاقه ی وافری به ایران داشت و می گفت: « من متعلّق به ایرانم و باید آنجا زندگی کنم و به همنوعان خود خدمت نمایم. موطنم، موطن جمال مبارک است و حاضر نیستم تمام دنیا را با ایران عوض نمایم.» همسر ایشان مسیحی بود که بعداً مؤمن به امرالله شد. این فامیل به ایران مراجعت کرد و تا اوائل انقلاب، دکتر سمندری با همسر و فرزندان خود در تبریز رحل اقامت افکند. بعد از انقلاب به علّت جوّ نامساعد محیط، خانواده را به خارج فرستاد و خود چون کوهی استوار باقی ماند و حاضر نشد دوستان همسنگر خود را تنها گذارد. دکتر سمندری در آن زمان به سمت استادی دانشگاه تبریز انتخاب و مشغول به کار شد. هربار که از تبریز جهت بازدید والدینش می آمد، افتخار ملاقات با او را داشتم و او داستان دستگیری مکرّر خویش را برایمان تعریف می کرد. آخرین باری که او را ملاقات کردیم به ما گفت: « شاید دیگر مرا نبینید.» یقین داشت روز وداع به سر آمده است و همه ی ما را در آغوش گرفت. وی عضو محفل روحانی تبریز بود و یار و غمگسار احبّا. آنچه در توان داشت برای رفاه و آسایش همنوعان دریغ نمی کرد. وی در مواقع فراغت به قصبات و قراء دورافتاده که فاقد جادّه بود می رفت و با وانت بار یا پیاده، با وسائل پزشکی که در اختیار داشت به مداوای مردم محروم آن سامان می پرداخت. آشنایان از گوشه و کنار ایران جهت مداوای بیماران خود عازم تبریز می شدند. با آغوش باز آنها را می پذیرفت. نام وی همه جا بر زبان بود. بالاخره پس از چندین بار دستگیری و بعد از دو ماه زندان انفرادی در بیست و دوم تیر ماه ۱۳۵۹ در سحرگاهان، او را با جناب یدالله آستانی در تبریز تیرباران نمودند.

خبر شهادتش به گوش والدین و دوستان و آشنایان رسید و همگی در تشییع جنازه اش شرکت نمودند. اجتماع عظیمی به صورت صف های منظّم، اعم از استادان دانشگاه، دانشجویان، بستگان و خویشاوندان و بالاخره دستجات دوستان و آشنایان شهید حرکت می کردند و ناله و فغان از همه جا شنیده می شد. تبریز یکپارچه غرق ماتم شد، زیرا می دیدیند کسی را از دست آنها ربوده اند که مانند پدری دلسوز غمگسارشان بود… واویلاکنان می گفتند: « دکتر یک انسان واقعی بود، چرا شهیدش کردند؟» چند هزار نفر تشییع جنازه کنندگان، از مأمورینی که در کنار آنها راه پیمائی می کردند، ذرّه ای واهمه و ترس نداشتند… سرانجام در گورستان از پیش تعیین شده به خاک سپرده شدند… ثمره ی ازدواج آن شهید سه فرزند بود که در کشور کانادا ساکن و به خدمت امر مشغولند.

تلخیص و اقتباس از نوشته ی جناب امیر نیازی، نشریه ی بانگ سروش.

پروازها و یادگارها صفحه ۲۵ تالیف خانم ماه مهر گلستان


-------------------------------------------


https://t.me/golshaneshgh

دکتر فرامرز سمندری؛ جراح بهائی که به خاطر اعتقادات خود اعدام شد

۲ آبان ۱۴۰۰

کیان ثابتی

***


«اینک که آخرین ساعات حیاتم را در زندان می‌گذرانم، به ذکر این سطور به‌عنوان وصیت‌نامه مبادرت می‌ورزم. من جز بهائی بودن گناهی ندارم. به این مردم و به این کشور خدمت کرده‌ام ... خداحافظ پدر و مادر ارجمندم، خداحافظ آنیتای [همسر] عزیز، خداحافظ کیومرث، مریم و کامیار عزیز [فرزندان] خداحافظ دوستان بهائی و غیر بهائی‌ام. ساعاتی بعد تیرباران خواهم شد، همراه با برادر روحانی جناب یدالله آستانی عزیز. از همه ممنون و متشکرم. برای علو درجات روحم لطفا دعا بفرمایید. دکتر فرامرز سمندری [امضا] ۲۲تیر۱۳۵۹ . مراتب فوق گواهی می‌شود [مُهر رسمی] بازداشتگاه»


مطلب بالا، بخشی از نامه خداحافظی دکتر «فرامرز سمندری»، استاد دانشکده پزشکی تبریز به خانواده‌ خود ساعاتی پیش از اعدام در شهر تبریز است. این پزشک ۴۸ ساله بهائی که به اتهام اعتقادات دینی به جوخه اعدام سپرده شد، یکی از ده متخصص برتر جهان در رشته جراحی‌های میکروسکوپی گوش بود. او هم‌چنین مبتکر روشی نوین در جراحی گوش برای درمان ناشنوایان بود در این روش که امروزه شکل مدرن آن در جهان مورد استفاده قرار می‌گیرد، جراح متخصص گوش، یک نوع سمعک کوچک (غیرقابل رویت) در پشت گوش فرد ناشنوا یا کم‌شنوا می‌کارد. 

کودکی و تحصیلات


دکتر فرامرز سمندری در ۲۸بهمن۱۳۱۱ در یک خانواده‌ی روستایی بهایی در بارفروش (بابل امروزی) استان مازندران به ‌دنیا آمد. او اولین فرزند از هفت فرزند خانواده و تنها پسر والدینش «آقا بُرار سمندری» و «طاووس علویان» بود. پدرش در جوانی توسط یک فرد بهائی به نام «طرازالله» که در بین بهائیان به «سمندر» مشهور بود، با دیانت بهائی، آشنا و به این دین گرویده بود. او پس از بهائی‌ شدن، نام خانوادگی «سمندری» را از لقب پدر روحانی خویش برگزید. 


آقا برار در اطراف بارفروش به شغل کشاورزی مشغول بود و فرامرز از کودکی ملازم و همراه پدرش بود. فرامرز سمندری از همان کودکی ارتباط خوبی با غیربهاییان داشت. همیشه در بین دوستان هم‌سن و سال خود تعداد زیادی مسلمان هم دیده می‌شدند. در نگرش انسانی او، تفاوتی بین بهائی و مسلمان نبود و اعتقادات قلبی افراد اعم از دوستان و بیمارانش برای او مهم نبود. این رفتار و برخورد او تا زمان دستگیری اندک تغییری نکرد. او با بانویی مسیحی ازدواج کرد و اکثر دوستان نزدیکش پزشکان و اساتید مسلمان بودند که برای رهایی او از زندان تلاش فراوانی کردند.


فرامرز دوره دبستان و دبیرستان را در بارفروش که دیگر در آن زمان بابل نامیده می‌شد، گذراند. در سال ۱۳۳۰، سمندری پس از پذیرفته شدن در رشته پزشکی دانشگاه تبریز به این شهر نقل مکان کرد. حال و هوای تحصیل در تبریز و زندگی در کنار مردم این شهر، آغازگر دوره جدیدی در زندگی سمندری بود. آشنایی با علم پزشکی، تصورات او را در مورد جهان هستی تغییر داد و دکتر سمندری، این تحول را مدیون تبریز و مردمش می‌دانست. او با وجود موقعیت‌های شغلی فراوان و بهتر در شهرهای دیگر ایران حتی در خارج از کشور، خدمت به مردم تبریز را وظیفه خود می‌دانست و تا واپسین لحظه حیات در این شهر زندگی و کار کرد. 


سال‌ها بعد، وقتی به عنوان یک متخصص برجسته گوش و حلق و بینی از کانادا به ایران برگشت، بی‌توجه به پیشنهادات شغلی و رفاه بیشتر در پایتخت، دانشگاه تبریز و زندگی در این شهر را برای انجام خدمت پزشکی انتخاب کرد. وقتی از او پرسیدند که چرا تدریس در دانشکده پزشکی تبریز را انتخاب کرده است، او پاسخ داد که این شغل را مدیون مردم آن استان و دانشگاه آن است. آن‌ها، او را آموزش داده‌اند تا امروز به عنوان یک پزشک متخصص به آن‌ها خدمت کند. 


در سال ۱۳۳۷، دکتر سمندری پس از اخذ دانش‌نامه پزشکی از دانشکده پزشکی تبریز جهت خدمت سربازی راهی تهران شد. او در دوره سربازی برای نخستین بار به طور رسمی معاینه و درمان بیماران را آغاز کرد. تعداد زیادی از بیمارانش را فقرا و نیازمندان تشکیل می‌دادند. 


بلافاصله پس از پایان سربازی، فرامرز جوان برای بالا بردن سطح زبان انگلیسی به کشور انگلستان سفر کرد و پس از اقامت کوتاهی در این کشور برای ادامه تحصیل به کانادا عزیمت کرد. دکتر سمندری در کانادا پس از اخذ تخصص گوش و حلق و بینی موفق به دریافت فوق تخصص جراحی میکروسکوپی شد. در آن زمان، تعداد انگشت‌شماری پزشک در جهان بودند که در این رشته دارای تخصص و مهارت باشند و دکتر سمندری، پزشک جوان ایرانی یکی از آنان بود. او در سال ۱۳۴۷ پس از هفت سال تحصیل در کانادا به ایران مراجعت کرد. با آن‌که برای دکتر سمندری پس از اتمام تحصیلات موقعیت شغلی خوبی با اقامت در کانادا فراهم بود؛ ولی او می‌گفت من متعلق به ایرانم و باید آن‌جا زندگی کنم. هنوز تحصیلش در کانادا به پایان نرسیده بود که برای تدریس در دانشکده پزشکی تبریز درخواست داد و پذیرفته شد.

دکتر سمندری در زمان تحصیل در کانادا با خانمی کانادایی به نام «آنیتا» از کادر پزشکی آشنا شد. پس از این آشنایی، آن دو تصمیم به ازدواج گرفتند. سمندری پس از برگشت به ایران و گرفتن اجازه و تایید پدر و مادرش، آنیتا را به ایران دعوت کرد و در بهمن ۱۳۴۹ با  هم‌دیگر ازدواج کردند که حاصل این ازدواج، دو پسر و یک دختر بود. آنیتا در ابتدا مسیحی بود ولی بعد بهائی شد. او در طی ده سال زندگی مشترک با فرامرز سمندری همواره یار و همکار در خدمات پزشکی به بیماران بود. آنیتا همسری فداکار و مهربان بود. او پس از مدتی اقامت در ایران فارسی و آذری یاد گرفت و به راحتی با مردم شهر ارتباط برقرار می‌کرد. 


اعدام دکتر فرامرز سمندی به اتهام عقیدتی در ایران موجب بهت مجامع علمی دانشگاهی در دنیا شد. او به عنوان یکی از جراحان معروف میکروسکوپی گوش، حلق و بینی و مبدع روشی نوین در جراحی گوش ناشنوایان در جهان شناخته می‌شد. تعداد زیادی از نشریات و شبکه‌های تلویزیونی علاقه‌مند به پیگیری ماجرای دکتر سمندری بودند. آنیتا با وجود شوک ناشی از دست‌ دادن ناگهانی همسر و نگه‌داری سه کودک خردسال دو، پنج و هشت ساله به همه خبرگزاری‌ها پاسخ مثبت می‌داد و در مصاحبه‌های گوناگون با شبکه‌های رادیویی، تلویزیونی و نشریات بین‌المللی به شرح داستان زندگی پُربار علمی همسرش و اعدام مظلومانه او به اتهام اعتقادات مذهبی می‌پرداخت. 


دکتر فرامرز سمندری استاد درخشانی بود و بسیار مورد علاقه دانشجویان و همکارانش بود. سمندری با توجه به مهارت و شهرتی که در زمینه تخصصی خود داشت، صد‌ها پزشک متبحر و متخصص گوش و حلق و بینی تربیت کرد. پزشکانی که امروزه هر کدام در گوشه‌ای از ایران و جهان مشغول به خدمت هستند. او سوالات چالش‌برانگیزی را برای امتحانات تخصصی گوش و حلق و بینی طراحی می کرد که حتی برای متخصصان آن رشته هم دشوار به نظر می‌رسید. 


دکتر سمندری به‌جز تدریس و تحقیق، وقت زیادی را صرف درمان بیماران بیمارستان دانشگاه می‌کرد؛ تعدادی از این بیماران، آوازه و شهرت او را شنیده بودند و از شهرهای دیگر به بیمارستان مراجعه می‌کردند. سمندری از بیماران بی‌بضاعت هزینه دریافت نمی‌کرد. 

انقلاب، دستگیری و اعدام


در اوایل انقلاب اسلامی، سفارت کانادا از همه اتباع خود خواست تا ایران را ترک کنند. سمندری هم همسر و سه فرزندش را که همگی زیر هفت سال سن داشتند را به کانادا فرستاد. وقتی از او پرسیدند بچه‌ها کوچک هستند؛ کاش خودت هم با آن‌ها می‌رفتی؛ پاسخ می‌داد: «الان زمان خدمت به مردم است؛ بیمارستان‌ها شلوغ است و به پزشک احتیاج دارند. اگر نگران امنیت خانواده‌ام نباشم، بهتر می‌توانم خدمت کنم.» او تا روز دستگیری بر عهد خود با مردم تبریز باقی ماند. مسائلی مانند شلوغی‌های دوران انقلاب یا فشارها و تهدیدات بر بهاییان پس از پیروزی انقلاب، حتی یک روز نتوانستند مانع خدمت پزشکی او به بیماران و نیازمندان شوند. 


در زمستان ۱۳۵۸، دکتر سمندری برای دیدن همسر و فرزندانش به کانادا رفت. در آن زمان، جامعه بهائی ایران در وضعیتی ملتهب به‌سر می‌بردند و هیچ‌کس از آینده‌ این بزرگترین اقلیت مذهبی کشور در حکومت تازه تاسیس اسلامی تصوری نداشت. اماکن مذهبی و گورستان‌های بهاییان تخریب و مصادره شده بود. اخراج پیروان این آیین از مشاغل دولتی آغاز شده و صدها بهایی از روستاها و املاک‌ خود اخراج شده بودند. دستگیری بهاییان در شهرهای مختلف ایران آغاز شده بود و هیچ‌کدام از مراجع قانونی پاسخ‌گوی آزار و اذیت بهائیان نبودند. در این شرایط، فرامرز پس از دیدار خانواده‌اش تصمیم به بازگشت گرفت. از او خواستند تا در خارج از کشور بماند. او پزشک مشهوری بود و امکان اقامت و کار در کانادا را داشت اما سمندری مصّر بود تا به وطنش برگردد. او می‌دانست که مانند بسیاری از بهائیان ممکن است در هنگام بازگشت دستگیر شود؛ ولی می‌گفت با پول مردم ایران درس خوانده پس باید به همین مردم خدمت کنم و دانشم را برای بهبودی و درمان هم‌وطنانم به‌کار گیرم؛ حتی اگر سکونتم در ایران، موجب زندانی‌ شدنم در خاک وطن شود. 


دکتر سمندری به تبریز برگشت و قرار شد تابستان سال بعد، خانواده‌اش برای دیدار او به ایران بیایند. اما این آخرین دیدار خانواده با یک‌دیگر بود و آن سفر هیچ وقت اتفاق نیفتاد. 


پس از بازگشت به ایران، از طرف پدر پیرش و جمعی از دوستان بهایی و مسلمان تشویق به رفتن از ایران شد؛ ولی پاسخ سمندری به این نیک‌اندیشان این بود: «حتی اگر از دانشگاه بیرونم کنند ایران را ترک نخواهم کرد. این‌جا خانه من است.»

روز سه شنبه ۲اردیبهشت۱۳۵۹، دکتر سمندری به همراه تعدادی از بهائیان تبریز در منزل یکی از ایشان جمع شده بودند تا در مورد بهائیان اخراج‌ شده از مشاغل دولتی چاره‌ای بیندیشند. ماموران به محل مزبور حمله می‌برند و سمندری و چند تن دیگر را بازداشت می‌کنند. از چگونگی دوران زندان دکتر سمندری اطلاع چندانی در دست نیست. تنها اطلاع به دست آمده این است که به دلیل محبوبیت دکتر سمندری در بین اهالی تبریز، او را به هواخوری روباز و عمومی نمی‌بردند تا کسی متوجه دستگیری او نشود.  


در طی دوران زندان، دکتر سمندری به عنوان پزشک زندان مشغول انجام وظیفه بود. حتی مسئولان پرونده سمندری مجبور شدند او را سه بار برای معاینه به دیدار بیماران صعب‌العلاج در بیمارستان ببرند. با آن‌که او در این دیدارها لباس زندانیان به تن داشت و ماموران همراهی‌اش می‌کردند؛ ولی هر بار انترن‌ها جلوی پای او به‌پا خواستند و ادای احترام کردند.


دستگیری دکتر فرامرز سمندری، جامعه پزشکی تبریز، اساتید و دانشجویان پزشکی و بیمارانش را در حیرت و نگرانی فرو برد. آن‌ها یک همکار قابل‌ اعتماد، یک استاد دانشمند و یک پزشک ماهر را از دست داده بودند. همه برای آزادی او به تکاپو افتادند و به مراجع مختلف قانونی و نمایندگان مجلس مراجعه کردند. رییس نظام پزشکی تبریز نزد آیت‌الله بهشتی، رییس دیوان‌عالی کشور رفت و گفت دکتر سمندری در رشته‌ خودش بهترین متخصص است و بین همه همکاران و بیماران محبوب است. بهشتی در پاسخ گفت: «کافی است یک کلمه بگوید بهایی نیستم بلافاصله آزادش می‌کنم و با هواپیمای اختصاصی پیش زن و بچه‌هایش می‌فرستم.» رییس نظام پزشکی شادی‌کنان به تبریز بازگشت و گفته‌های بهشتی را برای دکتر سمندری در زندان نقل کرد. وقتی حرف‌های رییس نظام پزشکی تمام شد، گفت: «این چه حرفی است که می‌زنید، من بهائی هستم و نمی‌توانم خلاف عقیده‌ام بگویم. تمام قضایا سر همین یک کلمه است!»


اقدامات جامعه پزشکی برای آزادی دکتر سمندری، یکی از دلایلی بود که که دادگاه انقلاب تبریز که آیت‌الله «حسین موسوی تبریزی» ریاست آن را به عهده داشت، اجرای حکم فرامرز سمندری و یک بهائی دیگر به نام یدالله آستانی که بازرگانی خوش‌نام در شهر بود را شتاب ببخشد و این دو را پس از دو ماه و نیم بازداشت، بدون تکمیل مراحل دادرسی و تشکیل دادگاه در ساعاتی پس از نیمه شب ۲۲تیر۱۳۵۹ به جوخه اعدام بسپارد. در حالی‌که همه منتظر برگزاری دادگاه در ماه بعد بودند، ساعت دو بعد از ظهر روز بعد خبر اعدام دکتر فرامرز سمندری از اخبار اعلام شد. 


در مراسم تشییع جنازه فرامرز سمندری بیش از هزار نفر از اهالی تبریز اعم از استادان دانشگاه، دانشجویان، پزشکان، پرستاران، بستگان و آشنایان تا مردمی که به دکتر علاقه داشتند، در صفوف منظم شرکت کردند. سه روز بعد، دادگاه انقلاب تبریز جرم فرامرز سمندری را همکاری با رژیم پهلوی، ساواک و اسراییل عنوان کرد. 


در وصیت‌نامه‌ای که از دکتر سمندری به جا مانده است، او پاسخ تهمت‌های بی‌اساس و مدرک دادگاه انقلاب تبریز را این‌چنین داده است:


«... این سطور را در زندان تبریز می‌نویسم. بهائی هستم ولی با مسائلی نظیر مداخله در امور سیاسیه، کمک مالی به اسراییل و رابطه با صهیونیسم (مسائلی که در بازجویی‌ها با من در میان گذاشته شده‌اند) کاملا بیگانه‌ام. همسرم (آنیتا) به فرزندانم (کیومرث، مریم و کامیار) بگوید و توجیه کند که از ناپاکی‌ها به دور بوده‌ام و کاری جز خدمت به عالم انسانی پیشه نساختم و شاید این هر دو محصول بهایی بودنم می‌باشد.»








شمع آجین/ شرح کامل واقعه شهادت سلیمان خان تبریزی.


-------------------------------------------------------------------
Farıdah Mirzaei

آئین بهائی

 🕯🕯🕯 شمع آجین ✨✨


سلیمان خان تبریزی که با عشق وجانفشانی اش فصلی تازه درتاریخ امر بهائی گشود؛ماجرای شمع آجین شدنش همچنان درقلب تاریخ سوزان ونورافشان است.ا


نقل است که درسال١٢۶٠ وقتی سلیمان خان به سفرحج رفت در آنجا به شرف ایمان فایزگشت،  چون به تبریزبازگشت، لباس سفید دربرداشت وبی پروا زبان به مدح وثنا وتبلیغ گشود وبه بابی شهرت یافت.  سختی های بسیار در راه امر متحمل شد. چون  ازواقعه هائله شهادت حضرت باب آگاهی یافت، آن چنان دچاراندوه عمیق شد که مصمم شد بی درنگ به کنارخندق رود واگرچه جانش به خطرافتد، آن دو جسد مطهر را برباید....


شرح کامل واقعه شهادت سلیمان خان تبریزی. 


هنگامی که سلیمان خان را دستگیرکردند, ناصرالدین شاه به حاجب الدوله گفته بود که درباره اتهام ایشان تحقیق نماید و اورا واداربه تبری نماید؛ درصورت امتناع، اورا به نحوی که خود می خواهد به قتل برساند. درمیان آن بلوا؛ سلیمان خان آنقدرارج وقرب نزد شاه داشت که درآخرین وبدترین لحظات نیزهنوزشاه نیم نگاه عطوفتی بروی داشته وامیدواراست با این روش ولطفی که نموده، جان اورا ازاین ورطه نجات دهد. اما آن «عاشق دلداده» گفت که مرا شمع آجین کنید.(مطالع الانوار،ص٦٥٥) شرح ماوقع به گفته میرزا تقی کدخدا ـ کسی که اورا ازمحبس تا مقتل بردـ چنین بوده است:خانه سلیمان خان را تاراج کردند واورا درزندان به کند وزنجیرانداختند. بنده به امرحکومت، ٩عدد شمع تهیه کردم و٩محل بدن سلیمان خان را سوراخ کرده؛ درهرسوراخی شمعی فروبردم. میرغضب درهنگام سوراخ کردن گوشت بدن او؛ دستش می لرزید.سلیمان خان کارد را ازدست میرغضب گرفت وبه بدن خود فروبرد وسوراخ کرد وبه میرغضب گفت چرا دستت می لرزد؟این گونه بدن مرا سوراخ کن. ترسیدم که سلیمان خان به مأموران حمله کند؛ اشاره کردم تا دست های اورا ازعقب ببندند. سلیمان خان گفت هرجا را که من اشاره کردم سوراخ کنید.به خواست ایشان دوشمع درسینه، دوتا روی دوش هایش ویک درزیرگردن وچهارشمع درپشتش روشن کردند. اززخم ها خون می ریخت؛ دراین حال اورا ازارک همایونی به میان شهر وبازار همراه اهل طرب روان کردند. مطربان و مغنیان با طبل و ساز به نغمه وآوازدمسازبودند.با قامتی چون سروخرامان با کمال شجاعت واستقامت به راه افتاد و ازمیان صفوف جمعیت می گذشت وبه آنان نظرمی کرد وگاه می ایستاد ومی گفت شکرخدا را که به آرزوی خود رسیدم تاج شهادت برسرنهادم.ببینید محبت باب چه آتشی دردل من افروخته ودست قدرت او چگونه فداییان خود را به میدان جانبازی می فرستد. هنگامی که شمعی ازمحل خود سقوط می کرد، به دست خویش می گرفت وبا شعله شمع های دیگر روشن می نمود وبه جای خود قرارمی داد و به صدای بلند می گفت:

آن که دایم هوس سوختن ما می کرد کاش می آمد وازدورتماشا می کرد

میرغضب رو به سلیمان خان کرد وبا تحقیرواستهزاگفت: حال که مرگ درکام تو به این درجه شیرین ومقرّرجوعت مقبول ودلنشین است، چرا نمی رقصی؟«آن مخمور صهبای الهی ازاین گفته به وجد آمد وپاکوبان وهلهله زنان به آواز وشهنازمشغول شد وبه این بیت مترنم گردید:

یک دست جام باده ویک دست زلف یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست»(قرن بدیع،ج١،ص٣٤٨)


شعر شمع آجین از جناب هوشمند فتح اعظم است که در وصف و شرح شهادت سلیمان خان تبریزی (سلیمان عشق) سروده اند. 


شمع آجین ، شمع آجین


شفق سرخ ، جهان یکسره همراه میکرد

خون عشاق بر این گنبد مینا میکرد

در در و دشت نسیم سحری می گردید

گوئیا دلبرکی گمشده پیدا میکرد 

اختر صبح درخشنده چو یک قطره اشک

بر رخ پاک سحر لرزش زیبا میکرد

ژاله با دختر گل جام صبوحی میزد

لاله با باد صبا عیش مهنا می کرد

دور از این بزم خوش و جشن سحرگاهی ما

عاشقی گوشه ایی افتاده تماشا میکرد

گفت با خود که زمین بهر چه آراسته اند

مگر این ماه عروسی ثریا میکرد

یا در این خلوت زیبنده و خوش منظر صبح 

شاهد بزم فلک پرده ز رو وا میکرد



سليمان خان/ حاجي سليمان خان پسر يحيي خان تبريزي از فداييان سيد علي محمد باب و از خوانين آذربايجان بود

سليمان خان





حاجي سليمان خان پسر يحيي خان تبريزي از فداييان سيد علي محمد باب و از خوانين آذربايجان بود. كتاب ظهورالحق كه از منابع مهم بهايي مي باشد، در شرح زندگي او مي نويسد: «سليمان خان پسر يحيي خان معروف به كلاهدوز از اشراف و بزرگان تبريز، پيش خدمت مخصوص عباس ميرزا نايب السلطنه، بعد از او پيش خدمت محمدشاه، و سليمان خان پيش خدمت ناصرالدين ميرزاي وليعهد بود. وي طايفه ي بزرگي در آن بلد داشت. چون از آغاز جواني رغبت به عبادت و نفرت از جاه و مقام و خدمات دولتي يافت، لذا مهاجرت به عراق عرب نموده در جوار عتبات ائمه اطهار اقامت اختيار كرد و در سلك محبين سيد كاظم رشتي پيشواي مسلم طريقه ي شيخي ها درآمد و بعد به واسطه ي چند نفر از علماي شيخي كه سابقا از شاگردان سيد رشتي بوده و بعد به آيين سيد باب گرويده بودند، بابي شد و از فداييان و جان نثاران باب گرديد و با يك حرارت و از خودگذشتگي در پيشرفت آيين مزبور ساعي و كوشا بود. در موقع قتل سيد باب خيلي كوشيد به وسايلي او را از مرگ نجات دهد، لكن كوشش و مساعي او به جايي نرسيد و پس از كشته شدن باب، همت و كوشش سليمان خان بود كه نعش باب و ميرزا محمدعلي انيس، از گودالي كه در خارج دروازه تبريز انداخته بودند به مساعدت حاج ميرزا مهدي باغ ميشه اي كلانتر تبريز بيرون آورده و در محلي پنهان نمودند و باز به دستياري حاج سليمان خان 
به تهران حمل گرديد.» 

سليمان خان پس از نقل اجساد به تهران در اين شهر ماند و خانه اش محل اجتماع و كنكاش بابيان شد. در فتنه ي سال 1268 ه ق كه بابي ها قصد ترور ناصرالدين شاه را در نياوران داشتند، و نافرجام ماند، به سبب اين سوءقصد تمام بابيان در سراسر ايران گرفتار و حكم قتل عام داده شد و به فجيع ترين وضعي آنان را به قتل رساندند. از جمله گرفتاران سليمان خان بود كه از رؤساي بزرگ و سرشناسان آن فرقه محسوب مي شد و در طرح ترور شاه نيز دست داشت. ناسخ التواريخ مي نويسد: «حاجي سليمان خان با دوازده تن گرفتار شد و ايشان را دست و گردن بسته به نياوران آوردند. صدراعظم حاجي سليمان خان را مخاطب ساخت كه بي شك تو زاده ي زنايي و مستحق هزار گونه عذاب و عنايي. نه آخر گوشت و پوست تو و پدر و مادر تو از نان و نعمت به پادشاه پيوسته و يك كرور تومان به خرج پدر تو يحيي خان و برادر تو فرخ خان هدر شده و از اين بر زيادت، برادر تو را در زنجان جماعت بابيه به جان امان ندادند. اگر تو با او برادر بودي و از پشت يك پدر بودي در خونخواهي برادر چه كردي؟» 

در كيفيت قتل او، شاهزاده اعتضادالسلطنه در كتاب خود «المتنبئين» مي نويسد: «حاجي سليمان خان پسر يحيي خان تبريزي را كه تفصيل او ترقيم يافت با حاجي قاسم تبريزي كه وصي سيد يحيي بود، آقا حسن نايب فراشخانه به شهر برده بدن او را شمع زده افروخته و با نقاره و اهل طرب و ازدحام خلق در كوچه و بازارها گرداندند و مانع از سنگباران مردم در شهر شده، تا بيرون دروازه ي شاه عبدالعظيم فراشان غضب نعش آنها را چهارپاره كرده و به چهار دروازه آويختند. 
وقتي كه حاج ميرزا سليمان خان را شمع آجين كرده مي بردند، به طور رقص متصل اين شعر را مي خواند: 



كاشكي پرده برافتادي از آن منظر حسن 

تا همه خلق ببينند نگارستان را 



وقتي مي خواستند او را به قتل بياورند، گفت كه حاجي قاسم تبريزي را اول به اين فيض رسانيد، براي اين كه او از من پيش قدم تر است.» 

منابع بهايي نوشته اند كه او طبع شعر نيز داشته و گاهي اشعار مي سروده، شعر زير از او است: 



اي به سر زلف تو سوداي من 

وز غم هجران تو غوغاي من 



لعل لبت شهد مصفاي من 

عشق تو بگرفته سراپاي من 



من شده، تو آمده بر جاي من 



گرچه بسي رنج غمت برده ام 

جام پياپي ز بلا خورده ام 



سوخته جانم اگر افسرده ام 

زنده دلم گرچه ز غم مرده ام 
چون لب تو هست مسيحاي من 



گنج منم باني مخزن تويي 

سيم منم صاحب معدن تويي 



دانه منم مالك خرمن تويي 

هيكل من چيست اگر من تويي؟ 



گر تو مني چيست هيولاي من؟ 



دست قضا چون گل آدم سرشت 

مهر تو در مزرعه ي سينه كشت 



عشق تو گرديده مرا سرنوشت 

فارغم اكنون ز جحيم و بهشت 



نيست به غير از تو تمناي من 



من شده از بهر تو چون ذره پست 

وز قدح باده ي عشق تو مست 



چون به سر زلف تو داديم دست 

تا تو مني من شده ام خودپرست 
سجده گه من همه اعضاي من 



خرقه و سجاده به دور افكنم 

باده به ميناي بلور افكنم 



شعشعه در وادي طور افكنم 

كوه و در از عشق به شور افكنم 



بر در ميخانه بود جاي من 



شيفته ي حضرت مولاستم 

عاشق ديدار دلاراستم 



رهرو اين وادي سوداستم 

از همه بگذشته تو را خواستم 



پر شده از عشق تو اعضاي من 



چند به عشق تو خموشي كنم؟ 

تا كي و كي پند نيوشي كنم؟ 



چند نهان بلبله نوشي كنم؟ 

پيش كسان زهدفروشي كنم 
تا كه شود راغب كالاي من 



شوق تو زد شعله به جان و تنم 

سوخته ي باديه ايمنم 



برق تجلي زده در خرمنم 

من متحير كه خود اين كي منم 



اين سر من هست و يا پاي من 



ساقي ميخانه ي بزم الست 

ريخت به هر جام چو صهبا ز دست 



ذره صفت شد همه ذرات پست 

باده ز ما مست شد و گشت هست 



از اثر نشئه ي صهباي من 



بر در دل چون ارني گو شدم 

جلوه كنان بر سر آن كو شدم 



هر طرفي گرم هياهو شدم 

او همگي من شد و من او شدم 



من دل و او گشت دلاراي من 


دل اگر از توست چرا خون كني؟ 

ور ز تو نبود ز چه مجنون كني؟ 



دم به دمم سوز دل افزون كني 

تا خوديم را همه بيرون كني 



جاي كني بر دل رسواي من 



تا ز خم ابروي خود چين گشاد 

صد گره از روي دل و دين گشاد 



چون به تكلم لب شيرين گشاد 

عقده ي دل همچو نخستين گشاد 



«ناطقه ي بلبل گوياي من» 



عشق علم كوفت به ويرانه ام 

داد صلا بر در ميخانه ام 



باده ي حق ريخت به پيمانه ام 

از خود و عالم همه بيگانه ام 



حق طلبد همت والاي من 


مشعله افروز جهان روي تو 

قبله ي دل طاق دو ابروي تو 



سلسله ي جان خم گيسوي تو 

جان و دلم بسته به يك موي تو 



زلف تو هم دير و چليپاي من 



عشق به هر لحظه ندا مي كند 

بر همه موجود صلا مي كند 



هر كه هواي ره ما مي كند 

گر حذر از موج بلا مي كند 



پا ننهد بر لب درياي من 



باقيم از يار و ز خود فانيم 

جرعه كش باده ي ربانيم 



ساكن هجران و پريشانيم 

راهرو وادي حيرانيم 



تا چه رسد بر دل رسواي من 



آتش عشق چو برافروخت دود 

سوخت مرا مايه ي هر هست و بود 
كفر و مسلمانيم از دل ربود 

تا به خم ابرويت آرم سجود 



فرق نه از كعبه كليساي من 



كلك ازل تا به ورق زد رقم 

گشت هم آغوش چو لوح و قلم 



نامده خلقي به وجود از عدم 

بر تن آدم چو دميدند دم 



عشق تو بد بر دل شيداي من 



منابع: 

1. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / 2. 

2. اعتضادالسلطنه. فتنه ي باب. به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. 

3. ذكايي بيضايي، نعمت الله. تذكره ي شعراي قرن اول بهايي، ج / 1. 

4. كتابهاي نام برده در متن مقاله.